شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مرگ پرده خوان


مرگ پرده خوان
«پرده آنقدر بزرگ بود که سید توانست آن را روی تپه بیرون از میدان دهکده بین دو سپیدار آویزان کند. نخ های دو گوشه بالای پرده را به شاخه ها گره زد و روی گوشه های پائین دو قلوه سنگ گذاشت. باد آرامی که در دهکده و لای درخت ها راه می رفت نیمرخ نخ نما شده اسفندیار را روی پرده آهسته تکان می داد. در همان حاشیه پرده که به درخت چسبیده بود دست رستم و دشنه به اندازه ساقه علف بالاتر از دنده سهراب بود. سید به رستم گفت: دست نگه دارید تا مردم بیایند.
وسط پرده، رستم با ابعاد بزرگتری روی اسب نشسته بود، با دست راستش به آفتاب روی پرده اشاره می کرد. بر نیم دایره بالای شاخ های کلاهش، با نخ سرخ نوشته شده بود: «تا فردا خواهیم دید که کدام یک از اسب های ما بدون سوار باز می گردد.» پارگی پرده روی خطوط شکسته ای دوخته شده بودکه از صورت تهمینه می گذشت... سید با کف دست روی سینه رستم زدو خاک زره اش را تکاند و از پشت سرش شنید که صدای کوچک دویدن بچه ها می آید، تا بچه ها دور سپیدار و سید بنشینند، زنان... در پیراهن های بلند... نزدیک شدند، مردان دهکده هم آمدند. جلیقه آنها هنوز بوی دود زمستان می داد. سید چوبش را برداشت، از مردم صلوات گرفت.
... سید به خاطر فردوسی که آن طرف استخر طوس ایستاده بودو به پرده بین درخت های این طرف آرارات نگاه می کرد، باز هم صلوات گرفت: قهوه چی زودتر از دیگران گفت:«اللهم صلی علی محمد و آل محمد» بچه ها تا برجسته شدن رگ های گردنشان داد کشیدند «اللهم...»
بسیاری از زنان خجالت می کشیدند که نازکی صلواتشان را مردان نامحرم بشنوند و مثل نمازشان آهسته گفتند «اللهم...»
... هوا بوی برنج تازه سبز شده را داشت و طعم آرام نمکی که از روی خزر می آمد روز را پر کرده بود.»«یوزپلنگانی که با من دویده اند» مجموعه داستانی است که بسیار از آن سخن رفته و برخی از داستان های آن، به کتاب های دبیرستانی و دانشگاهی نیز راه یافته اند و نام نجدی، به عنوان یکی از بزرگان داستان نویسی سه دهه اخیر، بر سر زبان هاست اما دیگر نجدی، بیژن نجدی در میان ما نیست. این دبیر ریاضی دبیرستان های لاهیجان که داستان ها و شعرهایش را در نشریات محلی گیلان به چاپ می رساند و ناگهان همسایگانش دریافتند، اهل تمییز ادبیات کشور به خانه اش آمد و شد داشته اند و قدرش، افزون از مقام معلمی اش بوده [گرچه نباید از این نکته مغفول ماند که شهرت معلمی اش حتی به دبیرستان البرز تهران هم رسیده بود] در شهاب هنری اش - حتی پیش از آن که ویرایش نهایی شعرهایش را که از بهترین آثار چند دهه اخیرند- به پایان برد، به روایتی بر اثر تجمع سلول های سرطانی در ریه - و به روایتی دیگر، به دلیلی نامشخص که پزشکان متخصص نیز درنیافتند از چه و چگونه - درگذشت. «شب سهراب کشان » از مشهورترین داستان های او و کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند» است. شاید نجدی از معدود نویسندگانی باشدکه پیش از انتشار نخستین کتابش، چاپ تک داستان هایش در نشریات منتقدان را به واکنش و نوشتن نقد وا می داشت. این داستان ها مخالفانی داشت و موافقانی و هر دودسته، بر وجهی از کار وی اشارت داشتندکه تازه بود و منحصر به فرد در ادبیات داستانی ایران یعنی رویکرد سینمایی وی در داستان. نجدی از «نظرگاه» [چه «او» راوی ، چه «من » راوی، چه «تو» راوی] مثل دوربین فیلمبرداری استفاده می کرد و حرکت دوربین را هرکجا که می خواست «کات» می داد و روی میز تدوین، نمای بلند را به نمای نزدیک و بعد بلافاصله به نمای متوسط، متصل می کرد.
مخالفان این رویکرد، استنادشان به گفته میلان کوندرا- نویسنده بلندآوازه چک - بود که وظیفه هر رمان نویس [در واقع داستان نویس] این است رمانی بنویسد که سینما قادر به بازسازی آن نباشد! گفته کوندرا در چارچوب رقابت یک قرنی ادبیات و سینما بر سر جذب مخاطب، معنا و تفسیر می شد و البته طرفدارانی داشت و دارد. موافقان اما بر این نکته پای می فشردند که هنرها در روزگار اختلاط ژانرها، باید به یکدیگر کمک کنند و شگردهای خویش را ، با همدیگر رد و بدل؛ پس نجدی به یک کشف رسیده که بدون بدل کردن داستان به فیلمنامه، از شگردهای سینمایی می تواند استفاده ببرد و وقایع را شتاب دهد و اتفاقات را، ساده تر کند و جذاب تر و «زبان» را از پیچ و خم نالازم اش برهاند.
نجدی در آن سالها، به گفتار هر دو دسته گوش می داد و سر می جنباند و کار خود می کرد و البته به این کارها، به این گفتارها کاری نداشت! «شب سهراب کشان» که به قصد یکی کردن یک «کهن الگو» [داستان رستم و سهراب] با وقایع زمانه نوشته شده بود در آن هنگام بسیار مورد بحث قرار می گرفت در جمع دوستان نویسنده اش ؛ و او که اکثر اوقات در باب نوشته های خود خاموش بود، می گفت: خب! داستان بخوانیم!» «تا صفر بتواند بفهمد که بیدار شده است، تا بتواند آن سرخی را ببیند. دیگر همه مردم دهکده، آتش را دیده بودند، آنها از مزارع گذشتند، از پل گذشتند، از مالرو گذشتند و تاریکی پر از همهمه روستا را تا کنار قهوه خانه بردند. دور بوی داغ شده کاشی ها و صدای سوختن سقف گالی پوش ایستادند. وقتی که یکی از تیرک های سقف افتاد، فردوسی سرش را برگرداند و به سردارانش گفت: بروید آن آتش را خاموش کنید!
اسفندیار بی آن که نیزه را از چشمش بیرون کشد سوار اسب شد، سهراب با همان دشنه فرو رفته در استخوان دنده اش اسب را زین کرد و سوار بر اسب آنقدر استخر را دور زد تا سیاوش، چشم از خون ریخته زیر پاهایش بردارد و پیشاپیش اسب از تاریکی پشت پلکان های طوس بیرون آید. همه منتظر ماندند تا پیرمرد پیدایش شود، همین که رستم با موهای سفید که تا وسط سرش ریخته بود، با ریش شانه نکرده، رسید ، آنها از اسب پیاده شدند.
رستم خستگی اش را روی رکاب پاره اش گذاشت. آنها کمک کردند تا پیرمرد سوار شود. این طرف آرارات آنها اسب هاشان را به درختان سپیدار بستند و زره هایشان را از سینه برداشتند و روی زین گذاشتند، پاپوش ها را از رکاب اسب ها آویزان کردند و ... به درون قهوه خانه رفتند. از پنجره قهوه خانه بوی قند سوخته می آمد، سرداران یک جسد زغال شده و چند تکه استخوان را بیرون آوردند و پرده ای را که نسوخته بود... پیرمرد پرده را روی گردن اسبش انداخت. آنها در راهی که تا طوس زیر اسب داشتند به پشت ننگریستند و گریستند.»
آنچه نجدی را میان هم عصران نویسنده اش ممتاز می کند تنها نگرش سینمایی او به داستان نیست - که بعدها بسیار مورد تقلید جوانترها قرار گرفت - بلکه آمیختن افسانه و واقعیت است بی آن که خط مرز مشخصی میان این دو باشد و محتمل می دانم که برای رسیدن به چنین آمیزه همگونی که به هجو و هزل نینجامیده، بسیار از بولگاکف و رمان خارق العاده اش «مرشد و مارگریتا» آموخته است. نجدی در داستان های کتاب مشهور و کم حجم خود [یوزپلنگانی که ...]این قدرت را یافته تا جای کهن الگوها و آدم های روزگار را عوض کند. در همین داستان «شب سهراب کشان» ، ابتدا کهن الگوها بر پرده نقالی اند - یعنی جایی که در «گذشته » است و در «فرامتن» و لزوماً در مرزبندی با «متن» - اما در پایان داستان، وارد متن می شوندتا نقال را با خود به جهان کهن الگوها ببرند آن هم در هیئتی امروزین و ملموس و مادی. اشاراتی البته در اواسط و پایان این داستان آمده که به ضرورت خلاصه کردن متن، در ارجاعات به کتاب ، جایشان خالی است و در این اشارات، آدم های اول داستان، یامیل به کهن الگوشدن می کنند یا همچون «مرتضی » که «سبیل های پشت لبش تازه کرک زده بود» بدل به کهن الگوی سهراب می شوند. این مسیری است که نویسنده در اکثر این داستان ها می پیماید و آن را بدل به شگردی شخصی می کند. به گمانم اگر زنده می ماند بیشتر زنده می ماند به شگردهای تازه تری نیز می رسید اما در بیمارستان گفت:«می خواهم در لاهیجان بمیرم» و گفت«نه! چرا مردن » روحیه اش خوب بود به روایتی ، روحیه اش بد بود به روایتی دیگر ؛ اما بی آن که به اسفندیار یا سهراب خبری دهد... مرد. یادم هست که یک نفر - و یادم نیست چه کسی - زنگ زد و گفت: «نجدی مرد.» به گمانم تابستان بود یا اوایل پائیز. به گمانم برگ ها را دیدم که روی درخت ها زرد بودند. پای درخت ها، زرد بودند.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید