چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


حنا دختری از سینما


حنا دختری از سینما
درست سر ساعت سه مقابلم مینشیند؛ دقیقاً همان وقتی که قرار داشتیم. سر تا پا مشکی پوشیده. جثهاش کوچکتر از آن است که تصور میکردم. همراه مرضیه مشکینی آمده؛ مادرش. سلام علیک میکنند و با چای پذیرایی میشوند. اما موقع مصاحبه، مادرش خداحافظی میکند و میرود. میگوید: «ما وقتی میخواهیم مصاحبه کنیم، بهتر است تنها باشیم.
مامان به خاطر همین رفت. در حضور همدیگر سخت حرف میزنیم.» همین یک ساعتی را که با هم هستیم، حسهایش به شکل یک نمودار سینوسی اوج و فرود میگیرند. وقتی از پدرش حرف میزنیم، کودکانه سرذوق میآید. وقتی درباره مصیبتهای مردم افغانستان و فیلمش «بودا از شرم فرو ریخت» صحبت میکنیم، انگار ناگهان چندسال بزرگتر میشود؛ کلماتش پخته و حرفهایش تلخ. همین واکنشها بیشتر مرا به حسرت و افسوس میاندازد که چرا فیلمش را ندیدهام. این محرومیت در مصاحبه هم خودش را نشان داده. حق بدهید مصاحبه با کارگردان فیلمی که ندیدهای خیلی سخت است، به خصوص اگر با حسرت هم آمیخته باشد.
حنا این روزها ۱۹ ساله است و امسال جایزههای بینالمللی را درو کرده است. کافی است اسم فستیوالهای مهم را بیاورید، تا برایتان بگوید در کدام بخش، صاحب چه جایزهای شده است.
جایزه «خرس کریستال» و جایزه ویژه «صلح» از «برلین»، آلمان، جایزه ویژه هیأت داوران از سنسباستین، جایزه یونیسف از رم، ایتالیا، جایزه ویژه نوآوری مونترال، کانادا، جایزه ویژه «زنان و برابری» از تسالونیکی یونان، جایزه «کشف و نوآوری» از فرانسه، جایزه تلویزیون اسپانیا، و کاندیدای اسکار بهترین فیلم آسیا از هنگکنگ جوایزی است که حنا در کارنامه این فیلمش دارد. او برای فیلم قبلیاش وقتی که ۱۴ ساله بود موفق به دریافت جوایز بینالمللی دیگری از جمله جایزه جوانترین فیلمساز جهان از جشنواره ونیز شد.
فیلم او در حال حاضر در ۴۵ سینمای کشور فرانسه و ۲۰ سینمای کشور اسپانیا به روی پرده است و به زودی در کشورهای دیگر نیز به صورت وسیع به روی پرده خواهد رفت، اما او همچنان آرزوی شرایطی را دارد که فیلمش را هموطنانش، در کشور ایران ببینند.
موقع عکاسی، مهگامه پروانه میگوید: «کاش روسری رنگی سر میکردی.» حنا بلافاصله میگوید: «من بازیگر و یا مدل نیستم. من با تفکرم کار میکنم.» قرار میشود یک بار دیگر برای عکاسی بیاید. این بار روسری قرمز سرش کرده، اما میگوید: «کاش میگذاشتید با همان لباسهای مشکیام عکس بگیرم. آن طوری راحتتر بودم.»
▪ خانواده مخملباف همه نابغه هستند؟
ـ بگذارید کلمه نابغه را کنار بگذاریم. نابغه کلمهای است که مردم استفاده میکنند برای اینکه تلاشهای تو را نادیده بگیرند. وقتی که ما کلاسهای سینما را با پدرم شروع کردیم، پدرم یک مثال را هر روز برای ما میزد. اسمش مثال دختر و گوساله بود. میگفت: دختری هر روز یک گاو را کول میکرد و از پلههای کاخی بالا میرفت. ازش پرسیدند چه جوری تو این گاو را هر روز از پلهها بالا میبری. گفت: اول من یک دختر کوچولو بودم. این هم یک گوساله کوچولو بود. من هر روز این گوساله را میگذاشتم رو دوشم و بالا میبردم. هر روز این یک ذره بزرگتر شد. من هم یک ذره قویتر شدم تا الان که این یک گاو بزرگ شده و من هم یک آدم بزرگ شدهام. من فکر میکنم ما هم کم کم به اینجا رسیدیم.
▪ به نظرت عجیب نیست که شما در ۱۹ سالگی فیلمی میسازی که مورد توجه جشنوارههای بینالمللی قرار میگیرد؟ سمیرا هم در سن خیلی کم فیلمهایش مطرح میشود؟
ـ اگر برایتان عجیب است که من در ۱۹ سالگی فیلم ساختم، به خاطر این است که آدمها وقتی ۱۹ ساله میشوند تازه تصمیم میگیرند که چه شغلی را میخواهند انتخاب کنند. تازه دانشگاه میروند. تازه از استادهایی که معلوم نیست درسی را که تدریس میکنند بلد هستند یا خیر، یاد میگیرند. یعنی تازه ۱۹ سالگی شروع میکنند، سه چهار سال درس میخوانند. ۱۰ سال تجربه میکنند، بعد ۳۰ سالگی مثلاً تازه اولین فیلم خوبشان بیرون میآید. اما من از هشت سالگی مراحلی را که آدمهای دیگر از ۱۹ سالگی طی میکنند، طی کردم.
▪ شما این مراحل را از هشت سالگی شروع کردید، چون دختر آقای مخملباف بودید. میخواهم بدانم در این موفقیتهای خانواده مخملباف، محسن مخملباف چقدر دخیل است؟
ـ چند تا جواب دارم. اول اینکه پدر من عشقم است. من عاشق پدرم شدم که سینما را انتخاب کردم. پدرم عشق به سینما را به من داد. بعضی وقتها فکر میکنم حتی اگر پدر من نانوا هم بود من نانوا میشدم. چون پدرم عاشق کارش بود و این عشق را بین خانوادهاش تقسیم میکرد و فقط برای خودش نگه نمیداشت. یک جواب دیگر هم میتوانم بدهم. سالی چند هزار فیلم در کره زمین ساخته میشود؟ چند هزار تا کارگردان داریم؟ بین این چند هزار کارگردان چند هزار نفرشان بچه دارند؟ چرا بچههای همه اینها کارگردان نشدهاند؟ پس خیلی چیزهای دیگر هم دخیل بوده. همه اینها دست به دست هم دادهاند.
▪ فکر میکنید چه چیزهای دیگری در موفقیت خانواده مخملباف دخیل بوده؟
ـ اجازه بدهید که من اصلاً توضیح بدهم که چطور شد مدرسه مخملباف راه افتاد. وقتی من هفت هشت ساله بودم و سمیرا ۱۴، ۱۵ ساله، یک روز سمیرا به پدرم گفت من دیگر نمیخواهم مدرسه بروم و درسی را که سالها بعد قرار است بروم و در دانشگاه بخوانم و معلوم نیست چیزی از آن در بیاید یا نه، میخواهم تو بهم یاد بدهی، که مطمئنم تو بلدی و مطمئنم تو با عشق بهم یاد میدهی و دلم میخواهد زودتر یاد بگیرم و همه درسهای دپرس کننده مدارس و درسهایی را که تنها یک دانش اضافی میدهند، کنار بگذارم و از تو یاد بگیرم. پدر من یک شرط گذاشت.
گفت: همهتان میتوانید بیایید. حنا اگر تو میخواهی دو سال دیگر به این مدرسه بیایی همین حالا بیا. من نمیتوانم یک بار به سمیرا یاد بدهم، یک بار به حنا، یک بار به میثم، یک بار به مرضیه. پس از همین الان بیایید، اما شرطش این بود که هر درسی را که میخواهید بخوانید، هر درسی را که دوست دارید حداقل روزی هشت ساعت و حداقل یک ماه باید بخوانید. این جوری یاد گرفتیم که چیزهایی را که از آن لذت میبریم به تخصص نزدیک کنیم. این هشت ساعت حداقل بود. بعضی وقتها ما روزی ۱۶ ساعت کار میکردیم. بعضی وقتها مثلاً اگر ما نیم ساعت میرفتیم بخوابیم، بابا میآمد بیدارمان میکرد و میگفت: بیدار شوید بیدار شوید یک سناریو نوشتم. میگفتیم: بابا بگذار بخوابیم. میگفت: سینما وقت نمیشناسد.
▪ وقتی وارد مدرسه مخملباف شدید، مدرسه عادی را کنار گذاشتید؟
ـ اینجا بود که کار من دو برابر سخت شد. من مجبور بودم مثل بچههای دیگر درسهای مدرسه را بخوانم و جهشی امتحان بدهم. من پایه اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم دبستان را در سه ماه خواندم و رفتم امتحان دادم. در صورتی که بچههای دیگر در پنج سال میخواندند. از طرف دیگر به عنوان یک دختر هشت ساله شاگرد کلاسهای فلسفه مدرسه مخملباف هم بودم. خیلی سخت اما لذتبخش بود. فکر نمیکنم تأثیر پدرم تنها روی خانواده ما بوده. چندین نفر دیگر هم غیر از اعضای خانواده در مدرسه ما درس خواندند که الان فیلمسازهای موفقی هستند. مثل آقای احمدی که شاعر زبالهها را ساخت که سناریویش را پدرم نوشته بود.
▪ فرض کن حنا دختر محسن مخملباف نبود. الان کجا ایستاده بود؟ چه کار میکرد؟
ـ فرض میکنم که حنا مدرسه عادی میرفت. بعد از سالها مثل یک دختر دپرس بود. با یک مدرکی که به هیچ دردش نمیخورد و همیشه میتوانست به عنوان سیاهلشکرِ زندگی باشد. اگر دختر محسن مخملباف نبود، بستگی داشت که کجا بود. با همین کاراکتر بود؟
با همین عشق بود؟نمیتوانم حنا را کامل بردارم و با همین عشق جای دیگری بگذارم. حنا، ۱۹ سال با محسن مخملباف زندگی کرده. ۱۹ سال صدای محسن مخملباف در گوش حنا بوده. ۱۹ سال عاشق محسن مخملباف بوده و کارهایش را میپرستیده. چطوری میتوانم جدایش کنم؟ بعضیوقتها وقتی حرف میزنم فکر میکنم بابا است که توی من حرف میزند. چون نه تنها پدرم بوده، معلمم بوده، عشقم بوده، همه زندگیام بوده.
▪ فکر میکنید چطور رابطه یک پدر و دختر تبدیل به این عشقی که میگویید میشود؟
ـ وقتی من بچه بودم، اول میخواستم نقاش بشوم. عاشق یک نقاش ایرانی مشهور بودم که ساعتها در آتلیهاش مینشستم و نقاشیاش را نگاه میکردم. نقاشیهای اجقوجق و خرچنگقورباغه میکشیدم. عاشق نقاشی کردن بودم. بابا یکی از نقاشیهایم را روی جلد کتاب «زندگی رنگ است» خودش زد. در و دیوارهای خانه را با نقاشیهای من پر کرد. هر کسی میآمد خانهمان همچین از نقاشیهای من حرف میزد که انگار نقاشیهای اول پیکاسو است.
تا آدمها میآمدند در مورد فیلمهای بابا حرف بزنند، خودش بحث را به نقاشیهای من میکشاند، به طراحیهای سمیرا به عکاسیهای میثم. بعدها که بزرگتر شدم، گفتم: بابا برای چی با من این کار را میکردی؟ این نقاشیها واقعاً خرچنگ قورباغه است. میگفت: یادت است رفتیم خانه یکی از خوانندههای ایرانی، همه داشتند درباره صدایش حرف میزدند. دخترش آمد بیرون و گفت: شما عاشق این صدا هستید، اما من از این صدا متنفرم. به خاطر این که صدای این شخص باعث شده نقاشیهای من دیده نشود و من زیر سایه این شخص له شدم. به خاطر همین من همیشه میترسیدم این اتفاق برای شما بیفتد. بابا از بچگی همیشه به ما اعتماد به نفس میداد. این یکی از ویژگیهای خیلی مهمش است.
▪ چند وقت پیش یک مصاحبهای از پسر آنتونیکویین خواندم که گفته بود من برای کارم خیلی زحمت کشیدم. وقتی روی صحنه تئاتر میرفتم، هزاران نفر من را تشویق میکردند، اما این خیلی ناعادلانه است؛ این تشویقها زمانی که پدرم نبود برای من بود و وقتی او میآمد همه او را ستایش میکردند.
ـ پدر من از این اتفاق جلوگیری کرد. نگذاشت این اتفاق برای ما بیفتد.
▪ اما شما هم اسم مخملباف را یدک میکشید؛ فکر میکنید اگر فامیلیتان مخملباف نبود، باز هم این قدر مشهور بودید؟
ـ مرضیه مشکینی مادر من، اصلاً فامیلی مخملباف رویش نیست و این قدر شناخته شده است. من فکر میکنم باید به جای این که نگاه کنیم کی دارد میگوید، باید ببینیم چه میگوید. توی دنیا این طور نیست که بگویند این آدم پسر فلانی است و او را بپذیرند. خیلی از بچههای فیلمسازهای دیگر فیلم ساختهاند، اما هیچجایی پذیرفته نشده و هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده است. توی کره زمین فکر نمیکنم پارتیبازی باشد، معمولاً نگاه میکنند چی داری میگی.
آیا اصلاً حرفی برای گفتن داری؟ اگر نداشته باشی رد میشوی و اگر حرفی داشته باشی پذیرفته میشوی. حتی اگر فیلم بعدی من حرفی برای گفتن نداشته باشد، ممکن است رد شوم. پس لحظه به لحظه باید خودت را پر از چیزها کنی. زندگی را ببینی. برای این که چیزی که تولید میکنی با ارزش باشد، حرفی برای گفتن داشته باشد و مردم آن را بپذیرند.
خیلیها فیلم ساختند، اما حرفی برای گفتن نداشتند. پدر من هیچوقت مانع دیده شدن من نبوده است. حتی وقتی در فستیوال کره با هم شرکت کردیم و فیلمهای کوتاه من و پدر را نشان دادند، وقتی با هم رفتیم در جلسه پرسش و پاسخ شرکت کنیم، حدود دو سه هزار نفر نشسته بودند. سه چهار تا از فیلمهای پدرم نمایش داده شده بود و فیلم اول من «روزی که خالهام مریض بود» هم نشان داده شده بود. اول همه میخواستند از پدر سؤال کنند.
فقط یک سؤال از من پرسیده شد، اما چون من اعتماد به نفس داشتم، اصلاً مجلس را به دست گرفتم. وقتی جلسه پرسش و پاسخ تمام شد، پدرم گفت: پدر سوخته دیدی دیگر کسی برای من دست نمیزد؟ همه برای تو دست میزدند. پدر من مهمترین چیزی که به ما داد عشق سینما بود، اما تلاش خودمان هم بود. من شعر گفتم. من عکاسی هم کردم. من فیلم هم ساختم. پدرم اسطورهام است، اما صدر در صدِ زندگیم را پدرم یاد نداده. ما در کلاسهای تحلیل فیلم، فیلمهای کارگردانهای بزرگ را میدیدیم من از آنها هم خیلی یاد گرفتهام.
▪ چیزهایی بوده که پدر بلد نباشد اما شما یاد بگیرید؟ از کس دیگری یاد بگیرید؟
ـ پدر من مثلاً برای این که نقاشی را به ما یاد بدهد، یک استاد نقاشی را که یکی از دوستانش بود، میآورد. او نقاشی را توضیح میداد و پدرم ربط نقاشی را به سینما را میگفت. پدر من یک معلم لحظه به لحظه است. همیشه یاد میدهد . فرقی نمیکند چه کسی کنارش نشسته باشد. مثلاً اگر شما پیش پدرم دو دقیقه بایستید، یک چیزی را که یاد گرفته سریع ساده میکند و به شما یاد میدهد. بعضی وقتها مثلاً پشت چراغ قرمز بودیم، میگفت: پشت چراغ قرمز هستیم. دو دقیقه وقت داریم و یک کلاس دو دقیقهای میگذاشت.
▪ موقعی که فیلم میسازید از پدر هم کمک میگیرید؟
ـ وقتی میخواهم فیلم بسازم، ممکن است خیلی اشتباهات انجام دهم و هر بار به پدرم میگویم بابا بیا من را تصحیح کن. میگوید: نه، این دنیای تو است که قشنگ است. همان طوری که یک بچه پنج ساله زندگی میکند و دنیا را با چشمهایش میبیند و میتواند دنیای خودش را با دوربین دیجیتال فیلم کند. بابا میگوید: بله، من اگر این فیلم را بسازم، شاید بدون اشکال شود. اما بدون اشکال برای یک مرد ۵۰ ساله خوب است. دنیای خود تو قشنگ است.
▪ «حالم بهتر است/ اما انگیزهای ندارم/ دردی لازم است...»* این جملات برایت آشنا نیست؟
ـ وای تنم میلرزد. خیلی وقت است که این کتاب را نخواندهام. آدمهایی به یادم میآید که وقتی به جایی میرسند دردها را فراموش میکنند. من فکر میکنم حتی وقتی به جایی رسیدی، نباید دردها را فراموش کنی. باید درد دیگران را بگویی.
▪ «من از درد رنج میبرم/ آه چقدر برای زندگی انگیزه دارم.» الان انگیزه کجای زندگی شماست؟ چه برنامهای برای آینده داری؟
ـ خیلی انگیزه دارم که به کارم ادامه بدهم و حرفهای آدمهای دردمند را بگویم. اما به برنامه بعدی فکر نکردهام. فعلاً تازه این فیلم را ساختهام. خیلی خسته هستم. خیلی انرژی برای این فیلم گذاشتهام. دارم توی فستیوالها میگردم که از تماشاچیها انرژی پس بگیرم تا بتوانم حرف بعدیام را بزنم. خیلی چیزها در قالب داستانهای کوتاه نوشتهام.
▪ اینها شعرهایی است که شما در ۱۵ سالگی گفتهای. آن وقت همین شعرت با بیوگرافیای که پدرتان درباره شما نوشته بود در چلچراغ چاپ شد. حنای ۱۵ ساله با حنای ۱۹ ساله چه تفاوتی دارد؟
ـ از همین جای مصاحبه میترسم. چون تو ایران از این جور سؤالها زیاد میپرسند. توی کشورهای دیگر فقط درباره فیلم میپرسند. بعد از آن سال چند تا فیلم کار کردم. عکاس بودم. فیلم «بودا از شرم فرو ریخت» را ساختم و خیلی تجربه کردم. خیلی پختهتر شدم. این فیلم، فیلم سومی بود که من ساختم. هشت ساله بودم که فیلم «روزی که خالهام مریض بود» را ساختم. کوتاه بود. فیلم دوم «لذت دیوانگی» بود که در ۱۳ سالگی ساختم. فیلم مستندی بود درباره فیلمی که سمیرا در افغانستان ساخته بود. بودا از شرم فرو ریخت هم فیلم اول بلند سینماییام است و فیلم سومم محسوب میشود.
چیزی که برای من توی این چهار پنج سال خیلی مهم شده حرفی بود که در همین فیلم زدم. حرفم این بود که بزرگترها مواظب باشید چه کار میکنید. چون هر کاری که بکنید، بچهها شما را کپی میکنند. من فکر میکنم بچهها بزرگهای نسل بعد هستند.
اگر به خشونت عادت کنند، آینده جهان به خطر میافتد. من میبینم که بزرگترها چه کارهایی جلوی بچهها انجام میدهند و توقع دارند بچه ها چیز دیگری از آب درآیند. من اگر حنا مخملباف شدهام، به خاطر این است که درونم فرهنگ کاشتهاند. اگر شما گل رز میخواهید، باید دانه گل رز بکارید. این فیلم در افغانستان ساخته شده، اما بسیاری از مشکلاتی که در فیلم نشان داده میشود، مشابه جامعه ما هم هست. یک بچهای توی فیلم میگوید: بزرگ شوم میکشمتان. یعنی در بچگی آنقدر خشونت دیده که وقتی بزرگ میشود، قادر به خشونت کردن است. فکر میکنم توی این سالها، این موضوع مهمترین دغدغهام بوده است.
▪ حنا مخملباف سینما را چگونه میبیند؟
ـ سینما را مثل یک آینه میبیند و آن را جلوی مردم میگیرد تا خودشان را تصحیح کنند. مثل هر روز صبح که جلوی آینده میرویم؛ اگر قشنگ هستیم لذت میبریم، اگر ایرادی داریم پاکش میکنیم و آن وقت لذت میبریم.
▪ عجیبترین چیزی که در سفرت به افغانستان دیدی؟
ـ یک دختر ۹ ساله دیدم که وقتی حرف میزد، انگار یک زن پخته و با فرهنگ حرف میزند؛ برای این که درد را کشیده بود و خیلی تجربه داشت. چیزهای جالب دیگری هم دیدم، مثلاً مردی را دیدم که دوران روسها کمونیست بوده، دوران طالبان ملا بوده و الان با آمریکاییها در حکومت کار میکرد. این در فیلم تبدیل شد به بچهای که همیشه آدم میکشد؛ اما هر بار به یک اسم.
▪ نویسنده محبوبت؟
ـ پدرم، محسن مخملباف.
▪ فیلمساز محبوبت؟
ـ پدرم، محسن مخملباف. وقتی یک فیلمساز به این بزرگی، فیلمساز شماره یک سینمای ایران، به نظر من، توی خانوادهام هست و دارم با او زندگی میکنم که نه فقط فیلمساز بزرگی است، انسانیتش ۱۰۰ است، نه فقط برای کشورش برای کره زمین، نه فقط برای همسنهای خودش و همدردهای خودش، برای هر دردی حتی گربهای که در خیابان دارد میمیرد، درد میکشد و کمک میکند و فیلمهایش فقط برای مشهور شدن نیست و فیلمهایی است برای بهبود جهان... چطور میتوانم با او زندگی کنم و اسم کس دیگری را بگویم.
▪ بین حنا و سمیرا و میثم چه فرقهایی هست؟
ـ ما هر سه بچه محسن مخملباف هستیم. ولی در هر کداممان کاراکتر خودمان هم قاطی شده. مثلاً سمیرا کاملاً یک آدم دیوانه هنرمند است. میثم عاقلتر است و من میانهشان هستم. سمیرا عقیده دارد که تاریخ را دیوانه ها پیش میبرند و عقلا حفظش میکنند. سمیرا میگوید: عاقلها فقط میتوانند پیتزا بخورند، کارهای خیلی جدی بکنند، اما نمیتوانند چیزی پیش ببرند. مثلاً فیلمی بسازند که کره زمین را تکان دهد. میگوید: فقط دیوانهها میتوانند این کار را بکنند. میثم خیلی عاقل است و خانواده را حفظ میکند و من هم که گفتم: میانه هستم.
▪ فکر میکنید حنای ۵۰ ساله کجا میایستد؟ جایی که پدرش الان ایستاده؟
ـ شاید ۵۰ سالگی دیگر فیلمساز نباشم، اما میدانم که هیچوقت نمیتوانم مثل آدمهای عادی زندگی کنم. نمیتوانم صبح از خانه بروم اداره و فقط کار معمولی انجام بدهم. من دیوانگی دارم. هیچوقت پشت یک نیمکت ننشستهام.
همیشه حتی در کلاسهای پدرم هیچوقت نشده یک کلاس داشته باشیم که به کاری تبدیل نشود. همیشه تکان میخوردیم، همیشه هیجان داشتیم. اما اینکه میگویید مثل پدرم میشدم یا نه؟ باید بگویم آدمها را نمیشود کارخانهای بیرون داد. نمیتوانیم بگوییم اندازه سمیرا میشوی. از سمیرا بالا زدی یا نه. آدمها را نمیشود با هم مقایسه کرد. مخصوصاً توی سینما، سینما مثل کشتی نیست که وقتی یک نفر اول شد نفر اول دیگری وجود نداشته باشد. توی سینما هر کس نفرِ اولِ راهِ خودش است. پس نمیتوانم مقایسه کنم.
▪ چقدر کتاب میخوانید؟
ـ ما نمیرویم یک کتاب را برداریم و بخوانیم. ما تخصصی کتاب میخوانیم. مثلاً یک دفعه میگوییم روانشناسی، بعد مثلاً ۲۰ تا کتاب را بابا انتخاب میکند و میگوید: اینها بهترین کتابهایی هستند که من در زمینه روانشناسی خواندهام. میتوانید همینها را بخوانید. ما دورهای کتاب میخوانیم. مثلاً یک دفعه میگوییم: خب حالا نوبت کتاب خواندن است. یک ماه کتاب میخوانیم. ما معمولاً روی یک چیز تمرکز میکنیم. مثلاً در کلاسهایمان یکدفعه روزی ۱۲ ساعت فقط مونتاژ میکردیم. مثلاً ۱۲ ساعت فقط درباره عرفان حرف میزدیم. وقتی روز تمام میشد و میخواستیم بخوابیم، بعد از یک مدت فکر میکردم امروز ابوسعید ابوالخیر بودهام. مثل یک جور دوش گرفتن بود. مثلاً امروز دوش شعر. امروز دوش فروغ فرخزاد، امروز دوش سهراب سپهری.
▪ کتابهایتان را هم پدر انتخاب میکرد؟
ـ در دوره کلاسها بله. اما بعد از آن نه، من خودم هنوز هم دورهای کتاب میخوانم، مثلاً یک دفعه میگویم این ۱۰ تا کتاب را بخوانم که به درد سوژهام میخورد. کتاب داستانی هم میخوانم. کتابهای میلان کوندرا را دوست دارم.
▪ سناریوی فیلم «بودا از شرم فروریخت» را خودت نوشتهای؟
ـ نه، مادرم نوشته.
▪ چطور شد که فیلمنامه را در اختیار تو قرار داد؟
ـ مادرم نگفت. من فیلمنامه را دزدیدم. آنقدر خوب بود که دزدیدمش. فکر کردم عاشق این فیلمنامه هستم، چون دردِ الانِ نه فقط افغانستان که همه کشورهای بعد از جنگ را میگوید.
▪ اسم فیلم را خودت انتخاب کردی؟
ـ بله. «بودا از شرم فروریخت.» یک جمله مشهور پدرم است که مال یکی از کتابهایش هم بود. به دو سه دلیل این اسم را گذاشتهام. اول اینکه تمام فیلم زیر جای خالی مجسمههای بودا ساخته شده که در سال ۲۰۰۱ توسط طالبان فرو ریختند. بعد نشان میدهد که حتی یک مجسمه که احساس ندارد و از سنگ است، بر اثر این همه خشونت و ظلم به مردم، شرم میکند و فرو میریزد. دلیل دیگرش هم این است که آدمها فکر میکنند جایی که مجسمه بودا هست، به دلیل معصومیت بودا هیچ خشونتی اتفاق نمیافتد میخواستم بگویم نه، تمام این اتفاقات حتی زیر مجسمههای بودا هم اتفاق میافتد و میخواستم کنتراست لحظه به لحظهاش را بگویم. دلیل دیگرم هم این بود که وقتی توی آن شهر بودم، از همه جای شهر جای خالی مجسمهها دیده میشد. من هر روز صبح که آن را میدیدم، غصه میخوردم. بعد با خودم میگفتم: حنا تو هم همه چیز دارد از یادت میرود. دلت برای این مجسمه میسوزد. آره این مجسمه خیلی عزیز بوده، اما میدانی چقدر آدم در همین شهر کشته شدند. همه درباره مجسمه بودا حرف زدند، اما هیچکس درباره آنها حرف نزد. هنوز هیچکس نمیداند چه نسلکشیای اتفاق افتاد. جلوی بچهها، پدرها را کشتند. جلوی مادرها بچهها را و نسل هزاره را از بین بردند. همه درباره آن مجسمه حرف میزدند، اما درباره این آدمها حرف نمیزدند. میخواستم بگویم بودا از این شرم فروریخت و ظاهراً طالبان منفجرش کردند.
▪ من چند تا اسم میگویم، دلم میخواهد شما در لحظه دربارهاش یک کلمه بگویی و یک رنگ برایشان انتخاب کنی؟
ـ محسن مخملباف: عشق، قرمز.
- سمیرا مخملباف: دیوانگی، انواع رنگها.
- میثم مخملباف: آرامش، سبز.
- فاطمه مشکینی: نمیتوانم... هیچی.
- مرضیه مشکینی: صبر، تمام خوبیها، و همه رنگهایی که گفتم.
شیما شهربی
از کتاب یک لحظه ویزا شعرهای حنا که در سال ۱۳۸۱ چاپ شده است.
منبع : چلچراغ


همچنین مشاهده کنید