دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


مشابهت‌ها و تفاوت‌های وبر و مارکس از دیدگاه کارل لویت


مشابهت‌ها و تفاوت‌های وبر و مارکس از دیدگاه کارل لویت
به نظر می‌رسد که بهترین نقل قول برای مشابهت‌ها و تفاوت‌های «ماکس وبر و کارل مارکس» گفتهء برایان ترنر باشد: «رابطهء میان جامعه‌شناسی و مارکسیسم در دو دههء اخیر از مراحل زیادی گذشته است، ولی اصولا کل مسالهء جامعه‌شناسی در برابر مارکسیسم در زمان اخیر به سبب سه تغییر وابسته به هم دگرگون شده است: فروپاشی شگرف سیاسی کمونیسم سازمانی در ۱۹۸۹۹۹۰ که ناگزیر اعتبار عقلانی مارکسیسم را به منزلهء نظریه‌ای انتقادی دربارهء جامعه و تاریخ زیر سوال برده است، استقرار مجدد و سریع جامعه‌‌شناسی در محیط دانشگاه‌های مجددا قوام گرفتهء اروپای شرقی در دههء ۱۹۹۰ مخصوصا در آلمان، مجارستان و لهستان و علاقهء فراگیر به پست‌مدرنیسم به مثابه بدیلی برای روایت‌های کلان اومانیسم، روشنگری و مارکسیسم. این تغییرات سیاسی - اجتماعی هم برای جامعه‌شناسی و هم برای مارکسیسم با اهمیت بوده است ولی قضیهء آشکارا این است که در مارکسیسم به منزلهء نظریه‌ای دربارهء جامعه، بحرانی عمومی‌تر در مرجعیت فکری و هدایت فکری پیش آمده است تا در جامعه‌شناسی. نظریهء مارکسیستی باید دوباره از پی به بالا ساخته شود و این بازسازی ضرورتا مستلزم ارزیابی بنیادی مجددی از رابطهء علمی و سیاسی میان مارکسیسم و جامعه‌شناسی، یعنی میان مارکس و وبر است.(کارل لویت، ص ۱۲)
برایان ترنر (در مقدمه‌ای که بر کتاب کارل لویت به نام ماکس وبر و کارل مارکس نوشته) سه دلیل برای زنده ماندن استدلا‌ل‌های لویت دارد. از بررسی لویت دربارهء وبر و مارکس ۶۰ سال (البته این بررسی در سال ۱۹۳۲ انجام شده است) می‌گذرد، ولی به سه دلیل این بررسی همچنان اهمیت دارد: «نخست این که لویت توانسته است نشان دهد که با وجود تفاوت‌های بسیار مهم میان مارکس و وبر، دیدگاه‌های جامعه‌شناختی آنان از طریق انسان‌شناسی فلسفی همگرایی یکپارچه شده است بنابراین هر چند نگرش‌های سیاسی این دو در دو قطب متضاد قرار گرفته است، آنان علاقهء اساسی مشترکی به مسالهء انسان در سرمایه‌داری بورژوایی دارند از این رو همگرایی برجسته‌ای در نگرش‌هایشان به ویژگی‌های منفی تمدن بورژوایی وجود داشته است; نگرش‌هایی که مارکس به مدد ایدهء بیگانگی و وبر به مدد ایدهء عقلانی شدن آن‌ها را شرح و تفصیل داده‌اند.» (همان، ص ۱۵)، دوم این که لویت شاگرد هایدگر و عمیقا نیز متاثر از تحلیل هایدگر دربارهء وجود و سهم او در اگزیستانسیالیسم بود. از نظر لویت، تحلیل هایدگری از مسالهء کلاسیک ماهیت و وجود سرآغاز فلسفهء مدرن و بنابراین سرآغازی برای فهم فلسفی مناسب از مارکس و وبر بود. همین بعد هایدگری رویکرد لویت بوده است که تحلیل او را بسیار خلاقانه و ماندگار ساخته است و سوم مربوط به تاثیری است که نیچه ‌بر وبر و همچنین بر هایدگر داشته است که لویت نیز از این تاثیر دور نیست. به طور کلی تفسیر هایدگری لویت از وبر و مارکس از این جهت نیز اهمیت دارد که کار مهم ظاهر ساختن ریشه‌های نیچه‌ای تحلیل بدبینانهء وبر را از جامعهء عقلانی مدرن آغاز می‌کند.
به این نکته توجه داشته باشیم که بررسی لویت یک بررسی دربارهء وبر و مارکس است، نه مارکس و وبر. به عبارت دیگر، می‌توانیم این بررسی را به منزلهء تفسیری از مارکس از طریق بررسی پیشین و اساسی‌تر دربارهء وبر بخوانیم. نتیجه‌گیری برایان ترنر در مقدمه‌اش بر کتاب لویت این گونه است: «در حالی که راه‌حل اگزیستانسیال وبر فردگرایانه، درونی و یاس‌آور بود، راه‌حل مارکس جمع‌گرایانه، بیرونی و امیدوارکننده بود.» (همان، ص ۳۸)
به طور کلی لویت منتقد وبر است. لویت از محدودهء فلسفهء علم آشکار وبر فراتر می‌رود تا دریافتی ژرف‌اندیشانه‌تر و دیالکتیکی به دست دهد که در آن شناخت جهان که با علم مدرن فراهم می‌آید، خود تحت تاثیر سرشت جهان سرمایه‌داری مدرن است. این امر وبر را به مارکس نزدیک‌تر می‌کند، دست کم در تعبیری از مارکس که او را متعهد به نوعی رئالیسم فلسفی و نیز دریافتی دیالکتیکی می‌داند. شاید بتوان گفت که لویت از وبر برداشتی کاملا مارکسیستی داشته که انتقادات فراوانی را نیز بر وبر وارد کرده است.
حال پرسش این است که آیا می‌توان جامعه‌شناسی را به دو بخش تقسیم کرد: جامعه‌شناسی بورژوایی و مارکسیستی. آن هم با یک موضوع مشترک مورد بحث؟ لویت در کتابش می‌خواهد به این پرسش پاسخ دهد.
همان طور که گفته شد، لویت شاگرد هایدگر بود، پس اگزیستانسیالیست است. برای او وضعیت انسان در اقتصاد و فرآیند تولید در جامعهء سرمایه‌داری مهم است. لویت از دیدگاه ایدهء انسانی به آثار وبر و مارکس نگاه می‌کند. دو جامعه‌شناسی که بیش از سایرین به هویت انسانی در جامعهء سرمایه‌داری پرداخته‌اند. دیدگاه اساسا این جهانی از انسان که لویت در کتابش بیان می‌کند، پیش فرضی هم برای مارکس و هم برای وبر است. لویت وظیفهء خود را تشریح شباهت‌ها و تفاوت‌ها در ایده‌های مارکس و وبر که انسان مبنای اقتصادی (مارکس) و اجتماعی (وبر) دارد، می‌دانست. لویت وجه مشترک مارکس و وبر را «جامعهء سرمایه‌داری» می‌داند، جامعه‌ای که انسان به سختی در آن دست و پا می‌زند. به این نکتهء مهمی که لویت متذکر می‌شود بسیار باید توجه کنیم: «سرمایه و مانیفست کمونیست، مارکس را به نیرویی تاریخی با اهمیت بین‌المللی بدل کرده است; مارکس به مارکسیسم بدل شده است. در مقابل، کارهای نظری وبر در جامعه‌شناسی، علوم سیاسی، اقتصاد و تاریخ اقتصادی و نیز نوشته‌های او در موضوع سیاست، نتوانسته‌اند تحولات بیشتری حتی در محدوده‌های تنگ حوزهء خودشان - حوزهء علم اجتماعی و تحلیل سیاست معاصر - پدید آورند. مشخصهء وبر آن است که او به هر حال مکتبی بنیان ننهاده است.» (همان، ص ۶۶)
هر دو - یعنی مارکس به طور مستقیم و وبر به طور غیرمستقیم - تحلیلی انتقادی از انسان مدرن در جامعهء بورژوا بر حسب اقتصادی بورژوایی - سرمایه‌داری - به دست داده‌اند که مبتنی بر این تشخیص است که اقتصاد، تقدیر انسانی شده است اما با این حال مارکس درمانی پیشنهاد می‌کند، حال آن که وبر فقط تشخیص به دست می‌دهد. این تفاوت در تفاسیر آن‌ها از سرمایه‌داری جلوه‌گر می‌شود. وبر سرمایه‌داری را برحسب عقلانی شدن عام و ناگزیر تحلیل می‌کند که دیدگاهی ذاتا بی‌طرفانه است ولی به طور مبهم ارزیابی می‌شود. در مقابل مارکس، تفسیرش را بر مفهوم آشکارا منفی از خودبیگانگی عام ولی قابل تغییر بنا می‌کند.
از نظر وبر، پایبندی و اعتقاد مارکسیسم به علم نه تنها کم نیست بلکه بسیار زیاد هم است. آنچه مارکسیسم کم دارد سعهء‌صدر علمی خاصی در برابر سرشت مساله‌برانگیز عینیت علمی است. با این دیدگاه وبری است که کار وی دیگر از نوع جامعه‌شناسی تخصصی نیست. در فصل مربوط به وبر (تفسیر وبر از جهان بورژوایی ، سرمایه‌دار و...) لویت به زیبایی و با استادی تمام، تضادها، آشفتگی‌ها و عدم انسجام فکری وبر را بیان می‌کند.وبر معضل خاص واقعیت دوران ما را در مفهوم عقلانیت خلاصه می‌کند. برای مثال، به دست آوردن پول به منظور تامین سطح مطلوب معاش خویش عقلانی و قابل فهم است. با وجود این پول درآوردن به گونه‌ای که صرفا به صورت غایتی فی‌نفسه تصور شده باشد، به طور خاصی غیرعقلانی است. واقعیت ابتدایی و تعیین‌کننده این است که: هر نمونه‌ای از عقلانی شدن بنیادی ناگزیر محکوم به ایجاد عدم عقلانیت است. از نظر وبر، سرمایه‌داری تنها به این دلیل می‌تواند سرنوشت‌سازترین قدرت در زندگی انسانی باشد که از پیش چارچوب شیوهء زندگی عقلانی خود را بسط و گسترش داده باشد.آنچه وبر می‌خواهد ثابت کند به هیچ وجه عدم اختیار فرد نیست بلکه این واقعیت پیش پا افتاده و بدیهی است که این اختیار خلاق که عمدتا به انسان نسبت داده می‌شود، صفت عینا قابل اثبات انسان نیست. این اختیار چیزی است که می‌توان آن را براساس داوری ارزشی‌فهمید; ارزیابی خاصی که مبتنی بر نگرشی ذهنی یا سوبژکتیو به مجموعه‌ای از واقعیت‌هاست که به خودی خود بی‌اهمیت هستند. پیش‌بینی ناپذیری و از این رو عدم عقلانیت به خودی خود صفات اصلی کنش آزادانهء انسانی در تقابل با پیش‌بینی‌پذیری رویدادهای موجود در طبیعت نیستند در واقع مثلا هوا ممکن است کمتر از رفتار انسانی قابل پیش‌بینی باشد. در واقعیت هر قدر کردار انسانی کمتر کنش‌آزادانه باشد، یعنی هر قدر شخص کنترل کم‌تری بر خود و بنابراین اختیار کمتری در کنش‌های خودش داشته باشد، کردار او کمتر قابل پیش‌بینی خواهد بود.
نحوهء تلقی وبر از مارکسیسم به نحوی جزمی اقتصادگرایانه است که با آن مخالف و انتقاداتی بر آن وارد می‌کند.
وحید اسلام‌زاده
منبع : روزنامه سرمایه