سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


گریز اززندگی


گریز اززندگی
در زندگی دلش هیچ گاه آرام نداشت، از وقتی پدرش رفته بود و مادر با حكم طلاق سرپرستی او و بچه های دیگرش را به عهده گرفته بود، دخترك حال و روز خوشی نداشت. هرچه بزرگتر می شد، غصه پهنای دلش را بیشتر پر می كرد.
هیچ كس دست نوازشی به سر آنها نمی كشید. مادر با هزار فلاكت و سختی شكم بچه هایش را سیر می كرد. دلش از غصه لبریز بود. نمی دانست چه باید بكند. در سنی نبود كه كاری از دستش برآید. همین كه می توانست به مدرسه برود، برایش راه نفس كشیدن بود. دلش خوش بود كه دوستانی دارد.
آن روز وقتی به خانه رفته بود، خاله را دیده بود. خاله اش هر از گاهی به آنها سر می زد و احوال شان را می پرسید.
▪ سلام!
خاله نگاهی كرد و لبخندی زد.
▪ سلام دخترم! سلام عزیزم.
هیچ وقت تا حالا خاله او را این طور صدا نزده بود. به مادر زیرچشمی نگاه كرد. مادرش لبخندی بر لب داشت. به یادش افتاد سال هاست كه لبخند مادرش را ندیده است. برای یك لحظه دلش شروع به تپیدن كرد.
آن شب مادر كنار تشك نازك و بی رنگ و روی او نشسته بود. سال ها بود كه نگاه مادر را به این مهربانی ندیده بود.
▪ یلدا باید در مورد مسأله مهمی با تو حرف بزنم.
یلدا تا صبح خوابش نبرده بود. خاله او را برای پسرش داریوش خواستگاری كرده بود. هیچ علاقه ای نسبت به پسرخاله اش احساس نمی كرد. داریوش جوانی بود شوخ و شنگول، ولی او دختری آرام و سربه زیر بود. چطور می توانست در كنار مردی با این روحیات زندگی كند. از این كه باید با این سن كم شوهر كند، گریه اش گرفته بود. باور نمی كرد به خاطر مشكلاتی كه داشتند، ناچار است به نخستین خواستگارش جواب مثبت بدهد و پای به خانه خاله اش بگذارد تا از باری كه روی دوش مادرش بود، كم شود. مخالفت و هرگونه حرف زدنی بی فایده بود. مادر می گفت:
▪ «خدا رو شكر كن كه خاله ات تو را انتخاب كرده است. تو باید بروی تا كمی از این بار و زندگی سختی كه پدرت با بی مسئولیتی روی دوش من گذاشته، كم شود.» یلدا به آسمان نگاه كرد. ابرها آسمان زندگی اش را تیره و تار كرده بودند. چه باید می كرد؟ هیچ كس را نداشت. شاید می توانست زندگی خوبی در كنار پسرخاله اش داشته باشد.
مراسم ازدواج شان در میان هیاهوی اقوام مادری اش برگزار شده بود. داریوش پسری بی تجربه بود كه همیشه به خودش می بالید. از همان روزهای اول زندگی خیلی زود متوجه شده بود كه شوهرش چه خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی دارد. آنها بعد از چند روز زندگی مشترك دچار مشكل شده بودند.
داریوش آدمی نبود كه كوتاه بیاید. یلدا با آن كه می دانست شوهرش به او زور می گوید و هیچ كدام از حرف هایی كه می زند، استدلال درستی ندارد، با این حال ناچار لب گزید و سكوت كرد. چند باری با او حرفش شده بود و به قهر به خانه مادر رفته بود، ولی مادرش آخرین بار به یلدا گفته بود:
▪دخترم دیگر به قهر نیا. مشكلات زندگی ات را باید خودت هرطور كه می توانی حل كنی. من اگر می توانستم مشكلی را حل كنم، نه تو را در این سن كم شوهر می دادم و نه وضع زندگی خودم به اینجا كشیده می شد.
یلدا می دانست كه چاره ای جز سازش ندارد، پس حالا هر طور بود، باید فكر دیگری می كرد. بهترین راه این بود كه از در محبت با شوهرش كنار می آمد. یلدا در نهایت تنهایی و بی كسی احساس می كرد جز شوهرش هیچ پناهگاهی ندارد. پس باید هر طور بود، نظر او را به سوی خودش جلب می كرد. هرچه بیشتر به شوهرش محبت می كرد، داریوش بیشتر از او فاصله می گرفت. كم كم انگار به این وضع عادت كرده بود.
وقتی بچه ها پشت سر هم به دنیا آمدند، انگار داریوش به جای اینكه با آنها احساس پیوند و عشق داشته باشد، باز هم گریزان بود.
بچه ها روز به روز بزرگتر می شدند و تنها دلخوشی یلدا، همین بچه ها بودند. مدتی می شد كه درگیری و اختلاف شان شدیدتر شده بود. زن در دنیای خودش بود و هر از گاهی مرد زندگی اش با خشونت او را به هم می ریخت.
▪ چی از جون من می خواهی؟ خرجی را كه نصف كرده ای، محبت كه نمی كنی، به بچه هایت توجه كه نداری، من باید چه كار كنم كه دست از سر من برداری؟
چند سیلی و چند مشت و لگد یلدا را ساكت كرده بود. زن پس از چند ماه كتك خوردن به دادگاه رفته و از شوهرش شكایت كرده بود. قاضی بعد از شنیدن حرف های زن، به او گفته بود:
- برو زندگی كن! حرف هایت گواه و دلیلی بر ضد شوهرت نیست.
یلدا بی پناه به خانه بازگشته بود و شوهر این بار از این كه زن با شكایت از او، آبرویش را زیر سؤال برده است، برآشفته تر شده بود.
داریوش به بهانه های مختلف علاوه بر زن، بچه ها را هم زیر ضربات مشت و لگد می گرفت. چند بار از مدرسه با یلدا تماس گرفته بودند.
▪- چرا بچه را زده اید؟ چرا روی بدنش سیاه و كبود است؟ چرا این قدر آزارش می دهید؟ چرا دفتر ندارد؟ چرا لباس هایش پاره است؟ چرا...
زن تنها در برابر این چراها اشك ریخته بود. آخرین بار بعد از آن درگیری سخت، زن به دادگاه رفته بود و دوباره از شوهرش شكایت كرده بود. انگار بی فایده بود.
هیچ كس او را با دو كودك تنها كه هر روز مورد كودك آزاری قرار می گرفتند، نمی دید.
چرایش را نمی دانست. یكی از دوستانش گفته بود:
- تو از قانون سردر نمی آوری. نمی توانی عمق فاجعه و مشكلات خودت را درست برای قاضی بیان كنی. شاید شوهرت بهتر از تو می تواند در دادگاه حرف بزند و...
یلدا فكر می كرد اگر كسی نتواند در دادگاه درست حرف بزند، اگر كسی نتواند حق و حقوقش را آن طور كه در قانون برای او در نظر گرفته شده، بخواهد، چه باید بكند؟
نمی دانست برای اثبات خودش، برای گرفتن حقوق از دست رفته اش در این موارد قانون چه راهی پیش پای او گذاشته یا خواهد گذاشت؟
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید