یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سالی که زندگی گل داد


سالی که زندگی گل داد
احساس می كردم ایستاده ام روی لبه پرتگاهی عمیق كه بزودی من و خانواده ام را خواهد بلعید. بزودی زود، همه چیز از هم خواهد پاشید و زندگی ...
فكر می كردم به پلی كه تازگی روی بزرگراه زده اند، به سرعت خودروها، به ارتفاع ساختمان ها، به قرص های خواب، اصلاً همه قرص ها، فكر می كردم به نبودن، دیگر نبودن و از آن لذت می بردم و دلم می خواست ترافیك گره بخورد، ساعت ها بگذرد و به هیچ جا نرسم.
كشمكش ها و اختلافهای اعضای خانواده ام، هر چقدر بیشتر طول می كشید، من ناامیدتر، خسته تر و دلمرده تر می شوم. هر چند نقشی دراصل آن اختلاف ها نداشتم اما همه حرف هایم نوعی جانبداری محسوب می شد و ناخواسته متهم می شدم. كم كم به همه چیز بی توجه و به زندگی بی اعتنا شدم.
زمستان بود، بعد از چند روز بارندگی، صبح روز اول هفته، از خانه زدم بیرون. آسمان به طور وصف ناپذیری آبی بود. گله های ابر، بی اندازه سفید بودند. همه چیز تمیز بود. همه چیز برق می زد. تصاویر چنان پاكیزه بود كه بی اختیار از دیدنشان لبخند زدم. شیشه ها و اشیای براق نورآفتاب را منعكس می كردند. اما این انعكاس اصلاً دل آزار نبود. هوا چنان پاك و شفاف شده بود كه كوه دماوند را به وضوح می دیدم. اما زنده و كمی دورتر. سبك شده بودم. انگار نسیمی كه به صورتم خورد لایه ای از گرد وغبار دلم را گرفت و فرصتی به من داد.
فرصتی كه هر چند كوتاه بود، اما برای ورود به باریكه نوری به دلم كافی بود. باریكه نوری كه به من امكان داد، چیزهایی را ببینم كه تا پیش از آن، توجهی به آنها نكرده بودم. نور از آشفتگی اعصابم كاست. آرامش بیشتری پیدا كردم. بیرون از من زندگی واقعاً جریان داشت. می توانست زیبا هم باشد. باید راهی به آن پیدا كرد. نور همیشه هست. باید آن را به دل راه داد. من كه تا آن لحظه مدام پیش بینی اتفاق هایی را می كردم كه هیچ وقت رخ نمی داد و ذهنم را آشفته می كرد .
تصمیم گرفتم این وضع را تغییر دهم. سری به یك كتابفروشی زدم. چند كتاب مرتبط با وضعی كه داشتم خریدم. سری به یك مشاور خانواده زدم و وقت برگشتن به خانه، سری به یك مغازه شیرینی فروشی زدم.
برنامه هایی داشتم. نخستین برنامه ام را همان روز عصر اجرا كردم. داستان تغییر با تغییر دكور خانه كلید خورد. جابه جایی چند شیء حركت و حس تغییر را به جای رخوت و دلمردگی به فضای خانه وارد كرد.
برای ایجاد رابطه ای بهتر و صمیمی تر تلاش كردم. حس می كردم ایستاده ام میان یك جمع و به یك نقطه ارتباطی تبدیل شده ام. می توانستم، می توانستم.
چیدن میز صبحانه، روشن كردن رادیو، پخش موزیك، گرفتن فیلم از كلوپ فیلم محل، پختن یك شام من درآوردی با كمك بقیه، پختن شیرینی با كمك بقیه، پیك نیك در پارك محل، گوش دادن به حرف های بقیه طوری كه هر وقت همراهی بخواهند همراهشان باشی و هر وقت فقط بخواهند چیزی را تعریف كنند تا ذهنشان را مرتب كنند، آن قدر ساكت بمانی كه حس كنند، نیستی ـ كم كم در این مورد مهارت پیدا كردم ـ ، نوشتن یادداشت برای یكدیگر و ... از جمله برنامه هایی بود كه كم كم اجرا كردم.
كمی بعد، تعداد یادداشت های محبت آمیز بیشتر شد. كمی بعد، همه می دانستیم كه نباید دنبال مقصر بگردیم، باید دنبال هدف و بهترین راه برای رسیدن به هدف باشیم. می دانستیم كه بحث درباره آنچه گذشته و خطاها و اشتباه های گذشته آن قدر فایده ندارد كه بحث درباره پیشنهادها و برنامه هایی كه می تواند، همین حالا در زندگی مان مؤثر باشد. می دانستیم كه برای همین حالا فكر كردن و در لحظه بودن چقدر خوب است.
□□□
بهار سال بعد، یك روز عصر دیرتر از همیشه به خانه رسیدم. كارم طول كشیده بود.
پدر و دو برادرم مسافرت بودند. روی یك كاغذ مادرم نوشته بود: سلام . خسته نباشی. من و پریسا رفتیم خونه خاله گیتا. شام برمی گردیم. گلدونی كه پارسال دوستت برات خریده بود یادته؟ گل داده.
گلدان، با گل لاله ارغوانی رنگ، روی میز بود. سال پیش آنقدر اوضاع خانه آشفته بود كه گلدان را فراموش كرده بودم. یك سال پیش گلدان را یكی از دوستانم عیدی به من داده بود. پیام خیلی ساده بود: خشكیدن آسان است اما نتیجه اش بیهودگی است، جوانه زدن سخت است. تلاش و مقاومت می خواهد اما روزی ثمر خواهد داد.
آن سال، زندگی گل داد.

تجربه ای به روایت مهناز . ف از تهران
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید