جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

هرمنوتیک و رابطه آن با علوم شناختی


هرمنوتیک و رابطه آن با علوم شناختی
هرمنوتیك فلسفی كه به نظریه تفسیر معروف است به سؤالاتی می‌پردازد كه در علوم شناختی مطرح می‌شوند.
ماهیت ادراك انسان، شیوه كسب و سازماندهی دانش، نقش زبان و حافظه در این موارد، ارتباط بین دانش خودآگاه و ناخودآگاه و نوع برداشت و فهم ما از دیگران همگی نمونه‌هایی از موضوعاتی هستند كه فصل مشترك هرمنوتیك و علوم شناختی را تشكیل می‌دهند.
اگرچه هرمنوتیك با علوم طبیعی در تقابل است، اما در عین حال، راه‌های متعدد و مشخصی وجود دارد كه هرمنوتیك و علوم شناختی می‌توانند از طریق آنها با هم تعامل داشته باشند.
هرمنوتیك را معمولاً نظریه و عمل تفسیر معنا می‌كنند. هرمنوتیك به مثابه یك رشته، تاریخی پیچیده و طولانی دارد كه آبشخور آن مسائل مربوط به تفسیر صحیح و دقیق متون ادبی، حقوقی و مقدس است. هرمنوتیك در قرن‌بیستم معنای گسترده‌تری یافت تا آن جا كه به گفته چارلز تیلور، ما انسان«حیوان تفسیرگر» است.
هرمنوتیك فلسفی بر خلاف سؤالات تجویزی تفسیر متن، همان گونه كه مد نظر متفكرانی همچون هایدگر، گادامر و ریكور است، مسائلی را در خصوص شرایط ممكن برای ادراك انسان پدید می‌آورد، كه البته این مسائل عمدتاً ناظر به ماهیت تفسیر و ادراك و نحوه كاركرد این دو هستند و ارتباطی با این كه ما چگونه باید یك پدیده را تفسیر كرده یا بفهمیم ندارند.
از نگاه فیلسوف قرن نوزدهم، ویلیام دیلتای، رشته‌های هرمنوتیك با رشته‌های دیگر علوم نظیر علم نوظهور روانشناسی بسیار متفاوت بود. به اعتقاد دیلتای، علم هرمنوتیك بر خلاف روانشناسی كه می‌كوشد رفتار طبیعی انسان(انسان به مثابه حیوان) را بر مبنای علیت توضیح دهد، بر آن است رفتار انسان‌ها را به حسب تجربه و انگیزه درونی‌شان دریابد.
حیات درونی، مجموعه‌ای از حركت و سكون نیست، بلكه مجموعه‌ای به هم پیوسته است كه ساختار دارد و هر بخش این ساختار را باید در ارتباط و تعامل درونی با سایر بخش‌های كل مجموعه دریافت. نظیر همین ساختار را می‌توان در مورد متونی كه مستلزم نوعی تفسیرند ملاحظه كرد، این تفسیر صرفاً یافتن ارتباط ماشین‌وار بین واژه‌ها نیست، بلكه عبارت است از یافتن انسجامی معنادار بین كل و اجزاء[آن].
در هر دو مورد یعنی معنای متن و شخص انسان، كل، به معنای «دارنده بخشی از تاریخ» است، این كه من چه كسی هستم یا این متن به چه معناست را صرفاً نمی‌توان با بررسی اعمال یا معنای واژه‌ها دریافت، بلكه، معنای این مقولات را باید در بستر معنای اعمال و متون گذشته درك كرد. به گفته گادامر آنچه باید فهمیده شود در اعمال یا گفتار من وجود ندارد چونان كه علت در معلول حضور دارد.
این تقابل بین هرمنوتیك و روانشناسی به مثابه علمی طبیعی و به تعبیر عام‌تر بین هرمنوتیك و علم، تاریخ پیچیدگی خاص خود را دارد . تمایزی كه دیلتای بین ادراك و تبیین می‌نهد در این باره مفید و قابل ملاحظه است.
به عنوان مثال هابر ماس از این تمایز به منظور تعریف آنچه او آن را «هرمنوتیك ناظر به عمق» می‌نامد استفاده می‌كند. مراد او از این اصطلاح تركیبی از درك هرمنوتیكی از معنای یك كنش اجتماعی(به عنوان مثال معنایی كه برای مردم دارد) و تبیین علمی علت وجود این كنش(علل پنهان، كه ممكن است اقتصادی یا حفظ رابطه قدرت باشد) است.
هابرماس برای طرح مدل‌های خود از هرمنوتیك ناظر به عمق، به نقد ایدئولوژی ماركس و مدل تحلیل روانی فروید نظر دارد. پل ریكور(۱۹۷۰) فروید را بدین نمط می‌خواند. فروید هم طالب كنش بینافردی تفسیر تحلیل روانی است و هم در پی نوعی فرا روانشناسی علمی است كه مكانیزم‌های ناخودآگاه را تبیین ‌كند.
اگر بخواهیم این مدل هرمنوتیك را در پژوهش‌های معاصر در خصوص خودآگاهی اٍٍٍعمال كنیم، باید دركی از تجربه اول شخص فاعل به همراه معنای آن در زندگی روزمره به دست آوریم و همزمان از نحوه تولید این تجربه توسط مغز، تبیینی علمی- عصبی ارائه دهیم. بحث اصلی مقاله حاضر تأكید بر این مدل هرمنوتیك است و نگارنده در سراسر مقاله از این مدل صرفاً با عنوان هرمنوتیك یاد می‌كند و از تكرار اصطلاح «هرمنوتیك ناظر به عمق» یا «هرمنوتیك فلسفی» پرهیز كرده است.(۱)
تنش آشكاری در این مدل وجود دارد. از یك سو تمایز بین هرمنوتیك و علم حفظ شده است، درست همان طور كه در تمایز بین ادراك و تبیین ملاحظه می‌كنیم، و از دگر سو، این مدل مستلزم همكاری و تعامل هرمنوتیك و علم به منظور ایجاد مفهومی كامل‌تر از آگاهی، شناخت و رفتار انسانی است.
در سایر بخش‌های نظریه هرمنوتیك، تنش عمیق‌تری در مفهوم تضاد بین تفسیر هرمنوتیكی و علم به چشم می‌خورد و اغلب افراد دچار این تردید می‌شوند كه اگر كسی به هرمنوتیك می‌پردازد نمی‌تواند كار علمی كند و بالعكس. اما به گمان من امكان ندارد اگر شما با دانشمندانی نشستید كه در حوزه خود بسیار تبحر دارند، آنچه را كه گادامر می‌گوید بپذیرند. تجربه علم فی‌نفسه، هرمنوتیكی است.
این بدان معناست كه دانشمندان تفسیر می‌كنند و تفسیرهای آنها از طریق سنت علمی‌ای كه به آن تعلق دارند و نیز سؤالات خاصی كه مطرح می‌كنند به گونه‌ای سازنده، متعصبانه است. تبیین، تفسیری غیر از ادراك نیست- مثلاً تفسیر داده‌های كمی بر پاره‌ای تحولات در تاریخ علم و قضاوت‌های كیفی دانشمندان مبتنی است. نمونه این قضاوت‌ها قضاوت‌هایی است ناظر به اهمیت شیوه تفسیر داده‌ها و ارزشمندی آنها برای جامعه دانشمندان و آژانس‌های سرمایه‌گذاری است كه بخشی از مخاطبان آنها به شمار می‌آیند.
هدف مقاله حاضر بررسی روابط محتمل بین هرمنوتیك علوم شناختی به شیوه‌ای فراتر از تضاد بین ادراك و تبیین است. نگارنده مایل است سه مسأله را مشخصاً نشان دهد:
۱ ) دستاوردهای هرمنوتیك و علوم شناختی هیچ‌گونه تضادی با یكدیگر ندارند، در حقیقت این دو حوزه مؤلفه‌های مشتركی دارند؛
۲ ) هرمنوتیك می‌تواند به علوم شناختی كمك كند؛
۳ ) علوم شناختی نیز بر هرمنوتیك تأثیر گذارند.
بدین منظور، سه سؤال مختلف به عنوان نمونه و نه برای تبیین نحوه ارتباط این سه مقوله با یكدیگر را مطرح می‌كنیم:
۱ ) ما چگونه اشیاء را می‌شناسیم؟ به عبارتی ما چگونه از انبوه متنوعی از اشیا‌ء پیرامون خود، آگاهی به دست می‌آوریم؟ پاسخ به این سؤال نشان می‌دهد كه هرمنوتیك و علوم شناختی حقیقتاً با یكدیگر در تضاد نیستند.
۲ ) ما چگونه موقعیت‌ها را می‌شناسیم؟ به سخن دیگر، نحوه عملكرد ما در شرایط مختلف چگونه است؟ پاسخ به این سؤال نشان می‌دهد كه هرمنوتیك چه تأثیری بر علوم شناختی دارد.
۳ ) ما چگونه افراد دیگر را درك می‌كنیم؟ پاسخ به این سؤال خدمت علوم شناختی به هرمنوتیك را برمی‌نماید.
● حلقه، طرح‌ها و نمونه‌ها
ما چگونه اشیاء پیرامون خود را می‌شناسیم؟ دست كم یكی از ابعاد مهم شناخت، اشیاء بررسی آنها در بافت درست است. قدم بعدی طبقه‌بندی اشیاست. در رویكردهای هرمنوتیكی پاسخ به این سؤالات را در آنچه آن را «حلقه هرمنوتیكی» می‌نامیم می‌توان یافت. یكی از مبانی این نظریه آن است كه ادراك از ساختاری حلقه‌ای برخوردار است اما این حلقه به لحاظ منطقی دوری است.
در رویكرد سنتی، این حلقه بر حسب فهم متن، مدنظر است. به منظور فهم معنای یك متن خاص، بررسی نحوه ارتباط آن با كل متن ضروری است. اندیشمندان بسیاری از قرن ۱۸ به بعد تأكید كرده‌اند كه فهم بهتر یك متن مستلزم قرار دادن آن در تاریخ است؛‌تاریخی كه خود شامل شناخت مؤلف، جامعه او، موقعیت اقتصادی و غیره می‌شود.
من X را تنها در صورتی نیك می‌فهمم كه آن را در بافت مناسب آن قرار دهم و زمانی كه X را درك می‌كنم شرایط و بافت آن را بهتر درمی‌یابم. این شیوه مشخصاً برای فهم و درك هر چیزی قابل اعمال است.
زمانی كه من شیئی را می‌شناسم در واقع آن را با آموخته‌های پیشینم ارتباط می‌دهم یعنی آن را در بافتی قرار می‌دهم كه با آن مأنوسم.
البته‌این مسأله بدان معناست كه من آن شیء را بد فهم كرده‌ام در حقیقت فریفته آنچه پیش‌تر آموخته‌ام شده‌ام و می‌كوشم شیء جدید را با چهارچوبی از پیش تعیین شده تطبیق دهم. اما در نهایت اگر شناخت كامل‌تر شود، از این تطبیق گریزی نیست.
دیلتای می‌گوید: «شكست زمانی خود را نشان می‌دهد كه تك‌تك اجزا را نمی‌توان بدین شیوه درك كرد. پس این خود مستلزم آن است كه معنا از نو به گونه‌ای بیان شود كه گزارشی از اجزاء باشد. من در نهایت باید از طریق فرایندی دیالكتیكی یا با راهنمایی یك استاد بافت مناسب را كشف كرده به فهمی قابل قبول برسم. بدین ترتیب خواهم توانست این شیء را در مقام همانندی با اشیاء مشابه بشناسم. در این صورت می‌توانم نوع این شیء را تعیین كنم.
این گزارش كاملاً با گزارش‌های مطرح در روانشناختی در ذیلٍ عناوین «نظریه طرح» و «نظریه پروتكل» تطابق و سازگاری دارد. نظریه‌پردازان از بارتلت تا پیاژه و آربیب و هسّه و بسیاری دیگر به منظور تبیین نحوه فهم ما از یك شیء از ایده طرح‌های شناختی قابل اصلاح استفاده كرده‌اند. مفهوم یك طرح بیانگر این مطلب است كه علم ما پاره‌های پراكنده و جدا از هم اطلاعات نیست، بلكه این علم در قالب الگوهایی سازماندهی شده كه ما به هنگام كسب دانش جدید از آنها بهره‌ می‌بریم.
این الگوها یا طرح‌ها به ما امكان می‌دهد تا اطلاعات جدید را در چارچوب‌های از پیش طرح شده «شبیه‌سازی» كنیم. چه بسا اطلاعات جدید می‌تواند طرح‌های از پیش ترسیم شده را متحول سازد. طرح‌ها می‌توانند خود را در شی جدید تغییر داده یا جای دهند. در بده- بستان بین طرح و شی،‌ به گفته اندرسن، ما تفسیری می‌سازیم و آن را آشكارا در قالب اصطلاحاتی نزدیك به هرمنوتیك بیان می‌كنیم.
او معتقد است «متن دشواریاب است در عین حال، خواننده با چارچوب تفسیری‌ای كه در اختیار دارد، به آن معنا می‌دهد» اشیا بی‌معنایند مگر آنكه ما از طریق چارچوبی تفسیری فرایند درك و فهم آنها را تسهیل كنیم.
طرح‌ها در شبیه‌سازی معنای جدید نقشی سازنده ایفا می‌كنند، اما در حقیقت آنها معانی نسبتاً شكل‌پذیری هستند كه می‌توانیم آنها را با اطلاعات كاملاً جدید تنظیم و تطبیق كنیم و در اینجا می‌توان از اهمیت خیال موضوعی كه در بخش متن بدان خواهیم پرداخت، سخن گفت. در علوم شناختی بحث‌های جالبی در خصوص نحوه پیدایش طرح‌ها و بهترین شیوه تبیین آنها وجود دارد.
آیا ساختار اساسی طرح‌ها كامپیوتری است؟ آیا شكل‌پذیر بودن طرح‌ها را می‌توان بر حسب شكل‌پذیر بودن مغز توضیح داد؟ آیا ما باید طرح‌ها را مقولاتی برخاسته از بطن چارچوب اعمال تجسم‌یافته بدانیم؟ این سؤالات ناظر به مكانیزم‌های بنیادینی است كه به ما به مثابه انسان‌های جویای ادراك امكان می‌دهد، وارد حلقه هرمنوتیكی شویم تا یادگیری و شناخت را ممكن و تسهیل می كند. (۲)
اشیا با یكدیگر تفاوت دارند و در عین حال آنها به یك معنا ممكن است ویژگی‌های مشتركی داشته باشند. این تفاوت‌ها و ویژگی‌های مشترك به ما در تفسیر و درك ما نسبت به اشیا كمك می‌كنند. «نظریه نمونه‌ای» در علوم شناختی كاملاً با رویكردهای هرمنوتیكی همخوانی دارد.
برخی اشیا از نمونه‌های آشكار و نسبتاً مشخصی از ویژگی‌های تعریف شده برخوردارند. به عنوان مثال، پرنده‌ها را در نظر بگیرید... شاید تصور شود كه یك كبوتر نمونه‌ای از یك« پرنده» معمولی است. این كبوتر از این حیث به مثابه نمونه‌ای كاربردی از مفهوم پرنده عمل می‌كند، اما پرندگانی وجود دارند كه با كبوتر بسیار متفاوتند ؛آن سان كه استفاده از «كبوتر» به مثابه یك «نمونه» همه آنچه كه درباره پرندگان باید دانست را پوشش نمی‌دهد و اساساً به عنوان نمونه مشخصی از آنها عمل نمی‌كند.
یك نمونه در ترسیم یك قلمرو موثر است و تفاوت‌ها و تشابهات را در شرایط مختلف نشان می‌دهد. یك نمونه نه تنها یك مثال خوب است، بلكه مجموعه‌ای از پدیده‌ها را تعریف می‌كند كه برخی از آنها اصلی و محوری و برخی فرعی‌اند.یك نمونه راهی به سوی یك حلقه هرمنوتیكی است. اگر طرح‌ها مجموعه محدودی از مقولات منظم و سلسله مراتبی باشند، نمونه‌ها بیشتر شبیه سازمان‌های دقیق معنایی‌اند تا یك قالب كامل. آنها عمدتاً ناظر به رتبه و درجه هستند. افزون بر این، نمونه‌ها نوعی نسبیت خاص را برمی‌نمایانند؛ به عنوان مثال در برخی فرهنگ‌ها، كبوترها در قیاس با جوجه‌ها و پنگوئن‌ها، برای پرندگان نمونه‌ترند.
اما اینكه در جایی كه جوجه‌ها و پنگوئن‌ها اكثریت جمعیت پرندگان را تشكیل می‌دهند، تفاوت چگونه است؟ باید تأمل كرد. نظریه نمونه‌ای درعین هماهنگی با هرمنوتیك گادامر ناظر به این مطلب است كه تفسیر، مبهم‌تر و غیرعینی‌تر است و بیش از آنكه متوجه درك كامل و جامع باشد ناظر به درجه و رتبه است.
تشخیص معنای یك شی دشوارتر خواهد بود و این مسأله عمدتاً به شرایط بستگی دارد و به گفته ویتگنشتاین بیش از آنكه بیانگر دسته كبوترها باشد، حاكی از «شباهت خانوادگی» است.
در اینجا هیچ‌گونه تضادی بین علوم شناختی و هرمنوتیك وجود ندارد. گزارش‌های مربوط به نظریه طرح و نظریه پروتكل،كاملاً با گزارش‌های‌مربوط به حلقه هرمنوتیكی سازگار و همخوانند. یك گزارش، گزارش دیگر را تقویت و تغذیه می‌كند و در واقع اگر این دو گونه گزارش كنار گذاشته شوند ما شاهد تعامل و تقویتی دوجانبه و تفاهم عمیق شناختی بین این دو خواهیم بود.
البته در علوم شناختی مباحث ناتمام و حل نشده‌ای درخصوص نحوه پیدایش نمونه‌ها و بهترین شیوه تبیین آنها وجود دارد. آیا می‌توان نمونه‌ها را ساختارهای مجازی دانست كه دربه اصطلاح «طرح‌های تصویری نزدیك به هم» (به گفته لك آف و جانس- ۲۰۰۳) تولید می‌شوند؟ آیا ایجاد یك مدل كامپیوتری از دانش نمونه‌ای امكان‌پذیر است؟ این گونه سؤالات مربوط به طرح‌ها و نمونه‌ها خود بخش‌هایی از یك كل بزرگ‌تر و یا یك سؤال بزرگ‌ترند و آن این كه آیا توضیح و تبیین ابهام و نسبیت ادراك انسانی با اصطلاحات كامپیوتری دقیق امكان‌پذیر است؟ در رابطه با همین سؤال است كه به نظر می‌رسد هرمنوتیك چیزی برای عرضه به علوم شناختی دارد.
● ادراك و كامپیوتر
مدل‌های كامپیوتری حتی اگر كاملاً نزدیك و منطبق با اصطلاحات منطقی نباشند، باز دقیق و قابل پیش‌بینی‌اند، اما سیستم شناختی انسان به‌گونه‌ای طراحی نشده كه با مقولات دقیق، معین و تعریف شده كار كند، بلكه این سیستم به گونه‌ای است كه با نمونه‌های انعطاف‌پذیر و طرح‌های قابل اصلاح كار می‌كند.
این مسأله بیانگر تفاوت مهم بین ادراك انسان و مدل‌های كامپیوتری است. هوبرت دریفوس در تحلیل خود از توانایی‌های كامپیوتر می‌گوید كامپیوترها در شرایط مشخص، تعریف شده، قانونمند و دارای حدود و ثغور معین كاملاً خوب عمل می‌كنند. بازی شطرنج نمونه خوبی در این مورد است. در مقابل، كامپیوترها در شرایطی كه قوانین مشخصی حاكم نباشد و این شرایط به طور مناسب و دقیق تعریف نشده باشد،توانایی حل مسائل را ندارند.
كامپیوترها در بازی‌های حافظه‌ای مسائل پیچیده و هزار تو، ترجمه واژه به واژه و پاسخگویی به الگوهای دقیق، مهارت دارند. در این‌گونه امور ارتباط مكانیكی و ماشینی مهم است، اما معنا و بافت از هم بیگانه‌اند. این نوع كارها را می‌توان از نمودارهای درختی، جست‌وجوی نمایه‌ها و یا مدل‌های مختلف انجام داد.
افزون بر این، كامپیوترها در فعالیت‌های ساده و تعریف شده نظیر بازی‌های محاسبه‌ای، سؤالات و مسائل تركیبی و قیاس‌ها و برهان‌های ماشینی ریاضیات خوب عمل می‌كنند. در این موارد، معنا كاملاً روشن و مستقل از بافت است. كامپیوترهای پیچیده ممكن است در انجام عملكردهای پیچیده و رسمی، نظیر بازی شطرنج، طراحی و بازشناسی الگوهای پیچیده موفق باشند. در این موارد نیز معنا روشن اما به لحاظ كمی پیچیده است. این گونه كارها مستلزم مثلاً شیوه‌هایی از اكتشاف است كه مستلزم حذف زواید‌ند.
اما مدل‌های كامپیوتری برای فعالیت‌های روزمره غیررسمی نظیر بازی‌های تعریف نشده و مسائل ساختار گریزی كه مستلزم بینشی غیرقابل تقلیل به تدوین كمی اطلاعات، ترجمه زبان طبیعی، شناخت الگوهای متنوع و تحریف شده هستند، مناسب نیستند. در این موارد، معانی نامشخصی وجود دارد كه به شدت به بافت وابسته‌اند.
اینها مواردی هستند كه در آنها قوانین مشخص و معین به چشم نمی‌خورد. دریفوس برای تعریف این شرایط ابهام‌آمیز، تجسم یافته و عملاً بافتی شده از سنت پدیدارشناسی و خاصه آرای هایدگر و مرلوپونتی استفاده می‌كنند. افزون بر این، می‌توان برای یافتن تمایزات بین شرایط غیربافتی و بافتی اجتماعی و عملی- خاصه مطالعات حوزه عصبی- روان‌شناختی، از خود علوم شناختی نیز بهره برد.
هرمنوتیك همچنین مدلی مناسب را برای فهم آن دسته بافت‌هایی كه محدودیت‌های رویكردهای كامپیوتری را تعریف و تعیین می‌كنند، ارائه می‌دهد. مدل‌های كامپیوتری در آنچه گادامر آن را «شرایط هرمنوتیكی» می‌نامد موفق نیستند. اینها شرایطی تعریف نشده، مبهم، قانون‌گریز بوده و فاقد راهكارهای روش شناختی هستند.
همان‌گونه كه گادامر می‌گوید تفسیر در چنین بافت هایی تنها با استفاده از الگویی روش‌شناختی امكان‌پذیر است. گادامر به منظور یافتن راهی برای توصیف این مسئله از ارسطو كمك می‌گیرد. ارسطو در اخلاق نیكو ماخوسی مفهوم phronesis را- كه معمولاً به«حكمت علمی» یا در معنای اصیل آن به« دوراندیشی» ترجمه می‌شود- تشریح می‌كند. این مفهوم ناظر به توانایی تشخیص عمل درست و نحوه انجام آن است.
حكمت عملی پیش از كامپیوتری بودن، دقیقاً عبارت است از آنچه در شرایط فاقد قانون مورد نیاز است. در چنین شرایطی كه تصمیم‌گیری نیز ضروری است ما با طیفی از معانی ممكن مواجهیم و از طرفی هیچ‌گونه اصل نهایی‌ای برای طبقه‌بندی وجود ندارد.
ارسطو تمایز مهمی بین حكمت علمی و هوشیاری می‌نهد؛برای مثال در شرایط اخلاقی یك فرد فاقد اخلاق یا یك جنایتكار می‌تواند بسیار باهوش باشد، اما فاقد حكمت عملی است. هوشیاری یك استعداد طبیعی است. اما حكمت عملی كاملاً به آموزش یا فرهنگ‌سازی به معنای واقعی كلمه بستگی دارد، این مسئله به‌طور خاص مسئله‌ای است كه تنها می‌توان آن را در مجموعه آموزشی و اجتماعی صحیح آن ایجاد نمود و گسترش داد. به گفته ارسطو، فرد از طریق تمسك به افراد شایسته و عمل بر اساس رفتار این افراد می‌تواند به حكمت عملی دست یابد. بدون آموزش می‌توان باهوش بود، اما از شایستگی خبری نیست.
مفهوم اخلاقی حكمت عملی در نظریه هرمنوتیكی پاره‌ای اصلاحات را از سر گذرانده است و در این مورد، به گمان من این مفهوم كمك مهمی به هرمنوتیك جهت تقویت و تاثیر بر علوم شناختی می‌كند.
اول بار، گادامر این مفهوم را به مثابه الگویی برای تفسیر، نه‌تنها در بافت اخلاق بلكه در سطح وسیع‌تر در شرایط هرمنوتیكی آشفته و مبهم كه فاقد هر قانونی است و در آن بیش از یك پاسخ درست وجود دارد، به‌كار برد. بحثهای اخیر در مورد حكمت عملی (كه در آثار لوتیار درباره هرمنوتیك به چشم می‌خورد) بر این ایده تاكید دارد كه حكمت عملی ضمن آن‌كه نمی‌توان آن را به هوشیاری فروكاهید، خیال‌پردازی سریع را نیز دربرمی‌گیرد.
حكمت عملی به استفاده از خیال یا شهود بستگی دارد كه از طریق آن می‌توان به راهكارهایی جهت حل مسائلی دست یافت كه در گستره بی‌ثبات حیات انسانی رخ می‌نمایند. در هریك از این موارد تصمیم‌گیری یا عمل را نمی‌توان با راهكارهای ناظر به حذف بدیلها یا پیروی از شیوه‌های كامپیوتری و قانون‌محور محض به‌دست آورد. به تعبیر دقیق‌تر، این فرایند فراتر از آن است كه بتوان آن را كامپیوتری كرد.
این شیوه حكمت عملی یا نوعی ادراك كه مبنای بافتهای هرمنوتیكی است را نمی‌سازد.
پرهیز از مدلهای دقیق كامپیوتری و حركت به‌سوی مدل‌های پویا در حوزه علوم عصبی خود برای علوم شناختی چالش محسوب می‌شود. اما اگر صور ادراكی و شناختی‌ای وجود داشته باشند كه به حوزه‌ای غیرقابل تقلیل به سطح كامپیوتری و نیمه‌شخصی تعلق داشته باشند و شامل فرایندهای درون‌شخصی و شخصی نیز باشند آن گاه مدل‌های جدیدی كه متضمن نتایج تعامل اجتماعی‌اند ضرورت می‌یابند.
گادامر در این باره معتقد است كه ادراك، دیالكتیكی است. در این‌جا می‌توان به ایده ارسطو بازگشت كه حكمت عملی را در بافت‌های تعاملی و شرایط اجتماعی می‌توان به‌دست آورد. در تعاملات اجتماعی دوم شخص چیزی وجود دارد كه آن را نمی‌توان به كامپیوترهای نیمه‌شخصی فروكاهید .تعامل‌های دوم شخص را نمی‌توان دقیقاً همانند تعامل های دو یا چند سیستم كامپیوتری یا حتی تعامل دو مغز توصیف كرد.
دیلتای و همكاران قرن نوزدهمی‌اش در حوزه هرمنوتیك رمانتیك از این مقوله با عنوان همدلی یاد می‌كنند؛ چیزی كه فراتر از چشم‌اندازهای اول شخص و سوم‌شخص قرار دارد. اگر نحوه سخن گفتن طرفداران هرمنوتیك رمانتیك را در مورد همدلی بررسی كنیم، گرایشی را به‌سوی نوعی معنویت مشترك یا همان انسان كلی (كامل) درمی‌یابیم. شلایر ماخر در ۱۸۱۹ دیدگاهی خوشبینانه را عرضه نمود. او از تفسیر ناظر به یافتن مقصود مؤلف در هرمنوتیك متنی سخن می‌گوید؛ شكلی از تفسیر كه فراتر از مجموعه‌ای از قوانین حركت می‌كند.
«این شیوه پیشگویانه با هدایت مفسر در جهت تبدیل خود به مؤلف در پی دستیابی به فهمی مستقیم از مؤلف به مثابه یك فرد است. مبنای این پیشگویی این فرض است كه هر شخصی نه‌تنها در جای خود منحصر به فرد است، بلكه در عین حال منحصر به فرد بودن سایر اشخاص را نیز می‌پذیرد.»
چهل سال بعد یوهان درویزن دیدگاهی بدبینانه را اتخاذ نمود. شخص اولیه‌ای كه ما می‌كوشیم او را بفهمیم واقعاً غیرقابل دسترسی است: «این شخص در جایگاه خاص خود قرار دارد و تنها با خود و خدای خود در ارتباط است... این جایگاه، جایگاه حفاظت‌شده‌ای است كه پژوهش را بدان راه نیست.
یك شخص ممكن است شخص دیگر را به‌خوبی درك كند، اما این ادراك صوری است، او رفتار، گفتار و اشارات آن شخص را جداگانه و نه به‌طور كامل و یكپارچه درك می‌كند.» هرچه درباره ایده‌های الهیاتی، استعلایی و رمانتیك بیندیشیم، كه البته در این مقال به آنها بسیار توجه داریم، باز علمی به نظر نمی‌رسد.
آیا اینجا همان‌جاست كه ما سرانجام تضادی قیاس‌ناپذیر را بین هرمنوتیك و علم درمی‌یابیم؟ یكی از راههای پرهیز از این تضاد و تقابل افكار، تفاوتها و تمایزات عمیق بین‌ اشخاص و اشیاء است. همان‌گونه كه آربیب و هسه می‌گویند: «رویكرد هرمنوتیكی نیازی به چنین ثنویتی [تمایز آشكار بین اشیاء و اشخاص] ندارد.»
سپس استدلال می‌كنند بر این‌كه پیوستگی بین علم طبیعی و هرمنوتیك بر این واقعیت مبتنی است كه این هر دو طیف یكسانی از اشیاء را در اختیار دارند. (یعنی بدن‌ها، نظیر بدن انسان‌) كه دارایی‌های آنها را در زمان و مكان انتقال می‌دهند. انتخاب اشخاص و معانی مشترك به مثابه مفاهیم بنیادین در علوم هرمنوتیك ضرورتی ندارد.»
انتخاب واژه‌های درست و توصیف صحیح تحلیل ادراك اهمیت دارد اما آن‌چه این‌جا در معرض خطر قرار دارد چیزی بیش از واژه است. بحثی نیست كه بین اشیاء و اشخاص تفاوت و تمایزی جدی وجود دارد و این مطلب چیزی فراتر از حدود و ثغور طبیعت‌گرایی نیست.
● فهم دیگران
گفته شد كه تعامل های دوم شخص را نمی‌توان صرفاً به مثابه تعامل دو مغز یا وجود مفاهیم مشترك در دو مغز توصیف كرد. مراد از این مطلب آن نیست كه ما باید از علم عصب‌شناسی غافل باشیم. در واقع اگر دست‌كم دو مغز وجود نداشته باشند تعامل شخص دوم هم وجود نخواهد داشت.
علم عصب‌شناسی اجتماعی و شناختی در درك ما از نحوه فهم یكدیگر و نحوه امكان همدلی موثر است. در عین حال، این مسئله هدف اصلی هرمنوتیك نیز هست. پیش از هر چیز در این‌جا ذكر چندین پژوهش در حوزه علم عصب‌شناسی به منظور فهم علمی نحوه تعامل ما با سایر افراد ضروری است.
بحث در خصوص نحوه تفسیر یافته‌های این پژوهش‌ها توسط دانشمندان علوم‌ شناختی نیز خالی از فایده نخواهد بود. پژوهش در خصوص عصب‌های آینه‌ای اكنون كاملاً شناخته شده است. عصب‌های آینه‌ای در كورتكس پیشاحركتی میمون ماكاكو كشف شد و دلایل خوبی وجود دارند مبنی بر این‌كه آنها را می‌توان در كورتكس پیشاحركتی و ناحیه بروكای انسان (مركز سخن گفتن در نیمكره چپ) یافت.عصبهای آینه‌ای، هم زمانی كه یك حركت خاص توسط فاعل انجام می‌گیرد و هم زمانی كه همان عمل هدفمند انجام شده توسط شخص دیگر مشاهده شود، پاسخ ایجاد می‌كنند. پس، عصبهای آینه‌ای رابطه‌ای دوجانبه بین تصویر عمل یا بیان پویا و مفهوم اول شخص، درون ذهنی و جسمانی توانایی‌ها و ظرفیتهای شخص ایجاد می‌كند. ویتوریو گالسی معتقد است كه همدلی یا شناخت اجتماعی مركب است از طنین موجود بین سیستم‌های حركتی عامل شاهد و مشهود كه مفهومی مشترك را بین شاكله جسم شاهد و شاكله جسم مشهود تشكیل می‌دهد.
پیش از بررسی این مسئله و سایر تفاسیر، بررسی یافته‌های دیگری كه با عصب‌های آینه‌ای كاملاً هماهنگ هستند و پژوهش در این خصوص را ارتقا می‌دهد، ضروری است. پژوهشهای مربوط به تصویربرداری از مغز افرادی كه در فعالیت‌های ابزاری شركت می‌كنند، عمل شخص دیگر را مشاهده می‌كنند، عمل دیگری را شبیه‌سازی می‌كنند یا تصمیم به تقلید رفتار دیگری دارند، نشان می‌دهد كه نواحی مغز كه هریك كار خاصی می‌كنند با هم همپوشانی دارند. اگر من ببینم كه شما لیوانی را برای آشامیدن آب برمی‌دارید، دقیقاً همان نواحی مغز من تحریك می‌شوند كه گویی خود من لیوان را به قصد نوشیدن آب برداشته‌ام.
در این‌جا ما در مورد تك‌تك عصب‌ها صحبت نمی‌كنیم، بلكه سخن ما ناظر به سیستم عصبی است. افزون بر این، زمانی كه من آگاهانه خود را در مقام انجام عمل خاصی تصور می‌كنم یا تصور می‌كنم شما در حال انجام‌دادن آن هستید و یا خود را آماده می‌كنم تا عملی كه شما انجام‌دادن داده‌اید تقلید كنم، آن بخش‌هایی از مغز كه برای اعمال شناختی من فعالیت می‌كنند، همان نواحی‌ای هستند كه برای رفتار حركتی خاص خودم كار می‌كنند.
پژوهش‌های مربوط به عصبهای آینه‌ای و فعالیت‌های عصبی مشترك مستقیما مباحث محوری مربوط به هرمنوتیك را فربه و غنی ساخته‌اند؛ مباحثی كه ناظر به ماهیت فهم دیگران و همدلی است.
در واقع، زمانی كه فیلسوفان ذهن، روان‌شناسان و عصب‌شناسان «نظریه ذهن» را بررسی قرار می‌كنند، آنها وارد مباحث قدیمی‌تر هرمنوتیكی در خصوص ادراك و همدلی شده‌اند.
نظریه ذهن عبارت است از توانایی «ذهنی‌سازی» یا ذهن‌خوانی حالات ذهنی دیگران با هدف توضیح و پیش‌بینی رفتار آنها. طرفداران رویكرد نظری به نظریه ذهن و حامیان رویكرد همزمانی، همچنان با یكدیگر مناظره می‌كنند.
گروه اول «نظریه‌پردازان نظریه» معتقدند كه شیوه‌ای كه ما با آن دیگران را درك می‌كنیم، مستلزم به‌كارگیری یك موضع نظری است: ما تصریحاً یا تلویحاً» با هدف توضیح یا پیش‌بینی رفتار دیگران در مورد آنها نظریه‌پردازی می‌كنیم. در مقابل، نظریه‌پردازان شبیه‌سازی بر این ‌باورند كه فهم ما از دیگران بر توانایی ما در شبیه‌سازی احساسات و تفكر دیگران مبتنی است.
به عنوان نمونه ما خود را در جای دیگران قرار می‌دهیم، در ذهن خود یك صحنه را شبیه سازی می‌كنیم و سپس می‌گوییم این همان چیزی است كه او باید انجام دهد.
شبیه‌سازان اكنون به شواهد علم عصب‌شناسی شناختی كه پیش‌تر از آن بحث شد گرایش پیدا كرده‌اند. شبیه‌سازی ممكن است؛ زیرا ما مغزهای یكسان با عصب‌های آینه‌ای و نواحی مغزی مشتركی هستیم كه به خوبی عمل می‌كنند.
اما نظریه‌پردازان كاملاً فاقد منابع علمی نیستند. آنها می‌توانند سراغ آزمایش‌های ناباوری‌ای بروند كه نشان می‌دهد درك اذهان دیگران ظاهراً مستلزم موضعی نظری است كه در حدود چهار سالگی در كودكانی كه به بیماری اوتیسم مبتلا نیستند پدید می‌آید. اساساً هم نظریه‌پردازان نظری و هم شبیه‌سازان معتقدند كه نظریه ذهن، نخستین راهی است كه ما از آن برای فهم دیگران نه تنها در چهار سالگی بلكه در تمام عمر استفاده می‌كنیم.
نظریه تعامل، به دلیلی برای دو نظریه فوق محسوب می‌شود. این رویكرد نیز می‌تواند از شواهد علم عصب‌شناسی در مورد عصب‌های آینه‌ای و عملكردهای عصبی مشترك و نیز طیف گسترده‌ای از شواهد روانشناختی در خصوص توانایی‌های كودكان در تجزیه وتحلیل و درك نیات دیگران به شیوه‌ای غیرذهنی استفاده كند. این دیدگاه سن ادراك را به عقب می‌راند و معتقد است كه در طول زندگی نخستین شیوه ادراك ما در قیاس با توانایی ما در تجسم ذهنی از طریق استفاده از نظریه یا شبیه سازی، جا افتاده‌تر و به لحاظ اجتماعی تثبیت شده‌تر است.
این دیدگاه‌های مختلف تفاسیر متفاوتی از شواهد علمی ارائه می‌دهند- و این‌جا جالب خواهد بود اگر ماهیت هر‌منوتیكی خود علم را مجدداً یادآور شویم. آنچه در اینجا باید برآن تأكید شود آن است كه ما در تلاشمان در تبیین نحوه فهم دیگران نباید همانند شلایر ماخر، درویزن و دیلتای روح كلی انسان را نادیده بگیریم.
ما اكنون ابزارهایی در اختیار داریم كه می‌توانیم معنای روح كلی انسان را در رفتار كودك و در فعالیت نواحی كلی مغز مشاهده كنیم. همچنین می‌توانیم گزارشی هرمنوتیكی از همدلی كه كاملاً با این پدیده‌های طبیعی در ارتباطند ارایه كنیم.
ما می‌توانیم از ایده شلایرماخر در خصوص قدرت پیشگویی به حسب ظرفیت كودكان برای شناسایی و تكمیل نیات دیگران استفاده كنیم. كودكان با این توانایی درونی می‌توانند حركت جسم را به مثابه حركتی هدفمند تفسیر كنند و قادرند اشخاص دیگر را به مثابه عامل درك كنند.(۴) این قدرت پیشگویی تثبیت شده و دائمی است و به گفته شول و تریموله، سریع، خودكار، مقاومت‌ناپذیر و به شدت تحریك‌پذیر است. این كه آیا این مساله یك عملكرد ذهنی است یا كنش غیرذهنی در حال بررسی است.
دیلتای بر اهمیت بافت در فهم اعمال و نیات دیگران تاكید می‌كنند: «بین یك عمل و محتوای ذهنی رابطه‌ای منظم برقرار است كه به ما امكان نتیجه‌گیری می‌دهد. اما لازم است آن حالت ذهنی را كه رفتار تولید می‌كند و از طریق آن رفتار، در شرایط زندگی، كه باز آن را محدود می‌كند مجال بروز می‌یابد، شناسایی كنیم.
بنابر این، رفتار خود را از پیشینه بافت زندگی جدا می‌كند در غیر این صورت، همراه با توضیح نحوه ارتباط شرایط، اهداف، ابزارها و بافت زندگی با یكدیگر در آن، گزارش جامعی از حیات درون كه خود برخاسته از آن است ارائه نمی‌دهد.
این تاكید با آنچه تریوارتان در مورد درون ذهنیت ثانوی نشان می‌دهد سازگار است. كودكان در حدود یك سالگی فراتر از رابطه فرد به فرد، درون ذهنیت اولیه می‌روند و وارد بافت‌های توجه و شرایط مشترك می‌شوند در این فضاست كه آنها معانی اشیا و علت آنها را یاد می‌گیرند.
«ویژگی مشخص درون ذهنیت ثانوی آن است كه یك شی یا یك رویداد می‌تواند به كانون توجه افراد تبدیل گردد. اشیا و رویدادها را می‌توان به یكدیگر پیوند داد... تعامل‌های كودك با اشخاص دیگر ناظر به اشیاء پیرامون آنهاست» (هابسون، ۲۰۰۲).
كودكان هجده ماهه می‌توانند تصمیم‌های اشخاص دیگر را درك كنند. آنها رفتار هدفمندی را كه یك عامل موفق به انجام آن شده تكمیل كنند. كودك پس از مشاهده شخصی كه می‌كوشد یك اسباب‌بازی را به شیوه‌ای صحیح به كار برد و ظاهراً ناامید است از این كه نمی‌تواند آن را این‌گونه انجام دهد، اسباب بازی را برمی‌دارد و نحوه انجام و كاربرد آن را به آن شخص نشان می‌دهد.
این نوع فهم عمل به توجه مشترك و بافت عملی بستگی دارد. ما درست همان‌طور كه اعمال خود را در بالاترین سطح ممكن درمی‌یابیم، اعمال دیگران را نیز به همان شیوه درك می‌كنیم. این مساله كه ما اعمال را در بالاترین سطح كاركردی آن درك می‌كنیم، همواره با «بافتی بودن» در ارتباط است.
این سطح از ادراك را دیلتای «ادراك ابتدایی» می‌نامد و آن را از گونه‌های برتر ادراك كه شامل همدلی می‌شود جدا می‌كند. اگر به گفته دیلتای منطق ادراك ابتدایی را بتوان به مثابه فرایندی استقرایی بیان كرد، او می‌كوشد گزارش صحیح به دست دهد.
نتایج در این موارد علی و معلولی نیست، یعنی ما در روابط درون شخصی‌مان در پی تبیین علی این كه چرا شخص دیگر به شیوه‌ای خاص عمل می‌كند نیستیم (گرچه این دیدگاه، دیدگاه نظریه‌پردازان نظری است)، بلكه ما در پی معنای عملی، اشاره و حركات صورت دیگران هستیم. این گستره جولان دیلتای در گزارش او از ادراك اولیه است. اما توجه او به مشاهدات كودكان است.
دیلتای معتقد است پیش از آن كه كودك سخن گفتن را بیاموزد در بافت‌های سازمان یافته اجتماعی فرو رفته و تمام عبارت‌هایی كه تجلیات عینی ذهنی را تشكیل می‌دهند مبنای درك شخص دیگر را می‌سازند.
منظور من آن است كه مطالعات علمی مربوط به درون ذهنیت اولیه و ثانویه و نظیراین‌ها حدس‌های دیلتای را در خصوص ادراك اولیه تأیید و تقویت می‌كنند. درك دیگران، شق‌القمر كردن نیست و ما نیز برای برقراری ارتباط، صحبت كردن، عاشق شدن و غیره نیازی به توسل به روح پیشگویی نداریم.
در واقع، گزارش‌های یكسان آسیب‌شناسی‌ها، تعصبات قومی و جنسی و انزجاری كه بعضاً به جنگ می‌انجامد را روشن‌تر می‌كنند. چنین مسائلی از آن‌جا كه از روح پیشگویانه ما برمی‌خیزند را دشوار می‌توان توضیح داد. به‌طور كلی به نظر می رسد كه پژوهش‌ها و بحث‌های حوزه علوم شناختی كمك قابل توجهی به ادراك همدلانه و ابتدایی در سنت هرمنوتیك می‌كند و دریچه‌های حائز اهمیتی را در این زمینه به روی پژوهشگران می‌گشاید
شون كالاگر
ترجمه علیرضا هدایت
منبع:
www.philosophy.ucf.edu/pcsbib.html
پا‌نوشت‌ها
* نویسنده‌این مقاله‌، دكتر شون‌گالاگر،استاد فلسفه و علوم شناختی دانشگاه فلوریدا و سردبیر نشریه بین رشته‌ای« پدیدار‌شناسی و علوم‌شناختی» است.
۱.توضیح بیشتر این كه من شخصاً هرمنوتیكی را می‌پسندم كه ۱- فلسفی باشد تا آنجا كه ناظر و پدید آورنده سؤالاتی در خصوص شرایط امكان درك جهان و سایر افراد و نیز در خصوص آنچه ما را حیواناتی خود- تفسیرگر می‌سازد باشد. ۲- یك هرمنوتیك ناظر به عمق تنها بدین معنا كه ناظر به قدرت تبیین علم باشد. هابرماس هرمنوتیك ناظر به عمق را با پروژه‌ای انتقادی پیوند می‌دهد؛ پروژه‌ای كه هدف آن دست‌یابی به آزادی از طریق ارتباطی كامل است. من با استفاده انتقادی از هرمنوتیك مخالف نیستم، اما این مسأله در اینجا برای من ضرورتی ندارد.
۲. آربیب وهسه (۱۹۸۶) از معدود كسانی هستند كه بین نظریه طرح علمی شناختی و هرمنوتیك قائل به ارتباطی Tمستقیم هستند. از نگاه آنها نظریه طرح، الگویی برای كل تفسیر كنترل شده از متون ارائه می‌كند و طرح‌ها خود چشم‌اندازی (یا به گفته گادامر، پیش ادراكی) را پدید می آورند كه در آن چنین تفسیری شكل می‌گیرد. به طور كلی، آنها را هرمنوتیك فلسفی در این مساله هم داستانند كه علوم شناختی فی‌نفسه یك علم تفسیری انسانی است (یعنی یك علم هرمنوتیكی) بنابر این آنچه در باره هرمنوتیك گفته شد باید در این مورد اعمال گردد.
۳. در این‌جا قصد آن ندارم در باره این دیدگاه به تفصیل استدلال كنم (بنگرید به گادامر ۲۰۰۱- ۲۰۰۳). منابع مهم در این باره را می‌توان در اثر تریوارتان (۱۹۷۹) در باب «درون ذهنیت اولیه و ثانویه» است. اثر هابس (۲۰۰۲) نیز ناظر به همین مطلب است.
۴. بالدوین و همكارانش نشان داده‌اند كه كودكان ده-یازده ماهه می‌توانند انواع كنش‌های متوالی را براساس تصمیم‌ها تجزیه و تركیب كنند. (بالدوین و برد ۲۰۰۱؛ بالدوین و دیگران).
منبع : روزنامه همشهری