سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


یک چهره، هزاران شخصیت!


یک چهره، هزاران شخصیت!
زندگی و آثار جک نیکلسون ابرستارهٔ جهان سینما
جک نیکلسون، مدتی پیش ادعا کرد: ”هرکاری که توی فیلم‌هام می‌کنم، یه‌جور اتوبیوگرافیه. حالا ظاهر قضیه هر چی می‌خواد باشه.“ اما این جمله حتی پروپا قرص‌ترین طرفداراهای اون‌رو هم گیج و آشفته کرد. اتو بیوگرافی؟ مگه همچه چیزی ممکنه؟ اون هم از زبان کسی که نقش یک کارگر حفار چاه نفت، یک نویسنده مشهور، یک قاتل دیوانه، یک کارآگاه خصوصی با نزاکت، یک مریض تیمارستان، یک ملوان گردن کلفت، یک روشنفکر نکته‌بین، یک احمق بی‌کله و یک رهبر آرمانگرای کمونیست رو بازی کرده؟ هر کدام از این نقش‌ها زمین تا آسمون با دیگری فرق می‌کنه. در حقیقت، برای اینکه بفهمیم جک نیکلسون راست می‌گه یا نه، مجبوریم زندگی شخصی‌اش رو دنبال کنیم، و بعد با توجه به اینکه او کچا بوده، چه‌کار کرده و اصلاً کیه، فیلم‌هایش رو ببینیم.
جک نیکلسون جوان، خانواده نرمالی داشته، یا حداقل خودش این‌طور فکر می‌کرده. والدینش ”جان“ و ”اتل می“ نیکلسون بودند، خواهر بزرگ‌تری هم داشت به اسم ”جون“. حداقل، این واقعیت ظاهری دوران بچگی جک بود. وقتی جک در ۲۲ آوریل، ۱۹۳۷ در یک شهر ساحلی کوچک به نام نپتون سیتی در نیوجرسی به‌دنیا اومد، این سه نفر به همراه ”خواهر“ دیگه‌ای به نام ”لورین“ که اون زمان ۱۴ سالش بود، خانواده‌اش رو تشکیل می‌دادند. ”پدر“ خیلی سر و کله‌اش توی زندگی پیدا نبود هر وقت جک خودش رو بهش می‌چسبوند در می‌رفت، دیر به دیر آفتابی می‌شد، هر وقت پا می‌داد تابلوهای تبلیغاتی رو رنگ می‌زد و یا ویترین مغازه‌ها رو تزئین می‌کرد، اما اغلب اوقات از شدت مصرف الکل خمار و منگ بود. با تمام این حرف‌ها، ”پسرش“ رو دوست داشت، گاهی اوقات هم اون‌رو با خودش به میخانه‌ها می‌برد، جک هنوز یادشه که نوشابه‌های گازدار سرمی‌کشیده و خالی شدن شیشه‌های براندی جان رو نگاه می‌کرده.
بعدها، جک هیچ‌وقت از جک نیکلسون به تلخی یاد نکرد. می‌گفت: ”آدم آروم، غم‌زده و افسرده‌ای بود و اخلاق نرمی داشت.“ اما هیچ‌کس، حتی بخشنده‌ترین آدم روزگار هم، نمی‌تونه ادعا کنه که جان نان‌آور خوبی برای خانواده بوده. خوشبختانه، ”مادر“ جک به موقع وارد معرکه می‌شه و خانه پائین‌تر از کلاس متوسط‌شون رو تبدیل به یک سالن زیبائی موفق می‌کنه. اوایل کار، وسعش نمی‌رسید که یک سالن حرفه‌ای بازکنه، حتی وقتی کار و بارش گرفت ترجیح داد همین بساط رو به خونه بزرگ‌تری منتقل کنه که تازه بهش نقل مکان کرده بودند. حالا دیگه ”اتل می“ می‌تونست جک رو در محیطی راحت و در حد متوسط بزرگ کنه.
مسلماً او تنها پسری نوبد که پهلوی چند تا زن قوی و یک پدر ضعیف بزرگ می‌شد. خودش یک‌بار با شیطنت گفت: ”دور و برم پر بود از زن و سشوآر، و در چنین شرایطی همین‌‌که اواخواهر نشده‌ام خودش یه معجزه است.“ اما او هنوز خبرهای بد رو نشنیده بود، اینکه این پدر، پدر واقعی‌اش نیست، یکی از خواهرها در حقیقت مادرشه و دیگری خاله‌اش. اینکه در تمام این سال‌ها چی توی فکر جک بوده معلوم نیست، اما برای آدمی با این هوش و بصیرت، شکی نیست که هر از چند گاهی، باید حدس زده باشه چیزهائی ازش می‌خوان باور کنه که چندان هم حقیقت ندارند. از این لحظه به بعد بود که جک عادت آرامش‌بخشی برای خودش دست و پا کرد: دیگه اعضاء خانواده‌اش رو به اسم صدا نزد، در عوض، هر کدام رو با اسم‌های خودمانی و متنوعی که براشون ساخته بود صدا می‌زد، طوری که انگار با این اسم‌های جدید اون‌ها رو از دنیای واقعی جدا می‌کرد و به یک دنیای مجازی کوچولو که خودش ساخته بود منتقل می‌کرد. ”اتل می“ تبدیل شد به ”ماد“، ”لورین“ شد ”رین“، شوهرش ”جورج“ (که جک یک‌بار درباره‌اش گفت بهترین آدمیه که ممکنه جای پدر هرکسی رو بگیره) تبدیل شد به ”شورتی“. و البته، ”پدر“ یعنی ”جان“، به‌هیچ عنوان شایسته این تعمید مجدد شناخته نشد.
در یک نمونه کلاسیک از بحران هویت، جک بالاخره باید با این واقعیت پنهان روبرو می‌شد: والدینش در حقیقت پدربزرگ و مادربزرگش بودند، و زنی که همه زندگی فکر می‌کرد خواهرشه در واقع بدون داشتن همسر قانونی او را به‌دنیا آورده بود و برای ایجاد خیال باطل زندگی عادی در جک، پدر و مادرش رو با زیان بازی وادار به اجراء این بازی پیچیده کرده بود، و یان بازی بالاخره با مرگ ”جون“ در ۱۹۷۵ تمام شد. اون روز، ”لورین“ بالاخره واقعیت رو اعتراف کرد و جک رو که برای شرکت در مراسم تشییع جنازه به خانه برگشته بود وادار کرد که قبول کنه نه تنها یک عزیز، بلکه نزدیک‌ترین و رسمی‌ترین عضو خانواده‌اش تا اون روز، از دنیا رفته. با اینکه جک همیشه ادعا کرده که تا اون لحظه هیچ اطلاعاتی از اصل قضیه نداشته، اما شکی نیست که باید حدس‌هائی زده باشه، و گرنه چطور ممکنه که سال‌ها پیش از این، در مصاحبه‌ای علناً اعلام کنه که ”احساسات ضدخانوادگی روی دوشم سنگینی می‌کنه“ و یا اینکه ”ریشه تموم این مزخرفاتی رو که مردم دارند میگن باید در خانواده جستجو کرد“. شاید منظور جک، مسئله کلی‌تری در اجتماع بوده، اما نکته جالب اینه که چقدر این جملات به حقیقت زندگی خودش نزدیک‌تر هستند. در ۱۹۶۹ جک به مجله After Dark گفت که از دیدن نمایشی به نام در ضیافت در لندن خیلی هیجان‌زده شده: ”تموم کاراکترها اعضاء یه خانواده بودند، فکر می‌کردند خیلی خوب همدیگه رو می‌شناسن و می‌فهمن، ... اما یک‌دفعه در اوج داستان همه چیز برملا شد و دیگه افشاگری و داد و بیداد تمام نمی‌شد.“ در ۱۹۸۴ وقتی ازش پرسیدند که آیا او و دوست همخانه‌اش، آنجلیکا هیوستن، قصد بچه‌دار شدن دارند یا نه، جک سرد و گرم چشیده و جاافتاده قیافه غمگینی به‌خودش گرفت و گفت: ”ایده تشکیل خانواده من رو متأثر می‌کنه.“ کاملاً پیداست که با وجود ظاهر شنگول و بی‌خیال جک، این سرخوردگی کار خودش‌رو کرده. یکی از دوست‌های قدیمی جک که ترجیح داده ناشناس بمونه می‌گه: ”جک آسیب روحی شدیدی دیده و امکان نداره درست بشه، هرگز!“
سال‌ها پیش از اینکه جک مجبور باشه با واقعیت کنار بیاد، اعتراف کرد که در اولین تجربه مصرف ال.اس.دی در اوایل دهه ۶۰ چه احساسی داشته: ”یک‌دفعه احساس کردم که کسی منو نمی‌خواد، و اینکه به‌عنوان یک بچه چه دردسری برای خانواده‌ام درست کرده‌ام.“ وقتی نیویورک تایمز از جک راجع به آرمان‌های اجتماعی‌اش پرسید، با کنایه جواب داد: ”من هم اقلیت ستمدیده و توسری خورده محبوب خودم رو دارم: بچه‌های نامشروع.“ این نشون می‌ده که چرا با وجود اینکه جک همیشه و در هر موردی موضع سیاسی آزاداندیشانه‌ای داشته، اما با سقط جنین مخالفه: ”بچه نامشروع یک خانواده پائین‌تر از متوسط، به‌طور اتوماتیک جزء سقط‌شده‌های اجتماعیه، برای من قضیه به‌همین راحتیه.“
تا امروز، جک نفهمیده که پدر واقعی‌ای کی بوده، با این‌حال نیمه پرلیوان رو می‌بینه، چون یک‌بار گفت: ”نظر خودمو بخواهید، فکر می‌کنم خون سلاطین توی رگ‌ها چریان داره!“ اما تأثیر این آشفتگی هویت در زندگی واقعی جک، باعث شد که در فیلم‌های او، مسئله جستجوی پدر و یا جانشین پدر، و همینطور رابطه عشق و نفرت با خانواده‌های به ظاهر مهربان اما پر از رازهای عمیق و سیاه در باطن، ابعاد خاصی پیدا کنه. پسر کو ندارد نشان از پدر؟ وقتی مجله People از جک پرسید که در زندگی بابت چه چیزی بیشتر از همه تأسف می‌خوره، جواب داد: ”همیشه دلم می‌خواست بچه‌های بیشتری می‌داشتم.“ اما سوزان آنسپاخ اصرار داده که او و جک موقع فیلم‌برداری پنج قطعه آسان صاحب فرزند پسری شده‌اند: ”ما سال‌ها سعی کردیم که این راز رو مخفی نگه‌داریم. اما همه ازش خبر داشتد به‌جز مردم.“ جک در جواب گفت: ”اون مدام این حرف رو تکرار می‌کنه، اما به خاطر رفتاری‌که با من داشته، هیچ‌وقت نتونستم درست و حسابی از این قضیه سردربیارم.“ با این وجود وقتی از جک سؤال شد که آیا هیچ‌وقت با سوزان راجع به این قضیه حرف زده و یا اصلاً این پسر رو دیده یا نه، برخلاف همیشه و با تندی جواب داد: ”نخیر“ شاید وضعیت آشفته و سردرگم جک جوان در خانه باعث شد که او در دوران مدرسه (دبستان روزولت و بعدها دبیرستان ماناسکو آن) دو جور زندگی کاملاً متفاوت داشته باشه، از نظر درسی یک شاگرد ممتاز بود، اما از نظر اجتماعی یک دردسرساز بالفطره محسوب می‌شد. جک برای معلم‌ها و ناظم و مدیر مدرسه معضل غریبی بود، از لحاظ نمرات درسی در دو درصد بالای کلاس‌اش بود، اما به خاطر شوخی‌های خرکی و الم‌شنگه‌هائی که راه می‌انداخت، سیگار کشیدن، فحش‌های ناجور و خراب‌کاری‌های عمدی، بارها تا آستانه اخراج رفت. حتی یکی از بزرگ‌ترین عملیات ضداجتماعی جک در اون سال‌ها رو می‌شد پدر جد بعضی از به‌یادماندنی‌ترین کاراکترهای سینمائی او دانست: جک تمام وسایل ورزشی یک تیم مهمان رو که اعتقاد داشت با تقلب دوست‌هاش رو برده‌اند درب و داغان کرد. اگه این مثل قدیمی درست باشه پس زندگی جک هم کیفیت دکتر جکیل / مستر هاید خودش رو تا به‌حال حفظ کرده.
رابرت کروین، نویسنده مستقل، که ربع قرن پیش با جک نیکلسون سوپراستار مصاحبه می‌کرد، شیفته طرز لباس پوشیدن جک شده بود: ”یه کلاه سفید تمیز، از اون مدل‌های قدیمی که لبه سفت و یه دکمه قابلمه‌ای داره. اگه نوک کلاه رو روی چشم‌هات بکشی پائین تبدیل میشی به یکی از این علاف‌های سالن‌های بیلیارد در دهه ۳۰، اما اگه کلاه رو بچرخونی، تبدیل میشی به سمبل ملاحت و معصومیت.“ بیل دیویدسن کنجکاو هم گفته بود: ”این سوپراستار هنوز هم جین چروک آبی می‌پوشه، اما یک‌دفعه ممکنه با یک‌دست کت و شلوار و کراوات شیک ظاهر بشه.“ در ۱۹۷۷، جک گفت که آرزو داره یک‌روز فیلمی راجع به هاوارد هیوز بسازه که در اون، این میلیاردر گوشه‌گیر و پا به سن گذاشته از پنت‌هاوس خانه‌اش که همه فکر می‌کنن داره توش می‌گنده یواشکی جیم بشه و با هویت دیگه‌ای برای خودش عشق دنیا رو بکنه. جک یک‌بار گفت: ”من آدم‌های زیادی رو می‌شناسم که واقعاً دارند با دو تا هویت زندگی می‌کنن.“
به‌همین خاطر، در سال ۱۹۷۶ که فیلم کسی از فراز آشیانهٔ فاخته پرید اکران شده بود در مصاحبه‌ای از او سؤال شد که بازیگرها و آدم‌های اسکیزوفرنیک چه خصوصیت مشترکی دارند، با لبخندی مخصوص و با اشتیاق تمام جواب داد: ”چند شخصیتی بودن“. و بلافاصله با اشاره به کارهای اولیه‌اش، مسئله دو شخصیتی بودن رو پیش کشید: ”سال‌های سال یا نقش یه پسر خودمونی و تر و تمیز رو بازی کرده می‌کردم یا یه قاتل که پنج نفر اعضاء یه خانواده رو کشته.“ در واقع، نگاه دقیق به فیلم‌های اولیه جک نشون میده که او عملاً هیچ‌کدوم از این نقش‌ها رو بازی نکرده، گرچه بعید به‌نظر می‌رسه عقیده دیگه‌ای در این مورد داشته باشه. سال‌ها بعد، ملوین مداکس به‌همین مسئله دو شخصیتی بودن به‌عنوان رمز جذابیت نیکلسون بر روی پرده سینما اشاره کرد و در مقاله‌ای در مانیتور نوشت: ”هیچ بازیگری بعد از براندو نتونسته با یک اخم کوچک اینقدر بیننده‌ها رو بترسونه، اما خشم نیکلسون هم مثل اون لبخندهای جذاب و خارق‌العاده‌اش، خیلی زود محو می‌شه.“سبک زندگی نیکلسون بعد از رسیدن به شهرت، دلیل دیگری بر دو شخصیتی بودن او بود، چرا که در ۱۹۷۵ توی گاراژ خانه‌اش، هم یک فولکس‌واگن درب و داغون مدل ۱۹۶۷ پارک شده بود و هم یک مرسدس‌بنز ۶۰۰ آخرین مدل که ۲۳ هزار دلار قیمتش بود. دوست صمیمی جک، هلنا کالیانیوتس، به این نکته اشاره می‌کنه که این دوگانگی رو حتی در فیزیک جک هم می‌شه دید: بدن یک کارگر و پاهای یک اشراف‌زاده. اووید دماریس که در ۱۹۸۴ با جک مصاحبه کرده بود می‌گفت: ”ظاهرش مثل یه بچه تخس می‌مونه اما انرژی یه نفر جمع شده رو داره.“
انشاهائی که در دوران دبیرستان می‌نوشت طوری بودند که انگار دو تا موجود خیالی متفاوت اونها رو نوشته‌اند: یک جن عاقل و یک بچه معصوم. موقع فارغ‌التحصیلی، رفقاش در یک رأی‌گیری بهش لقب خوش‌بین‌ترین و بدبین‌ترین شاگرد کلاس رو دادند. شیفتگی همیشگی او به مسئله ”هویت دوگانه“ بالاخره او را به سمت بازیگری در سینما کشاند. جک در ۱۹۸۶ گفت: ”بازیگر، یعنی همان قهرمان اگزیستانسیالیستی ایده‌آل آلبرکامو، چون اگر ایده‌آل اینه که زندگی پرشور و بانشاط‌تری داشته باشیم، پس کسی که در قالب چندنفر زندگی می‌کنه نسبت به آدم‌هائی که یک زندگی مشخص و ثابت دارند در جایگاه بهتری قرار می‌گیره.“ در کمال تعجب، جک در کلوپ درام دبیرستان درخششی نداشت و کار فرهنگی خاصی برای مدرسه‌اش انجام نداد، کارهای نمایشی او هم محدود به بازی در ماناگوآ نیکاراگوآ در یک نمایش استعداد و همین‌طور یک بداهه‌پردازی در نقش یک دلقک شد که وقتی مجبورش می‌کردند روی صندلی بنشینه گرد گچ از تنش بلند می‌شد.
اما نمایش در خون جک بود: وقتی جک چهارسالش بود ”جون“ برای اجراء نمایشی با Earl Carroll Vanities به فلوریدا رفت. جک در غیاب او اوقاتش رو در تیم بیسبال می‌گذراند. رفقاش اعتقاد داشتند شانس چندانی برای تبدیل شدن به یک موجود جذاب در کلاس جهانی رو نداره. قدش کوتاه بود و صورت بچه‌گانه تپل‌مپلی داشت. همه دوستش داشتند، حتی در سال آخر دبیرستان کاندیدای مسابقه انتخاب محبوب‌ترین هم‌شاگردی هم شد، اما به قول دوست قدیمی‌اش جورج اندرسون: ”یکی از قهرمان‌های مدرسه نبود، اما همه‌شون رو با خودش رفیق کرده بود.“ هم‌شاگردی دیگری که خیلی اهل تعریف بی‌جا نیست به‌ یاد می‌آورد: ”یه بچه چاق ایرلندی که عرصه بسکتبال بازی کردن نداشت، واسه همین شد سرپرست تیم!“
جک در ۱۹۵۴ از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد. معلم‌هاش اعتقاد داشتند که آینده مهندس خوبی می‌شه، چون یک بورس تحیلی خیلی جذاب هم از دانشگاه دلاویر براش جور شده بود. ”جون“ هم بعد از ازدواج و طلاق از یک خلبان آزمایشی جذاب (و فرزند یک جراح مغز مشهور( که در میامی باهاش آشنا شده بود، با دو تا بچه به تازگی به لس‌آنجلس نقل مکان کرده بود. زندگی ”جون“ هم در نوع خودش گیرا و پرکشش بود: آدمی که از کار به‌عنوان یک رقاص دوره گرد به بانوی متشخص Pinky Lee تبدیل شده بود و ضمناً زمانی هم در برج مراقبت پایگاه ویلوران که از مراکز اعزام نیرو در جنگ‌جهانی دوم خدمت کرده بود. بعد از این ازدواج اشرافی، پای ”جون“ به باشگاه‌های Stony Brook باز شد، جائی‌که جک تابستان‌ها رو در اونجا می‌گذروند و همین اقامت موقت دوگانگی شخصیتش رو تشدید می‌کرد، یک بچه از طبقه کارگر نیوجرسی که سعی می‌کرد خودش رو با زندگی مجلل لانگ‌آیلند تطبیق بده. اما این‌ها دیگه همه‌اش خاطره بود: ”جون“ باید دوباره در لس‌آنجلس روی پای خودش می‌ایستاد، و دلش می‌خواست ”برادر کوچکش“ رو بهتر بشناسه.
جک دعوت ”خواهر“ رو قبول کرد که تابستان بعد از فارغ‌التحصیلی رو باهاش بگذرونه. اصلاً مطمئن نبود که بخواد تحصیل رو ادامه بده، یا حداقل اینکه به این زودی‌ها چنین قصدی نداشت. به خاطر هوش سرشارش یک‌سال جهش تحصیلی کرده بود و دیگه از اینکه یک‌سال از همکلاسی‌هاش کوچک‌تر باشه حالش به‌هم می‌خورد. به‌علاوه، می‌ترسید که برای ”محصل خوب بودن“ زیادی تنبل باشه. خیلی از ورودش به لس‌آنجلس نگذشته بود که راه دیگری رو برای زندگیش پیدا کرد، راهی پرپیچ و خم و طولانی که بالاخره او را به یکی از مشهورترین آدم‌های جهان تبدیل کرد: حرفه سینما.
جک به سرعت تصمیم گرفت که فیلم‌نامه‌نویس بشه. البته خیلی هم مایه تعجب نبود، چون در متنی که زیر عکس فارغ‌التحصیلی او در کتاب سال مدرسه نوشته بودند، این عبارت به چشم می‌خورد: ”نویسنده پرشور آن انشاهای معروف انگلیسی“ و دوستان قدیمی او هنوز یادشون می‌آد که به جک لقب ”شعرباف“ داده بودند چون استعداد غریبی در سر هم کردن و به‌قولی بافتن جملات پیچیده و پرمغز داشت. حتی سختی‌های دوران مدرسه هم جک رو به طرف نویسندگی کشانده بودند: وقتی در کلاس دهم مجبورش کردند به‌عنوان تنبیه هر روز بعد از ساعات درسی توی مدرسه بمونه و یک انشاء هزار کلمه‌ای بنویسه، او این مجازات رو با نوشتن انشاهای تخیلی برای خودش به یک کار لذت‌بخش تبدیل کرد. جک که هنوز نمی‌دانست چطور می‌شه از نویسندگی پول درآورد، یک کار نیمه‌وقت توی اسباب‌بازی فروشی به‌عنوان دفتردار پیدا کرد. اوقات بیکاری رو هم توی سالن‌های بیلیارد پلاس بود و یواش‌یواش ثابت کرد که بازیکن قهاری هم هست. مهارتش در بازی بیلیارد، و یک کم شانس در شرط‌بندی توی مسابقات اسب‌دوانی، بهش اجازه داد که بتونه اولین ماشینش رو بخره، یک استودبیکر مدل ۴۹. بارها پیش اومد که در یک بعدازظهر، هر چهارتا اسبی که روشون شرط می‌بست برنده می‌شدند و جک با سیصد چهارصد دلار پول برمی‌گشت خانه. با تمام این‌ها، یک‌روز که در شرط‌بندی باخته بود، ماشینش رو هم توی پارکینگ پیدا نکرد. از اون‌روز به بعد، دیگه سراغ شرط‌بندی نرفت.اما اگر هر تصمیمی هم راجع به استفاده از اون بورس تحصیلی داشت، همه چیز رو بعد از امضاء اولین قرارداد کاریش با یک استودیوی سینمائی بزرگ فراموش کرد: او در MGM با حقوق سی‌دلار در هفته مسئول مرتب کردن نامه‌هائی شد که طرفداران دو تا از کاراکترهای محبوب انیمیشنی اون زمان، یعنی تام و جری، برای استودیو می‌فرستادند. جک فوراً این‌کار را قبول کرد تا بتونه ستاره‌های بزرگی رو که به استودیو رفت‌وآمد می‌کردند از نزدیک دید بزنه. او بعد از اینکه خودش یکی از اون ستاره‌ها شد اذعان کرد: ”همه دوست دارند ستاره‌های سینما رو از نزدیک ببینن.“
حقوق MGM کفاف زندگیش رو نمی‌داد، به خاطر همین شروع کرد به تیغی بازی کردن در سالن‌های بیلیارد. از بس با پرروئی مدیران ارشد استودیو را به اسم کوچک‌شان صدا کرد یواش‌یواش توجه کله‌گنده‌های کمپانی رو جلب کرد. مدیرهای کمپانی معطل مانده بودند که این بچه ایرلندی این همه گستاخی رو از کجا آورده؟ با این‌حال، در اوقات بیکاری، در ادامه علاقه همیشگی‌اش، یعنی نویسندگی، کتاب می‌خواند. کتاب‌هائی رو زیر بغلش می‌زد که که کسی خواندن اونها رو توی دبیرستان توصیه نمی‌کنه، اما مسلماً برای کسی که تازه کشف کرده بود که یکی از ”جوانان خشمگین“ دهه پنجاهه، از نان شب واجب‌تر بودند. این جوان‌های خشمگین از نظر ادبی از کارهای جک کروآک الهام می‌گرفتند و شمایل فرهنگی اونها بر روی پرده سینما هم کسی نبود جزء جیمز دین. هالیوود یک‌دفعه پر شد از شورشیان بی‌دلیل، و جک فهمید که برای ارتباط بهتر با بقیه این آدم‌ها، باید تحصیلات غیررسمی‌اش رو با خوانده ناطور دشت اثر جی.دی. سالینجر شروع کنه و بعد به سراغ کارهای اگزیستانسیالیستی و بودائی بره.
نیکلسون علیرغم علاقه شدیدی که به نویسندگی داشت، متوجه شد که اکثر جوان‌هائی که می‌خوان وارد حرفه سینما بشن به کلاس‌های بازیگری می‌رن و برای تقویت کارشون گروه‌های تئاتری کوچکی تشکیل می‌دن تا بالاخره یک‌روز نوبت به آرزوی همیشگی یعنی تست بازیگری و در نهایت رویای همیشگی، یعنی ستاره شدن برسه. برای جک، بودن در کنار هم‌سن و سال‌هاش مایه قوت قلب بود، چون می‌دید که هیچ‌کس در تلاش برای شکستن سد سنگی سیستم استودیوئی تنها نیست. جک به گروهی به نام ”محفل بازیگران“ ملحق شد. اونها برای بقاء به سختی آبروداری می‌کردند. عضویت در یک گروه نمایشی نه تنها اونها رو در تمام مراحل تولید درگیر کرده بود، بلکه بعد از ساعت‌های کاری می‌توانستند برای ساختن کف سالن نمایش خرده چوب‌های نجاری‌های محل رو جمع‌ کنن و یا از سوپرمارکت‌های شبانه‌روزی تجهیزات روشنائی کش برن. بیشترین پولی که برای یک‌هفته کار دستش اومد ۱۴ دلار بود. او همیشه امیدوار بود، با این‌حال، مایکل لاندون، اد بایرنز و رابرت فولر که در نمایش چای و همدلی هم‌بازی جک بودند توسط آژانس‌های استعدادیابی شناسائی شدند و خیلی زود سر از سریال‌های تلویزیونی مثل بونانزا، شماره ۷۷ سانست استریپ و لارامی درآوردند. جک از اون روزها به تلخی یاد می‌کنه: ”من هم برای خودم می‌پلکیدم و هنوز سرگرم آماده شدن بودم.“ بعدها، شهرت جک در مقام یک ستاره سینما اسم تمام اونها رو محو کرد، اما جک سال‌ها بدون اینکه تلاش زیادی برای پنهان کردن حسادتش بکنه، فقط حرص خورد.
گذراندن کلاس‌های بازیگری نزد بازیگرهای مشهور از ملزومات کار در هالیوود بود. نخستین کلاس‌های جک در محضر بازیگرهای باتجربه اما فعلاً بیکاری مثل جو فلین و مارتین لاندو بود. لاندو به جک نیکلسون با استعداد و تأثیرپذیر گفت: ”تمام هنر یک چیزه یک نقطه شروع هیجان‌انگیز برای حرکت“. شکی نیست که این ایده اساس تمام کارهای جک بوده. خودش می‌گه: وظیفه ماها اینه که مردم رو نسبت به دنیائی که دارن توش زندگی می‌کنن علاقمند کنیم.“ در همین کلاس‌ها بود که جک با دو تا آدم امیدوار دیگه آشنا شد: رابرت تاون و راجر کورمن. اونها دوست‌های صمیمی شدند و قسم خوردند که یک‌روز با هم فیلم بسازن، و سر این قول ایستادند.
اما حتی پیش از اینکه جک بوی خوش موفقیت رو حسن کنه، اوقات هیجان‌انگیزی رو می‌گذراند. دوره، دوره بیتل‌ها و هیپی‌ها بود، برای همین جک و دوستانش گروهی به اسم West Coast Bohemians تشکیل دادند که پلی بود بین لارنس فرلینگتی و باب دیلان. شور و شوق ملاقات با استعدادهای دیگه وصف ناپذیر بود، اینکه حدس بزنی کدومشون بعدها فرهنگ آمریکائی رو تحت‌تأثیر قرار می‌دن و کدومشون ناشناس می‌مونن، اینکه توی قهوه خانه‌هائی مثل یونیکورن علاف باشی، غذا رو در بارنی بیرونی بخوری، توی Check Bar Rain دارت بازی کنی و در محضر جادوگری مثل سامسون دووریر، چیزهای ترسناک و عجیب و غریبی ببینی.
برای مدتی، جک با دورتا از دوست‌هاش، یعنی دان دولین و هری گیتس در منزلی در تقاطع خیابان‌های فانتین و گاردنر هم‌خانه بود، خانه‌ای که به قول جک، لجام‌گسیخته‌ترین خانه هالیوود بود. اما با این‌وجود، به روایتی، جک بیشتر یک دوست قابل اعتماد برای دوستانش بود تا یک‌طرف عشقی. سالی کلرمن بازیگر، در اون روزها گرفتار یک رابطه عشقی دردناک با آدم دیگری بود اما درددل‌ها و گریه‌هاش رو پهلوی جک می‌کرد. جک، برخلاف کاراکتر گردن کلفت و تهدیدآمیز فیلم‌هاش، به قول سالی: ”بامزه‌ترین آدم دنیا بود، و همیشه هر وقت بهش احتیاج داشتم خودش رو می‌رسوند یه دوست واقعی بود.“
گاهی اوقات، واقعیت‌های زندگی به سراغ جک می‌آمدند: جک باید خدمت نظام وظیفه رو می‌گذروند، و این دوره را به‌عنوان مأمور اطفاً حریق در یک پایگاه هوائی طی کرد.
در همین دوران، ملاقات‌های کوتاهی با آدم‌های کله‌گنده داشت: جو پاسترناک تهیه‌کننده، که از جک خوشش اومده بود، برایش یک تست بازیگری توی یکی از استودیوهای بزرگ جور کرد. اما جک، مثل خیلی از کاراکترهای خودمخربی که بعدها بازیشون کرد، اصلاً به خودش زحمت نداد که دیالوگ‌هاش رو حفظ کنه و بد جوری گند زد. حتی کلاس‌های بازیگری هم براش دردسرساز شده بودند. استادش جف‌کوری شکایت داشت که نیکلسون در هنگام بازی خیلی ”شاعرانگی“ نشون نمی‌ده. جک هم جواب داد: ”احتمالاً جف عزیز، تو نمی‌تونی اون شاعرانگی رو در بازی من ببینی.“
بالاخره رویای جک به حقیقت پیوست. هدیه تولد بیست سالگی جک از طرف دوستش راجر کورمن بود، کسی که بالاخره به این نتیجه رسیده بود که بی‌خیال جریان روز هالیوود بشه و برای خودش کار کنه. حالا کورمن به‌عنوان یک تهیه‌کننده مستقل، داشت فیلم‌های کم‌هزینه و خشنی می‌ساخت که بازار خوبی میان جوان‌ها داشتند. به نیکلسون نقش اول یکی از این فیلم‌ها به نام فریاد بزن قاتل پیشنهاد شد. بدک هم نبود، چون به جک، که از همون اول به امید فیلم‌نامه‌نویس شدن به طرف سینما کشیده شده بود، اجازه می‌داد که روی این فیلمنامه و بقیه فیلم‌نامه‌های جورواجور بزن و درروئی کورمن کار کنه. در حقیقت، کلمه ”اجازه“ حق مطلب رو ادا نمی‌کنه. فیلم‌های کمپانی کورمن به همون سرعتی ساخته می‌شدد که کمدی‌های بداهه‌پردازانه از خط تولید در می‌اومدند، به همین خاطر هر کسی هر ایده‌ای به ذهنش می‌رسید می‌ریخت وسط تا بالاخره یکیش به درد بخوره. جک که در آن ایام هر چند به‌طور غیررسمی کارگردان نویسنده ـ تهیه‌کننده ـ بازیگر کارهای خودش بود، بعدها گفت: ”من نخستین آدم چندکاره توی هم نسل‌های خودم بودم.“ جک به‌تدریج پی برد که همه کاره بودن لذت بیشتری داره تا اینکه مثل مهره شطرنج توی دست کارگردان جابه‌جا بشه.اما دوران ستاره سینما بودن برای جک، حتی در چنین سطح نه چندان باکلاسی، خیلی دوام نداشت. دادن نقش به جک کار سختی بود، نه اونقدر خوش‌قیافه بود که نقش اول رو بهش بدن و نه اونقدر چک و چول و درب و داغون که رل‌های خاصی رو بازی بکنه. اما او هنوز با اشتیاق از تهیه‌کننده‌ای یاد می‌کنه که یه چیز خاص اما ناشناخته رو در وجودش حس کرده بود و بهش گفته بود: ”خدای من، جک. واقعاً نمی‌دونم چطور می‌شه ازت استفاده کرد، اما شک ندارم که اگه یه روز بهت احتیاج پیدا کنم، خیلی به دردمون می‌خوری!“ جک چند تا موقعیت کاری توی نمایش‌های تلویزیونی مثل دادگاه طلاق و تئاتر ماتینی گیر آورد و بعد به کلاس‌های بازیگری برگشت. بارها به فکرش رسید که دیگه داره به آرزوش می‌رسه، اما بعد می‌فهمید که تازه همه چیز از اول شروع شده. تعجبی نیست که او به‌همراه یکی دیگر از این نویسنده ـ کارگردان ـ بازیگرهای مایوس و سرخورده، یعنی مونتی هلمن، فیلم‌نامه‌ای رو براساس اسطوره سیزیف قلمی کردند، داستان تقلای ابدی انسان برای بالارفتن و پیشرفت، به‌طرف هدفی که هیچ‌وقت نمی‌شه به‌دست آورد، و این فیلمنامه هم هیچ‌وقت ساخته نشد. جک بعدها گفت: ”شأن انسان به پائین آمدنش از قله است.“
اون سال‌های گرسنگی جک رو هم ترساند و هم روحش را آزرد. بعدها که سوپراستار شد گفت: ”وقتی کسی قبولت نداره، یواش‌یواش به فکر می‌افتی که اون‌قدرها هم مالی نیستی. من دچار شک و تردید شده بود، که فکر می‌کنم بدترین همراه آدم تو زندگیه.“ با این وجود، یکی از دوستان قدیمی جک اصرار داره که حتی جک در اون دوران سختی و بدبختی هم خودش رو کمتر از یک ستاره سینما نمی‌دونست. سال‌ها بعد، جک اذعان کرد که خیلی خوش‌شناس بوده که موفقیت این قدر دیر به سراغش اومده: ”این‌طوری خیلی بهتر بود تا اینکه در ۲۲ سالگی به همه چیز برسم و بعد با مخ بخورم زمین. به بقیه هم‌سن و سال‌های من نگاه کنین، مثلاً تروی داناهیو الان کجاست؟ فکر می‌کنم موفقیت دیرهنگام من یکی از بزرگ‌ترین شانس‌های زندگیم بوده.“
بله، برای آدمی که با واقع‌نگری به گذشته‌اش نگاه می‌کنه، شاید این‌طور باشه. اما در اون روزها، جک تشنه ذره‌ای موفقیت بود. و وقتی موقعش شد، موفقیت با سادگی و بدون زرق و برق از راه رسید. بالاخره در ۱۹۶۰، کورمن نقش‌های بیشتری را به جک داد. شاید جک مشهور نبود، اما مسلماً تجربه زیادی پیدا کرده بود. و در حالی‌که سینماروهای عادی هنوز جک رو بر پرده سینما ندیده بودند، نوجوان‌هائی که یواش‌یواش تبدیل به مهمترین ”مخاطبین هدف“ می‌شدند، توی سینماهای روباز و دو فیلم با یک بلیط، از دیدن اولین لبخندهای باورنکردنی جک لذت می‌بردند، لبخندهائی که به قول مولی هسکل ”از سر بازیگر مقابلش زیادی بودند“. اما برای بیشتر از یک‌دهه، جک که با خودش به اندازه کافی مشکل داشت، حیران بود که نکنه هیچ‌وقت نتونه به یک جای درست و حسابی برسه. او بعدها گفت: ”حتی بهم اجازه ندادند برای فارغ‌التحصیل تست بدم، اما هر بازیگری رو که باهاش یه نهار خورده بودم برای امتحان بردند.“
در ۱۹۶۲، جک با بازیگری به نام ساندرا نایت ازدواج کرد که او هم برای کورمن کار می‌کرد. یک‌سال بعد، دختر آنها به نام جنیفر به‌دنیا آمد، و دوستان جک به سرعت متوجه تلاش صادقانه او برای در پیش گرفتن یک زندگی آرام‌تر و به‌دور از جنجال شدند. برای مدتی، لذت‌جوئی‌های غیرمسئولانه جای خودشان را به یک زندگی خانوادگی بی‌عیب و نقص دادند، و جک تبدیل به همان شوهر / پدری شد که هیچ‌وقت در زندگی خودش نشناخته بود. اما کورمن دستمزد چندانی پرداخت نمی‌کرد، و جک بالاخره مجبور شد برای امرارمعاش، در کنار شغل بازیگری که اکثراً صبح‌ها درگیرش می‌کرد، به سراغ عشق اولش، یعنی نویسندگی بره. زندگی دوگانه جک به‌عنوان یک نویسنده و یک بازیگر، فرصت زیادی برای یک زندگی دوگانه دیگر، یعنی یک فیلم‌ساز هالیوودی و یک شوهر / پدر باقی نمی‌گذاشت. او بعدها در مصاحبه‌ای با مجله پلی‌بوی گفت: ”خودم به‌دست خودم خیلی از ارزشمندترین روابط زندگیم رو به‌هم زده‌ام، چون سرم به‌کار گرم بود و دیگه وقتی برام نمونده بود که با یک بحران بزرگ روبرو بشم.“
حتی در اوایل کار، نشانه‌های بلندپروازی هنری را می‌شد در نیکلسون دید: او هم مثل بقیه استعدادهای جوان امثال خودش، آرزو داشت بتونه خودش رو از زیربار این خفت و استثمار خارج کنه و وارد قلمرو واقعی هنر بشه. جک و مونتی هلمن، با هم شرکتی به اسم پروتئوس فیلمز درست کردند و جک توانست وسترن‌های غیرمعمول و عجیب غریبی را که ساخته بودند، توی جعبه بریزه و با خودش به جشنواره کن ببره.
این سفر زندگی جک، کارش، و حساسیت‌هاش رو عوض کرد. در هالیوود، جک با شیادترین انواع تهیه‌کننده‌ها سروکار داشت، آدم‌هائی که به فیلم به چشم مال‌التجاره نگاه می‌کردند. اما در کن، طرف‌های صحبت جک، هنرمندهای انقلابی زمان خودش مثل ژان ـ لوک گدار بودند. درست مثل عید تعمید، ایده‌های فراوانی به سراغ جک اومدند: او یک‌دفعه متوجه شد که فیلم، می‌تونه درک مردم نسبت به دنیای اطرافشون رو تغییر بده، می‌تونه منشأ تحولات سیاسی پیچیده‌ای باشه، و می‌تونه نه برای به‌دست آوردن سود بیشتر، بلکه برای تغییر نوع نگاه مردم به زندگی ساخته بشه. سال‌های سال، جک در قلب مکانی زندگی کرده بود که ظاهراً پایتخت فیلم‌سازی دنیا بود. حالا می‌فهمید که راه دیگری هم برای رسیدن به سینما وجود داره. برای کارگردان اروپائی، فیلم به‌عنوان هنر، یک وهم و هوس نبود که سالی یک‌بار موقع مراسم اسکار به فکرش بیفته، این رمزی بود که باهاش زندگی و کار می‌کرد. نیکلسون به خانه برگشت، اما نگاه جدیدی رو از یک قاره دیگه با خودش آورد بود. زندگی زناشوئی جک به بن‌بست رسید اما زندگی حرفه‌ایش، جان تازه‌ای گرفته بود.
دوران یاغی‌گری جوان‌ها در اواخر دهه ۶۰ داشت یواش‌یواش از راه می‌رسید. جک به‌عنوان یک بازیگر و نویسنده، مناسب‌ترین استعداد برای به تصویر کشیدن این وضعیت اجتماعی بود. در واقع، او و دوست‌هاش مسببین اصلی به راه افتادن این وضعیت بوده‌اند.
به همین خاطر، جک برای اینکه فیلم‌نامه‌هائی‌رو که راجع به اسید می‌نوشت سندیت بیشتری پیدا کنند توی سانست استریپ، با جوان‌هائی می‌گشت که نشئه و سرخوش از مواد، یک هوای تازه سیاسی و فرهنگی‌رو استشمام می‌کردند. جک و دوستان همکارش مثل باب رافلسن، با ارائه (و به اعتقاد بعضی‌ها فروش) یک تصویر ایده‌آل از این ضدفرهنگ به جوان‌های گیج و منگ و آشفته‌حال آمریکائی، عملاً در خط مقدم این جبهه فرهنگی قرار گرفته بودند. حالا تنها چیزی‌که واجب به‌نظر می‌رسید یک فیلم بود که، چه از روی قصد و آگاهی و چه به خاطر یک تصادف شیرین، بتونه تمام المان‌های جورواجور فرهنگ در حال گسترش هیپی‌ها رو در یک نگاه به بیننده‌ها نشان بده. شورش بی‌دلیل ۱۹۶۹ در انتظار یک نفر بود که آستین بالا بزنه و اونو بسازه.
و عاقبت این فیلم ساخته شد: ”ایزی رایدر. وقتی بالاخره معروفیت به‌صورت تمام و کمال به سراغ جک اومد، او که می‌دونست چیزی به این سینما بدهکار نیست، خیلی راحت با این مسئله کنار اومد. او بعدها با پوزخند گفت: برای بالا رفتن از نردبان دو راه وجود داره، پله‌پله بالا بری یا اینکه با چنگ و دندان بالا بری. من یکی که دیگه ناخن سالم برام نمونده.“ خیلی طول نکشید که جک، با یک‌سری نقش‌های کاملاً متفاوت و با شخصیت پردازی عمیق این نقش‌ها، به تمام نقدهای مثبتی که برایش نوشته بودند جواب مناسبی داد. دیگه اثری از اون سمبل هیپی‌گری در جک نمونده بود، تنها چیزی که کاملاً مشخص بود، بازیگری بود با پتاسیل نامحدود خودش بعدها در مورد اون دوران پرتلاطم این‌طور گفت: ”اونها می‌خواستند باز هم منو کنار موبلندها و هیپی‌ها ببینن. اتفاقاً من توی جمع هیپی‌ها راحت بودم و یک عالمه رفیق داشتم، اما هرگز نمی‌خواستم واقعاً مثل اونها باشم.“
در عوض، جک دو شیوهٔ کاملاً متفاوت اما احترام برانگیز رو در پیش گرفت. از یک‌طرف، مثل ستاره‌های بزرگ دهه سی و چهل بر روی پرده سینما ظاهر شد، طوری‌که منتقدین و بیننده‌ها رو به یاد همفری بوگارت و جان گارفیلد می‌انداخت. از طرف دیگه، به‌طرز آشکاری وارث معنوی کاراکترهای دور از اجتماع و تک‌روی دهه پنجاه و شصت مثل مارلون براندو و مونتگمری کلیف بود. هالیوود قدیم و جدید، به طرزی جادوئی در وجود نیکلسون با هم آمیخته شده بودند، این ”هویت دوگانه“ حتی در نوع خاص و یگانه ”ستاره بودن“ جک هم خودش را حفظ کرده بود. در مقاله‌ای در ویلیج ویس به این خصوصیت در جک اشاره شد: ”اون مثل بوگارت در عصر راک‌اندرول می‌مونه.“ و به‌همین صورت، رکس رید هم از جک این‌طور یاد کرد: ”مردی‌که هرکدوم از پاهایش رو روی یک طرف شکاف عمیق بین نسل‌ها گذاشته.“
یواش‌یواش معلوم شد که هیپی‌ها از پس تسخیر هالیوود برنمی‌آیند. ایزی رایدر شاید سورپریز بزرگ گیشه در ۱۹۶۹ به حساب می‌اومد، اما سورپریز بزرگ‌تری در راه بود: فیلم فرودگاه، بازگشت فیلم‌های پرخرج به پرده سینما با همان فرمول قدیم استودیوئی و با استفاده کلیشه‌ای از یک عالمه ستاره مشهور و یک ساختار قراردادی، نه تنها در بین مخاطبین میانسال، بلکه در بین نسل جوان هم طرفداران زیادی پیدا کرد و این فیلم به پرفروش‌ترین نمایش ۱۹۷۰ بدل شد. جک از این مهلکه جان سالم به‌در برد، چون مخاطبین سینما از وصلت مبارک گذشته و حال در نقش‌هائی که او بازی می‌کرد خیلی راضی به‌نظر می‌رسیدند. تد گالاگر در جائی نوشت: ”جک نیکلسون نماینده نسلیه که هم عجله داره همه چیز رو تغییر بده و هم می‌خواد زنده بمونه.“ اما وقتی یک نشریه به جک لقب ”مرد برگزیده دهه ۷۰“ رو داد، با واکنش احساسی او روبرو شد: ”این مطبوعات عاشق چنگ انداختن به چیزهای ساده‌لوحانه هستن، واسه همینه که به من لقب مرد برگزیده دهه هفتاد رو داده‌اند. البته در اینکه من مرد برگزیده دهه هفتادم شکی نیست، اما علتش این است که چیزی رو ساده نمی‌گیرم. روراست و بی‌شیله پیله‌ام. اما چیزی رو که نشون می‌دهم، دگرگونیه.“
بدون تردید، به‌هیچ‌وجه نمی‌شه نقش‌آفرینی‌های جک و یا انتخاب نقش‌های او را ”ساده‌انگارانه“ فرض کرد. جک همیشه ترجیح داده به‌جای لمیدن روی تخت محبوبیت، دست به ریسک‌های جدی حرفه‌ای بزنه. کارگزارها و تهیه‌کننده‌ها سرشون رو تکون می‌دادند و می‌گفتند این جک نیکلسون با رد پیشنهادهای اعتبارآور (که پدرخوانده و نیش هم جزء اونها بودند) و قبول نقش‌های کم‌درآمدتر و هنری‌تر، شهرت و معروفیتش رو به باد خواهد داد. البته این دلیل نمی‌شه فکر کنیم او یک‌دفعه تبدیل به دشمن دنیای سرمایه‌داری شده بود، چون جوابش این بود: ”یه وقت فکر نکنین من از پول بدم می‌آدها، اما راستش رو بخواین، راجع به‌کارم خیلی سخت‌گیر هستم... چون یکی دو سال پیش یک روز چیزی شنیدم که حسابی سورپریزم کرد. جان وین ورشکست شده بود. جان وین؟! آدمی که می‌خواد روی کارش برنامه‌ریزی کنه باید حتماً به این قضیه فکر کنه، اینکه پول سینما چقدر زود از دست آدم می‌پره.“ در مصاحبه دیگه‌ای، جک به هلن دودار گفت که در تمام فیلم‌هائی که تا اون‌روز بازی کرده سهیم بوده و اذعان کرد: ”من وارد سینما نشده‌ام که گدا و بدبخت بشم!“
در واقع، شایعات ضد و نقیضی درباره جک و مسائل مادی وجود داره. مایک نیکولز اصرار داره که ”جک همیشه به چند هزاردلاری از پولش توی دست دوست‌های قدیمیه که توی دردسر افتاده‌اند“؛ اما رومن پولانسکی جک رو ”خسیس‌تر و کنس‌تر از دبلیو. سی. فیلدز“ توصیف می‌کنه. رفتار ضد و نقیض جک در قبال پول وقتی علنی شد که یک‌روز توی رستوران کلاس بالای ماکسیم، او در کمال بزرگواری دست به جیب شد و حساب ششصد دلاری میز رو پرداخت کرد. اما وقتی شنید که بی‌خودی عجله کرده چون یکی از آدم‌های سرمیز قرار بوده بقیه‌رو نه از جیب خودش، بلکه به حساب کمپانی مهمان کنه، دچار افسردگی شدیدی شد. آدم‌های خوش‌شانسی که وارد خانه جک در هالیوود شده‌اند، شواهد این رفتار متناقض جک در قبال پول رو از نزدیک دیده‌اند. در میان یک عالمه اثر هنری درجه یک و تماشائی، یک دیس چوبی پر از دلارهای ریزریز شده جلب توجه می‌کنه!
با این‌حال همیشه پول در مقابل سر و سرهای دیگر جک در درجه دوم اهمیت قرار داشت. در اوایل دهه هفتاد، جک به‌همراه دوست گرمابه و گلستان‌اش، وارن بیتی، عرش رو سیر می‌کردند. میمی ماچو، مدل ـ بازیگر، و میشل فیلیپس، خواننده ـ بازیگر، از شاخص‌ترین دوستان این دو بودند. یکی از چهره‌های زمانی مشهور در هالیوود درباره جک می‌گه: ”اگه فقط دوستان ظریف و لطیف جک در سینما بهش رأی می‌دادند، هر سال برنده اسکار می‌شد!“در همین سال‌ها بود که ارتباط طولانی‌مدت جک با آنجلیکا هیوستن، که اسمش رو ”توتس“ گذاشته بود شروع شد. اونها با هم در خانه‌ای در بالای تپه‌های بورلی هیلز زندگی می‌کردند و به طرز متناسبی در میان همسایگانی قرار گرفته بودند که قطب‌های متضاد هالیوود قدیم رو تشکیل می‌دادند، چه از لحاظ فلسفی و چه از لحاظ فیزیکی: چارلتون هستون در سمت راست خانه‌اش، و مارلون براندو در سمت چپ!
در ۱۹۸۲ آنجلیکا با چهارتا گربه و یک سگ، به خانه خودش رفت. جک می‌گفت: من بارها ازش خواسته‌ام که با هم ازدواج کنیم، اما اون همیشه دست رد به سینه‌ام زده.“ آنجلیکا در توضیح اینکه چرا با این‌همه گرفتاری و بدبختی این‌طور با احترام در کنار هم زندگی کرده‌اند، به سادگی می‌گه: ”اون خونم رو به‌جوش می‌آره.“ بخشی از این وضعیت تصنعی در ارتباط این دو به این حقیقت برمی‌گرده که این حس در بسیاری از زن‌ها در دهه ۸۰ وجود داشته. با توجه به ادعاهای دیگری که در مورد ارتباط با جک وجود داره، و با در نظر گرفتن زمینه خانوادگی شخصی جک، می‌شه اینطور استنباط کرد که جک در اون زما تبدیل به یک نمونه مجازی از پدری شده بود که هیچ‌وقت در عمرش ندیده و نشناخته بود.
جک و آنجلیکا در دوران زندگی مشترک، مرکز معنوی هالیوود جوان و شیک محسوب می‌شدند، گرچه هر وقت موقعیتی پیش می‌اومد، برای فرار از شلوغی و بحران‌های داخلی و رسیدن به خلوت و آرامش، اغلب به آسپن می‌رفتند و فقط وقتی کار ایجاب می‌کرد به لس‌آنجلس برمی‌گشتند.
در اوایل دهه ۷۰، برتری غیرقابل انکار جک در حرفه‌اش، برای او یک نامزدی اسکار به ارمغان آورد اما هنوز از خود جایزه خبری نبود. علیرغم تصویری که از جک به‌عنوان یک ستاره / یاغی مخالف بالادستی‌ها و دردسرساز ترسیم شده بود، او (در تضاد محض با رفتارهای افاده‌آمیز و خودپسندانه آدم‌هائی مثل داستین هافمن و جرج سی.اسکات) هر سال در نهایت وظیفه‌شناسی در این ضیافت بزرگ حاضر می‌شد. اما مدام در این رقابت از قدیمی‌های دوست‌داشتنی و محبوبی چون گیگ یانگ، جک لمون و آرت کارنی عقب می‌افتاد. بالاخره، او که داشت یواش‌یواش حوصله‌اش سر می‌رفت، با غُرغُر گفت: ”شاید تا ۱۹۷۶ اونقدر پیر شده باشم که به خاطر عاطفه و احساسات به من هم ری بدن!“ دوستش کویینسی جونز اصرار داشت که: ”سال دیگه بالاخره ته این پیر و پاتال‌ها بالا می‌آد و مجبور می‌شن به جک رأی بدن.“ اون حق داشت، چون جک بالاخره به خاطر نقش تکان‌دهنده‌ای که در کسی از فراز آشیانهٔ فاخته پرید بازی کرد، اسکار را از آن خود کرد.
با تمام این‌ها، هنوز هم سرخوردگی‌ها و پسرفت‌هائی در راه بود. احتمال ساخته‌شدن ناپلئون، حماسه‌ای که او و استنلی کوبریک همیشه آرزوی ساختنش رو داشتند، تقریباً منتفی بود. کار اقتباس Moontrap، داستانی که جک همیشه دلش می‌خواست کارگرداین کنه (بدون اینکه خودش توی فیلم باشه)، به بن‌بست خورده بود. او یک پروژه خیالی دیگر هم داشت: ”می‌خوام هاوارد هیوز واقعی رو بسازم. البته، این چیزی نخواهد بود به‌جزء تخیلات من راجع به این آدم.“ ادعای جالب توجهی بود، چون با توجه به محوشدن واقعیت عینی و ذهنی، این‌رو می‌رسوند که هاوارد هیوز ”واقعی“ چیزی نیست به‌جزء ”تخیلات“ جک در مورد او.
شکی نیست که دهه هشتاد دوران سخت و ناخوشایندی برای جک بوده، چه از نظر اجتماعی و چه از لحاظ هنری. او که همیشه مواضع سیاسی لیبرالی داشت، در آمریکای دست راستی آن دوران احساس ناراحتی می‌کرد، و ضمناً از اینکه هالیوود دوباره به سراغ همان فرمول‌های کهنه و عتیقه در فیلم‌سازی رفته ما هیچ اثری از جذابیت‌ها و چیره‌دستی‌ها فیلم‌های دوران طلائی استودیوها در فیلم‌های جدید دیده نمی‌شد، کلافه بود. هیچکس در هالیوود دنبال یک موفقیت متواضعانه نبود، همه دلشون می‌خواست فیلم‌شون جوری بفروشه که رو دست ئی‌.تی بلند شه. جک می‌گه: ”اصلاً بهم نمی‌سازه، چون من همیشه خودم رو از این‌جور فیلم‌ها دور نگه‌داشته‌ام. ذهنیت رسیدن به فروش عظیم در این دوره و زمانه، راه‌هائی رو که برای کاوش و پژوهش مردم باز بوده تنگ‌تر می‌کنه.“ رمز بقای جک، جستجو به‌دنبال جالب‌ترین پروژه‌های ممکن بود و هرگز به‌دنبال چیزهائی نرفت که به‌طور معمول اهمیت بیشتری برای بازیگرها داشته و دارند (مثل اندازه نقش، زیاد بودن دیالوگ‌ها و دوست‌داشتنی بودن شخصیت)، در عوض، بنای تصمیم‌گیری رو بر این می‌گذاشت که آیا نقش در ذات خودش باورپذیره یا نه، و اینکه آیا بازی در این نقش می‌تونه براش هم یه تفریح باشه و هم یا چالش درست و حسابی: ”عقیده من اینه که باید کاری بکنم که دیگران از پسش برنمی‌آن. رمزآلود، اما قادر به برقراری ارتباط با مردم.“ این‌طوری می‌شه به‌راحتی فهمید که چرا در ازاء هر فیلم پرفروش و رکوردشکنی مثل بتمن، جک به سراغ یک پروژه کوچک و شخصی مثل آیرون‌وید هم رفته. فیلم‌هائی مثل اخبار شبکه و دو جیک نمونه‌های دیگری از تلاش جک برای تلفیق بهترین ویژگی‌های فیلم‌های پرفروش و مردم پسند با فیلم‌های جدی و آگاه‌کننده بودند.
اغلب اوقات، انتخاب‌های جک بیشتر از اون‌که به خاطر امتیازات فیلمنامه باشه به این بستگی داشت که چه کسی قرار فیلم رو کارگردانی کنه. مثلاً قبل از اینکه پیتر ویر برای کارگردانی فیلم شاهد انتخاب بشه، جک از این پروژه کنار کشیده بود و تأکید داشت که اگر کارگردان مشخص بود قرارداد رو امضاء می‌کرد: ”وقتی کاری رو قبول می‌کنم، تنها چیزی‌که می‌خوام بدونم اینه که کارگردان ازم چی می‌خواد. نمی‌خوام شانس این آدم رو برای نشون دادن دیدگاهش ازش بقاپم، حالا چه این دیدگاه رو از خود من گرفته باشه چه مال خودش باشه. اصلاً تمام مهارت من به این برمی‌گرده که آیا قادر هستم کاری رو که کارگردان ازم می‌خواد انجام بدم یا نه.“
شاید به همین‌خاطره که چیزی به اسم ”فیلم جک نیکلسونی“ یا ”نقش جک نیکلسونی“ وجود نداره؛ برخلاف آدم‌هائی مثل کلینت ایستوود یا سیلوستر استالونه، جک خیلی دلواپس تصویر خودش نیست و ترجیح می‌ده وقتی فیلمی رو کارگردانی می‌کنه حتی‌الامکان خودش توی اون فیلم بازی نکنه. جک خیلی دلش می‌خواد که بتونه کارگردان رو به جائی برسونه که از مساعدت و خلاقیت او هم استفاده کنه، اما هیچوقت پیش نیومده که از جایگاهش به‌عنوان یه فوق ستاره برای گرفتن عنان اختیار از دست کارگردان و اعمال نظر شخصی خودش سوءاستفاده کنه.
از لحاظ سیاسی، جک همیشه منتظر یه فرصت مناسبه، منتظر ”یک مک‌گاورن دیگه که از راه برسه“ و جان تازه‌ای بهش بده، ولو اینکه نتیجه کار مثل قبل ناامیدکننده باشه. چرا؟ چون تلاش به سبک ”سیزیف“ تنها چیزیه که به حساب می‌آد. خودش در ۱۹۷۷ گفته بود: ”آدم همون چیزیه که انجام می‌ده.“ در همین مصاحبه با Arts Magazine، خیلی واضح و روشن گفت که رفتارش در هنگام بازی در فیلم و طرفداری از کاندیداهای انتخاباتی هیچ فرقی با هم نمی‌کنه: ”من یه فلسفه هنری سیاسی برای خودم دارم: زن بودائی. باید از صاحبان قدرت احتراز کرد.“
جک ضمناً یکی از طرفداران دو آتشه تیم بسکتبال لس‌آنجلس لیکرز هم هست و برای دیدن بازی تیم محبوبش از نزدیک در هر جای آمریکا، لحظه‌ای تردید نمی‌کنه. اسکی، رولر اسکیت و تنیس رو هم خیلی دوست داره. جک از دامن زدن به آتشی که مجله تایم درباره‌اش روشن کرد لذت می‌بره: ”تصویر عمداً مخدوش و با یه خورده چاشنی بدجنسی“ و خیلی خوشحاله که نمی‌شه ازش یک تیپ ساخت، چون دیگران رو وادار می‌کنه در مقابلش واکنش‌های جورواجوری از خودشون نشون بدن. او در ۱۹۷۵ گفت: ”الان یک ۵۰ ساله فکر می‌کنه من از اون شیاطین معتاد و نابکارم، در حالی‌که از نظر یه ۱۵ ساله اصلاً داخل آدم به‌حسابم نمی‌آره.“ او که هیچ علاقه‌ای به مخدرات حدید مثل کوکائین و غیره نداشت گفت: ”خودم هم می‌دونم که این روزها دیگه نیازی به سبک یه پیرخرفت مد نیست، اما چه کاری از دستم برمی‌آد؟ سطح من همینه که هست.“ و جک، عاشق کتاب خواندنه. از همه بیشتر به داستایفسکی و پروست علاقه داره، اما بیشتر اوقات یه عالمه فیلمنامه رو سرش ریخته. حتی یک‌دفعه با ناله و فغان گفت: ”کاری دیگه ندارم به‌جزء خواندن فیلمنامه. حتی یک دفعه خواب دیدم مادر مرحوم‌ام از توی قبر دراومده و بهم می‌گه: پسرم، قربون اون شکلت، بیا اینجا، یه فیلمنامه دبش برات آوردم، یه نگاه بهش بنداز!“جک در سال ۱۹۷۵ در مصاحبه‌ای با رابرت دیوید کرین و کریستوفر فرایر گفت: ”من فکر می‌کنم تحسین برانگیزترین مسئله در مورد من اینه که تا به‌حال ۲۵-۲۰ تا فیلم بازی کرده‌ام و هیچ‌کدوم از این کاراکترها شباهتی بهم نداشته‌اند.“ از اون زمان، تعداد این فیلم‌ها به دو برابر رسیده، اما درستی این جملات هنوز به قوت خودش باقی‌مانده. جک، بیشتر از هر بازیگر معاصر دیگه‌ای، در مقابل وسوسه لغزیدن به سمت پرسونای یک ستاره تمام عیار مقاومت کرده، و در عوض، مدام سعی کرده به عرض بازیگریش اضافه کنه و چنان نقش‌های متفاوتی رو در سینما به تصویر کشیده که به‌جزء وجود خودش، هیچ نکته مشترک دیگه‌ای در اونها نیست. خودش می‌گه: ”چشمگیرترین کیفیتی که یه بازیگر می‌تونه داشته باشه، غیرقابل پیش‌بینی بودنه.“
مل گاسو یک‌بار در ‌جائی نوشت: ”علیرغم علائم مشخصه‌ای مثل اون خنده مغرورانه و بی‌خیال عادی، جک بیشتر از خیلی از بازیگرهای دیگه برای هر نقش از خودش انعطاف نشون می‌ده.“ جک نیکلسون، از جنس آدم‌های هزار چهره امروزی نیست که یک شخصیت ثابت و بدون تغییر رو پشت هزاران جور ماسک متفاوت پنهان می‌کنن، برعکس، اون مردیه که می‌تونه با یک چهره ثابت، هزار شخصیت متفاوت رو به بیننده نشون بده. خودش با تمسخر می‌گه: ”پس ستاره بودن به جه دردی می‌خوره وقتی نخوای شانست رو امتحان کنی؟“ شاید گفتنش ساده به‌نظر بیاد، اما نکته قابل تحسین اینکه که جک عملاً با این کد زندگی کرده. در هر کدام از کاراکترهائی‌که خلق کرده (بدون در نظر گرفتن موفقیت یا شکست خود فیلم) می‌شه یک وجود انسانی کاملاً قابل تشخیص رو پیدا کرد، یک موجود واقعی و یگانه، نه فقط بهانه‌ای برای ”ستاره ماندن“.
جک با بی‌میلی اعتراف می‌کنه که: ”مردم ازم انتظار دارند مدام لباس جر بدم یا سر پیشخدمت‌ها داد و فریاد کنم.“ گرچه وقتی دیگران نقش‌های عاری از مبالغه‌اش را به یاد نمی‌آرن دلواپس می‌شه: ”نظر لطفشونه، به گمانم، اینکه آدم رو به خاطر یکسری از نقش‌ها می‌شناسن. فکر می‌کنم اونقدر خوب بازیشون کرده‌ام که مردم من رو با اون کاراکتر اشتباه گرفته‌اند. اما من یه بازیگرم.“
منتقدین هم مثل بیننده‌های سینما همیشه سعی کرده‌اند براساس نقش‌های خاص و محبوب جک، یک پرسونای مشخص را به او تحمیل کنن. در، ۱۹۷۵ بیل دیویدسن در نیویورک تایمز نوشت: ”کسی از فراز آشیانهٔ فاخته پرید ادامه سلسله طولانی بازی‌های جک نیکلسون در نقش ضد قهرمانه، نقشی که براش شهرت و ثروت به‌همراه آورده.“ ران رزُنبام هم در همین نشریه به بدبینی و سرخوردگی همیشگی در قابل گستاخی و بیزاری از دنیا در شخصیت‌های سینمائی جک نیکلسون اشاره می‌کنه. اما این اظهارنظرها در مورد نقش‌هائی که جک در سلطان باغ‌های ماروین، تمامی و خوشبختی بازی کرده همانقدر اشتباه به‌نظر می‌آد که درباره معرفت جسم، محله چینی‌ها و آخرین جزئیات، حقیقت داره. در گزارشی در مجله Parade نوشته شد: ”در تقریباً تمام فیلم‌های جک‌ نیکلسون، او نقش یک بازنده همیشگی، خل وضع، و یک وصله ناجور را بازی کرده که توسط نیروهائی خارج از کنترل یا درکش ویران می‌شه، یک ضد قهرمان اصیل.“ اما تنها با نادیده گرفتن خیلی از کاراکترهائی که جک بازی کرده می‌شه به چنین نتیجه‌ای رسید. جک، از تلاش این‌دسته از منتقدین برای مشابه نشان دادن آدم‌های بدون وجه تشابهی که او بر پرده سینما بهشون جان داده، با تمسخر یاد می‌کنه: ”اونها سعی می‌کنن تمام نقش‌هائی رو که بازی کرده‌ام در قالب یک کاراکتر کلیشه‌ای و یکدست تعریف کنن. اما محض اطلاع، تفاوت بین ایزی رایدر و مک‌مورفی به عظمت تفاوت بین هنری پنجم و هملته!“
با این‌ وجود: در یک نگاه دقیق‌تر، می‌شه تشخیص داد که نیکلسون همیشه بخشی از خودش رو، گرچه خیلی ظریف و نامحسوس، توی نقش‌هاش نشون می‌ده. جک شبیه یک هنرمنده که از صورت دیگران طرح می‌کشه اما شاید ندانسته، به طرف موضوعاتی کشیده می‌شه که بهش اجازه می‌ده با نیروهای درون خودش درگیر بشه؛ مثل نقاشی که هیچ‌وقت پرتره‌ای از خودش نکشیده اما ناخودآگاه صورت‌های متفاوت دیگران رو طوری می‌کشه که به طریقی به‌صورت خودش شباهت داشته باشند. در حالی‌که طیف وسیعی شخصیت‌هائی که او بازی کرده هرگونه تصور ساده‌انگارانه درباره وجود یک ”نقش جک نیکلسونی“ را رد می‌کنه، این کاراکترهای واقعی و سرزنده و متفاوت از نظر وضعیت اجتماعی، سطح هوش و سواد، ارزش‌ها و فضیلت‌ها، کردار و اخلاقیات رو می‌شه به‌عنوان یک کالبد از صورتک‌هائی تصور کرد که در اطراف یک اندیشه کلی و تکراری شکل گرفته‌اند. نیکلسون هم قطعاً با آگاهی تمام این نقش‌ها رو انتخاب کرده چون تفاوت‌های متناسب و مشخص این نقش‌ها او را وادار می‌کرده که عرض دراماتیک کارش رو هر بار بیشتر و بیشتر بکنه. اما همین انتخاب‌ها، به‌هر حال خیلی چیزها رو درباره مردی که تصمیم گرفت اونها رو بازی کنه، روشن کرد.
دقت کنید به اینکه چند تا از این کاراکترها نویسنده ان. حتی اسم اون کاراکتر تبهکار پست‌فطرت توی فیلم آشغال مسببین شورش، پوئت (شاعر) بود؛ پانزده سال بعد، جک نقش خود یوجین اونیل رو در فیلم سرخ‌ها بازی کرد. و در فیلم درخشش، به قول ران رزنبام ”برای همیشه تاریخ، با واقع‌نمائی هراس‌آوری خشم عاجزانه و بی‌نتیجه یک نویسنده به بن‌بست رسیده رو نشون می‌ده.“ هرکدام از این کاراکترها، اساساً، چه به‌طور آشکار و چه به‌طور سربسته، درگیر یک ماجرای دوگانه در زندگیشون هستند؛ جستجوی هویت واقعی، و تلاش برای کنار گذاشتن رفتارهای مبهم و دوپهلو در قبال یک فامیل نزدیک و یا یک عضو جانشین در خانواده، که اغلب بر روی یک رابطه بحرانی با پدر و یا پدرخوانده متمرکزه.
نیکلسون کاملاً آگاهانه که اولین و مهمترین انگیزه او، چه در زندگی و چه در کارش، جستجو بوده. به قول خودش: ”جستجو به‌دنبال خودم و کاراکتری که بازی می‌کنم، خیلی وسوسه‌انگیزه. هیچ‌زمانی در زندگیم بدون این جستجو سپری نشده.“ به‌همین خاطر، جورج هنسن در ایزی رایدر زندگی محترمانه و ملال‌آورش در اون شره کوچک رو بلااختیار ترک می‌کنه تا با دو تا آدم گذری که قول داده‌اند خانواده‌اش باشن همراه بشه، برعکس بابی دوپه در پنج قطعه آسان زندگی آزاد و بی‌مسئولیتش رو کنار می‌گذاره تا به همون نوع خانواده‌ای ملحق بشه که هنسن رهاشون کرده بود. ببینید چند تا از کاراکترهائی که نیکلسون بازی کرده به خاطر این سرگشتگی و جستجوی دائم به‌دنبال خودشون، نتونسته‌اند یک ارتباط دائم و بادوام با یک زن و یا به‌عنوان عضوی از یک خانواده داشته باشند. خیلی دیگه از این کاراکترها، که زیر بار این تعهد خانوادگی رفته‌اند، به‌تدریج می‌فهمند که یک ارتباط زنِ مرد که حس هویت فردی مرد رو نابود کنه، می‌تونه خیلی برای این ”جستجو“ به‌دنبال خویشتن“ خطرناک و تهدیدآمیز باشه. کار به‌جائی می‌رسه که در فیلم شرف خاندان پریتزی، بالاخره اقدام به ”قتل“ واجب می‌شه.
کاراکتر نیکلسون در درخشش، وقتی به این باور می‌رسه که خانواده‌اش حریم آزادی فردی او به‌عنوان یک نویسنده رو غصب کرده‌اند، سعی می‌کنه نه تنها همسر بلکه پسر کوچکش رو هم به قتل برسونه. کاراکترهای دیگری که نیکلسون به تصویر کشیده فعالانه به‌دنبال یک خانواده جانشین برای خودشون می‌گردند: هیپی‌های ایزی رایدر، دریانوردهای آخرین جزئیات، بقیه بیمارهای کسی از فراز آشیانهٔ فاخته پرید، راهزن‌های آب‌بندهای میسوری و آدم‌های اتحادیه در آخرین قارون.
جک در زندگی واقعی‌اش هم همین حالت رو داشته. او در اوایل دهه هفتاد در مصاحبه‌ای با مجله پلی‌بوی گفت: ”باب (رافلسن) و کارول (ایستمن) جزء اون بازیگرها، نویسنده‌ها و کارگردان‌هائی هستند که سال‌هاست باهاشون زندگی ارتباط دارم و برام حکم اعضاء خانواده‌ام رو دارند. من نسبت به این آدم‌ها احساس نزدیکی خاصی می‌کنم.“ ایده زندگی در خانواده در تمام فیلم‌های جک دیده می‌شه و در قالب یک کاریکاتور فاسد از خانواده، یعنی مافیا، در فیلم شرف خاندان پریتزی، به یک نتیجه منطقی می‌رسه، در این فیلم، کاراکتر نیکلسون باید با تصویر تکان‌دهنده‌ای از یک پدر سنتی، یعنی پدرخانواده، سروکار داشته باشه.
اما این سروکار داشتن با پدر یا مشابه پدر، چیز تازه‌ای برای کاراکترهای نیکلسون نیست. تقابل بین بابی دوپه و پدر علیلش در کنار ساحل در فیلم پنج‌قطعه آسان، یکی از تکان‌دهنده‌ترین و به یادماندنی‌ترین لحظات در تاریخ سینماست. و این ارتباط با پدر یا مشابه پدر، اصلاً در فیلم‌هائی چون سلطان باغ‌های ماروین، محله چینی‌ها، درخشش، و اولین فیلم خود نیکلسون در مقام کارگردان، یعنی او گفت، بران اصلاً اساس داستان بوده. حتی علاقه جک به پروژه نافرجام ناپلئون هم بیشتر به دلایل شخصی مربوط می‌شد تا ملاحظات تاریخی. جک در ۱۹۸۶ به تایمز گفت: ”وقتی به ناپلئون فکر می‌کنم، یاد زندگی خودم می‌افتم، چون این مرد کسی بود که دوبار دنیا رو تسخیر کرد و تبدیل به سمبل شیطان شد. او را در انگلستان اینجور توصیف می‌کردند. اما در نهایت، او کسی بود که فئودالیسم رو از بین برد،... تا اون زمان، همه چیز به خانواده ختم می‌شد، اما حالا، بعد از ناپلئون، آدم می‌تونه همونی باشه که واقعاً هست.“
درست مثل ناپلئون، جک هم به‌عنوان یک بازیگر دوبار دنیا رو تسخیر کرد، وقتی با دوران مهرورزی به سینما برگشت، شاید خیلی‌ها فکر می‌کردند باز هم یک نقش شیطانی دیگه رو بازی کرده، اما نیروی جک در این فیلم بسیار مثبت بود و حضور دوباره‌اش، برخلاف ناپلئون، خانمان برانداز نشد. جک، قبلاً هم با موفقیت هر چند زودگذر فیلم‌هائی مثل ایزی رایدر، بساط فئودالیسم را در جریان روز سینمای آمریکا برچیده بود؛ و حالا می‌بایست محدودیت‌هائی‌رو که خانواده برای هویت شخصی او ایجاد می‌کرد از سر راه برمی‌داشت و تبدیل به همون آدمی می‌شد که باید باشه. نیکلسون از مدیوم سینما و حرفه بازیگری، برای توصیف خصوصیات شخصی خودش استفاده کرد و به‌طرف نقش‌هائی کشیده شد که در اعماق درونش، باهاشون احساس دلبستگی داشته. راستش، اگه زندگی جک نیکلسون رو خلاصه کنیم، یه سناریو دستمون می‌آد که جون می‌ده برای یه ”فیلم جک نیکلسونی“!
منبع : مجله دنیای تصویر


همچنین مشاهده کنید