جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


دل، آهو شده است


دل، آهو شده است
به جای نوشتن هرگونه اشاره یا لید برای شعرهای این هفته صفحه شعر جوان بدون هیچ مقدمه سطرهایی از نامه آقای شمس‌الدین بختکی از شهرستان تکاب را با هم می‌خوانیم: «با سلام: وقتی بعضا اسم و رسم‌ها، پذیرفته‌شدگان در جشنواره و کنگره‌ها را مشخص می‌کند، علی‌رغم شعارها، شهرستان‌های گمنام مجالی برای ابراز وجود نمی‌یابند و بد به حال شاعری که پایگاهی در جشنواره‌ها نداشته باشد حتی در صورت راه یافتن به کنگره بزرگی مثل دفاع مقدس نیز، باز هم از حضور در پشت تریبون برای قرائت شعر محروم می‌ماند. انگار تریبون‌ها فقط برای عده‌ای خاص اعم از جوان و پیشکسوت ساخته شده است. اینک جای خوشحالی است که در وسعت پایتخت، صفحه‌ای برای شعر شهرستان‌ها اختصاص داده می‌شود و عضویت در این باشگاه (شعر جوان جام‌جم)‌‌ برای حقیر افتخار است.»
هزار جور قفس
جمعه غروب، خلوت سرد اتاق‌ها
معجون یکنواختی اتفاق‌ها
سر رفته است، حوصله‌‌ای که نداشتی
مثل ظروف خالی روی اجاق‌ها
چیزی درون مغزت هی ضربه می‌زند
با تیک‌تاک ساعت، مثل چماق‌ها
از خانه می‌روی که هوایی عوض کنی
خیلی گرفته است هوای اتاق‌ها
در کوچه‌های بی‌سروته پرسه می‌زنی
بی‌هیچ سهم ساده‌ای از اشتیا‌ق‌ها
بین هزار جور قفس، گیر کرده‌ای
مثل پرنده‌ای وسط باتلاق‌ها
وقتی به وضع دور و برت فکر می‌کنی
شاید حسودی‌ات بشود به کلاغ‌ها ...
چاه عریضه
در نامه‌ای که باز برایت نوشته‌ام
از سیر تا پیاز برایت نوشته‌ام
دلتنگی‌ام بهانه این عاشقانه‌هاست
من از سر نیاز برایت نوشته‌ام
این نامه هم دوباره پر از نقطه‌چین شده است
چون با زبان راز برایت نوشته‌ام
رفتم سرقرار، دوباره نیامدی
این را به اعتراض برایت نوشته‌ام
شب مدتی است روی تن شهر مانده است
از این شب دراز برایت نوشته‌ام
می‌سوزم از درون و کسی بو نمی‌برد
چون گفته‌ای بساز برایت نوشته‌ام
نامه به (السلام علیکم)‌ رسیده است
از اول نماز برایت نوشته‌ام
□□□
از چاله در می‌آید و در چاه می‌رود
این نامه‌ای که باز برایت نوشته‌ام...
سعید حیدری
برف و بنفشه
مرا به کجا می‌برند؟!
عقربه‌ها
در سال‌های برف و بنفشه
اینجا انتهای ۲۰ سال است
۲۰ خیابان خاطره
۲۰ کوچه تلخ و شیرین
□□□
مرا ببخشید!
تمام لحظه‌های از دست رفته
آرزو کعبه
عطر اهورایی
نه! نگو شاعر تو خسته و ترسو شده است!
چه کنم پیش تو دست دل من رو شده است!
خانه خال تو آباد! لبت خندان باد!
باعث کفر من مسلم هندو شده است!
«من و انکار شراب، این چه حکایت باشد
پیر ما هر چه کند...» با مدد هو شده است
چه بگویم که نگفته است کسی چون حافظ؟
وصف تو در غزل سعدی و خواجو شده است!
من و وصف تو و این حال و هوای پر عشق؟
شعر می‌خواهی ازین مرد که جادو شده است؟
لاک‌پشتی شدم آرام که در ذهن و دلم
غزل انگار کن این بار، پرستو شده است
... مثل باد از نفس گرم تو جا می‌مانم
غزلم خواب و خودم خاک... دل آهو شده است
دست بسته شدم از جاذبه محض نگاه
تا بجنبم به خودم قافیه، گیسو شده است
قافیه، محض مراعات نظیر چشمت
قافیه، مست غزلخوانی ابرو شده است
قافیه ریخته روی تن تو... آه! ببخش!
چشم این شاعر سودا زده، کم سو شده است!!
شعر می‌خواهی ازین گیج پر از واژه چرا؟
دست او نیست که این‌گونه غزل‌گو شده است!!
باغ آرامشتان برکه غوغای من است
اردک زشت به اعجاز شما، قو شده است!
پشت در مانده کسی تا که بگویند... درآ!
من ماتی است که دیگر همه‌اش او شده است
□□□
صبح می‌آید و من، مات غزل مانده که باز...
پر از آن عطر اهورایی شب بو شده است
امیر مرزبان
۸ شنبه
ساعت به خواب رفته، قرارت نمی‌‌رسد
پاییز می‌دود به بهارت نمی‌رسد
هر چه گل است، من به تو تقدیم می‌کنم
یک شاخه هم به خواستگارت نمی‌رسد
انگار در نشانی تو دست می‌برند
از نامه‌ها یکی به دیارت نمی‌رسد
حتی برای خاطر چشمان کور من
تصویرهای تیره و تارت نمی‌رسد
هر ۸ شنبه را تو به من فکر می‌کنی
پاهای من به روز شمارت نمی‌رسد
«لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد*»
آقا! دلت خوش است، نگارت نمی‌رسد
حتی اگر اصالت کاشانی‌ات دهند
قدری گلاب هم به مزارت نمی‌رسد
تا ارتفاع موی تو قدم بلند نیست
لب‌های من به سرخ انارت نمی‌رسد
زاینده رود با پل خواجو برای تو
این میهمان به میز ناهارت نمی‌رسد
چون بچه‌ها به شوق تو پر در می‌آورم
پرواز من ولی به قطارت نمی‌رسد!
حالا که دیر آمده‌ای، زود می‌روی
آهوی من به فصل شکارت نمی‌رسد
این بیت آخر است، سلامت رسیده‌ام
یعنی سرم به حلقه دارت ...
نه!
می‌رسد!
* لیلا دوباره قسمت ابن‌السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد «زنده‌یاد حسین منزوی»
امضای غزل
خسته‌ام، این دل تنهای مرا خاک کنید
وقت آن است که رویای مرا خاک کنید
نامم از دفتر عشاق جهان خط خورده
آه! این خورده الفبای مرا خاک کنید
باز هم جاده‌ها منتظرم می‌مانند
باز هم رو به سفر پای مرا خاک کنید
آه ای آینه‌ها! آه مرا پس بدهید
بعدهم شوق تماشای مرا خاک کنید
در سمرقند نگاهش که جدا ماندم از آن
تا ابد میل بخارای مرا خاک کنید
دفترم را بفرستید به دریا برسد
آخر هر غزل امضای مرا خاک کنید
من که مردم مثلا، گریه برایم کافیست
دیر وقت است، غزل‌های مرا خاک کنید
شمس‌الدین بختکی
مهر زهرا
کوچه را درد گرفت
پیرهن خاکی شد
تکیه زد مرد بزرگ
پشت آن دیوار سرخ
□□□
حرمت زمین شکسته بود
ذره ‌ذره‌های نور
روی دست‌ها می‌رفت
چاه، بی‌تاب، هنوز
مهر «زهرا» می‌خواست
آسمان هم قطره
قطره
پاسخش را می‌ریخت
□□□
کودکان بیقرار!
بی صدا. بی صدا
تکه خورشید آرام
می‌رود در دل خاک
فاطمه خداکرمی
منبع : روزنامه جام‌جم