شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


از جنگ پلوپونزی تا سوسمار


از جنگ پلوپونزی تا سوسمار
در یونان باستان، اصحاب ادب یا شعر می سرودند یا نمایشنامه می نوشتند، یعنی یا پوئتیک بودند یا دراماتیک. این وسط اگر یک بنده خدایی می خواست موضوعی را مثل بچه آدم به نثر ساده و سرراست شرح دهد، یا اسباب خنده می شد یا مردم را سردرگم می کرد یا اصلاً تحویلش نمی گرفتند و به مجامع فرهیختگان راهش نمی دادند، چون کسی فعالیتش را فرهنگی به حساب نمی آورد. صاحب نظران آن دوران می گفتند هر وقت پیاز قاطی میوه ها شد، نثرنویسی هم به ادبیات می چسبد، در ضمن متفق القول بودند که هومر پدر شعر است و آیسخولوس پدر نمایشنامه نویسی (اما نه برادر هومر را عموی شعر می دانستند و نه خواهر آیسخولوس را عمه جان نمایشنامه نویسی. معلوم می شود قدیم ها هم عالم ادبیات حساب و کتاب درستی نداشت،) پس تعجب ندارد، اگر بگویم نثرنویسی یتیم بود و یتیم ماند تا هویت پیدا کرد. می پرسید چطور؟ الساعه عرض می کنم، یک آقای نازنینی مطالبی به نثر نوشت که بعدها اسم شان را گذاشتند تاریخ. در نتیجه، آن جناب هم شد اولین «مورخ» و سیسرون او را «پدر تاریخ» لقب داد. هر چند شاید درست تر باشد بنیانگذار روایت منثور در مغرب زمین خوانده شود. این است شرح احوال او،
هرودوتوس (یا همان هرودوت خودمان) در ۴۸۴ قبل از میلاد در هالیکارناسوس (یا همان هالیکارناس خودمان)، که شهری است در جنوب غربی آسیای صغیر، به دنیا آمد. در زمان تولد او، آرتمیسیا فرمانروای هالیکارناس بود. حتماً خودتان بهتر می دانید این ملکه بزن بهادر و نترس در نبرد دریایی سالامیس به طرفداری از خشایارشا می جنگید و خروارخروار از خود جسارت نشان می داد، طوری که همه سرداران مذکر از خجالت آب شدند و یک صدا به او «دستت درست،» گفتند. در ایام جوانی هرودوتوس، آن ملکه شیردل از دارفانی رفت و نوه اش لیگدامیس به حکمرانی رسید و از همان اول کار خیلی شدید شروع کرد به قلدری و زورگویی تا مردم ماست ها را کیسه کنند و مطمئن شوند از او ظالم تر، خودش است. گروهی از شهروندان آزاده، به رهبری پانیاسیس، شاعری حماسی و دایی هرودوتوس، برای برانداختن حاکم جابر با یکدیگر همدست و همداستان شدند. هالیکارناسوسی ها می گفتند «بچه حلالزاده به خالو می ره» و هرودوتوس هم که اصلاً خوش نداشت مردم برایشان حرف دربیاورند، مصلحت دید به راه خالویش برود و به جمع مخالفان لیگدامیس پیوست. وقتی دایی جان پانیاسیس به دام افتاد و اعدام شد، هرودوتوس هم فلنگ را بست، به ساموس پناه برد و هفت یا هشت سال آنجا ماند. طی آن مدت، هم گویش «یونی» را یاد گرفت و هم به موضوع هایی فکر کرد و به نتایجی رسید که مسیر زندگی و آینده اش را رقم زدند.
او با یادآوری سرنوشت دایی اش، بیشتر از این بابت افسوس می خورد که با گذشت زمان اعمال دلیرانه پانیاسیس شریف به فراموشی سپرده می شوند و روزی می رسد که حتی نامش را هم به خاطر نیاورند. بعد اندیشه اش را بسط داد و تمامی کردارهای سترگ و رویدادهای بزرگ گذشته را مجسم کرد که به مرور زمان هیچ رد و نشانی از آنها باقی نمی ماند. از خود پرسید «چطور می شه جلوی اتلاف وقایع را گرفت؟» و به خود جواب داد (البته قبلش یک ذره فکر کرد) «باید شرح شان را نوشت، آن هم به نثر دلنشین «یونی». قدم اول را هم خودم برمی دارم.» اما عوض قدم، قلم برداشت و یک بند نوشت و به حکم سرنوشت، تا پایان عمر کارش همین شد. مردم ساموس ضرب المثلی داشتند با این مضمون؛ «کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.» ضرب المثل کذایی کاملاً در مورد هرودوتوس مصداق پیدا کرد چون «پدر تاریخ» راجع به تاریخچه زندگی خودش هیچی ننوشته. نه می دانیم ننه و باباش کی بودند، نه اینکه در بچگی چه کرد، در نوجوانی بر او چه گذشت، در جوانی غیر از دسیسه چینی علیه حاکم مستبد چه اعمالی از او سر زد، در ایام تبعید اوقاتش را چطور می گذراند (به عقل جور نمی آید آدم صبح تا شب فقط گویش «یونی» یاد بگیرد، حتماً مشغولیات دیگری هم داشته،؟) و هزار نکته نهفته و نگفته دیگر.
سرانجام فرمانروای جبار هالیکارناسوس سرنگون شد و هرودوتوس هم با ذوق و شوق فوراً به زادگاهش بازگشت، غافل از اینکه قدرتمندان جدید هم چشم دیدنش را ندارند و به قدر لیگدامیس از او بیزارند. (دو معنای متفاوت از این جمله متبادر می شود که نتیجه جفت شان عملاً یکی است، کمی دقت کنید،) واضح ترین نشانه خصومت شان اینکه بلافاصله حکم به تبعید مورخ نامور آینده دادند و او هم دمبش را روی کولش گذاشت و دست از پا درازتر برای همیشه ترک دیار کرد. آغاز تبعید و آوارگی هرودوتوس با دوران شکوفایی فرهنگی آتن، که به «عصر طلایی» یا «عصر پریکلس» شهرت دارد، همزمان شد. پریکلس، که او را بزرگترین سیاستمدار یونان باستان نامیده اند از ۴۶۱ تا ۴۲۹ قبل از میلاد با درایت و تدبیر بر آتن فرمان راند و این شهر را در همه عرصه ها سرآمد همتایانش کرد. به برکت بناهایی چون پارتنون، ارختئوم، هفایسئوم و دروازه های آکروپولیس و تندیس های فیدیاس و بسیاری آثار دیگر هنرهای تجسمی نظیر گلدان های سرخگون نقش و غیره، آتن عروس شهرها شده بود. گل سرسبد نخبگان فرهنگی هم آنجا گرد آمده بودند، چهره هایی چون سوفوکلس و ائوریپیدس و سقراط و فیدیاس و سوفسطاییان و خیلی های دیگر که فعالیت های ادبی و فلسفی و هنری را رونق بخشیدند و به اوج بی سابقه ای رساندند و به یمن حضورشان غوغای روشنفکری بر پا شد و دموکراسی تمام عیاری برقرار شد.
هر آدم عاقل دیگری هم جای هرودوتوس بود، یک راست به آتن می رفت. او را با آغوش باز پذیرفتند. پریکلس و اطرافیان فرهیخته اش کنجکاو بودند بدانند این غریبه متین و ظاهراً صاحب کمال چه دانش یا هنری در آستین دارد. اما به حکم ادب چیزی نمی پرسیدند و منتظر بودند تا او خود متاعش را عرضه کند. آقای «مورخ بعد از این» هم ابداً عجله نشان نمی داد. گرچه همه آن بزرگواران با هرودوتوس دوستانه و محبت آمیز برخورد می کردند اما او بیشتر از همه با سوفوکلس ایاق شد. اجازه بدهید کمی از آن جناب بگویم،
سوفوکلس هم نمایشنامه نویس بود هم سردار جنگی. هیچ کس دقیقاً نمی دانست او نمایشنامه نویسی است که از سر تفنن به جنگ می رود یا جنگاوری است که تفننی نمایشنامه می نویسد. البته حسودانی هم پیدا می شدند که می گفتند سوفوکلس رسماً بیکار و علاف است و نمایشنامه نویسی و جنگ هر دو برایش حکم تفنن را دارند. کمتر کسی این نکته را گرفته بود که سوفوکلس بیشتر از هر چیز در رقابت تخصص داشت. در جوانی با آیسخولوس رقابت می کرد که ۲۸ سال از خودش مسن تر بود و تا پایان عمر رقیب ائوریپیدس ماند که ۱۲ سال از او کم سال تر بود. یقیناً این تخصص بیشتر از همه به مذاقش خوش می آمد چون در هر دو رقابت اغلب پیروزی نصیبش می شد. سوفوکلس تفاوت آثارش با نمایشنامه ها یا ائوریپیدس و علت محبوبیت فزون تر خودش را برای هرودوتوس چنین توضیح می داد ؛«من انسان ها را چنان می سازم که باید باشند. حال آنکه ائوریپیدس آنها را چنان می سازد که هستند» (بیست و چند قرن بعد، ژدانف نظریه پرداز «رئالیسم سوسیالیستی» در دوران استالینیسم احتمالاً با الهام از سوفوکلس، به نویسندگان شوروی توصیه کرد جامعه سوسیالیستی را آن طور که باید باشد شرح دهند، نه آن طور که هست. با این حساب، لابد طرفداران «رئالیسم انتقادی» و مغز متفکرشان جورج لوکاچ که عقیده داشتند واقعیت جامعه باید آن طور که هست روایت شود، از ائوریپیدس نشان و نسب داشتند).
خلاصه آنکه، هرودوتوس و سوفوکلس یار غار و رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر بودند و سری از هم سوا داشتند. بسیاری غروب ها روی آکروپولیس کنار هم می نشستند و راجع به موضوع های متعالی گپ می زدند؛ گاهی هم برای تغییر ذائقه کمی غیبت و بدگویی از سایر اهالی فرهنگ را چاشنی گفت وگوهایشان می کردند. هرودوتوس کلی کیفور می شد وقتی صحبت به هدف بزرگش می کشید. به وجد می آمد و با شور و هیجان می گفت؛ «می خوام با نوشته هام رویدادهای مهم را حفظ کنم. نذارم در مغاک فراموشی گم بشوند، تو با نمایشنامه هایت اسطوره ها را زنده نگه می داری؛ من شرح وقایع را می نویسم تا آیندگان همیشه یادشون بمونه قبل از اینکه اونا به این دنیا بیایند چه اتفاق هایی افتاده و از تجربه های گذشته درس بگیرند...» و نمایشنامه نویس میانسال به نشانه تایید سخنان دوستش سر تکان می داد. هیچ کدام شان هرگز فکر نکرده بودند اگر دستنوشته هایشان گم شود، تکلیف چیست؟ آن وقت چه باید کرد؟ چطور می توان آن همه رویداد و روایت را از فراموشی ابدی نجات داد؟ خوش به حال شان که آنقدر خوش خیال بودند، از ۱۲۳ نمایشنامه سوفوکلس فقط هفت تایشان به ما رسیده.
از هرودوتوس هم فقط «تاریخ جنگ های یونان و ایران» در ۹ مجلد برایمان یادگار مانده. بالاخره زمان انتظار آتنی ها سرآمد و مهمان هالیکارناسوسی شان اعلام کرد آماده است نوشته هایش را در برابر جمع بخواند. او بر اساس شنیده هایش شرح بعضی از مهم ترین جنگ های یونانیان را نگاشته بود و گرچه نسبتاً صداقت داشت ولی برای خوشامد میزبانش پریکلس و رفقای فاضلش و اهالی شهر، حقایق را کمی تا قسمتی دستکاری کرده بود و از این طریق بسی بیشتر مقبول طبع مخاطبانش قرار گرفت و به قدری اثرش را پسندیدند که چند دقیقه برایش کف زدند و هورا کشیدند و بعد هم درجا تصویب کردند مستمری سالیانه چرب و چیل و چشمگیری از خزانه دولت برایش مقرر شود. اگرچه هرودوتوس کمی واقعیت را قلب کرده بود، ولی خاطرتان جمع باشد که در چاخان پردازی انگشت کوچیکه سازندگان فیلم «۳۰۰» هم نمی شد. از آن پس هر چند صباح یک بار نوشته هایش را در مکان های عمومی و برای جمعیت های انبوه می خواند و تشویق های فراوان می شنید و از ته دل کیف می کرد. بنا بر برخی منابع ناموثق، هنگام برگزاری مسابقات المپیک هم آثار هرودوتوس را با صدای رسا قرائت کردند و تحسین پرهیاهو و توام با هلهله حضار را برانگیختند. «پدر تاریخ» در آتن ایام خوشی را می گذراند و همه چیز به کامش بود. اما چون شادخواری را یگانه هدف در زندگانی نمی دانست و بلندپروازی های معنوی والایی داشت و خویشتن را پایبند رسالتی مهم و مقصودی ارزنده می شناخت، تصمیم گرفت بار سفر ببندد و راهی سرزمین های دور شود تا اطلاعاتی را که می جست و در آتن به آنها دسترسی نداشت در نقاط مختلف بیابد. توجه داشته باشید، مورخان عهد باستان سیار بودند و به ناچار در طلب تاریخ طی طریق می کردند و تنگناهای طاقت فرسا را تاب می آوردند.
هرودوتوس به سمت جنوب رفت و از راه رود نیل خود را به مصر علیا رساند و آنجا برای اولین بار چشمش به جمال سوسمار روشن شد و چنان از مشاهده این جانور به حیرت افتاد که مفصل درباره اش قلمفرسایی کرد، بی آنکه از خود بپرسد این ذوحیاتین زبان بسته به وقایع مهم تاریخی چه ربطی دارد. این عمل نسنجیده بعدها جدل های منطقی و اخلاقی و علمی بسیار برانگیخت.
او سفرش را به سوی آسیا ادامه داد و از بابل و شوش و اکباتان گذشت. دریای سیاه را درنوردید و دهانه رود دانوب را دید و پس از عبور از کریمه به سمت مغرب رفت و به سرزمینی رسید که امروز گرجستان نامیده می شود. سرتان را درد نمی آورم، سال ها خانه به دوش و سرگردان بود، به هر کجا فکر می کرد جالب باشد سر زد و تجربه ها و مطالب فراوان اندوخت و شرح وقایع بسیاری را نگاشت. هنگامی که به مرز میانسالی رسیده بود، دلتنگ ایام خوش زندگی در آتن شد و تصمیم گرفت به آنجا بازگردد.
در ۴۳۲ قبل از میلاد بار دیگر به حضور پریکلس رسید. آتن جلوه و جلال گذشته را نداشت و فرمانروای سالخورده اش هم مانند قدیم محبوب نبود. همه چیز خبر از افول می داد. فقط دیدار دوست دیرینش سوفوکلس اندکی دلش را شاد کرد. یک سال بعد، جنگ پلوپونزی آغاز شد و کشمکش تلخ و طولانی بین اسپارت و آتن تا ۴۰۴ قبل از میلاد ادامه یافت. حضور هرودوتوس در قلب واقعه برایش توفیقی اجباری شد تا مثل یک خبرنگار جنگی تمام عیار عمل کند و گزارش مشاهداتش را بر پاپیروس بیاورد. افسوس نتوانست تاریخ جنگ پلوپونزی را تا پایان بنویسد زیرا در ۴۱۵ ق.م. چشم بر جهان فروبست و اثرش را نیمه کاره گذاشت. می گویند اجل چنان غیرمنتظره غافلگیرش کرد که حتی فرصت نیافت مطالبش را ویرایش کند. سوفوکلس شعری در رثای او سرود. از نوشته های ناتمامش چیزی به دست ما نرسیده، لابد در بلبشوی نبرد بر باد رفتند. برخی پژوهشگران از این بابت متاسف اند که واپسین اثر هرودوتوس ویرایش نشده گم شد.
پس از مرگ «پدر والامقام تاریخ» تا امروز، در کنار ستایش ها و تمجیدها، ایرادهایی جدی هم از او گرفته اند که در ادامه به اصلی ترین هایشان اشاره می کنم و در صورت لزوم توضیحی می دهم تا شاید برخی سوءبرداشت ها رفع شوند.
گفته اند هرودوتوس در تاریخ نویسی از هیچ شیوه مشخصی پیروی نمی کرد و آسمان و ریسمان را به هم می بافت و قصه و واقعیت را کنار هم می آورد و به شرح موضوعاتی می پرداخت که ربطی به تاریخ ندارند. مثلاً هم درباره جنگ پلوپونزی نوشته و هم راجع به سوسمار، پس لابد تاریخ را از جانورشناسی تمییز نمی داده. این ایراد را با نقل قول از شخص مورخ پاسخ می دهم؛ او به سوفوکلس گفته بود «وظیفه دارم هر چه را می شنوم، چه راست و چه دروغ، چه باورپذیر و چه باورناپذیر، ثبت کنم. باقیش دیگه به من مربوط نیست. شنونده باید خودش عاقل باشه،» از اینجا معلوم می شود هرودوتوس متدولوژی خاصی داشته که شاید به نظر عده ای خیلی علمی نباشد.
آنچه هرودوتوس را آماج تندترین انتقادها کرده این است که خصوصیات سوسمار را به تفصیل شرح داده اما راجع به رفیق شفیقش سوفوکلس، که در رثایش هم شعری بس سوزناک سرود، محض رضای خدا دو کلمه هم ننوشته؛ یعنی سوسمار برایش بیشتر از سوفوکلس ارج و قرب داشته. به همین علت او را بی معرفت و بی مرام دانسته اند. برای قضاوت در این باره، آدم باید کمی تخیلش را به کار بگیرد و سوسمار و سوفوکلس را، از نگاه هرودوتوس سوسمارندیده، با هم مقایسه کند تا دریابد به دلایل عینی متعدد اولی از دومی جالب تر است. در مجلد دوم مجموعه آثار هرودوتوس چنین آمده «سوسمار طی چهار ماه سرد چیزی نمی خورد (سوفوکلس اگر ۴ روز غذا نمی خورد، تلف می شد)... سوسمار بیشتر در آب است و گاهی به خشکی می آید اما چهار پا دارد (سوفوکلس هم خیلی وقت ها در حوض آب تنی می کرد ولی بالک نداشت)... سوسمار یگانه حیوانی است که زبان ندارد (سوفوکلس مثل سایر حکیمان سخن خیلی زبان دراز بود)... هر گاه سوسمار دهانش را باز می گذارد، مرغ های آبچلیکی می آیند و انگل ها را از دندان هایش پاک می کنند (هرودوتوس حتم داشت اگر سوفوکلس دو شبانه روز هم دهانش را بازمی گذاشت، یک پشه ناقابل هم به آن سرک نمی کشید، چه رسد به اینکه پرندگان بیایند دندان هایش را جرم گیری و نظافت کنند،)...» گذشته از همه اینها، «پدر تاریخ» به بازرگانان آتنی توصیه کرده بود، برای دوخت کیف و کفش زنانه، پوست سوسمار وارد کنند و به اسم چرم کروکودیل بفروشند (واقعاً شم بیزنس داشت،) خدا وکیلی بگویید می توانست در مورد پوست سوفوکلس چنین پیشنهادی بدهد؟ ختم کلام اینکه، به هر حال باید قدر نوشته های هرودوتوس را بدانیم، درست مثل آدم پابرهنه ای که لنگه کفش کهنه را در بیابان غنیمت می شمارد.
کاوه میرعباسی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید