جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آهسته که آسمان نداند


آهسته که آسمان نداند
در زمان های قدیم مرد تنهایی بود که همه کارهایش را از جمله پختن غذا، شستن ظرف ها و لباس ها و... خودش انجام می داد.مدتی بود که تا تصمیم می گرفت لباس بشوید باران می بارید و لباس ها خشک نمی شد. او فکر می کرد که آسمان با او لج کرده است. روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده به بقالی رفته و صابونی بخرد. به بقالی که رسید، در حالیکه به صابون اشاره می کرد به بقال گفت: یکی از آن بده. مرد بقال نفهمید و روغن را نشان داد، مرد گفت: نه. لوبیا را نشان داد، مرد گفت: نه. خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت ازین، بقال گفت: پس صابون می خواهی. مرد آهی کشید و گفت: کاش اسمش را نمی بردی الان باز آسمان می فهمد و هوا ابری می شود. از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک «راز» است و نباید جایی مطرح شود، می گویند: «آهسته که آسمان نداند»
منبع : روزنامه ابتکار