سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

نگاهی به فلسفه تحلیلی در فرانسه


نگاهی به فلسفه تحلیلی در فرانسه
فلسفه تحلیلی در پایان قرن نوزدهم در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپای مركزی با مكتب برنتانو، (Brentano) و در انگلستان، علی‏الخصوص در كمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریكایی تا اندازه‏ای از این فلسفه به‏دور است، اما نطفه بسیاری از ایده‏های رایج در فلسفه تحلیلی را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانه‏ها، توجه به منطق، اثبات‏گرایی. این اندیشمندان با یكدیگر تفاوت دارند اما وجه مشترك آنان در رد ایدئالیسم (كانتی یا هگلی) و تاكید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقی یا اخلاقی، در برابر پسیكولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخیگری است.
استوارت میل می‏گفت كه كاروانهای بزرگ اندیشه از سه منزل می‏گذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش‏». بیش از پنجاه سال است كه فلسفه تحلیلی در اغلب كشورها از منزل سوم گذشته است، اما در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است. ژاك بوورس، (Jacque Bouveresse) ،یكی از جانبداران برجسته آن در سال ۱۹۶۵ به افتخار استادی «كولژ دوفرانس‏» مفتخر شده است. چندین اثر در زمینه این فلسفه نوشته یا ترجمه شده است. با این‏همه باز هم این فلسفه شبهه برمی‏انگیزد و هنوز هم آن را به بازی نمی‏گیرند. راهش دراز بوده است و همچنان دراز خواهد بود.
فلسفه تحلیلی در پایان قرن نوزدهم در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپای مركزی با مكتب برنتانو، (Brentano) و در انگلستان، علی‏الخصوص در كمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریكایی تا اندازه‏ای از این فلسفه به‏دور است، اما نطفه بسیاری از ایده‏های رایج در فلسفه تحلیلی را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانه‏ها، توجه به منطق، اثبات‏گرایی. این اندیشمندان با یكدیگر تفاوت دارند اما وجه مشترك آنان در رد ایدئالیسم (كانتی یا هگلی) و تاكید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقی یا اخلاقی، در برابر پسیكولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخیگری است. بین دو شاخه فلسفه تحلیلی در همان ابتدای پیدایش رابطه برقرار می‏شود. فرگه با راسل مكاتبه می‏كند، راسل درباره آراء جیمز و یكی از شاگردان برجسته برنتانو، ماینونگ، (Meinong) ،بحث می‏كند. اما فرانسویان از این معركه به‏دورند. با این همه عالم فلسفه در فرانسه در سالهای دهه ۱۹۲۰ آنچنان در خودنخزیده بود كه بعدا خزید. مجله‏های آن دوران را كه باز می‏كنیم، ترجمه‏ها و مباحثی درباره فلسفه انگلیس و امریكا (خاصه فلسفه پیرس و جیمز) در آنها می‏بینیم و حتی نوشته‏ای از فرگه در مجله La Revue de metaphysique et de morale (مجله متافیزیك و اخلاق) منتشر شده است. كوتورا در فرانسه مدافع منطق‏گرایی می‏شود، اما در جنگ ۱۹۱۴ می‏میرد. چرا در آن دوران تماسی حاصل نشد؟ دو عامل در كار بود: اول اینكه فیلسوفان و ریاضی‏دانان فرانسوی با منطق خصومت داشتند و این خصومت از فیلسوفان «ایده‏ئولوگ‏» (۱) و شاید هم از دكارت سرچشمه می‏گیرد و در میان ریاضی‏دانان نیز سرسخت‏ترین منتقد منطق‏گرایی پوانكاره است كه می‏گوید «منطق نه فقط عقیم است‏بلكه تناقض می‏زاید.» عامل دوم غلبه ایدئالیسم اسپیریتوآلیست است كه تا مدتها نسبت‏به هر شكل از واقعگرایی شبهه داشت. در دهه‏های ۲۰ و ۳۰ كه آنچه «واقعگرایی تحلیلی راسل و مور» خوانده می‏شود در كمبریج‏بر مسند قدرت فكری نشست، و در آلمان كارناپ و شلیك بر آن شدند تا دستاوردهای منطق جدید را درخصوص نظریه شناخت‏به‏كار بندند و حلقه وین را پایه‏ریزی كردند، در فرانسه نیز افق عوض شد، اما به سود جریانهای دیگری در فلسفه آلمان (یعنی به سود سه «ه» كه هگل و هوسرل و هایدگر باشند). منطقیان جوان مانند هربران و نیكو جز نافهمی و خصومت چیزی ندیدند و آنقدر جوان مردند كه نتوانستند در اوضاع و احوال تاثیری بگذارند. شاید فقط كسی به نام كاوایه، (Cavailles) كه هم آثار هوسرل را درس می‏داد هم آثار كارناپ و ویتگنشتاین را، توانسته باشد تاثیری نهاده باشد. وقتی كه تاثیر عظیم برونشویگ را به یاد می‏آوریم كه «جزم‏گرایی منطق سالار» راسل و «شكاكیت تجربی‏» هیوم را به یك چوب می‏راند، می‏فهمیم كه چرا در فرانسه، تجربه‏گرا و (یا) منطق‏گرا بودن یعنی محكوم كردن خود به فیلسوف نبودن. چه بسا كه انزوای تنها «پوزیتیویست منطقی‏» فرانسه كه روژیه نام داشت‏به سبب آن باشد كه آن دو صفت‏شرم‏آور را به سازش با حكومت ویشی درآمیخته بود.
از این‏روست كه وقتی پس از ۱۹۴۵ فلسفه تحلیلی در بریتانیای كبیر و ایالات متحده به سنت غالب فلسفی تبدیل شد، فرانسویان یكسره از این جریان بر كنار ماندند كه البته تقاص هم پس دادند. پدیدارشناسی «وجودی‏» سارتر و مرلوپونتی بیش از هر چیز داعیه آن داشت كه «فلسفه آگاهی‏» است. از هوسرل بیشتر ایدئالیسم برترینی را برگرفتند و به علاقه او به منطق كه وجه مشترك وی با برنتانو بود كمتر توجه كردند. در همان زمان، انگلیسیها به پیروی از ویتگنشتاین و رایل، (Ryle) علم مخالفت‏با فلسفه دكارت برداشتند و در برابر فلسفه‏های ذهنیت از عینیت زبان و رفتارهای عام دم زدند. زمانی كه لنگر ساختارگرایی فرانسه به سوی «فلسفه مفهوم‏» می‏رود و بر تقدم زبان در ساختارهای اندیشه تاكید می‏كند، از سرمشق زبان‏شناسی سوسور پیروی می‏كند كه مساله دلالت دالها را به یك سو می‏نهد، در حالی كه این مساله از همان زمان فرگه و راسل ذهن اهل تحلیل را سخت مشغول داشته بود. مكتب باشلار، كواره (Koyre) و كانگیلم، (Canguilhem) به غیر از شناخت‏شناسی تاریخی، شناخت‏شناسی دیگری نمی‏شناسد، حال آنكه پوزیتیویستها به پیروی از كارناپ همت‏بر «بازسازیهای عقلانی‏» شناخت علمی می‏گمارند. با این‏همه فرانسویان ابزارهایی داشتند كه از همان زمان گفتگو را برپا دارند. از این‏رو بود كه اغلب آراء ضدعقلی رایل را به آراء هایدگر نزدیك می‏كردند; توجه ساختارگرایان به زبان ممكن بود آنان را به «فلسفه زبان عادی‏» آكسفورد هدایت كند و اهل فلسفه علم چه بسا می‏توانستند توجه كنند كه یكی از نویسندگانی كه آثار آنان بیش از همه در سنت فلسفی انگلیسی - امریكایی مورد بحث قرار می‏گیرد دوئم، (Duhem) فرانسوی است. با این‏حال وقتی كه در ۱۹۵۹ چند تن از برجستگان فلسفه فرانسه كه یكی از آنها مرلوپونتی بود در «روایومون‏» با چندتن از فیلسوفان تحلیلی روبه‏رو شدند، حاصلی جز قیل و قال كرها به‏دست نیامد.
می‏توان گفت كه تا سال ۱۹۷۰ خواندن و بررسی آثار نویسندگان فلسفه تحلیلی كار چند متفكر تك‏افتاده بود، مانند: وویی‏من كه آثار راسل و كواین را می‏خواند، گرانژه كه آثار ویتگنشتاین را می‏خواند و ترجمه می‏كرد، لارژو كه درباره فرگه و نامگرایی می‏نویسد، ریكور كه آثار فرگه، استراوسون و آستین را منتشر می‏كند. اما این تلاشها همچنان حاشیه‏ای است، مخصوصا كه مبدا آنها از دیدگاههایی است كه با دیدگاههای تحلیلیان بیگانه است: وویی‏من و گرانژه از منظر فلسفه كانت آغاز می‏كنند و هیچ علاقه‏ای هم نه به تجربه‏گرایی داشته‏اند نه به فلسفه زبان; بعدها لارژو با فلسفه تحلیلی سخت مخالفت می‏كند; ریكور به‏ویژه از فیلسوفان تحلیلی آكسفورد توقع نوعی بازسازی پدیدارشناسی و تاویل دارد ولی به آثاری كه ممكن است مخالف این دیدگاهها باشد كمتر توجه می‏كند. تنها ژاك بوورس است كه خیلی زود آشكارا جانب آن نوع روشها و آرائی را می‏گیرد كه معمولا جزء فلسفه تحلیلی است. تقریبا در تنهایی كامل به همگنان خود سفارش می‏كند كه اندكی بیشتر آثار كارناپ، پوپر و علی‏الخصوص ویتگنشتاین را بخوانند. فقط در پایان دهه ۱۹۷۰ است كه نسل دیگری از فیلسوفان به نوشتن رساله‏هایی درباره آن نویسندگان و نوشتن به زبان انگلیسی و برقرار كردن تماسهای بین‏المللی كه برای پرداختن به این نوع فلسفه لازم است، آغاز می‏كنند.
دلیل بی‏مهری فرانسویان به فلسفه تحلیلی فقط اختلاف‏نظر درباره نظریه‏ها نیست. اغلب فیلسوفان تحلیلی دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربه‏گرا، و شمار فراوانی از «جزمیات‏» این مسلك را دور انداخته‏اند.
اوجگیری علوم‏شناختی و توجه روزافزون به فلسفه ذهن بسیاری از تحلیلیان را در اینكه فلسفه زبان فلسفه «اولی‏» باشد به تردید انداخته است. با اینكه زمانی (تقریبا قبل از ۱۹۶۰) بود كه وجه تمایز فلسفه تحلیلی در آن بود كه از پاره‏ای نظریه‏ها (عمدتا از نظریه‏های پوزیتیویسم منطقی) جانبداری می‏كرد و اساسا در كشورهای آنگلوساكسون رواج داشت، اما امروز چنین نیست. فرق بین فلسفه تحلیلی امروز با «فلسفه اروپایی‏» (كه دیگر فقط جنبه جغرافیایی ندارد زیرا در ایالات‏متحده و بریتانیای كبیر نیز فیلسوف «اروپایی‏» پیدا می‏شود) دیگر نه در نظریه‏هاست و نه حتی در كاربرد روش خاص (منطق یا تحلیل زبانی) بلكه در نوعی عملكرد، نوعی رهیافت و نوعی سبك فلسفی است. پژوهش فلسفه تحلیلی، پژوهش مساله و برهان است.اگر از فیلسوف اروپایی بپرسید درباره چه چیز كار می‏كند در پاسخ نام نویسنده‏ای را می‏آورد یا نام روشی را می‏برد كه در دوره‏ای برای تفكر درباره مساله‏ای مرسوم بوده است. اما اگر همین سؤال را از فیلسوف تحلیلی بپرسید نام مساله‏ای را می‏آورد و برهانها و پاسخهای مربوط به آن را مطرح می‏كند و می‏كوشد تا نظریاتی صورتبندی كند. در نظر فیلسوف اروپایی هیچ رای یا مساله‏ای ارزیابی نمی‏شود مگر به نسبت زمینه‏ای تاریخی، متنها و شرح و تفسیرها; درحالی‏كه در نظر اهل فلسفه تحلیلی این ارزیابی به تبع «شهودها» ی حس مشترك (و از اینجاست كه مثالها و مثالهای نقضی و «پارادوكسها» اهمیت پیدا می‏كنند) و به تبع بحثهایی صورت می‏گیرد كه فیلسوفان دیگر در باب این مساله یا رای به میان آورده‏اند (و ضرورت روشنی بیان در همین است: سبك مبهم به درد بحث نمی‏خورد). فیلسوف اروپایی بیشتر در طلب آن است كه تصویر تلفیقی و تركیبی معقولی از تحولات اندیشه فلسفی در زمان به دست دهد تا اینكه به تحلیل و توصیف موارد خاص بپردازد.
اینكه امروز به نظر می‏رسد فرانسویان فلسفه تحلیلی را «كشف‏» كرده‏اند در واقع ثمره تحول دوگانه‏ای است، هم در نظریه‏ها و هم در روشها، كه در درون مكتب تحلیل صورت گرفته است. از یك سو در كشورهایی كه عملكرد غالب عملكردی بوده است كه به آن اشاره كردیم فیلسوفان روز به روز بیشتر از جنبه تاریخی مسائل آگاه شده‏اند (هم‏اكنون در كشورهایی كه برحسب سنت «تحلیلی‏» بوده‏اند چندین اثر عمده در زمینه تاریخ فلسفه، علی‏الخصوص فلسفه باستان و قرون‏وسطی پدید آمده است)، و فلسفه تحلیلی خود به تاریخ و سرچشمه‏های اروپایی خود توجه خاص یافته است. از سوی دیگر جمعی از فیلسوفانی كه در مكتب تحلیل پرورش یافته‏اند علم مخالفت‏با آرمانهای كلاسیك این مكتب برداشته‏اند و با عقایدی مانند ایدئالیسم و نسبی‏گرایی همدلی می‏كنند. از آن جمله است «پاتنام‏» كه تازگیها از برخی نظریات «كانتی‏» دفاع می‏كند و همراه با «گودمن‏» از واقعگرایی متافیزیكی انتقاد می‏كند. و نیز از آن جمله است «رورتی‏» كه از پراگماتیسم امریكایی كلاسیك جیمز و دیویی پشتیبانی می‏كند، اما بازتاب نظریات یا مسائلی را كه تا آن زمان فقط «اروپایی‏» به‏نظر می‏رسید با آن درمی‏آمیزد، نظریاتی مانند نظریات هایدگر، فوكو یا دریدا را. نویسندگان معروف به «تحلیلی‏» مانند پاتنام و رورتی و گودمن هنگامی پذیرفتنی‏تر می‏شوند كه موضوعهایی را كه از دوران ساختارگرایان برای فرانسویان آشناست می‏پرورانند یا از جریانهایی كه فرانسویان چندان علاقه‏ای به آنها ندارند (مانند سرل كه هوش مصنوعی و علوم‏شناختی را به باد انتقاد می‏گیرد) انتقاد می‏كنند. اگر برخی از امریكاییان آنچه را ما در آنان نمی‏پسندیم خود نمی‏پسندند پیشداوری پیشینی ما به‏صورت پسینی تایید می‏شود.
اما حال كه می‏بینیم در فرانسه جنبشی در جهت توجه روزافزون به فیلسوفان تحلیلی پدید آمده است، و البته این توجه در هنگامی است كه آن فیلسوفان علاقه‏ای به موضوعات «اروپایی‏» نشان می‏دهند و نوید آن می‏دهند كه مثل بچه سربه‏زیر به همگان بپیوندند، آیا این جنبش با توجه بیشتری به موضوعات كلاسیك فلسفه تحلیلی، یعنی مثلا به آثار فلسفه زبان، فلسفه منطق، یا فلسفه علم یا به نویسندگانی كه به لحاظ اعتقاداتشان بیشتر در كنار تجربه‏گرایی یا ماتریالیسم یا نامگرایی قرار می‏گیرند، اجر خود را می‏گیرد؟ و علی‏الخصوص آیا با میل واقعی فیلسوفان فرانسوی به اینكه روشهای خود را عوض كنند و رویكردی نزدیكتر به آنچه در بالا ذكر شد در پیش گیرند، اجر خود را می‏گیرند؟ من كه خود سخت تردید دارم كه چنین شود. فلسفه تحلیلی حقیقتا در فرانسه مورد گفتگو و پذیرش قرار نمی‏گیرد، مگر آنكه عملكرد آن جزء عرف متداول شود، یعنی تا وقتی كه فرانسویان واقعا حاضر شوند خود را در معرض نقد قرار دهند و همه انواع نظریه‏های فلسفی معاصر را در معرض نقد قرار دهند، تا وقتی كه بتوان در و Journal of Philosophy می‏یابیم، خلاصه، تا وقتی كه در بحث فلسفی به سبكی دست‏یازند كه طنطنه آن بسیار كمتر و فروتنی آن بیشتر باشد. «گفتگو»های اخیر مانند آنچه بر سر نازی‏بودن هایدگر یا درباره «پایان تاریخ‏» صورت گرفته است این گونه تغییرها را نوید نمی‏دهد. حال این پرسش پیش می‏آید كه آیا یكی از عمیقترین دلائل اكراه داشتن فرانسویان از سبك تحلیلی ناشی از آن نیست كه این سبك در دانشگاهها و مؤسسات فرهنگی پرورانده شده و روال «تخصصی‏» و «فنی‏» گرفته است درحالی‏كه، چنانكه بوورس در كتاب «فلسفه و خودخواری‏» نشان داده است، بخش عمده كار فلسفی در فرانسه از آن سبب شریف شناخه می‏شود كه آنچه را با تحقیر «فلسفه دانشگاهی‏» می‏نامند طرد می‏كنند و همه هم و غم خود را بر سر مسائلی نهاده است كه عامه مردم آنها را «حیاتی‏» می‏شمارند. فلسفه تحلیلی نیز طی دهها سال به این مسائل بی‏اعتنایی نكرده است (برخلاف، در این مسلك تفكرات اخلاقی فراوان می‏بینیم)، اما این كار را به سبكی كرده است كه خاص خود آن است‏یعنی سبك بحث دقیق و برهان محكم. همین مساله را به‏صورت دیگری نیز می‏توان مطرح كرد: چرا سبك هایدگر را بر سبك كارناپ ترجیح می‏دهند، درحالی كه سبك هایدگر در نوع خود كمتر از سبك كارناپ «فنی‏» نیست؟
چگونگی پذیرش ویتگنشتاین خود نشان‏دهنده همین ابهامها است. ویتگنشتاین مدتها از این لطمه دید كه آثار او را به پوزیتیویسم و فلسفه زبان وصل می‏كردند. آثار بوورس نشان می‏دهد كه، برخلاف، ویتگنشتاین تا چه اندازه از این دو جریان انتقاد كرده است و تا چه اندازه آثار خود او عالمی جداگانه ساخته است. با این‏همه، بخش عمده‏ای از توجهی كه آثار او در فرانسه برانگیخته است ناشی از دغدغه خاطر نسبت‏به موضوعهایی نیست كه بیش از همه به آنها پرداخته است، یعنی موضوعهایی مانند فلسفه روان‏شناسی و فلسفه ریاضیات، بلكه ناشی از چیزی است كه می‏توان آن را دغدغه خاطر «انحرافی‏» نامید: آثار او را اغلب با عینك پدیدارشناختی و هایدگری خوانده‏اند، از سبك او كه پر از كلمات قصار و آمیخته به ابهام است‏خوششان آمده است و امروزه خاكریزی شده است در برابر «هجوم جانبداران علوم‏شناختی‏». سخن كوتاه، اگر امروزه ویتگنشتاین را فیلسوف «بزرگی‏» می‏دانند ظاهرا برای آن است كه گمان می‏كنند ما را یاری می‏كند تا در برابر «علم‏پرستانه‏»ترین گرایشهای فلسفه تحلیلی معاصر پایداری كنیم. اما بین علم‏پرستی افسارگسیخته برخی از جانبداران علوم‏شناختی و «طبیعت و تبعیت‏» بخشیدن به اندیشه و ضدیت پاره‏ای از متفكران اروپایی (از جمله آنان كه مانند رورتی امریكایی هستند) با علم‏پرستی و طبیعت‏گرایی، جایی هم برای نوعی عقلانیت هست كه دستاوردهای شناخت علمی را پاس بدارد و هم از محدودیتهای آن آگاه باشد. بیست‏سال پیش بوورس نوشته است كه موضع ویتگنشتاین در همین‏جاست. به‏نظر من موضع پاره‏ای دیگر از نویسندگان فلسفه تحلیلی نیز همین است، هرچند كه برداشتهای ویتگنشتاین را تایید نمی‏كنند. این را كه دانستیم آن‏وقت می‏توانیم همزبان با پاتنام بگوییم: فلسفه «تحلیلی‏» یا «اروپایی‏» نداریم، آنچه هست فقط فلسفه خوب یا بد است.
نویسنده: پاسكال آنژل
مترجم: منوچهر بدیعی
پی‏نوشت:
۱) اشاره به فیلسوفان فرانسوی اواخر قرن هجدهم، كندیاك و كابانیس و دستوت دوتراسی و هلوسیوس، است كه منشا هر نوع شناختی را در حواس می‏دانستند و معتقد بودند استدلالات عقلی و منطقی راه به‏جایی نمی‏برد. - مترجم
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید