یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
چالشهای ذهن هنرمند در آئینه شعر افغانی و تاجیک
در این نوشته به آن دسته از شاعران افغانی و تاجیکی پرداختهایم که عنان بر ذهن پویای خویش نزدهاند و آزاد و رها، بازتاب نسل خویشند، در این میان، از آن روی که پیشینهای مشترک، فارسی دری زبانان را به هم گره میزند و سپهری همانند دارند، اسطوره و حماسه، چه ملی و چه دینی، در نازککاریهای شاعر، رقصان و پیچان، به نمایش درمیآید.
اما از آنروی که مرزها، حصارها مینهند و آنچه درون کشورها رخ میدهد، گوناگون است، افغانی در آشوب نبرد و غارتی دیرباز، به شعری دست یافته که در آن هستی و زندگی، در پالوانه آزمون و خطا غربال میشود. آنها که ذهن شاعر را آماج نامردمی و ناراستی کردند، ناخواسته، موجب بروز شعری پخته گشتند و در سرریز گدازههای واژه بر کاغذ بود که شعر شادی شکار افغانی پدیدار شد.
شعری که ثمره تجربیات لمس شده و پسوده شاعر، دیدهها و شنیدههای اوست، با شعری که برآمده از امنیت و صمیمیت است، چه بخواهیم و چه نخواهیم، دو سویه است.
شعر افغانی بازتاب جنگ و جدال است و شعر تاجیکی، وارونه شعر افغانی، شعری شنگ و ملنگ است و بیشتر هوای روزگاران رودکی و سعدی را دارد. همانندیها و گونهگونیها چیزی است که در این نوشته به آن توجه میشود.
زمانیکه رمانتیکهای انگلستان، پیرامون ذهن شاعر آتشی افروختند که هر چه به دوران کلاسیک بازبسته بود، در آن سوزانده شد، شعری ناب درخشید که پویائی و زایائی، نخستین پرتو آن بود. کالریج شعر را فرآیندی میدانست که تمامی ادراکهای حسی شاعر را در هم میتند.
وردزورث میگوید: ”اگر از اشیاء خارجی در شعر استفاده شده باشد، تنها در صورتیکه این اشیاء در درون شاعر دگرگون شده و یا بازتاب احساسهای شاعر باشند، توان راهیابی به دنیای شعری شاعر را دارند.“ (رستمی، ۱۳۸۳، ص ۲۰)
زندگی بیرونی شاعر با دیگر انسانها در پیوند است، اما در زندگی درونی، او فلسفهای شخصی دارد. بلیک و شلی شعر را بینش شاعر میدانستند؛ بینشی که با دنیای عادی آزمونهای همگون مردم، در کنشی دوسویه است.
شعر شاعر، سرریز ستیهندگیها و چالشگریهای بسیار ذهنش است. به اینسو باید نمازگزارد و آن را ستود؛ که شاعر دو در یک است؛ زیرا هم خلق میکند، چونان آفریدگاری زیردست و هم مخلوق است چون بندهای زیرک. زیرک، از آن جهت که میتوند کارمایهها و انرژیهای رها شده در بیکران را به خدمت گیرد، گیتی و مینو را بیامیزد؛ اندیشه کند، و ذهنی پیکرمند که نیک بیگانه با دیگران است، بیافریند.
زمانیکه انسان، خلق میکند، به آفرینش الهی انگشت زده است. آیا این انسان که وجودش پرستش است و جست و جو، دمی ـ اگر چه اندک ـ میتواند آرام پذیرد؟ او زبان را به مزد میگیرد زبانی که ”حوزهای از نیروهای اجتماعی است که ما را تا عمق ریشههایمان شکل میبخشد.“ (ایگلتون، ۱۳۸۰، ص ۱۲۲ـ۱۲۱). شاعر در این میان، گذرگاهی است که ”بینهایت“ از ذهن او و سپس خون او و سرانجام شعر او، نمود مییابد و بر هستی گیتی گام مینهد. کرنش بر چنین شعری و فرخباد بر چنین گذرگاهی:
اکنون نیز اندیشمندان به شعری که پشتوانهاش فکر و خیال و ذهن باشد، بیش از پیش بها میدهند. هایدگر، از آن جهت که شعر هستیها را بر زبان میآورد و به هستی و زیست انسان زمینه میدهد، بر آن ارج بسیار مینهد. آلفرد شوتز میگوید: ”ما آدمیان در گذرگاهی تاریخی زندگی میکنیم و بهطور طبیعی در زیست فرهگی جامعه شرکت میجوئیم و همانگونه که دیگران در زندگی فردی ما مداخله دارند، ما نیز در زندگی آیندگان نقشی انکارناپذیر خواهیم داشت.“ (هوسرل، ۱۳۸۰، ص ۸۳). شوتز، جهان روزمره را در کالبد جهانبینی ذهنی میدمید. دست و پنجه نرم کردن یک ذهن با ذهنی دیگر، در پرده چندین لایه شعر نمود مییابد (ذهن خواننده با ذهن شاعر).
چنین ذهنی که یک پا در درون فرد و یک پا در بیرون وجود شاعر دارد، برای برقرار ماندن، نیازمند توشه است. او توشهاش را از ناخودآگاهی وجود شاعر میگیرد و آیا شعر برآمده از ناخودآگاهی، برای یک تن است؟ آیا به یک زمان دل سپرده است؟ ”آفرینش هنری مرز زمان را همچون مرز مکان، در هم میشکند و به فراسوی این هر دو راه میبرد.
هنر در سرشت و سرنوشت خویشتن آن سری و مینوی است و از اینرو، مانند پدیدههای استومند و پیکرینه و این سری، در بند گیتی نمیماند.“ (کزازی، ۱۳۸۴، ص ۲۳۱). هنری که دمساز ”مینو“ بوده، نه بس دور است، نه بسیار نزدیک. به آسانی نمیتوان به آن دستبرد زد، اما شکیب سوز، باید چشم بر نواخت شاعر داشت. شاعری که تنها در زمان شعر گفتن، گذرگاه آهن ذهنی ازلی به این دنیاست و در دیگر زمانها، فردی است چونان تمامی انسانهای دور.
● سپهر مشترک
”تفرد“ شاعر یا هر شخص دیگر، ثمره سرشت و تاریخ شخصی و اندیشه اوست اگر انسانها همه همانند هم بودند، کوشش برای راهیابی به اندیشه دیگری، هرزهجوئی بیش نبود. از سوئی دیگر، اگر یکسره با هم متفاوت بودند نیز پویشی بیهوده بود. قلاب انداختن به ذهن آن دیگری، گرچه دشوار است، از آنرو که ما اندکی همانند و اندکی گوناگونیم، شدنی است.
روشنفکران از ”سپهر مشترک ذهن“ یاد میکنند و میگویند ”ما با رجوع به سپهر مشترک ذهن، میتوانیم بر فاصله موجود میان انسانهای اعصار یا فرهنگهای مختلف، با همه اعتقادات و ایدئولوژیهای مختلف، فائق شویم.“ (ریکمن، ۱۳۸۲، ص ۱۹۶) اوج سخن شاعر نیز در شباهتهائی است که با دیگر شاعران دارد. تی اس الیوت، در مقاله ”سنت و استعدادهای فردی“ میگوید: ”شاعر بزرگ کسی نیست که به هر قیمتی که شده خود را بینظیر و انفرادی نشان دهد، بلکه شاعر بزرگ کسی است که به دیگران تقرب جوید و در عرصه یک شعر عمومی، به شرکت در کار دیگران دست بزند.“ (براهنی، ۱۳۸۰).
بخش کلیدی در چالش ذهنی هنرمند افغان و تاجیک، پیوند فرد با خودش (که حماسه مذهبی را شکل میدهد) و پیوند فرد با دیگر افراد، از گذشته تاکنون است (که حماسه ملی را قدرت میبخشد). دو نیروئی که ”بقا“ ملتی به آن زنجیر شده است؛ زنجیری گسستناپذیر! در نخستین گام به سپهر مشترک ذهن و شباهتهای شاعران، ناگزیر از نیاکان و اجداد شعر جنگ، یعنی اسطوره و حماسه یاد کرده میشود:
چه جهازی به از این گنجور مار به دوش؟!
وقت آن است که فتوا بدهی خازن را
(دختر بن لادن: محمدتقی اکبری)
آنجا که نیروی جادوئی ذهنها به گره میافتد و از یک ذهن برتر اثرستان میشود، ”اسطوره“ برمیخیزد. گوهر و مانائی شعر، زمانی است که موئی فولادین به ذهن برتر بیابد و آن را بههیچ روی نگسلد. در پناه اسطوره، بهگفته ”نیچه“ ارزشها شکل میگیرند و حقایق به تردید میافتند. ذهنی که بر سنگواره اسطوره جریان دارد، پیام شعریاش بیچند و چون بر ذهن خواننده مینشیند؛ گوئی نشستگاهی جزء آن در خور او نیست. اینگونه، در دوری هنری، انرژی از ذهن خواننده به ذهن شاعر و وارونه، میجهد.
زایائی و پویائی هنر ـ که رمانتیکها بر آن پافشاری داشتند ـ بیش از پیش حاصل میگردد. هر چند ذهن شاعر در ردهبندی، جایگاهی فراتر دارد و به آن ذهن برتر نزدیکتر است، ذهن خواننده نیز همپای و همپوی پیش میرود. اسطورههائی که در پی خواهد آمد، اکنون در زبان دری افغانی و تاجیکی نفوذ کرده است، اما معلوم نیست در کدام زمان و بر کدام نژاد دیگر حلقه برافکنند و آن نژاد را از آن خود کنند که اگر آب سرچشمه تمام شود ـ اگر! ـ چشمهای دیگر با آبشخوری نوتر سر باز میکند که بگوید این اسطورهها تنها برای تو نیست، ای شاعر! ودیعهای است برای تو:
این بیشه هفت سال پیاپی پدر ندید
گوسالههای بت شده دید و پدر ندید
اینک نشستهایم که تا نسل سامری
گوسالههای شیری را بقر کنند
(مادر: سید ابوطالب مظفری)
آهسته لمس کرن تن ترد سیب را
دستی که در حرارت عشقش مذاب شد
(ساران: سید نادر احمدی)
برفت مهر پس کوه و روی پنهان کرد
به دهر، موی سیه، زال شب پریشان کرد....
به روح پاک سیاوش، گذشت از آتش
به روی تیرهدلان، راستی درخشان کرد...
به دجله زان سبب انداخت طفل دارا را
چرا که باخبر او ز راز طوفان کرد...
ز پشت کاو و ساماند و منکر پدرند
ز منکران پدر چون امید پیمان کرد
(مرگ فردوسی: سلیم شاه حلیم شاه)
در شب میلاد آدم و حوا / که شاید مردهای به پا خیزد / و به آهنگ دیگر بلند بخواند / حدیث آدم را...
(بطن سرد زمین: حفیظالله شریعتی)
و حماسه که زاده اسطوره است، ”گرایشی است دیگر باره به خودآگاهی که در دل اسطورهها ـ که یکبار بر آمده برجوشیده از ناخودآگاهی است ـ پدید میآید حماسه، گذری است از ژرفاها به رویهها“ (کزازی، ۱۳۷۶:۱۸۵). در شعر:
جوانمرد جوانمرگی چو ”سهراب“ سمنگانی / که جشن سوگ، بر تهمینهها آراستی میهن...
نه ”چنگیزی“، ”شغاد“ نابرادر گور چالت کند / ”تهمتن“وار دام مرگ را ژرفاستی میهن.
(عروج برج خاکستر: جلیل شبگیر پولادیان)
ببرد بار دگر کاوه را سر سندان
به تفس آهن او روح خویش را سندان کرد
(مرگ فردوسی: سلیم شاه حلیم شاه)
شاعر تنها به چند نام تاریخی بسنده نکرده است. او در کاری باریک، فرزندکشی و خونکشی و نابرادری برادران را که زخم ذهن شاعر بوده است، بدون درد مویهها و ضجهزدنها بیان کرده و این را درددلی بدون واژه برای دل پنهان خواننده ـ که حماسه نیز میداند ـ نهاده است. آیا این همان سفیدیهای متن نیست؟ و هر بار در هر زمان با نمودی جدید، فرزندها کشته میشوند و برادرها نیز...
داستانها و روایات قدیم با برافزودن کار مایههای نوین، حماسه را توشه میدهند. نازش تازش پهلوانان در گشودن اقلیمی نو، برای کشوری کروفر و برای سرزمین خستگان زخم دشمن را بر جای مینهد. از سینه پهلوانان آبشار گردآوری و گنداوری سرریز میکند. اما حماسه به تمامی این نیست، بلکه ”منظومه حماسی کامل آن است که در عین توصیف پهلوانیها و مردانگیهای قوم نماینده عقاید و آراء و تمدن او نیز باشد.“ (صفا، ۱۳۷۸، ص ۳۰).
از این روی، نازک کاری حماسهسرا در آمیزش فرهنگ، اجتماع همبالا و همپایه چالاکی و چستی است: ”حماسه نوعی از اشعار وصفی است که مبتنی بر توصیف اعمال پهلوانی و مردانگیها و افتخارات و بزرگیهای قومی یا فردی باشد؛ بهنحویکه شامل مظاهر مختلف زندگی آنان گردد. موضوع سخن در اینجا امر جلیل و مهمی است که سراسر افراد ملتی در اعصار مختلف در آن دخیل و ذینفع باشند... مسئله تشکیل ملیت و تحصیل استقلال و دفاع از دشمنان اصلی ... است.“ (همان، ۲۴).
برای کشوری که نامش اندر قهرمان است و قهرمانی نه بر جای، چه ماند؟ آن سرزمین نمیپاید و نمیپوید و در خود میشکند؛ زیرا در آفرینش ساز و ناساز همبری و همسری دارند. هر چیزی ضد خویش را در خود دارد مردمی که نتوانند بر ضد خود چیره شوند، جزء شکسته نامی و گسسته یادی، هیچ برایشان نمیماند. هم در درون و هم در بیرون نبرد طولانی، زمان و قهرمان را یکجا بلعید. پهلوانها شکسته شدند و تا کودکان بزگر شوند، زمان زیادی باید برود و دشمن، غنیمتشمار از تمام کاستیهاست:
آشفته جیغ واهمه با قهقهه گریز
ننگین شکست بارقه را ناگزیر شد
(شکست بارقه: عبدالغفور آرزو)
همان است که در آفرینش ”آدم“ جدال سیاهی و سپیدی را بنا نهاد:
آدمی تا به ابد خون طلبد
از همه دشمن اجدادانش
کین میراثی او خواهد ماند
در سرشت همه اولادانش
(پسر هجدهم کاوه: لایق شیرعلی)
و اگر تلألوهای روح نبود، انسان در بزرگترین شهوت خود، یعنی بطالت میگندید (گرین، ۱۳۸۰، ص ۱۸۲). به گفته شاعری تاجیکی:
این جهان کهنه نهاد است، عزیزان!
این راز عزیزی نگشاده است، عزیزان
معنای جهانداری و مفهوم جهان چیست؟
جنگ است و جدال است و جهاد است، عزیزان
(راز: خیرالدین خیراندیش)
نمونهای کوتاه از حماسه ملی که تبلور فرد در اجتماع است، گفته شد. اکنون ـ باز به کوتاهی ـ به حماسه مذهبی که غلیان درون فرد با خودش است، پرداخته میشود. حماسههای دینی که هم به قلمرو اسطوره میآیند و هم در حماسه شرر خیزند، تاریخ زمان و مکان، درون و بیرون فرد را خورش میدهند؛ هرچند دارای محکی قاطع برای جداسازی فرد از درون خودش یا بیرون وجودش نیستند.
در بیشتر شعرهای افغانی و تاجیک علی (ع)، فاطمه (س)، حسین (ع) و آشوب کربلا جایگاهی جاودانتاب دارد و در شعر تنیده شدهاند: هم از آن روی که باوری مذهبی دارند و هم از آن روی که ستمدیدگی خویش را با ستمدیدگی آنان، تراز میزنند. مایه و توان شعریشان را از آن بزرگان میگیرند. تا شومی فتنه و اختلاف را بنمایانند:
از تندباد حادثهٔ سرد اختلاف
زیباترین طراوت هستی کویر شد
(شکست بارقه: عبدالغفور آرزو)
روش داشت سخن آنکه شاعر افغانی و تاجیک از بزرگان دینیاش فرا
گرفته که بداند و باور داشته باشد که بیش از آنچه هست، هست. ایشان به خشک اندیشان مینمایانند که به سرزمین ”اسطوره ـ تاریخ“ گام نهادهاند و نمیتوان مرزی بیچند و چون برای آن پنداشت. بزرگان دینی بهراستی و بهدرستی، هم در اسطوره میزیبند و هم تاریخ را طراز میبخشند. هنگامههای بیرون و آشوبهای درون انسان را به مرداب و گنداب میرساند؛ نسیمی عطرآگین از دیار بزرگی راه طی کرده، به دوست رسیده، میتواند روشنائی برای روح آسیبدیده باشد و یاریده او که این راه در نور دیدنی است و صبر تکیهگاهی ستبر. سخن بر سر ذهنی است که به باورهای مذهبی سرشته شده است.هر زمان که بیتاب شود، ذهنش او را به تکرار میخواند: یاد باشد، بزرگان دینیات نیز اینگونه سرنوشتی را چشیدهاند. اشعار زیر، نمونههائی اندک از این تبلور حماسی و خلوت ذهنی شاعر است:
به هر شهری به پائی کربلای خون و خاکستر
به هر روزی ز سوگ و اشک ”عاشورا“ ستی میهن
یتیم بیپدر را دوزخ عصیان ابلیسی!
شهید بیکفن را محشر کبراستی میهن
(عروج برج خاکستر: جلیل شبگیر پولادیان)
نخواهد ماند خالی بعد ازین مشک وفا، زیرا
به دریا وام دادم، بازوی آبآور خود را؟
و عرش از کربلا تصور کمرنگی است، هان ای عشق
دگر پرواز لازم نیست، برگردان پر خود را
(و عرش از کربلا... سید فضلالله قدسی)
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابنملجم شد
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهغیر خاک حرم، چیز دیگری نبرم
(شکست: پرویز آرزو)
شاعر این شعر را در مشهد، بهار ۱۳۷۰ش. سروده و پنداشته میشود مراد او امام رضا (ع) بوده است.
ای باخبر ز غربت دنیای ما، علی!
یک شب به خلوت دل ما هم بیا علی!
ای آفتاب مذهب و دین، تیغ بینیام!
برگیر ذوالفقار به امر خدا، علی!
باغ بهشت و روضه دارالسلام آن
یک جلوه است از تو آل عبا، علی!
(یا علی: عبدالله قادری)
اشاره کرد ”بمانید با شما هستم“
نگاه این مسافر پر از معما شد
حوانه شد هیجانها، جهان تکانی خورد
فراز شانههای صحرا، دو نخل برپا شد
در آن هوای هیاهو پرندهها خواندند
میان قافله، مردی غریب مولا شد
گذشت خنده و تبریکها، بگو تاریخ!
شکوفهپوش کرامت، چه زود تنها شد.
(دو شاخه نور: زهرا حسینزاده)
چقدر دشوار است / سرود ملی خود را ز ترس از سینه / برون نیاوردن / و خطبهها را نیز / به ناشناخته نام خلیفهای خواندن.
(سرود غربت: صالح محمد خلیق)
و عطر گلهای یاسی گلهاش / عطر سنت رسول خدا را میمانست / نوازش نسیم / رحلت جانگداز پیمبر را به ذهن من آورد.
گریستم / به زاری فاطمه (س) / ـ این مظهر پاکی بانوان جهان ـ / افق / دامن به خون حسین (ع) آغشتهاش را جولان داد / برق / چون علی ـ شیر خدا ـ نعره کشید / باران ریخت / فاطمه در آسمان خدا میگریست!
(رویش: دارا نجات)
جنگ در شعر افغانی و گوناگونی آن با شعر تاجیکی
گذشت، دوران حماسه پهلوانی و قهرمانی یک تن گذشت. اکنون زمانی است که گروه گروه از مردم، کودک و جوان، میانسال و کهنسال، تمامی نماد نهاد حماسه کشوری را نشان میدهند. اگر دشمنی از بیرون یا خانه خواهی از درون، به حق خویش بسنده نکند و بیش بخواهد، از سکنج هر خانه، سینه سینائی رادمرد مردی میشورد تا جهانی بیاشوبد. جنگ، امروز گستردنیها دارد؛ میهمانش را به چرک و چروک خوراک میدهد. برای کشور ما ـ ایران ـ برای افغانها و برای هر کشوری که ”بقا“ بخواهد، جنگ پدیدهای آشناست.
انسان امروزی، وارونه انسان دیروز، جنگ نمیخواهد و تا جائیکه بتواند از آن دوری میکند. حماسههائی که برانگیزاننده و فراخواننده برای کشورگستری است، امروزه دیگر معنا ندارد... انسان امروز، چشم باز میکند و مرز و کشور خود را پاس میدارد و گشاد بیش از این نمیجوید. در شعر نیز زبان استعاره که تخیل و ذهن، در آن میشکفد، به یاری شاعر میآید تا سیمای فرتوت، کوژ و کاو جنگ را بنمایاند:
و مرد ساک غمش را گرفت و بالا رفت
سکوت مهزدهای، کوپه را تصرف کرد
نشست و پشت سرش را نگاه کرد و نوشت
جهاد، جنگ، سپس روی واژهها تف کرد
دو پلک خسته خود بست و مردمش گم شد
هوای دهکدهٔ روشن تصوف کرد...
ز کوپه خون سیاهی به راه آهن ریخت
چرا؟ چگونه قطار اینچنین تصادف کرد؟
(قطار: محمد شریف سعیدی)
زمانیکه عاقبتنگری و اندیشه برای فردا رنگ میبازد،عقل بهکار نمیآید و احساسها پررنگتر و بیرنگتر نشان داده میشوند. زمانیکه فردائی نیست، همه چیز در امروز است و همه چیز برای فردا؛ بسیار ساده، درهم و برهم شدن مغزها نمایان میشود. خدا نزدیک و نزدیک و نزدیکتر است و شعر و نمود آن، بهگونهای دیگر.
دوشیزگان قریهٔ بالا کجا شدند؟
گلچهره و گل آغه و گلشا کجا شدند؟
گلشا شکوفه داد، جوان شد، عبوس شد
در دشتهای تفتهٔ تفتان عروس شد
گلچهره خوش بهحال غمش غصه سیر خورد
یک شب کنار مرز وطن ماند و تیر خورد
(مادر: سید ابوطالب مظفری)
شاعر، نویسنده هم هست و شعرش رمانی چند خطی است که هر خطش فصلی از راز شاعر را مینمایاند. شاعر نقاش نیز هست؛ رنگ احساس را در کلام میریزد، تکان میدهد، تکان میدهد و رنگی همه رنگ، یا نه، رنگی بیرنگ میآفریند و به کلام میآورد. در چشم خواننده رنگ میرقصد؛ در ذهنش رنگ به کلمه میآویزد و در گوشهای از روانش میخرامد. شعر بر دل خواننده نفوذ کرده، میرقصد. پس باید موسیقی داشته باشد. شاعر نویسنده بود؟ نقاش بود؟ نوازنده بود؟ هر چه بود و هر چه هست، شاعر است. به سخن ویلیام باتلر پیتز ـ شاعر ایرلندی ـ رقصنده و رقص از یکدیگر تفکیک ناپذیرند.
اگر جنگ فقط در پلشتی گنجانده نشود، گاهی برای شاعری یا نویسندهای یا هر هنرمند دیگری میتواند چشمانی با بینائی دیگر، تحفه بیاورد. بهگفته اخوان: ”ای خوشا زیر و زبر دیدن!“ یا: ”ای خوشا آمدن از سنگ برون / سر خود را بهسر سنگ زدن.“ هنرمند جنگ دیده، با ذهنی که از جهانی دیگر، از ذهنی برتر نیرو میگیرد، لرزههای خرد بر پیکر هنر وارد میسازد که بسا برای عمر باتلاقگونه انسانا، باریکه راهی به دریا گشوده شود. نور امید، خنگری است که از روزنههای فردا، میآید و صورت امروز تلاش میکند آن را بپوشاند، اما چه خوب که دستانش بسته است. باید با آن روبهرو شد. باید از میان تمام خنجرها آن را دید؛ بدون آن نمیتوان ادامه داد. زنجیری که هر حلقه زنجیر چشمی است گروه گروه از مردم درگیر با جنگ؛ سرخ، صورتی، زرد، سفید... نمدار، هراسان، سرگشته و... چاره نیست! باید با آن روبهرو شد:
چگونه باز نگردم؟ که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه! مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم؟ که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
(بازگشت: محمدکاظم کاظمی)
به سربازان اعلام کنید / دودکشها را ببندید و بگوئید / فصل دیگری در کار نیست / زمین در یک فصل میمیرد / و در یک فصل زنده میشود...
(بطن سرد زمین: حفیظ شریعتی)
جنگ را به جُنگ مینشانیم و ویژگیهایش را در شعر افغانی و تاجیک برمیشمریم:
۱. شعرها در هر دو ساخت نو و کهن خودنمائی میکنند، اما منظومههای جنگی کمتر بهچشم میخرود و بیشتر سرودهها کوتاه هستند. انسان امروز زیادهگو نیست، شرح نمیدهد؛ او از تصویر، تخیل و تمامی حواس یاری میگیرد تا با کمترین واژه، بیشترین سخن را بگوید و خواننده نیز همباز اوست.
۲. حضور بلور باورهای اسلامی و بهویژه شیعی در شعر افغانی و تاجیک که نمونههائی از آن آورده شده است، نبرد را توان میدهد و راستی و درستی دفاع از ملیت و کشور را گوشزد میکند.
۳. بروز واژگانی که در فرهنگ جنگ پدید میآید، نام جنگ ابزارها و اصطلاحات نبرد، بافتار شعر را تشکیل میدهد.
۴. زبان شعر، ساده است، گوئی شعر از توده مردم برآمده، جوشیده، غریده و به خشم فرو نشسته است. پس همچنان بر دل توده مردم نیز کارآئی دارد.
۵. درونمایه شعری، مهر، نور و روشنی است و با بدی، پلیدی، دروغ و دشنام، یکسره بیگانه.
۶. پر تحرک است و دینامیسم حرکتی در آن موج میزند، اما این حرکت، از گیتی به مینو و جهان برین است. سیلی که از بیرون وجود شاعر سرچشمه میگیرد و بهدرون شاعر میریزد و حرکتی ذهنی در پیوستن به آن ذهن برتر: به این نوید که ”ماهی جدا مانده از خورشید، بتواند آسمانی را روشن سازد.“
۷. شعر جنگ، شعر حق است و مبارزه. شعر جنگ در افغانستان، دو راهکار دارد: نخست وزیر در محوز عمودی، افغانها یا اوغانها، آزمون سالها نبرد با بیگانگان را داشتهاند. جنگ با شوروی، پاسبانی از مرزهای کشور افغانستان و وطنخواهی، شعر افغان را مانند شعر جنگ ایران و دیگر کشورهائی که برای استقلال خویش خونفشانی کردهاند، شعری سراسر ستیز با بیرونیان کرده است. در این دسته از شعرها، با مردمی باورمند روبروئیم: باورهائی ریشهدار که از تحرک و دینامیسم اعتقادی جامعه نیرو میگیرد و در نهایت به حفظ و حراست از سرزمینهائی که با بیگانگان نبرد کردهاند، پوسته بهدست رنج را شکستند و فهم و ادراک و دید و بینائی نوینی را جایگزین آن کردند که این آسان بهدست نیامد.
مردم جنگ دیده به همه چیز جان میدهند؛ به اشیاء، به کوه، به رود... . به گفته چتمن: ”به آنها جان میبخشند تا بدان حد که شخصیت، ساختاری دیرینه و آشنا در هنر و زندگی پیدا میکند. انکار این امر، انکار تجربه زیبائی شناختی و بنیادین است“ (توان، ۱۳۸۳، ص ۹۳). این مردم آنقدر به مرگ نزدیک بودهاند، آن اندازه از پشت سر مرگ راه رفتهاند که باید ”زنده“ بیافرینند. آنان به زندگی تعهد دارند و به دنیا دینی که باید آن را به انجام رسانند. آری دنیا نیز بر گردن ما حقی دارد. تصویرهای جنگ همواره با این مردم خواهد بود، اما تصویر دیگر نیز وجود دارد؛ آنکه به او میگوید تو هستی، چون ”او“ نخواست که تو نباشی...کین و انتقام، شعر افغان را به گلایههائی جانسوز کشانده است. او بر کشنده خویش لبخند میزند؛ زیرا او را میشناسد. فضای شعرش آکنده از خشم است؛ خشمی که نه بر دشمن بیرونی، بلکه از درون است و حتی دشنام نیز خنکای دل نخواهد بود. در این دسته از اشعار، شاعران افغانی به فریادی تسکین دهنده میرسند. چنانچه شاعران رمانتیک باور دارند، روان نژند انسان در واگویه دردهای عفن، به تخلیه درونی میرسد و پالایش مییابد. عنصری که در تراژدی با ”روان پالائی“ از آن یاد میشود نیز مهر درستی بر همین پندار میزند. زمانیکه شکوه شکوه افغانی از تبار خود است و اسطوره هابیلی دیگر و قابیلی دوباره، بارها و بارها تکرار میشود، تنها هیاهوی شعری میتواند دل کفتهاش را آرام بخشد. کین، همانگونه که مارتین هایدگر میگوید: ”کین با بیارج کردن موضوع کینهجوئی خود مبارز میطلبد، برای اینکه نسبت به آنچه بدین سان حقیر و زار کرده است، احساس برتری میکند. بدین سان حرمت خودش را اعاده میکند.“ (حنائی کاشانی، ۱۳۸۲، ص ۱۹).
باور افغانی، چون نیاکانش بر رستن از کین ـ که پلی است به برترین امیدها و رنگین کمانی از پس توفانهای دراز ـ است. مثلث دشمن ـ (آن که تو را نمیخواهد) کین و امید خیزابههای سهمگین از آزادی در شعر افغان نشانده است. آزاد نه تنها در برابر بند بیرونی، بلکه در برابر ”بند“ درونی است و ”امید“ آه چه کمفروغ است و دور (همان نور خنجری). آنکه میخواهد کسی را با شاخابهای رود، به مسیری دیگر هدایت کند، یعنی آزادی تو را نمیخواهد. بهحال خود نمیگذارد. در این هدایت (!) خشونت، گاه ابزار کارآمدی است و گاه ذهنها باید به بند کشیده شود و گاه جسمها. بند مویههای جانشکار شاعر، از این ناکامی ذهن است. بهگفته میشل فوکو، بند کشیدن دو معنی دارد: ”یکی بهمعنای منتقاد دیگری بودن، به موجب کمترل و وابستگی و دیگری به معنی مقید به هویت خود بودن، بهواسطه آگاهی یا خودشناسی. هر دو معنی حاکی از وجود نوعی قدرت هستند که منقاد و مسخرکننده است. بهطور کلی میتوان گفت که سه نوع مبارزه وجود دارد. این مبارزات یا بر علیه اشکال سلطهاند (اشکال قومی، اجتماعی، مذهبی ]سلطه[) یا بر علیه چیزی هستند که فرد را بهخودش مقید میکند و بدین شیوه، وی را تسلیم دیگران میسازد. مبارزات بر علیه انقیاد، بر علیه اشکال سوژه و تسلیمشدگی و تسلیم.“ (فوکو، ۱۳۷۹، ص ۳۴۸).
به این روش، شاعر افغانی در پناه ذهن جادوئی خویش، میتواند از هر دو بند داخلی و خارجی، درونی و بیرونی رهائی یابد. شاید کوهی که سید ابوطالب مظفری آن را آماج درد دل خویش قرار داده است، همان آشوب آرام ذهنی شاعر باشد:
بگذار تا به چشمه خون، شست و شو کنم
بگذار، رو به کوه، کمی گفت و گو کنم
این کوه شانههای مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفت و گو کنم
(مادر: سید ابوطالب مظفری)
و یا:
مادر! سلام، ما همگی ناخلف شدیم
در قحط سال عاطفههامان تلف شدیم
مادر! سلام، طفل تو دیگر بزرگ شد
اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر! اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی گزید و یکسره بدخو شدیم ما
مادر! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مهر بر سر بازوی ما ببند...
(همان)
مظفری، همانگونه که از زمهریر نامردی و نامرادی میسراید، واژه مادر را منادا قرار میدهد؛ واژه مادر در این شعر میتواند نشان و نماد مادر (=زایاننده) و او یا مادر زمین (=نیرودهندهٔ) او باشد. از این روی زمین، خاک وطن و هر چه در پایداری آن خاک خوب، میتواند چشم نو از شاعر باشد، به دیدگان خالی او میخزد و آن را پرتاب میکند پر از عشق به وطن.
دغدغه وطن
شعر جنگ در افغانستان و تاجیکستان، بهگونهای ”وطن برپای“ نیز هست. تمامی عواطف و احساسات یک ملت که میل برقراری دارند، در وطن و سرزمینشان گنجانده میشود؛ فر و خجستگی خویش، نبوغ خود را در این سه حرف پهن ”میهن“ میبینند. چیستی ملت ایشان، هنبازی و همخوئی آنان در رازگوئی با خاکشان است. آنگونه که سر بر خاک میگذارند تا از دل خاک نیرو بگیرند؛ همانگونه که خاک از ایشان نیرو میگیرد و میبالد و میرویاند. ایشان به وطنشان نازانند؛ زیرا توان از آن وطن است:
ز چاه ژرف، صدها سال در تحقیر و در وحشت
نفس بر میکشی اینسان شگفتی زاستی میهن
(عروج برج خاکستر: جلیل شبگیر پولادیان)
ای شهسوار وادی شعر دری بمان!
با من ز همصدائی صبح بهین بگو!
از آشیان سوخته بر شاخههای نور
وز ریشههای تفته از تفت کین بگو!
بتکان (وطن) ستارهها را که ستارههای این شهر/همه یادگار اخماند، همه یادگار زنجیر.
من و یاد روزگاری که شکوه بلخ و غزنین
شده عین مهتاب، به درخشش جهان گیر
منم و امید روزی که تو را چنان ببینم
که شوی چو بال طاووس به هزار گونه تصویر
(وطن: قنبر علی تابش)
تا میهن ما پایگه میر شکار است
در گلشن ما کشتن غنچه بهار است
”خون میدهد از خاک شهیدان وطن وای“
ای وای چمن، وای سخن، وای وطن، وای
(گوئید به نوروز: گلرخسار صفیاوا)
ای وطن! هرگز ندانی قدر آزادی خویش
در تو گر آزاد نبود روح آزاد سخن
(سخن: ضیاء عبدالله)
جدا از کوی جانان، نی مرا فری است، نی هنگی
که دل با یاد میهن میتپد، این است فرهنگم
(فرهنگ: محمد آصف فکرت)
اندوه میهنم شد/در سالی که آوازها همه خونین بود
(مردان ما نامردند: سعادت ملوک تابش)
گوید عدوی من/کاین شیوه دری تو، چون دود میرود/نابود میشود/باور نمیکنم/باور نمیکنم.
(تا هست عالمی، تا هست آدمی: عبید رجب)
ما به آنان ز بر خانه خود جا دادیم/بعد از خانه ما آنان ما را راندند!/.../لیک ما را به در خانه خود هیچ کسی راه نداد.
(چه کنم؟: عسکر حکیم)
پس از تمامی این زخمها، ذهن شاعر به برتری، دل خوش میدارد. او مرز احساس را طی کرده است و به ”فکر“ رسیده؛ حرکتی ذهنی. احساسی که به پشتوانه فکر بروز کند، به گونهای عملگرائی (پراگماتیسم) میرسد. در شعر فکر ”پیام متن و نه فوران عاطفی اهمیت دارد. به بیان دیگر، بر تأثیر معنا و مثلاً تأثیر اجتماعی متن تأکید میشود.“ (باباچاهی، ۱۳۸۰، ص ۶۳۱). فراز و نشیب بسیاری طی شده است تا شعر به فکر بنشیند.
به هر روی، از ویژگیهای اشعاری که آن را ”شعر فکر“ نام نهادهاند، میتوان به چند نمونه اشاره کرد. نخست، زبان شعری است که در خدمت ارتباط و پیوند با خواننده است. به گفته فوکو و دلوز، جهان از طریق زبان در دسترس ما قرار میگیرد و اشیاء درون آن نیز از آئینه زبانی باز میتابند که ما آن را بهکار میبریم. دو، موضوع و هدف شعر بسیار مهم است. سه، شعر متفکر به اجتماع و رویدادهای آن توجه نشان میدهد. چهار، شاعر و گوینده اشعار پافشاری دارد تا پیام شعر توسط خواننده دریافت گردد و برای این دریافت، بر هیچ کوششی چشم نمیبندد. البته در این کوشش، لذت خواننده نیز خواست شاغر است؛ شاعری که از جامعه تأثیر پذیرفته و خود بازتاب جامعه است. ”هنر تنها از زندگی نسخهبرداری نمیکند، بلکه به آن شکل میدهد“ (رنه ولک، ۱۳۸۲، ص ۱۰۹). این رفتار ”یو یو“ مانند، میان شاعر و اجتماع، گفتمان نوینی را پیریزی میکند. خوانندهای که هر را از بر تشخیص نمیدهد، در این راه پر آی و رو دارای تمیز اجتماعی میگردد. شعر متفکر میتواند ”اپیستمه“ را که توازن بخش کردارهای گفتمانی دانشها و نظامهای فکری است، در رشته شعر، بهعنوان گزیدهترین گوهر، قرار دهد:
برای آفریقا/نه/برای کابل خودمان بخوان/ برای نژاد تحقیر شده آدمی/برای آپارتاید خودمان بخوان.
(آپارتاید: لطیف پدرام)
و یا اشعار پرتو نادری که گزیده کردن چند خط از آن برای گزارش، کاری نیک دشوار است. او شعر متفکر را با طنزی تلخ در هم آمیخته که هر دو، بروز اجتماع بیمار است. اجتماعی که جنگ، خیانت، دوستی و دشمنی را دیده ”از سبد روزنامه فروشی دروغ خریده“ (پرتو نادری) و اینک طنز را راه در روی برای خویش دیده تا با خنده بگرید:
حساب شده سخن میگویم/حساب شده مینویسم/کبوتر وجدانم را/در قفس دموکراسی/به نرخ روزگار/ارزن میریزم
.... من حساب شده سخن میگویم/حتی وقتی سگ همسایه سوی من پارس میزند/کلاه غیرت از سر برمیدارم/وبا صدای ابریشمینی میگویم/بفرمائید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل شوم/با لبخند مضحکی میگویم:/از دیدارتان خیلی خوشحالم/و الاغ سر کار/اگر گوشی بهسوی من تکان داد/از تفکر، چینی برکین و انتقام، شعر افغان را به گلایههائی جانسوز کشانده است. او بر کشنده خویش لبخند میزند؛ زیرا او را میشناسد. فضای شعرش آکنده از خشم است؛ خشمی که نه بر دشمن بیرونی، بلکه از درون است و حتی دشنام نیز خنکای دل نخواهد بود. در این دسته از اشعار، شاعران افغانی به فریادی تسکین دهنده میرسند. چنانچه شاعران رمانتیک باور دارند، روان نژند انسان در واگویه دردهای عفن، به تخلیه درونی میرسد و پالایش مییابد. عنصری که در تراژدی با ”روان پالائی“ از آن یاد میشود نیز مهر درستی بر همین پندار میزند. زمانیکه شکوه شکوه افغانی از تبار خود است و اسطوره هابیلی دیگر و قابیلی دوباره، بارها و بارها تکرار میشود، تنها هیاهوی شعری میتواند دل کفتهاش را آرام بخشد. کین، همانگونه که مارتین هایدگر میگوید: ”کین با بیارج کردن موضوع کینهجوئی خود مبارز میطلبد، برای اینکه نسبت به آنچه بدین سان حقیر و زار کرده است، احساس برتری میکند. بدین سان حرمت خودش را اعاده میکند.“ (حنائی کاشانی، ۱۳۸۲، ص ۱۹).
باور افغانی، چون نیاکانش بر رستن از کین ـ که پلی است به برترین امیدها و رنگین کمانی از پس توفانهای دراز ـ است. مثلث دشمن ـ (آن که تو را نمیخواهد) کین و امید خیزابههای سهمگین از آزادی در شعر افغان نشانده است. آزاد نه تنها در برابر بند بیرونی، بلکه در برابر ”بند“ درونی است و ”امید“ آه چه کمفروغ است و دور (همان نور خنجری). آنکه میخواهد کسی را با شاخابهای رود، به مسیری دیگر هدایت کند، یعنی آزادی تو را نمیخواهد. بهحال خود نمیگذارد. در این هدایت (!) خشونت، گاه ابزار کارآمدی است و گاه ذهنها باید به بند کشیده شود و گاه جسمها. بند مویههای جانشکار شاعر، از این ناکامی ذهن است. بهگفته میشل فوکو، بند کشیدن دو معنی دارد: ”یکی بهمعنای منتقاد دیگری بودن، به موجب کمترل و وابستگی و دیگری به معنی مقید به هویت خود بودن، بهواسطه آگاهی یا خودشناسی. هر دو معنی حاکی از وجود نوعی قدرت هستند که منقاد و مسخرکننده است. بهطور کلی میتوان گفت که سه نوع مبارزه وجود دارد. این مبارزات یا بر علیه اشکال سلطهاند (اشکال قومی، اجتماعی، مذهبی ]سلطه[) یا بر علیه چیزی هستند که فرد را بهخودش مقید میکند و بدین شیوه، وی را تسلیم دیگران میسازد. مبارزات بر علیه انقیاد، بر علیه اشکال سوژه و تسلیمشدگی و تسلیم.“ (فوکو، ۱۳۷۹، ص ۳۴۸).
به این روش، شاعر افغانی در پناه ذهن جادوئی خویش، میتواند از هر دو بند داخلی و خارجی، درونی و بیرونی رهائی یابد. شاید کوهی که سید ابوطالب مظفری آن را آماج درد دل خویش قرار داده است، همان آشوب آرام ذهنی شاعر باشد:
بگذار تا به چشمه خون، شست و شو کنم
بگذار، رو به کوه، کمی گفت و گو کنم
این کوه شانههای مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفت و گو کنم
(مادر: سید ابوطالب مظفری)
و یا:
مادر! سلام، ما همگی ناخلف شدیم
در قحط سال عاطفههامان تلف شدیم
مادر! سلام، طفل تو دیگر بزرگ شد
اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر! اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی گزید و یکسره بدخو شدیم ما
مادر! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مهر بر سر بازوی ما ببند...
(همان)
مظفری، همانگونه که از زمهریر نامردی و نامرادی میسراید، واژه مادر را منادا قرار میدهد؛ واژه مادر در این شعر میتواند نشان و نماد مادر (=زایاننده) و او یا مادر زمین (=نیرودهندهٔ) او باشد. از این روی زمین، خاک وطن و هر چه در پایداری آن خاک خوب، میتواند چشم نو از شاعر باشد، به دیدگان خالی او میخزد و آن را پرتاب میکند پر از عشق به وطن.
دغدغه وطن
شعر جنگ در افغانستان و تاجیکستان، بهگونهای ”وطن برپای“ نیز هست. تمامی عواطف و احساسات یک ملت که میل برقراری دارند، در وطن و سرزمینشان گنجانده میشود؛ فر و خجستگی خویش، نبوغ خود را در این سه حرف پهن ”میهن“ میبینند. چیستی ملت ایشان، هنبازی و همخوئی آنان در رازگوئی با خاکشان است. آنگونه که سر بر خاک میگذارند تا از دل خاک نیرو بگیرند؛ همانگونه که خاک از ایشان نیرو میگیرد و میبالد و میرویاند. ایشان به وطنشان نازانند؛ زیرا توان از آن وطن است:
ز چاه ژرف، صدها سال در تحقیر و در وحشت
نفس بر میکشی اینسان شگفتی زاستی میهن
(عروج برج خاکستر: جلیل شبگیر پولادیان)
ای شهسوار وادی شعر دری بمان!
با من ز همصدائی صبح بهین بگو!
از آشیان سوخته بر شاخههای نور
وز ریشههای تفته از تفت کین بگو!
بتکان (وطن) ستارهها را که ستارههای این شهر/همه یادگار اخماند، همه یادگار زنجیر.
من و یاد روزگاری که شکوه بلخ و غزنین
شده عین مهتاب، به درخشش جهان گیر
منم و امید روزی که تو را چنان ببینم
که شوی چو بال طاووس به هزار گونه تصویر
(وطن: قنبر علی تابش)
تا میهن ما پایگه میر شکار است
در گلشن ما کشتن غنچه بهار است
”خون میدهد از خاک شهیدان وطن وای“
ای وای چمن، وای سخن، وای وطن، وای
(گوئید به نوروز: گلرخسار صفیاوا)
ای وطن! هرگز ندانی قدر آزادی خویش
در تو گر آزاد نبود روح آزاد سخن
(سخن: ضیاء عبدالله)
جدا از کوی جانان، نی مرا فری است، نی هنگی
که دل با یاد میهن میتپد، این است فرهنگم
(فرهنگ: محمد آصف فکرت)
اندوه میهنم شد/در سالی که آوازها همه خونین بود
(مردان ما نامردند: سعادت ملوک تابش)
گوید عدوی من/کاین شیوه دری تو، چون دود میرود/نابود میشود/باور نمیکنم/باور نمیکنم.
(تا هست عالمی، تا هست آدمی: عبید رجب)
ما به آنان ز بر خانه خود جا دادیم/بعد از خانه ما آنان ما را راندند!/.../لیک ما را به در خانه خود هیچ کسی راه نداد.
(چه کنم؟: عسکر حکیم)
پس از تمامی این زخمها، ذهن شاعر به برتری، دل خوش میدارد. او مرز احساس را طی کرده است و به ”فکر“ رسیده؛ حرکتی ذهنی. احساسی که به پشتوانه فکر بروز کند، به گونهای عملگرائی (پراگماتیسم) میرسد. در شعر فکر ”پیام متن و نه فوران عاطفی اهمیت دارد. به بیان دیگر، بر تأثیر معنا و مثلاً تأثیر اجتماعی متن تأکید میشود.“ (باباچاهی، ۱۳۸۰، ص ۶۳۱). فراز و نشیب بسیاری طی شده است تا شعر به فکر بنشیند.
به هر روی، از ویژگیهای اشعاری که آن را ”شعر فکر“ نام نهادهاند، میتوان به چند نمونه اشاره کرد. نخست، زبان شعری است که در خدمت ارتباط و پیوند با خواننده است. به گفته فوکو و دلوز، جهان از طریق زبان در دسترس ما قرار میگیرد و اشیاء درون آن نیز از آئینه زبانی باز میتابند که ما آن را بهکار میبریم. دو، موضوع و هدف شعر بسیار مهم است. سه، شعر متفکر به اجتماع و رویدادهای آن توجه نشان میدهد. چهار، شاعر و گوینده اشعار پافشاری دارد تا پیام شعر توسط خواننده دریافت گردد و برای این دریافت، بر هیچ کوششی چشم نمیبندد. البته در این کوشش، لذت خواننده نیز خواست شاغر است؛ شاعری که از جامعه تأثیر پذیرفته و خود بازتاب جامعه است. ”هنر تنها از زندگی نسخهبرداری نمیکند، بلکه به آن شکل میدهد“ (رنه ولک، ۱۳۸۲، ص ۱۰۹). این رفتار ”یو یو“ مانند، میان شاعر و اجتماع، گفتمان نوینی را پیریزی میکند. خوانندهای که هر را از بر تشخیص نمیدهد، در این راه پر آی و رو دارای تمیز اجتماعی میگردد. شعر متفکر میتواند ”اپیستمه“ را که توازن بخش کردارهای گفتمانی دانشها و نظامهای فکری است، در رشته شعر، بهعنوان گزیدهترین گوهر، قرار دهد:
برای آفریقا/نه/برای کابل خودمان بخوان/ برای نژاد تحقیر شده آدمی/برای آپارتاید خودمان بخوان.
(آپارتاید: لطیف پدرام)
و یا اشعار پرتو نادری که گزیده کردن چند خط از آن برای گزارش، کاری نیک دشوار است. او شعر متفکر را با طنزی تلخ در هم آمیخته که هر دو، بروز اجتماع بیمار است. اجتماعی که جنگ، خیانت، دوستی و دشمنی را دیده ”از سبد روزنامه فروشی دروغ خریده“ (پرتو نادری) و اینک طنز را راه در روی برای خویش دیده تا با خنده بگرید:
حساب شده سخن میگویم/حساب شده مینویسم/کبوتر وجدانم را/در قفس دموکراسی/به نرخ روزگار/ارزن میریزم
.... من حساب شده سخن میگویم/حتی وقتی سگ همسایه سوی من پارس میزند/کلاه غیرت از سر برمیدارم/وبا صدای ابریشمینی میگویم/بفرمائید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل شوم/با لبخند مضحکی میگویم:/از دیدارتان خیلی خوشحالم/و الاغ سر کار/اگر گوشی بهسوی من تکان داد/از تفکر، چینی بر جبین میاندازم/و میگویم/شما درست میفرمائید/من هم همینگونه فکر میکنم...
(استعداد بزرگ: پرتو نادری)
برای پایان
آزمونهای فردی که با آسایش بهدست آمده، شعر تاجیکی را به شعری ملنگ و رامشانگیز بدل کرده است. افت و خیزهایش چون افغانها مرگ یا زندگی نیست؛ این سوت سرب، یا بر دل انسان مینشیند و میمیرد و یا زنده و دلواپس دیگر میاندیشد. شعر تاجیکی، شعری پر امید است که روزگار بهی را همواره در نظر دارد. با تکیه بر اسطورهها و حماسههای مذهبی، ملی ـ که نمودی چشمگیر دارند ـ و شعر شاعرانی چون رودکی، حافظ، سعدی... با فراغ بال در زنده نگهداشتن خاطره وطن، همچنان کوشاست. ذهن شاعر به آرامشی صورتی، رنگ زده شده است.
هجوم ملخهای کژاندیشی و وحشت، جهانی پر از تالاب گنده و بدبو، در شعر تاجیکی راه ندارد. شاعر تاجیک زیبائیها را میبیند و امید دارد تا زیباتر و دلپسندتر نیز شود؛ به این روش، شعرش به شعری آسان و بیپیچ و ماز بدل گشته است. هر چند گاه گاه در تعداد اندکی از شاعران جلوههائی از زندگی امروز را که آمیختهای از خوب و بد است، میتوان دید؛ همانند شعر ”غروب“ از عبدالله سبحان یا ”نوروز خون“ از محمدعلی جنیدی (سیاوش).
پس از ما آدمی میخیزد از عالم
که دستش را به روی شانهٔ خورشید خواهد برد
به ما اجداد پاک و سادهاش هم فخر خواهد کرد
...
پس از ما آدمی میخیزد از عالم
زمین و آسمان را میکند ترمیم
افقهای دگرگون میشود پیدا
(افقهای دگرگون: بازار صابر)
آبشاران! بس، مگریید از غم و اندوه من
نیست شام تیرهای کز بیم صبحی نگذرد
شاید الان شمس مظلومان، نر (Nor) افشانی کند
خنجر حق، پرده اندوه شب را بر درد
گرچه در دور جوانی خشک گشتیم از خزان
ریشه امیدهامان هست، در نم جام درد
صبح میخندد ز دوری، بر لب دامان او
گرد میباید شد الان، آه گرد ویلگرد (ولگرد)
(نغمه سوزناک: پریسا سعادت علی اوا)
من عاشق روزم/روز آفتابی/من عاشق آفتابم
(من و آفتاب: شهزاده نظرزاده)
ژرژ پوله میگوید: ”هنگام خواندن یک اثر ادبی، زمانی میرسد که گوئی درون مایه اثر، خود را از پیرامونش جدا میکند و تک و تنها میایستد“. او در این زمان است که به گوهر یکسان در همه آثار یک استاد بزرگ دست مییابد. بدینگونه، خواننده خود را به متن میسپارد و متن زنده میشود؛ زیرا خواننده به تاخت و تازی در گستره راز متن را آغازیده است و آن آموزهای که به شعر انجامید، در کالبد ذهنی خواننده نیز نشت میکند. خواننده در شعر افغانی شگفتزده میشود؛ زیرا شاعر نیز از شگفت کاری این ”دیگ واژون فضا“ حیرت کرده است:
دیوانگان شهر
این جانیان سادهدل مغموم
این عاشقان صادق پول و قمار و می
با دست پر جنایت ابلیس
در عمق گندزار جنایات بیامان
ـ ویرانی بهار ـ
با سر فتادهاند
(در عمق یک جنون: لیلا صراحت روشنی)
چرا بر کام دیو و دد، فرو ماندی به ناکامی/چرا چون دشنهای بر خویشتن کاراستی میهن؟ کجا شد مردی و رادی؟ کجا شد بانگ آزادی/و با خود، خود در افتاری، چه بیپرواستی میهن
(عروج برج خاکستر: جلیل شبگیر پولادیان)
همواره ”چرا“ از یک نامعلوم روح شاعر را میآزارد. شاید باور ابنسینا به اینکه ”لذت شعری، نوعی ارتباط با تعجب دارد“ (کدکنی، ۱۳۶۶، ص ۲۰) و خواننده اشعار زمانی لذت میبرد که تعجب کند، هنگامی حاصل میشود که گوینده اشعار در ردههای بالاتر شگفتزده شده باشد.
شعری که از یک ”چرای همیشگی“ برمیخیزد، ناامید نیست. اشک نمیستاند. شعر بهت است. شعر جست و جوست؛ کشف کردن من در تو. اینگونه ذهن شاعر در سنگ ساب همیشگی قرار دارد، هر بار سائیده میشود و بار دیگر جلادیده، نمود مییابد. بلوغ شعری از همین جایگاه برمیخیزد و چرخه شعر، هر زمان خروشانتر و گزیدهتر میگردد:
یک پلک بعد صبح سر سینهاش نشست
پیشانیاش به روشنی آفتاب شد...
دو پلک بعد قطره شبنم چکید نرم
بر روی سیب، وقتی که از شرم آب شد
سه پلک بعد آتش و دود و غریو و درد
سارا و سیب و مزرعه در خون خضاب شد
(سارا: سید نادر احمدی)
”چرا“ی شاعر افغانی، ثمره دستیابی ذهنی او به زیبائی و زشتی، پاکی و پلیدی، درستی و نادرستی، بایدها و نبایدها، شایستها و ناشایستها. فراز و نشیبهائی که از یک فرد بگذرد و رگههائی از ذهنیت جمعی را داشته باشد، ماندگاری بیشتری خواهد داشت؛ شعری میگردد که به بن اقیانوس قلاب انداخته، نه چون آبسوار که بر رویههاست و به هوائی، به سویهها رهسپار. اقیانوسی که همان خرد جمعی است، همان ذهن برتر و همان ناخودآگاهی است، شعر شاعر را چه بخواهد یا نخواهد، فراگیر خواهد ساخت. از اینرو، افغانی شعر جمعی میگوید؛ تفاوت نمیکندکدام شاعر میسراید، درونمایه تمام شعرها جنگ و حیرت و وطن است.
منبع : زیگزاگ
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس مجلس شورای اسلامی ایران حجاب شورای نگهبان دولت دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد رئیسی رئیس جمهور جنگ
تهران هواشناسی شهرداری تهران پلیس دستگیری وزارت بهداشت سیل قتل سلامت کنکور آتش سوزی سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات قیمت خودرو خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ارز ایران خودرو
زنان سریال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تلویزیون یمن تئاتر سینمای ایران قرآن کریم سریال پایتخت فیلم موسیقی سینما
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ خورشید
اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس عربستان ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور سپاهان رئال مادرید
فناوری همراه اول گوگل تبلیغات اپل سامسونگ ناسا آیفون بنیاد ملی نخبگان دانش بنیان
سازمان غذا و دارو خواب بارداری دندانپزشکی مالاریا