شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


اشکالی‌ از هوا


اشکالی‌ از هوا
شیر آشپزخانه‌ چكه‌ می‌كند. ظرف‌ها همه‌ كثیف‌ و نشسته‌اند. خودنویس‌ روی‌ میز افتاده‌ و جوهر سیاه‌ روی‌ كاغذهای‌ كاهی‌ پس‌ داده‌. باریكه‌ای‌ از نورهوای‌ ظلمانی‌ اتاق‌ را دو نیم‌ كرده‌ است‌.
دیگر تاب‌ تحمل‌ نداشتم‌. گفتم‌: نگاه‌شان‌ كن‌! اصلاً شبیه‌ شمع‌دان‌ نیستند. ببین‌ چه‌ جوری‌ می‌سوزند؟ این‌ آینه‌ هم‌ انگار حس‌ دارد. ازش‌ می‌ترسم‌. یك‌جوری‌ آدم‌ را مسخره‌ می‌كند. وقتی‌ توش‌ نگاه‌ می‌كنی‌ خودت‌ را نمی‌بینی‌. یكی‌ دیگر است‌. باور كن‌! برای‌ همین‌ می‌گویم‌ این‌ها را ردشان‌ كن‌ بروند.
گفت‌:«تو خیالاتی‌ شده‌ای‌. آیینه‌ شمع‌دان‌ چه‌كار به‌ این‌جور چیزها دارند؟ این‌قدر فكر و خیال‌ نكن‌.» لولاهای‌ خشك‌ روی‌ هم‌ چرخیدند و غیژغیژ كردند. رفت‌ بیرون‌. خواستم‌ بروم‌ آینه‌ را بردارم‌ و بشكنم‌اش‌. هزار تكه‌اش‌ كنم‌، ولی‌ترسیدم‌. می‌ترسیدم‌ دستی‌ سیاه‌ و خشك‌، مثل‌ دست‌ مادرم‌ بیاید بیرون‌، گلویم ‌را بگیرد و دیگر امانم‌ ندهد. شاید هم‌ می‌كشیدم‌ توی‌ آینه‌. یك‌ بار كه‌ جلوش‌ایستاده‌ بودم‌، موج‌ برداشت‌ و خانه‌مان‌ توش‌ پیدا شد. همان‌ عمارت‌ قدیمی‌، باحوض‌ خشتی‌ وسط‌اش‌.
داشتیم‌ از پلكان‌ می‌آمدیم‌ پایین‌. یك‌ قدم‌ عقب‌تر از من‌ راه‌ می‌آمد. گفت‌:«یعنی‌ هیچ‌كس‌ را ندارید؟»
ـ گفتم‌ كه‌ تنهایم‌. مادرم‌ ده‌ سال‌ پیش‌ مرد. فقط‌ خواهری‌ دارم‌ كه‌ سال‌ها پیش‌ رفت‌ خارج‌. آدم‌ها غیرقابل‌ اعتماد شده‌اند. شما كه‌ خودتان‌ در جریانید. دیگر به‌ چشم‌تان‌ هم‌ نمی‌توانید اعتماد كنید.
ـ از قدیم‌ گفته‌اند:«تنهایی‌ فقط‌ مال‌ خداست‌ و بس‌. شما چه‌طور این‌قدر تحمل‌ كرده‌اید آقای‌ دكتر؟
ـ شاید هم‌ مسخره‌ام‌ كنید، با میز و صندلی‌ و تلویزیون‌ حرف‌ می‌زنم‌. با مادرم‌ و بابایم‌ حرف‌ می‌زنم‌. جواب‌ هم‌ می‌گیرم‌.
ـ آشنا در حد سلام‌ و علیك‌ زیاد دارم‌، ولی‌ دوست‌ صمیمی‌ به‌ اندازهٔ ‌انگشت‌های‌ دست‌. شما به‌ من‌ اعتماد دارید آقای‌ دكتر؟ هم‌كارها می‌گویند:«دكتر خیلی‌ گوشت‌تلخ‌ است‌.»
ـ راست‌ می‌گویند. من‌ با هیچ‌كس‌ گرم‌ نمی‌گیرم‌. یعنی‌ نمی‌توانم . جسارت ‌است‌. آدم‌ با یك‌ نگاه‌ و چند تا برخورد می‌فهمد. حسی‌ بهم‌ می‌گوید چه‌ جوری ‌بگویم‌ ... یعنی‌ برای‌ هم‌ ساخته‌ شده‌ایم‌.
قیافه‌اش‌ شده‌ بود عین‌ كلاغ‌، مادر جانم‌ را می‌گویم‌. سگ‌كش‌اش‌ كرد و بردش‌ به‌ مطبخ‌. زیر پلكان‌ قایم‌ شده‌ بودم‌ و می‌لرزیدم‌. رنگش‌ كبود شده‌ بود و نفس‌اش‌ بالا نمی‌آمد. ننه‌اش‌ زن‌ دوم‌ آقام‌ بود. هوو آمده‌ بود سر مادر جانم‌. افلیج‌ شده‌ بود و از كمر تكان‌ نمی‌خورد. حرف‌ هم‌ نمی‌توانست‌ بزند. چشم‌های‌ سبز كدرش‌ قلنبه‌ می‌شد و توی‌ گودال‌ صورت‌، این‌‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌چرخید.
ـ ... بعد با تركه‌ افتاد به‌ جانش‌. كنجل‌ شدم‌. آمد بیرون‌ و تركه‌ شكسته‌ را انداخت‌ توی‌ حوض‌.
ـ شما برای‌ این‌ تفاوت‌ سنی‌...
ـ زیاد مهم‌ نیست‌ اگر تفاهم‌ باشد!
ـ باور كنید آدم‌ آرام‌ و گوشه‌نشینی‌ هستم‌. كاری‌ به‌ كسی‌ ندارم‌. اگر پا توی‌كفشم‌ نكنند. همین‌ كه‌ سر تنها بالین‌ نگذارم‌ دلم‌ گرم‌ است‌.
ـ یعنی‌ شما فقط‌ برای‌ خلاص‌ شدن‌ از تنهایی‌ می‌خواهید ازدواج‌ كنید؟
تنش‌ مثل‌ ماهی‌ بود، نرم‌ و لغزنده‌، مثل‌ ماهی‌های‌ قرمز آكواریومی‌.
ـ نه! نه‌! سوءتفاهم‌ نشود. من‌ دیگر سنی‌ ازم‌ رفته‌. احتیاج‌ دارم‌ به‌ یك‌ كسی ‌كه‌ بفهمدم‌ ـ دوستم‌ داشته‌ باشد، مونسم‌ باشد. به‌ قول‌ خودتان‌ آدم‌ هم‌زبان ‌می‌خواهد.
سی‌ و پنج‌ ساله‌ بود، پرستار، موخرمایی‌ و چشم‌ و ابرو مشكی‌. از همان‌ اول‌ نگاه‌مان‌ به‌ هم‌ خورد.
ـ چرا؟
اسمش‌ ننه‌ حسین‌ بود، زشت‌ و گنده. دهنش‌ بوی‌ لاش‌ می‌داد. چشم‌های‌ ریزش‌ برق‌ می‌زدند. گلگی‌ ما را می‌كشید و می‌برد پیش‌ مادر جانم‌، كلفتش‌ بود. همیشه‌ فكر می‌كردم‌ مرد است‌. صورتش‌ ریش‌ داشت‌ و دست‌های‌ قاچ‌ قاچ‌ پت‌ و پهنش‌ مثل‌ عمله‌ها بود. ازش‌ بدم‌ می‌آمد. او هم‌ چشم‌ نداشت‌ من را ببیند‌. یك‌ روز توی‌ آب‌انبار خِرم‌ را گرفت‌ و گفت‌:«آخرش‌ مرگ‌‌موش‌ می‌ریزم‌ توی‌ غذات‌ تابمیری‌ سوسك‌ سیاه‌.» مادرجان‌ می‌آوردش‌ سر سفره‌، پیش‌ ما غذا بخورد. حالم‌ به‌‌هم‌ می‌خورد و می‌خواستم‌ دل‌ و روده‌ام‌ را عق‌ بزنم‌. به‌ مادر جانم‌ گفتم‌. گفت:«سگ‌ باشه‌، تو نباشی‌! برو حمال‌. بمیری‌ هم‌ می‌آورمش‌ سر سفره‌.
ـ خودم‌ را زندانی‌ می‌كردم‌ توی‌ زیرزمین. ساعت‌ها می‌گذشت‌ و غذایی‌ دركار نبود. از گرسنگی‌ می‌خواستم‌ خشت‌های‌ كف‌ زیرزمین‌ را بكنم‌ و بكشم‌ به ‌شكمم‌. او می‌آمد و مثل‌ سگ‌ هار از لای‌ درز در نگاهم‌ می‌كرد. ریسه‌ می‌رفت‌ و دور می‌شد. ازش‌ بدم‌ می‌آمد، می‌ترسیدم‌. مثل‌ مادر جانم‌ بود. مادر جانم‌!
نور جگری‌ رنگ‌ آباژور، هاله‌ای‌ سرخ‌ دور تنش‌ می‌تنید. وقتی‌ كه‌ راه‌ می‌رود همه‌ نگاه‌شان‌ پی‌ اوست‌. آب‌ دماغم‌ را به‌ سختی‌ فرو دادم‌. گلویم‌ گره‌ خورده‌ بود.
ـ همه‌ می‌گویند: شوهر كرده‌ فقط‌ برای‌ پولش‌. طرف‌ همین‌ روزها تلنگش‌در می‌رود.
رفتم‌ توی‌ حمام‌ وایستادم‌ جلو آینه. دیدم‌ پوست‌ صورتم‌ كش‌‌آمده‌ وافتاده. موهای‌ شقیقه‌ام‌ سیاه‌ و سفید شده‌. هر لاخ‌ سفید، مثل‌ خنجری‌ است‌ كه‌ فرو كنند توی‌ گوشت‌ تنم‌.
ـ خب‌، بگو، چرا دیگر مطب‌ نزدی‌؟ من‌ از كار تو سر درنمی‌آورم‌. تمام ‌دكترهای‌ هم‌سن‌ و هم‌سابقهٔ‌ تو ده‌ بار مطب‌ زده‌اند. مگر تو چی‌ كم‌ داری‌ از آن‌ها؟
ـ آن‌ شب‌ توفان‌ شده‌ بود، توفان‌ شن‌. آن‌ موقع‌ها خاش‌ بودم‌. شن‌بادهای‌ خاش‌ هم‌ كه‌ معروف‌ است‌. عصر حالم‌ خوش‌ نبود. در مطب‌ را بستم‌ و زودتر رفتم‌ به‌ اتاقم. زیر پتو داشت‌ چرتم‌ می‌برد كه‌ یكی‌ زنگ‌ زد. مریض‌ بدحالی‌ بود. آوردندش‌ تو. كیفم‌ را جا گذاشته‌ بودم‌ تو مطب‌. گفتم‌:«باشید تا بیایم‌» و رفتم‌ طرف‌ مطبم‌.
خواستم‌ كلید بیندازم‌ كه‌ از پنجره‌ نوری‌ دیدم‌. از اتاق‌ ویزیت‌ بود. گفتم‌ شاید منشی‌ چراغ‌ را روشن‌ گذاشته‌. رفتم‌ بالا. درِ اتاقم‌ نیمه‌باز بود و چراغش‌ روشن‌. یك‌هو چشمم‌ بهشان‌ افتاد. اول‌ طرف‌ را دیدم‌. مردی‌ بود چهارشانه‌ و یغور. همه‌چیز ولو شده‌ بود روی‌ میز. پرستار پاشد و با چشم‌های‌ گرد شده‌ نگاهم‌ كرد. دهنش‌ وا مانده‌ بود. انگار می‌خواست‌ جیغ‌ بكشد. زانوهام‌ ضعف‌ رفت‌ و دولا شدم‌. بعد چیزی‌ سرد، به‌ سردی‌ فلز آمد نشست‌ زیر گلویم‌.
ـ اوایل‌ تابستان‌ آقایم‌ چانه‌ انداخت‌. شب‌ بود و عطر وحشی‌ نارنج‌ها از پنجره ‌می‌ریخت توی‌ اتاق‌. صدایم‌ كردند. «تیلیفون‌ داری‌ از شهرستان‌.» صدایش‌ را شناختم‌. دورگه‌ بود و خش‌دار. گفت: آقات‌ وَر پرید. پاشو بیا. كرخت‌ شدم‌. چرا این‌جوری؟
گفتم‌: نمی‌آم‌ و دندان‌هایم‌ به‌ هم‌ می‌خورد. گوشی‌ را گذاشتم.
سه‌ شب‌ در شیراز تو شاه‌ چراغ‌ ـ برایش‌ برای‌ آقایم‌، عزاداری‌ كردم‌.
ـ بگو چرا این‌ قدر ازش‌ بیزار بودی‌؟ ازش‌ می‌ترسیدی‌؟ چرا بعد از مرگ‌ آقایت ‌دیگر نرفتی‌ پیش‌اش‌؟
ـ آن‌ كلفته‌ یك‌ پسر داشت‌، یک نره‌‌غول‌ لات‌. اسمش‌ حسین‌ بود. پولِ‌خون‌بگیر بود، شرخر. آن‌ آخری‌ها، خیلی‌ می‌آمد خانهٔ‌ ما به‌ هوای‌ ننه‌اش‌ ـ مادرم‌ هم ‌با او گرم‌ می‌گرفت. با هم‌ قلیان‌ دود می‌كردند و شربت‌ گلاب‌ می‌خوردند.
بعد از مرگ‌ آقام‌ معلوم‌ شد مادرجانم‌ به‌ راه‌ خودش‌ رفت‌. فهمیدم‌ كه‌ كلفته‌ هم‌ دلالی‌ می‌كرده‌. از گلوی‌ بچه‌های‌ هوویش‌ می‌زد و می‌ریخت‌ توی‌ جیب‌های‌ گشاد حسین‌. او هم‌ تا قران‌ِ آخرش‌ را خرج‌ اتینا می‌كرد. بعد از مرگ‌ آقایم‌ صیغه‌ همان‌ حسین‌ شد. مردكهٔ‌ لات‌، همه‌‌چیز را بالا كشید. حق‌ داشتند. بی‌چاره‌ها باید چند سرعائلهٔ‌ یتیم‌ را نان‌ می‌دادند. ولی‌ او چی‌؟ با هم‌ ـ او و حسین‌ ـ سرآقایم‌ را زیر آب‌ كرده‌ بودند. هیچ‌كس‌ هم‌ نفهمید چه‌جوری‌...
... آسمان‌ قوز كرده‌ بود. هم‌ بود و هم‌ نبود. باید می‌رفتم‌ پی‌اش‌. به‌ بهانهٔ‌ ناخوشی‌ كارم‌ را تعطیل‌ كردم‌. زن‌ متصدی‌ پرسید:«جناب‌عالی‌ كی‌ باشید؟» به‌ دروغ‌ گفتم:«از هم‌كارهای‌ سابق‌شان‌. تشریف‌ دارند؟»
ـ بخش‌ داخلی‌ هستند.
از اتاقی‌ به‌ اتاقی‌ سرك‌ می‌كشیدم‌. ناامید شده‌ بودم‌. داشتم‌ برمی‌گشتم‌ كه‌ از پشتِ‌ سر شناختمش‌. خودم‌ را كشیدم‌ كنار. تو لباس‌ پرستاری‌ راه‌رو دراز را رفت‌. پیچید سمت‌ چپ‌. دالانی‌ بود با چند اتاق‌، روبه‌روی‌ هم‌. صدای‌ خشك‌ بسته‌ شدن‌ در را شنیدم. پشت‌ سرش‌ مردی‌ آبی‌ پوش‌ وارد دالان‌ شد. مكثی‌ كرد و بعد با عجله‌ در همان‌ اتاق‌ را باز كرد و رفت‌ تو. صدای‌ قفل‌ شدن‌ در راشنیدم‌. رفتم‌ پشت‌ همان‌ در و گوشم‌ را چسباندم‌ بهش‌. صداش‌ را شنیدم‌. باورم‌ نمی‌شد. انگار كسی‌ با پتك‌ كوبید توی‌ مغزم‌.
ـ خب‌؟ بعدش‌ چه‌ كار كردی‌؟
ـ حال‌ خودم‌ را نفهمیدم . كت‌ كهنه‌ام‌ را برم‌ كردم‌، تاكسی‌ گرفتم‌ و رفتم‌ ترمینال‌. هوا سرد بود. دانه‌های‌ ریز باران‌ مثل‌ قطرات‌ قیر سرد از آسمان‌ می‌ریخت ‌زمین‌. اتوبوسی‌ رسید و مسافرهایش‌ پیاده‌ شدند.
مردی‌ به‌ام‌ تنه‌ زد. هیكل‌مند بود و سن‌ و سال‌دار. رفتم‌ جلوش‌ و گفتم:«آقامیرزا! اتاق‌ می‌خواهید ـ با همه‌ بساط‌ و تفریح‌؟ مفته‌!» اول‌ به‌ روی‌ خودش‌ نیاورد و چند قدم‌ رفت‌ جلو. بعدش‌ مكث‌ كرد و رویش‌ را برگرداند به‌ طرفم‌.
همه‌ چیزش‌ را فروخت‌ و خورد. آن‌ لات‌ بی‌غیرت‌ هم‌ ولش‌ كرد و رفت‌. افتاد به‌ گدایی‌ و الدنگی‌. معتاد هم‌ شد. حب‌ می‌خورد. صدقه‌ می‌گرفت‌. حتی‌ لباس‌های‌ تنش‌ را هم‌ فروخت‌ و خرج‌ عملش‌ كرد. یك‌ روزی‌ گوشه‌ خیابان‌ ـ نعش‌اش‌ را پیدا كردند كه‌ از سرما خشك‌ شده‌ بود. می‌گفتند اصلاً شبیه‌ آدم‌نبوده‌. به‌ همه‌چیز شباهت‌ داشته‌ جز به آدم‌. شاید هم‌ دروغ‌ می‌بافند. كسی‌ چه‌می‌داند؟
زد روی‌ شانه‌ام‌ و گفت‌:«چی‌ شده‌ تو كه‌ باز رفتی‌ توی‌ عالم‌ این‌ آینه‌. ول‌ كن‌نیستی‌؟ چه‌قدر بهت‌ بگویم‌؟» چشم‌ از آینه‌ گرفتم‌. همه‌ چیز محو شد. یعنی‌ تمام‌ این‌ مدت‌ تو خیالات‌ خودم‌ بودم‌. باید بروم‌ پیش‌ روان‌پزشك‌. او جلوم‌ ایستاده ‌بود. خندید و چشم‌هایش‌ درخشیدند، زنده‌ بودند و مثل‌ دو یاقوت‌ خیس‌ می‌درخشیدند. گفت:«خلاص‌ شدی‌؟» فقط‌ نگاهش‌ كردم‌. یك‌دفعه‌ پا پس‌ كشیدم‌ و تف‌ به‌ سرم‌ خشكید.
ـ چرا؟! مگر چی‌ دیدی‌؟
جای‌ دندان‌های‌ آقا میرزا روی‌ گوشت‌ صورتش‌ به‌ زردی‌ می‌زد. آینه‌ از دستم‌ افتاد و توخ‌توخ‌ شد.
... باریكه‌ای‌ از نور هوای‌ ظلمانی‌ را دو نیم‌ می‌كند و به‌ درون‌ می‌تابد. روی‌ تخت‌ فلزی‌، زیر شمدی‌ سفید، كز كرده. فقط‌ صورتش‌ پیدا است‌، رنگ‌ پریده‌ و بی‌خون‌ با چشمانی‌ باز، مات‌ و خیره‌ به‌ نقطه‌ای‌ نامعلوم‌، با ته‌ریشی‌ سیخ‌سیخ‌ وتنك‌ و لب‌های‌ نازك‌ و به‌ هم‌ فشرده‌.
ـ خودش‌ را خلاص‌ كرده. از او معلوم‌ بود.
سروش‌ مظفر مقدم‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید