یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کویین‌ و کتاب‌ گناه‌ نخستین‌، فریاد کشیدم‌ عشق‌


کویین‌ و کتاب‌ گناه‌ نخستین‌، فریاد کشیدم‌ عشق‌
آنتونی‌ كویین‌ در ۲۱ آوریل‌ ۱۹۱۵ از مادری‌ مكزیكی‌ و پدری‌ ایرلندی‌ در «چیهواهوا» مكزیك‌ به‌ دنیا آمد. وی‌ در یك‌ خانواده‌ كاتولیك‌ پرورش‌ یافت‌ و از كودكی‌ بطور مداوم‌ به‌ كلیسا می‌رفت‌. از سن‌ ۶ سالگی‌ آنتونی‌ خود مراسم‌ مذهبی‌ كلیسای‌ كاتولیك‌ را انجام‌ می‌داد. وی‌ مدت‌ها آرزو داشت‌ كه‌ یك‌ كشیش‌ كاتولیك‌ شود. او در سنین‌ نوجوانی‌ در مراسم‌ یكی‌ از كلیساهای‌ لس‌آنجلس‌ ساكسیفون‌ می‌نواخت‌ و موعظه‌ها را از انگلیسی‌ به‌ اسپانیولی‌ ترجمه‌ می‌ كرد. در كتاب‌ «گناه‌ نخستین‌» كه‌ اولین‌ كتاب‌ وی‌ درباره‌ زندگی‌اش‌ است‌، چنین‌ آمده‌: «من‌ در نیویورك‌ زندگی‌ می‌كردم‌، شهری‌ كه‌ سرشار از پول‌، موقعیت‌های‌ اجتماعی‌ و خانواده‌هایی‌ با فرهنگ‌های‌ گوناگون‌ بود. ۳ فیلم‌ از من‌ بطور همزمان‌ در تایم‌ اسكوئر روی‌ پرده‌ بود و مشغول‌ بازی‌ در یك‌ تئاتر هم‌ بودم‌. در «برادوی‌» به‌ هر طرف‌ كه‌ نگاه‌ می‌كردید، اسم‌ من‌ را در میان‌ نورهای‌ رنگارنگ‌ می‌دیدید. یك‌ روز به‌ سمت‌ خانه‌ام‌ در تقاطع‌ خیابان‌ هفدهم‌ و خیابان‌ پارك‌ به‌ راه‌ افتادم‌. پول‌ بسیار زیادی‌ برای‌ خرید این‌ خانه‌ هزینه‌ كرده‌ بودم‌. خانه‌ام‌ ۶ طبقه‌ بود و هر طبقه‌ آن‌ با بهترین‌ مبلمان‌، نقاشی‌های‌ زیبا و كتاب‌های‌ كمیاب‌ آن‌ زمان‌ تزیین‌ شده‌ بود.
تصور داشتن‌ چنین‌ ثروتی‌ به‌ من‌ آرامش‌ بسیاری‌ می‌داد. هنگامی‌ كه‌ از خیابان‌ پنجم‌ عبور می‌كردم‌، ناگهان‌ احساس‌ كردم‌ كه‌ همه‌ آسمانخراش‌های‌ آنجا بر روی‌ سرم‌ فرو می‌ریزند. از وسط‌ سنترال‌ پارك‌ عبور كردم‌ و شروع‌ به‌ دویدن‌ كردم‌. با هر قدم‌ كه‌ بر می‌داشتم‌ ترسم‌ بیشتر می‌شد. آنقدر دویدم‌ كه‌ ریه‌هایم‌ شروع‌ به‌ سوختن‌ كردند. خسته‌ و درمانده‌، خود را بر روی‌ تلی‌ از خاك‌ و علف‌ انداختم‌ و به‌ منبع‌ آب‌ خیره‌ شدم‌. دوست‌ داشتم‌ گریه‌ كنم‌ ولی‌ گلویم‌ خشك‌ شده‌ بود. در آن‌ لحظه‌ بزرگترین‌ غم‌ عمرم‌ را احساس‌ كردم‌. ولی‌ حتی‌ یك‌ قطره‌ اشك‌ از چشمانم‌ جاری‌ نشد. بر روی‌ زانوهایم‌ خم‌ شدم‌ و شروع‌ به‌ خواندن‌ دعا كردم‌. از خدا خواستم‌ به‌ من‌ كمك‌ كند. ولی‌ جوابی‌ نشنیدم‌.
چشمانم‌ را بستم‌ و منتظر شدم‌. من‌ كماكان‌ منتظر بودم‌ ولی‌ انگار خدا در آن‌ لحظه‌ جای‌ دیگری‌ بود! وقتی‌ چشمانم‌ را باز كردم‌، چراغ‌های‌ شهر را دیدم‌ كه‌ از هر طرف‌ سوسو می‌زدند. آن‌ شب‌ هنگامی‌ كه‌ به‌ تئاتر رفتم‌، نمی‌توانستم‌ حرف‌ بزنم‌. حتی‌ نمی‌توانستم‌ زمزمه‌ كنم‌. دنبال‌ یك‌ دكتر فرستادم‌. دكتر آمد و گلوی‌ مرا معاینه‌ كرد. او گفت‌ كه‌ گلوی‌ من‌ هیچ‌ مشكلی‌ ندارد. پرسیدم‌: پس‌ چرا نمی‌توانم‌ حرف‌ بزنم‌؟ دكتر به‌ شوخی‌ گفت‌: نمی‌دانم‌. شاید غده‌یی‌ روی‌ تارهای‌ صوتی‌ات‌ ایجاد شده‌ كه‌ من‌ نمی‌توانم‌ ببینم‌. شاید هم‌ دروغی‌ راه‌ گلویت‌ را بسته‌ است‌! تكرار كردم‌: «دروغی‌ در گلویم‌ گیر كرده‌؟!» هزاران‌ دروغ‌ در گلوی‌ من‌ گیر كرده‌ بود! كدام‌ یك‌ از آنها اینطور مرا اذیت‌ می‌كرد؟ آن‌ شب‌ هر طور بود نقشم‌ را اجرا كردم‌. سعی‌ می‌كردم‌ با همه‌ حقیقت‌ زندگی‌ام‌ نقشم‌ را ایفا كنم‌، ولی‌ مردم‌ تنها صدای‌ گوشخراش‌ مردی‌ را می‌شنیدند كه‌ روی‌ صحنه‌ حركت‌ می‌كرد. آنها نمی‌دانستند كه‌ من‌ چقدر درد می‌كشم‌. پس‌ از پایان‌ نمایش‌، به‌ تنهایی‌ بیرون‌ رفتم‌. ابرها آسمان‌ را در بر گرفته‌ بودند و توفان‌ در حال‌ شكل‌گیری‌ بود.
جایی‌ برای‌ پناه‌ گرفتن‌ نبود. «چه‌ سودی‌ از همه‌ كارهای‌ بشر زیر نور آفتاب‌ نصیب‌ وی‌ می‌شود». (آیه‌یی‌ از انجیل‌ م‌)
آن‌ لحظه‌ بود كه‌ فهمیدم‌ هر آنچه‌ كرده‌ام‌، پوچ‌ و فقط‌ مایه‌ ناراحتی‌ بوده‌ است‌. كویین‌ بخاطر آسیب‌دیدگی‌ صدایش‌ كه‌ بدون‌ دلیل‌ موجه‌ بود، به‌ یك‌ دكتر مشاور در لس‌آنجلس‌ مراجعه‌ كرد: به‌ ناگاه‌ حس‌ كردم‌ كه‌ این‌ دكتر علاقه‌یی‌ به‌ سینما ندارد! او از من‌ پرسید: آیا شما به‌ عشق‌ اعتقاد دارید؟ این‌ سوال‌ مرا متحیر كرد. می‌خواستم‌ از جای‌ خود بلند شوم‌ و آنجا را ترك‌ كنم‌. تحلیل‌ او به‌ نظر من‌ دردناك‌ و شرم‌آور بود. احساس‌ می‌كردم‌ اسیر شده‌ام‌ و از این‌ فضای‌ بسته‌ می‌ترسیدم‌. اصلا مطمئن‌ نبودم‌ كه‌ از این‌ دكتر خوشم‌ بیاید. او به‌ نظر بیش‌ از حد گستاخ‌، سالم‌ و خشك‌ می‌رسید. شما به‌ عشق‌ اعتقاد دارید؟ همه‌ مساله‌ همین‌ بود. به‌ همین‌ دلیل‌ بود كه‌ مثل‌ یك‌ احمق‌ آنجا نشستم‌ و تكان‌ نخوردم‌. اگر از من‌ می‌پرسید «به‌ خدا اعتقاد داری‌» بلافاصله‌ هزاران‌ دلیل‌ از خورجین‌ بحث‌های‌ خداشناسی‌ خود بیرون‌ می‌كشیدم‌ و آنها را با تجارب‌ شخصی‌ خود تركیب‌ می‌كردم‌ و تحویلش‌ می‌دادم‌. چون‌ در این‌ زمینه‌ به‌ حد كافی‌ تجربه‌ داشتم‌ كه‌ چنین‌ سوالی‌ را پاسخ‌ دهم‌. ولی‌ این‌ سوال‌ كه‌ «آیا به‌ عشق‌ اعتقاد داری‌» سوال‌ خیلی‌ بزرگی‌ بود. در حقیقت‌ بزرگترین‌ سوال‌ ممكن‌ بود.
با خود فكر كردم‌: بله‌، اعتقاد دارم‌: من‌ عاشق‌ اولین‌ روزهای‌ بهار هستم‌ كه‌ اولین‌ برگ‌های‌ درختان‌ ظاهر می‌شود. من‌ عاشق‌ خورشید و دریا هستم‌. من‌ عاشق‌ صدای‌ خنده‌ كودكان‌ هستم‌. عاشق‌ صدای‌ خش‌خش‌ برگ‌ درختان‌ هستم‌. عاشق‌ عطر بوی‌ خاك‌ باران‌ خورده‌ هستم‌. عاشق‌ معصومیت‌ اولین‌ دانه‌های‌ برگ‌ هستم‌. به‌ موسیقی‌ مكزیكی‌ عشق‌ می‌ورزم‌. عاشق‌ پوچینی‌ هستم‌. به‌ یادگیری‌ عشق‌ می‌ورزم‌. عاشق‌ خواب‌ شبانه‌ خوب‌ هستم‌. عاشق‌ بوی‌ عود كلیسا هستم‌. توماس‌ ولف‌ را دوست‌ دارم‌. میكل‌ آنژ را دوست‌ دارم‌. بچه‌هایم‌ را دوست‌ دارم‌. البته‌ من‌ به‌ عشق‌، به‌ معنای‌ رایج‌ آن‌ اعتقاد دارم‌. عشقی‌ كه‌ عیسی‌ مسیح‌ یا گاندی‌ درباره‌اش‌ سخن‌ می‌گفتند. اما آیا تا حالا توانسته‌ام‌ بدون‌ هیچ‌ شرط‌ و شروطی‌ عشق‌ بورزم‌؟ قطعا بچه‌هایم‌ را دوست‌ داشتم‌، ولی‌ با این‌ حال‌ برای‌ آنها هم‌ در منزل‌ قوانین‌ و تكالیفی‌ تعیین‌ می‌كردم‌. در رابطه‌ با زنان‌، باید بگویم‌ كه‌ همواره‌ شكست‌ می‌خوردم‌.
بنابراین‌ شرایط‌ من‌ انعطاف‌ناپذیر و متعصبانه‌ بودند كه‌ شاید نتیجه‌ تربیت‌ مذهبی‌ من‌ بودند. خون‌ سرخپوستی‌ در رگ‌هایم‌ آنقدر قوی‌ بود كه‌ به‌ من‌ اجازه‌ پذیرش‌ هیچ‌ مفهوم‌ جدیدی‌ نمی‌داد. بنابراین‌ هیچ‌ انعطاف‌پذیری‌ یا سازشی‌ با زنان‌ نداشتم‌. دكتر صبورانه‌ منتظر پاسخ‌ من‌ بود. گفتم‌: «عشقی‌ كه‌ من‌ به‌ آن‌ اعتقاد دارم‌ آنقدر پیچیده‌ است‌ كه‌ نمی‌توانم‌ تنها با بله‌ یا خیر به‌ این‌ سوال‌ پاسخ‌ دهم‌ اما در این‌ لحظه‌ می‌گویم‌ كه‌ بله‌، به‌ عشق‌ اعتقاد دارم‌.» دكتر گفت‌: پس‌ نگران‌ نباش‌. همه‌ چیز روبه‌راه‌ خواهد شد. دكتر سعی‌ كرد مرا بخنداند و گفت‌: هر مردی‌ كه‌ به‌ عشق‌ اعتقاد داشته‌ باشد، زیاد بیمار نمی‌شود!
كویین‌ با مادرش‌ درباره‌ این‌ جلسات‌ گفت‌وگو با مشاور صحبت‌ كرد. (نقل‌ قول‌ از كتاب‌ گناه‌ نخستین).
مادر پرسید: «دكتر به‌ تو دارو داد؟» گفتم‌: نه‌، پرسید: «پس‌ در مطب‌ او چه‌ كار می‌كنی‌؟ جواب‌ دادم‌: فقط‌ حرف‌ می‌زنیم‌.» مادرم‌ گفت‌: «فقط‌ بخاطر همین‌ به‌ او اینقدر پول‌ می‌دهی‌؟ گفتم‌: بله‌. مادر گفت‌: چرا پیش‌ یك‌ كشیش‌ نمی‌روی‌ و با او حرف‌ نمی‌زنی؟ كشیش‌ از همه‌ به‌ خدا نزدیك‌تر است‌. در ضمن‌ قیمتش‌ هم‌ كمتر می‌شود!» گفتم‌: شاید بعدا این‌ كار را بكنم‌.»
پدر آنتونی‌ در زمان‌ جنگ‌ جهانی‌ اول‌ در جبهه‌ خدمت‌ می‌كرد و مادر آنتونی‌ در مدتی‌ كه‌ همسرش‌ در جنگ‌ بود، در اردوگاهی‌ كه‌ مخصوص‌ زنان‌ سربازان‌ بود آنتونی‌ را به‌ دنیا آورد. وی‌ زن‌ بسیار با ایمانی‌ بود و ایمان‌ قوی‌ وی‌ را می‌توان‌ از لابه‌لای‌ گفته‌های‌ آنتونی‌ كویین‌ در كتاب‌ «گناه‌ نخستین‌» یافت‌.
آنتونی‌ از زبان‌ مادر خود می‌نویسد: «خدا را شكر كه‌ من‌ شست‌وشو بلد بودم‌. چرا كه‌ هنگامی‌ كه‌ تو فقط‌ ۴ ماه‌ داشتی‌، ما به‌ ال‌ پاسو در ایالت‌ تگزاس‌ نقل‌ مكان‌ كردیم‌ و خدا را شكر كه‌ همگی‌ سر و وضع‌ تمیز و مرتبی‌ داشتیم‌. خوب‌ به‌ یاد دارم‌ كه‌ دوم‌ اوت‌ ۱۹۱۵ بود كه‌ وارد این‌ شهر شدیم‌.
اولین‌ كاری‌ كه‌ پس‌ از عبور از مرز و رسیدن‌ به‌ ال‌ پاسو كردم‌، این‌ بود كه‌ به‌ یك‌ كلیسا رفتم‌ تا از خدا بخاطر سالم‌ رسیدنمان‌ به‌ این‌ شهر تشكر كنم‌. كویین‌ در ادامه‌ توضیح‌ درباره‌ جلساتش‌ با مشاور نوشته‌ است‌:
دكتر یك‌ بار از من‌ درباره‌ اعتقادات‌ فرهنگی‌ام‌ پرسید. او گفت‌: «می‌دانی‌، تونی‌، همانطور كه‌ خودت‌ هم‌ گفتی‌ در مكزیك‌ همیشه‌ در خانواده‌ یا پدر سالاری‌ حكمفرماست‌ یا مادرسالاری‌. ولی‌ اینجا امریكا است‌ و ما همگی‌ سعی‌ داریم‌ مادرانمان‌ را برتر از دیگران‌ بدانیم‌. بنابراین‌ در اینجا بچه‌ها از پدرانشان‌ بد می‌گویند ولی‌ خدا روزی‌ را نیاورد كه‌ بخواهند چیزی‌ درباره‌ مادرانشان‌ بگویند. حتی‌ اگر موقعیت‌ طوری‌ باشد كه‌ مادرشان‌ سزاوار چنین‌ بدگویی‌ باشد.»آنتونی‌ در ادامه‌ می‌نویسد: «وقتی‌ ۶ ساله‌ بودم‌، فهمیدم‌ كه‌ یكشنبه‌ صبح‌ها می‌توانم‌ با واكس‌ زدن‌ كفش‌ مردم‌ در مقابل‌ كلیسا پول‌ به‌ دست‌ بیاورم‌. مردها دوست‌ دارند با كفش‌ براق‌ راه‌ بروند. معمولا ۴۰ تا ۵۰ سنت‌ پول‌ كسب‌ می‌كردم‌. یادم‌ می‌آید كه‌ گاهی‌ جوراب‌های‌ سفید و تمیز آنها را هم‌ سیاه‌ می‌كردم‌! آن‌ وقت‌ مشتری‌ به‌ من‌ می‌گفت‌: بیا پسرجان‌، این‌ ۲۵ سنت‌ را بگیر و دست‌ از سر كفش‌ من‌ بردار! یك‌ روز كه‌ مشتری‌ نداشتم‌ و جلوی‌ كلیسا به‌ صدای‌ زیبای‌ كشیش‌ گوش‌ می‌دادم‌، عطر عود را استنشاق‌ می‌كردم‌ و به‌ نور شمع‌ها خیره‌ شده‌ بودم‌، كشیش‌ جوانی‌ مرا دید و به‌ داخل‌ كلیسا دعوت‌ كرد. وسایل‌ كارم‌ را گوشه‌یی‌ گذاشتم‌ و وارد شدم‌. در آن‌ لحظه‌ كه‌ جمعیت‌ را می‌ دیدم‌ كه‌ مشغول‌ دعا هستند، دوست‌ داشتم‌ كه‌ جزیی‌ از این‌ دنیای‌ ایمان‌، عشق‌ و امید باشم‌. از آن‌ كشیش‌ جوان‌ خواستم‌ كه‌ به‌ من‌ اجازه‌ دهد یكشنبه‌ هفته‌ بعد هم‌ برای‌ تماشای‌ مراسم‌ به‌ آنجا بیایم‌. آن‌ كشیش‌ مهربان‌ترین‌ وبا شعورترین‌ مردمی‌ بود كه‌ تاكنون‌ دیده‌ام‌. نام‌ وی‌ پدر آنسیمو بود. اكنون‌ كه‌ به‌ روزهایی‌ می‌اندیشم‌ كه‌ دوست‌ داشتم‌ كشیش‌ شوم‌، می‌فهمم‌ كه‌ آن‌ هنگام‌ فقط‌ می‌خواستم‌ به‌ نوعی‌ از زندگی‌ فرار كنم‌. از چالش‌ها، از مبارزات‌ زندگی‌، از باختن‌ می‌ترسیدم‌. حس‌ می‌ كردم‌ اگر به‌ خدا نزدیك‌ شوم‌ می‌توانم‌ در گوشه‌یی‌ پنهان‌ شده‌ و از چالش‌های‌ زندگی‌ فرار كنم‌.
روزی‌ دكتر از من‌ پرسید: تا حالا پیش‌ آمده‌ كه‌ خوابی‌ را بطور مستمر ببینی‌؟ جواب‌ دادم‌: بله‌. گاهی‌ خواب‌ می‌بینم‌ كه‌ یك‌ خانه‌ بزرگ‌ دارم‌ كه‌ دو قسمت‌ جدا از هم‌ دارد. من‌ در قسمت‌ تاریك‌ آن‌ زندگی‌ می‌كنم‌ و هر چه‌ تلاش‌ می‌كنم‌ به‌ قسمت‌ دیگر كه‌ سرشار از نور و روشنایی‌ است‌، راهی‌ پیدا كنم‌ نمی‌توانم‌. دكتر گفت‌: رویایی‌ كه‌ آن‌ شب‌ قبل‌ از تئاتر داشتی‌ چطور؟ خراب‌ شدن‌ آسمانخراش‌ها؟ آیا قبلا چنین‌ رویایی‌ داشتی؟ جواب‌ دادم‌:بله‌. البته‌ گاهی‌ فقط‌ قسمتی‌ از آن‌ را می‌بینم‌. خیلی‌ وقت‌ها خواب‌ می‌بینم‌ كه‌ دنیا دارد به‌ آخر می‌رسد. پرسید: همیشه‌ همین‌ طور است‌؟ جواب‌ دادم‌: كم‌ و بیش‌. همیشه‌ صدای‌ شیپور را می‌شنوم‌ و فرشتگانی‌ را می‌بینم‌ كه‌ از روی‌ فرش‌ ارغوانی‌ بی‌پایانی‌ كه‌ از بهشت‌ می‌آید، به‌ میزبانی‌ بهشتیان‌ می‌آیند. دكتر پرسید: این‌ خواب‌ها از كی‌ شروع‌ شد؟ گفتم‌: از وقتی‌ ۱۱ ساله‌ بودم‌. بعد از مرگ‌ پدرم‌،مادربزرگم‌ خیلی‌ مریض‌ شد. از آن‌ موقع‌ بیش‌ از پیش‌ به‌ كلیسا می‌رفتم‌. واقعا تصمیم‌ داشتم‌ كشیش‌ شوم‌. می‌خواستم‌ همیشه‌ ردای‌ بلند بپوشم‌ و بوی‌ عود را حس‌ كنم‌ و موسیقی‌ كلیسا را بشنوم‌ و از این‌ جهان‌ مادی‌ زشت‌ دور شوم‌.
مادر بزرگم‌ مدتی‌ بشدت‌ بیمار بود و چند كشیش‌ پروتستان‌ به‌ منزل‌ ما می‌آمدند و برای‌ او دعا می‌كردند. بعد از مدتی‌ دردهای‌ مادربزرگم‌ كاهش‌ یافت‌ و او اعتقاد عمیقی‌ به‌ كلیسای‌ پروتستان‌ پیدا كرد. روزی‌ با اصرار فراوان‌ او به‌ همراهش‌ به‌ كلیسای‌ پروتستان‌ رفتم‌. در آنجا مردمی‌ را می‌دیدم‌ كه‌ به‌ آرامی‌ می‌رفتند و می‌آمدند. انگار كه‌ اگر سر و صدا ایجاد كنند خدا آنها را نمی‌بخشد. و بعد شروع‌ به‌ خواندن‌ دعا و گفتن‌ «هاله‌ لویا» كردند. در آن‌ لحظه‌ احساس‌ عجیبی‌ به‌ من‌ دست‌ داد. یكشنبه‌ هفته‌ بعد، دوباره‌ به‌ كلیسای‌ كاتولیك‌ رفتم‌ و به‌ كشیش‌ مورد علاقه‌ام‌، پدر آنسیمو در اجرای‌ مراسم‌ كمك‌ كردم‌. بعد از پایان‌ مراسم‌ به‌ او گفتم‌: پدر، من‌ باید با شما صحبت‌ كنم‌. او گفت‌: فكر می‌كنم‌ می‌دانم‌ درباره‌ چه‌ موضوعی‌ می‌خواهی‌ صحبت‌ كنی‌. می‌دانم‌ كه‌ مادربزرگت‌ مدتی‌ است‌ به‌ كلیسای‌ پروتستان‌ها می‌رود و تو حالا بر سر دوراهی‌ قرار گرفته‌یی‌. من‌ تنها یك‌ چیز به‌ تو می‌گویم‌: قلبت‌ را دنبال‌ كن‌. كاری‌ را كه‌ دوست‌ داری‌ برای‌ مدتی‌ انجام‌ بده‌. من‌ مطمئنم‌ كه‌ تو كاتولیك‌ بهتری‌ می‌شوی‌ و بر می‌گردی‌.
پس‌ از این‌ گفت‌وگو به‌ داخل‌ كلیسا برگشتم‌ و ساعت‌ها دعا كردم‌. فردای‌ آن‌ روز به‌ دوستان‌ پروتستان‌ مادربزرگم‌ گفتم‌ كه‌ حاضرم‌ برای‌ آنها در گروه‌ موسیقی‌ كلیسایشان‌ ساكسیفون‌ بزنم‌. در آن‌ مدت‌ كارهای‌ عجیب‌ زیادی‌ می‌كردم‌. به‌ همراه‌ چند جوان‌ پروتستان‌ در گوشه‌یی‌ از خیابان‌ می‌ ایستادم‌ و به‌ زبان‌ اسپانیولی‌ دعا می‌خواندیم‌ و مردم‌ دور ما جمع‌ می‌شدند. آن‌ موقع‌ ۱۴ سال‌ داشتم‌ و در كلیسای‌ پروتستان‌ زنی‌ را دیدم‌ كه‌ هیچ‌یك‌ از زنان‌ هنرپیشه‌یی‌ كه‌ بعدها با آنها آشنا شدم‌ با او قابل‌ مقایسه‌ نبودند، همواره‌ سعی‌ می‌كردم‌ آنها را با او مقایسه‌ كنم‌. آنامانیانی‌، اینگرید برگمن‌، لورت‌ تیلور، كاترین‌ هپبورن‌، گرتا گاربو و اتل‌ باریمور. نه‌، هیچ‌ یك‌ از آنها با «ایمی‌ سمپل‌ مك‌ فرسون‌» قابل‌ مقایسه‌ نبودند.
این‌ زن‌ در آن‌ روزها در مجامع‌ پروتستان‌ برای‌ مردم‌ دعا می‌ خواند و سعی‌ می‌كرد با تكیه‌ بر ایمان‌ قوی‌ كه‌ در آنها به‌ وجود می‌آورد دردها و مشكلات‌ آنها را از بین‌ ببرد. و در میان‌ مردم‌ راه‌ می‌رفت‌ و دعا می‌خواند. «در این‌ هنگام‌ دكتر گفت‌: بله‌، او را به‌ یاد می‌آورم‌. در آن‌ زمان‌ خیلی‌ درباره‌ او صحبت‌ می‌شد. ناگهان‌ خشم‌ همه‌ وجودم‌ را فرا گرفت‌. حس‌ كردم‌ كه‌ دكتر می‌خواهد درباره‌ او بدگویی‌ كند. ولی‌ دكتر گفت‌: آرام‌ باش‌، آرام‌ باش‌. هیچ‌ منظور بدی‌ نداشتم‌. ادامه‌ دادم‌: «یك‌ شب‌ ایمی‌ از من‌ خواست‌ تا در یك‌ جلسه‌ كه‌ برای‌ مكزیكی‌های‌ مقیم‌ امریكا برگزار می‌شد، گفته‌هایش‌ را به‌ اسپانیولی‌ ترجمه‌ كنم‌. حس‌ می‌كردم‌ نمی‌توانم‌ ولی‌ او دستش‌ را بر روی‌ شانه‌ام‌ گذاشت‌ و ناگهان‌ شوكی‌ تمام‌ بدنم‌ را در بر گرفت‌ و همه‌ احساس‌ ترس‌ و خجالت‌ را در من‌ از بین‌ برد و در آن‌ شب‌، من‌ صدای‌ او شدم‌.» در این‌ لحظه‌ به‌ دكتر نگاه‌ كردم‌ تا عكس‌العملش‌ را نسبت‌ به‌ گفته‌هایم‌ ببینم‌. او در سكوت‌ به‌ فكر فرو رفته‌ بود. طی‌ این‌ جلسات‌ مشاوره‌، فهمیده‌ بودم‌ كه‌ این‌ روش‌ وی‌ برای‌ درك‌ موضوعات‌ است‌.
پس‌ از مدتی‌ سكوت‌ پرسید: آخرین‌ باری‌ كه‌ در صحرا بودی‌، كی‌ بود؟ جواب‌ دادم‌: حدود یك‌ سال‌ قبل‌ در صحرای‌ اردن‌. پرسید: چه‌ احساسی‌ داشتی؟ من‌ گفتم‌: حس‌ كردم‌ خدا آنجا بود. مدتی‌ در صحرا گم‌ شده‌ بودم‌ و در تمام‌ آن‌ مدت‌ حس‌ می‌كردم‌ خدا در آن‌ لحظات‌ در كنارم‌ است‌. آن‌ موقع‌ برای‌ چند لحظه‌ وحشتناك‌ معنای‌ كامل‌ و حقیقی‌ ابدیت‌ را حس‌ كردم‌.»
آن‌ شب‌ پس‌ از آنكه‌ از مطب‌ خارج‌ شدم‌، تا صبح‌ رانندگی‌ كردم‌ و به‌ منطقه‌ كوهستانی‌ سیه‌را رسیدم‌. خورشید داشت‌ طلوع‌ می‌كرد. روی‌ زانوهایم‌ خم‌ شدم‌ و دعا كردم‌ و از خدا خواستم‌ راه‌ را برایم‌ روشن‌ كند. وقتی‌ دعایم‌ تمام‌ شد و چشمانم‌ را گشودم‌، كودكی‌ خود را در مقابل‌ خود دیدم‌. این‌ كودك‌ كه‌ خودم‌ بودم‌ گفت‌: هر كسی‌ كه‌ هنوز بتواند با معجزه‌ یك‌ روز جدید، زانو زده‌ و دعا كند، قطعا آدم‌ بدی‌ نیست‌.» گفتم‌: بله‌. حالا حس‌ بهتری‌ دارم‌. كودك‌ گفت‌: كلمه‌ را تكرار كن‌. پرسیدم‌: چه‌ كلمه‌یی‌؟ به‌ سادگی‌ گفت‌: عشق‌. سعی‌ كردم‌ تكرار كنم‌ ولی‌ نتوانستم‌. به‌ یاد آوردم‌ كه‌ دكتر یك‌ بار به‌ من‌ گفت‌ كه‌ شاید چیزی‌ در گلویت‌ گیر كرده‌. حس‌ كردم‌ باید آن‌ را از بین‌ ببرم‌ تا بتوانم‌ كلمه‌ را تكرار كنم‌. ناگهان‌ بدنم‌ به‌ لرزه‌ افتاد و سیل‌ اشك‌ از چشمانم‌ جاری‌ شد. وقتی‌ گریه‌ام‌ تمام‌ شد، سعی‌ كردم‌ كلمه‌ را تكرار كنم‌: «ع‌... ش‌... عشق‌» بلند و واضح‌ فریاد زدم‌: عشق‌. همه‌ محیط‌ اطرافم‌ با كلمه‌یی‌ كه‌ پاسخ‌ تمامی‌ دردها بود به‌ لرزه‌ افتاد: عشق‌. ناگهان‌ دیدم‌ پسر بچه‌ رفته‌ است‌.
با این‌ حال‌ در آن‌ لحظه‌ می‌دانستم‌ كه‌ دیگر هرگز تنها نخواهم‌ بود. سراپا غرق‌ در شادی‌ و شعف‌ فریاد كشیدم‌: عشق‌.
مرجان‌ حیرتی‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید