شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


رنگ زندگی، طعم خوشبختی


رنگ زندگی، طعم خوشبختی
جوانی که برای مشاوره مراجعه کرده بود، می گفت: «من در انتخاب همسرم حق تصمیم گیری نداشتم ! نامزدم، هفت سال از من بزرگتر است. اودختر خانواده پولدار و مشهوری است. از نظر تحصیلات هم او از من بالاتر است. شاید اگر من هم سربازی نمی رفتم و در دانشگاه قبول می شدم، هفت سال دیگر، موقعیت فعلی او را پیدا می کردم! اما…
خلاصه این که ما دو تا هیچ نقطه مشترکی چه از نظر ظاهری و تحصیلات و چه از نظر مسائل اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی با یکدیگر نداریم.
وقتی پس از خواستگاری (اجباری!) به خواهرم گفتم شما این همه تفاوت را ندیدید؟ خواهرم خندید و گفت: تفاوت؟ تفاوت چیه؟ توعقلت به این چیزها نمی رسه! این ها پس از مدتی برات عادی می شه! اما عوضش، خانمت ماهی سیصد وپنجاه هزار تومان پول توی خونت میاره!! اینها رو هم ببین! گفتم اگر ماهی یک میلیون تومان هم به خونم بیاره من راضی به این ازدواج نیستم! اما ظاهراً تصمیم گیرنده من نبودم چون پس از چند روز خانواده ام همه مقدمات عقد را با کمک خانواده دختر فراهم ساختند وما را به عقد یکدیگر درآوردند!
● حق انتخاب
از این که پدر ومادرها به علت تجربیات ارزشمندی که از زندگی مشترک دارند وسرد و گرم روزگار را چشیده اند، می توانند فرزندانشان را در ازدواج راهنمایی کنند، شکی نیست اما نباید نظر خود را به آنها تحمیل کنند. متأسفانه گاه برخی از این نوع ازدواج های تحمیلی به بن بست می رسد. آنگاه وقتی صدای اعتراض جوانها بلند می شود، سعی می کنند آنها را متقاعد سازند که انسان باید در زندگی گذشت داشته باشد و یا این که : «پسر من! دختر من ! تو از زندگی چی می خوای؟ که این همه رفاه و آسایش دلت رو زده. »
این پاسخ مرا به یاد دختر جوانی انداخت که برای مشاوره به درمانگاه آمده بود. او قبل از هرچیز از من خواست که فقط شنونده حرفهایش باشم! تا بتواند هرآنچه را که بردلش سنگینی می کند، بیان کند! آه بلندی کشید و گفت: من و همسرم در یک میهمانی فامیلی با هم آشنا شدیم. او که از خویشاوندان دور پسر خاله پدرم بود، خودش را مهندس معرفی کرد که یک شرکت بزرگ و فعال تجاری دارد. من گرایش چندانی به او نداشتم اما او فردای همان روز از من خواستگاری کرد و پدر و مادرم با وجود این که می دانستند من قول و قرارهایی برای ازدواج با یکی از دانشجویان همکلاسی خودم گذاشته ام، بااین وصلت موافقت کردند!
آقای مهندس خیلی عجله داشت و پدر ومادرم هم بدون توجه به خواسته من قرار عقد و عروسی را گذاشتند!
دو هفته از عروسی ما گذشته بود و مهمانی های فامیلی به پایان رسیده بود، اما آقای مهندس همچنان در خانه پدرم روز و شب را سپری می کرد. یک روز از او پرسیدم: پس چرا به شرکت نمی روی؟ پاسخ داد: شرکت را به دست شریکم سپرده ام، کار همیشه هست اما اول زندگی مشترک، آدم نیاز به کمی مرخصی داره!
حرفش منطقی به نظر می رسید.اما نمی دانم چرا ته دلم نگران بودم، کمی بعد پرسیدم: راستی شما در شرکت خودتان به چه نوع فعالیتی مشغول هستید؟ پاسخ داد: فعالیت ما سری است وهیچ کس نباید درباره اون چیزی بدونه والا در عرصه تجارت، رقیبان از ما جلو می افتند، پرسیدم: حتی من؟ با خنده گفت: حتی تو، خیلی به مسائل مالی فکر نکن، برات خوب نیست!
عصر همان روز یکی از دوستانش آمد وماشین همسرم را گرفت و رفت. از همسرم پرسیدم: ماشین را برای چه می خواست؟ گفت: دوسه روزی لازم داشت، می خواست بره سفر. توی عالم رفاقت که نمی شه«نه» گفت، می شه؟ شانه هایم را بالا انداختم و پی کارم رفتم. دو سه روز، دوسه ماه شد. اما دیگر از دوست آقای مهندس خبری نشد که نشد. ما در منزل پدرم زندگی می کردیم. مهندس با پدرم صحبت کرده بود و قرار گذاشته بود؛ مدت۶ ماه در منزل پدرم زندگی کنیم تا در این مدت او سر وسامانی به شرکتش بدهد و بعد خانه ای بخرد.
پس از این مدت، یک روز از او پرسیدم: پس ما کی به خانه مان می رویم؟ آیا برای خانه فکری کرده ای؟ پرسید: چه فکری؟ گفتم: خرید خانه، مگر خودت نگفتی که پس از ۶ ماه وقتی کارهای ناتمام شرکت را به اتمام رساندی، خانه دلخواه مرا می خری؟ آیا هنوز وقتش نرسیده؟ همسرم گفت: از فکر خانه بیرون بیا، چون ۶ ماه که سهله حتی تا ۶ سال دیگر هم ما نمی توانیم صاحب خانه شویم زیرا وضع مالی شرکت خراب است و ما داریم ضرر می دهیم. کنجکاوی های من باعث شد که بفهمم او صاحب شرکت و یا شریک سرمایه گذار مهم و تعیین کننده ای که خودش ادعا می کرد، نیست. بلکه یکی از سهامداران جزئی شرکت است که درآمد ناچیزی دارد. حالا حدود یک سال است که آقای مهندس در خانه پدرم کنگر خورده و لنگر انداخته و خم هم به ابرو نمی آورد. پدرم از بس برای زندگی ما هزینه کرده، خسته شده و به من پیشنهاد کرده هرچه زودتر تقاضای طلاق کنم.
زندگی را به بازی نگیرید
● راستی چرا؟
چرا بعضی هااین قدر سهل و آسان طرف مقابل خود را بازیچه می پندارند و زندگی رابه بازی می گیرند؟
چرا در مقابل همسر خود احساس مسئولیت و تعهد ندارند؟ و چرا با یکدیگر صادق نیستند؟
همسر و شریک زندگی بازیچه نیست. او نیازمند صداقت، عشق و محبت، احترام و امنیت، درک و تفاهم، اخلاق و اعتقاد و سلامت فکری و اخلاقی همسر خوداست. فرد مورد بحث به علت افسردگی، وسواس فکری، اضطراب و... مراجعه کرده بود. وقتی شرح حال می داد، چند بار به گریه افتاد. فشار زیادی را احساس می کرد و مرتب نفس عمیق می کشید. در یکی از تست های روانشناختی که برای بررسی بیشتر وضع روحی و روانی وی انجام شد، تمام پاسخهایش به سؤالات زیر مثبت بود:
ـ اشتهای خوبی ندارم
ـ خوابم آشفته است
ـ هنگام کار فشار و ناراحتی زیادی احساس می کنم
ـ بعضی وقتها خیلی دلم می خواهد خانواده ام را ترک کنم
ـ گاه روزها، هفته ها و حتی ماهها بوده که دست ودلم به کاری نرفته است
ـ من حساس تر از دیگران هستم
ـ واقعاً اعتماد به نفس ندارم
ـ بیشتر اوقات غمگین هستم
ـ احساس می کنم که بی دلیل مجازات شده ام!
ـ غالباً از چیزی دلواپسم
ـ برای هیچ کس چندان مهم نیست که چه بر سرم می آید
ـ حتی وقتی هم که با دیگرانم، غالباً احساس تنهایی می کنم
ـ اغلب مجبور بوده ام از کسانی اطاعت کنم که به اندازه من نمی فهمیدند
ـ ای کاش به اندازه دیگران خوشحال بودم
ـ به نظرم هیچ کس مرا درک نمی کند
این خانم جوان بر سر دو راهی ادامه زندگی با همسرش در شرایط موجود (البته با کمی گذشت و اغماض که برایش خیلی هم سخت بود)و طلاق و جدایی از مردی که در روزهای اول آشنایی، از خود صداقت نشان نداده بود، قرار گرفته بود. اما یک سؤال جدی از دختر و پسرهایی که در آستانه ازدواج و یا در جست وجوی همسر دلخواه خود و یا انتخابی درست بر سر دو راهی زندگی قرار گرفته اند:
● پاسداری از صداقت
شما چقدر صداقت دارید؟ و تا کجا از آن پاسداری می کنید؟
برای درک درست تری از عطر و طعم زندگی ، طرح مواردی که در انتخاب همسر دچار مشکل شده اند، می تواند راهگشای جوانانی باشد که قصد ازدواج داشته اما ملاکها ومعیارهای درستی برای تداوم زندگی زناشویی ندارند و ازدواج برای آنها مقوله ای بدیهی و سهل و آسان است که نیاز به مطالعه و آگاهی چندانی ندارد!
دختر وقتی شروع به صحبت کرد، با لحن بغض آلودی گفت: نمی دانم از کجا و از چی شروع کنم؟ و بعد زد زیر گریه. من سکوت کرده بودم و او اشک می ریخت. وقتی کمی آرام گرفت، اشک هایش را پاک کرد و گفت: دیگه هیچ چیز خوشحالم نمی کند، دیگه هیچ راهی نمونده، نه راه پس دارم و نه راه پیش، «خود کرده را تدبیر نیست». همه به من می گفتند که این پسر به درد تو نمی خوره! پدر ومادرم اصرار و التماس می کردند که دست از سعید بردارم. اما من پافشاری کردم که یا سعید و یا هیچ کس دیگر.
من گول ظاهر سعید و حرفهای قشنگ و زرق و برق زندگیش رو خورده بودم! ولی...
سعید و خانواده اش، هر روز با گل و هدایا در خانه ما را از پاشنه در می آوردند و پدر و مادرم را تحت فشار قرار می دادند. من و سعید، هر دو تک فرزند بودیم. از این رو پدر و مادرمان را خیلی تحت فشار قرار می دادیم تا اینکه پدر و مادر من هم موافقت کردند و ازدواج ما سر گرفت. اما دیری نپایید که من متوجه شدم؛ سعید، همان سعیدی که من می شناختم نیست! او جوانی خودخواه و مستبد بود. زیرا همیشه هرچه را که خواسته بود، برایش مهیا کرده بودند. اوایل زندگی خیلی بدنبود. اما کمی بعد، بهانه گیری ها شروع شد. سعید به خواسته های من احترام نمی گذاشت. او مرا نادیده می گرفت. فقط خودش و خواسته های خودش مهم بودند.
حالا که خوب فکر می کنم... می بینم پدر و مادرم حق داشتند، سعید جوان لایق و صادقی نبود. به راستی که صداقت اصلی ترین و مهمترین شرط در همه امور بویژه زندگی مشترک است.
پایه های زندگی مشترک، باید بر مبنای صداقت، درک و تفاهم متقابل، عشق و محبت و احترام و اعتماد دو جانبه و نه یک طرفه باشد.
● احترام صادقانه
برای درک این مسأله که صداقت و احترام تا چه اندازه صادقانه و یا ظاهری است مشخص کردن معیارهای شخصی و آشنایی با ملاکها و معیارهای مهم زندگی سالم خانوادگی و زناشویی مانند: عشق و علاقه و تناسب ظاهری و نیز تناسب اعتقادی، اخلاقی و شخصیتی و همچنین تناسب اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، تحصیلات، شغل و خانواده طرفین نیز باید در انتخاب همسر آینده مورد توجه قرار گیرد.
آشنایی با ویژگیهای فرد مورد نظر باید قبل از انجام عقد و عروسی صورت گیرد. دانستن این که همسر آینده شما (چه دختر و چه پسر) چگونه آدمی است و چگونه فکر وزندگی می کند، انتخاب را برای شما آسان تر خواهد کرد.
مثلاً این که :
ـ همسر آینده شما به چه چیزهایی در زندگی بیشتر اهمیت می دهد؟
ـ او چگونه به دنیا و زندگی نگاه می کند؟
ـ تحصیلات و شغل واقعی او در چه زمینه ای است؟
ـ دوستان او از چه تیپ کسانی هستند؟
ـ چقدر به خانواده خود نزدیک است؟
ـ آیا اهل معاشرت و رفت وآمد فامیلی است؟
ـ آیا نسبت به خانواده شما و یا بعضی از اعضای فامیل شما حساسیت از خود نشان می دهد؟
ـ آیا به معاشرت فامیلی و دوستان شما اهمیت می دهد؟
ـ اوقات فراغت خود را چگونه می گذراند؟
ـ آیا اهل مطالعه است؟
ـ آیا به شعر و موسیقی علاقه دارد؟
ـ از چه نوع فیلم هایی خوشش می آید؟
ـ آیا اهل سفر است؟
ـ آیا اهل گردش در طبیعت وکوه پیمایی است؟
ـ نقاط ضعف او چه چیزهایی است؟
ـ به چه چیزهایی حساسیت نشان می دهد؟
ـ نگرانی های او چه هستند؟
ـ ازچه چیزهایی بدش می آید؟
ـ از چه چیزهایی خوشش می آید؟
ـ چقدر اهل گذشت و بخشیدن است؟
ـ آیا احساسات شما برای او اهمیت دارد؟
ـ او چقدر از گذشته شما می داند؟
ـ شما از گذشته همسر خود چه می دانید؟
ـ شما از همسر خود چه انتظاراتی دارید؟
ـ او ازشما چه انتظاراتی دارد؟
ـ آیا با سلیقه همسر خود آشنا هستید؟
ـ آیا می دانید ازچه رنگی خوشش می آید؟
ـ چه غذاهایی را دوست دارد؟
ـ از چه مدل خودرویی خوشش می آید؟
ـ چه نوع چیده مان و دکوراسیونی را برای خانه احتمالی آینده تان ترجیح می دهد؟
و....
در چند قدمی دانشگاه از تاکسی پیاده شدم، پس از گذشتن از مقابل چند مغازه طلافروشی، درمقابل یکی از مغازه ها دختر و پسر جوانی را دیدم که مشغول تماشا و انتخاب زینت آلات داخل ویترین بودند. گفت وگوی آنها، ناخواسته نظرم را جلب کرد. دختر می گفت:
ـ انتخاب من همینه که گفتم و پسر با استیصال می گفت:
ـ آخه ...خیلی گرونه
ـ خب گرون باشه، آیا من ارزش ندارم؟
پاهایم سست شد و به بهانه تماشای ویترین بغل ایستادم و به ادامه گفت وگوی آنها گوش سپردم، پسر پاسخ داد:
ـ ارزش تو بیش از اینها است، اما من الآن شرایطش رو ندارم. و دختر اصرار کرد:
ـ اگر ارزش من بیشتر از اینها است، پس همین ها رو برام بخر.
راهم را کشیدم و رفتم. اما چهره درهم، مظلومانه و ملتمسانه مرد جوان، همچنان در مقابل چشمانم بود.
از خود پرسیدم:
چقدر پول، طلا، خودرو و خانه می تواند ضامن خوشبختی دو نفر باشد؟
مسلماً این ها می توانند رنگ زندگی را عوض کنند. اما طعم آن را چطور می توانند عوض کنند؟
پول، طلا، خودرو و هرچیز دیگر مادی ابزار زندگی هستند نه پایه و اساس آن.
پایه و اساس زندگی که طعم آن را شیرین می کند، عشق و احترام و گذشت و اهمیت دادن به خانواده ها و خواسته های یکدیگر، آزادی و استقلال مشروط در زندگی زناشویی و .... است.
نظر شما در این باره چیست؟
منبع : نورپرتال


همچنین مشاهده کنید