شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شادی حقیقی


شادی حقیقی
نخستین بار که او را در ساحل نزدیک اقامتگاهم دیدم، بیش از شش سال نداشت. هر وقت عرصه زندگی بر من تنگ می شد، مدتی رانندگی می کردم و خود را به آن ساحل آرام می رساندم.
آن روز او داشت کنار ساحل ، با شن ها برای خودش قلعه یا چیزی شبیه به آن می ساخت و مرا که دید سرش را بلند کرد. چشم هایش درست رنگ دریا بود. لبخندی زد و گفت:«سلام»
اما من ابداً حوصله سر و کله زدن با یک بچه را نداشتم. با اشاره سر جوابش را دادم. او گفت: «دارم یه چیزی درست می کنم.»
من که موضوع برایم کوچک ترین اهمیتی نداشت، گفتم: «دارم می بینم. چی می سازی؟»
جواب داد: «اوه! فعلاً تصمیم نگرفتم. فقط دوست دارم با دست هام شن ها رو لمس کنم.»
بازی بدی به نظر نمی آمد. کنارش نشستم و من هم شروع کردم به بازی با شن ها. مرغ دریایی کوچکی در آن نزدیکی پرواز می کرد. دختر بچه گفت: «این علامت شادیه!»
با تعجب پرسیدم: «علامت چیه؟»
گفت: « مامان می گه مرغ دریایی شادی می آره.»
مرغ دریایی پرواز کرد و رفت و من در دلم گفتم: «خداحافظ شادی! سلام غم!»
و از جا بلند شدم تا راه بیفتم. دلم سخت گرفته بود. احساس می کردم زندگی ام یکسره به بیهودگی گذشته است، ولی دخترک خیال نداشت دست از سرم بردارد. پرسید: «اسمتون چیه؟»
جواب دادم: «روت! روت پترسون. اسم تو چیه؟»
گفت: «ویندی، مثل نسیم، شش سال دارم.»
گفتم: «سلام نسیم!»
او ریز و با مزه خندید و گفت: «چقدر خنده دار هستین!»
با وجود اندوهی که بر دلم چنگ می زد، من هم خندیدم و بعد راه افتادم. صدای خنده زنگدارش را هنوز از پشت سر می شنیدم . فریاد زد: «خانم روت، باز هم بیاین تا یه روز خوب دیگه رو با هم بگذرونیم.»
به شهر برگشتم و به کار تکراری و خسته کننده ام ، به جلسات پرشمار و یک مادر علیل. مدتی گذشت و یک روز صبح احساس کردم اگر در شهر بمانم، خواهم مرد. به خودم گفتم: «وقتشه که برم سراغ یک مرغ دریایی»و رفتم.
ساحل آرام در انتظارم بود. نسیم خنکی می وزید و من راه می رفتم تا آرامشی را که به آن نیاز داشتم پیدا کنم. اصلاً یاد دخترک نبودم، به همین دلیل ، وقتی او را دیدم، سخت یکه خوردم. دخترک گفت:«سلام خانم روت! دوست دارین شن بازی کنین؟»
خلق خوشی نداشتم. خواستم سر به سرش بگذارم و پرسیدم: «با معما چطوری؟»
دوباره همان خنده زنگدار را شنیدم . گفت:« من نمی دونم چه جور چیزیه.»
به صورتش نگاه کردم که بسیار ملیح و ظریف بود. گفتم: «می خوای قدم بزنیم؟ راستی نگفتی کجا زندگی می کنی.»
او به یک ردیف کلبه تابستانی عجیب اشاره کرد و گفت: «اونجا!»
حتماً در زمستان ، زندگی کردن در آن کلبه ها خیلی سخت بود. پرسیدم: «کدوم مدرسه می ری؟»
گفت: من مدرسه نمی رم. مامان می گه الآن مدرسه تعطیله.»
او مثل همه دختر کوچولوهای پرحرف، یکریز می خندید و حرف می زد. کنار ساحل راه می رفتیم، اما ذهن من مشغول افکار دیگری بود. وقتی می خواستم به خانه برگردم، ویندی گفت که آن روز هم ، روز خوبی بوده و من با کمال تعجب احساس کردم حالم خیلی بهتر شده است. به او لبخند زدم و گفتم که من هم همین طور فکر می کنم.
سه هفته بعد با حال و روزی بسیار خراب تر از قبل به ساحل برگشتم. آن روز حتی حوصله سروکله زدن باویندی را هم نداشتم. وقتی مادرش را در ایوان خانه شان دیدم، احساس کردم دلش می خواهد دخترش را در خانه نگه دارد، اما ویندی با دیدن من ، ذوق کنان جلو دوید. نفسش درست بالا نمی آمد، با خلق تنگی گفتم: «متأسفم، اما امروز باید توی خونه بمونم.»صورتش به طرزی غیرعادی پریده رنگ بود. با تعجب پرسید: «واسه چی؟»
فریاد زدم: «واسه این که مادرم مرده!»
آیاحق داشتم چنین موضوعی را به یک دختربچه کوچولو بگویم؟ او با لحنی آرام گفت: «اوه! پس امروز روز بدیه.»
با صدای بلندتری فریاد زدم:«آره! هم امروز، هم دیروز ، هم پریروز، حالا دیگه برو!»
پرسید: «خیلی اذیت شد؟»
من که از دست خودم و از دست او به تنگ آمده بودم، پرسیدم: «کی؟»
جواب داد: «مادرتون ! وقتی که می مرد.»
من که از این سؤال او سردر نمی آوردم و در خود فرو رفته بودم، گفتم: «این چه سؤالیه که می کنی؟ معلومه که اذیت شد.»
چند ماه بعد، دوباره گذرم به آن ساحل افتاد. ویندی در ساحل نبود. احساس گناه و شرم می کردم و دلم بشدت برایش تنگ شده بود. به طرف کلبه شان رفتم و در زدم. مادر ویندی در را به رویم باز کرد. گفتم: «سلام! اومدم ویندی رو ببینم.»
زن لبخند اندوهگینی زد و با مهربانی گفت: «اوه! بفرمایین. ویندی خیلی از شما حرف می زد. ببخشین که اجازه دادم اون قدر به شما زحمت بده. اگه گاهی بی ادبی کرده ، ببخشین.»
دلشوره عجیبی داشتم. حس کردم دلم برای دیدنش پرپر می زند. گفتم:«ابداً این طور نیست. اون خیلی بچه خوبیه.»
زن قطره اشکی را که روی گونه اش لغزید ، پاک کرد و گفت: «خانم پترسون! ویندی سرطان خون داشت و هفته پیش مرد. احتمالاً از بیماری اش چیزی به شما نگفته بود.»از وحشت لال شدم و دسته صندلی را چسبیدم و نفسم بند آمد. او ادامه داد: «عاشق دریا بود، برای همین موقعی که حالش وخیم شد ، دکترش گفت که بهتره بیاییم اینجا. اینجا که اومدیم حالش خیلی بهتر شد و همیشه غروب که می شد ، می گفت روز خوبی داشته، ولی هفته گذشته ، یک مرتبه حالش خیلی بد شد.»
بغض راه گلویش را بست و به سختی ادامه داد:«یه چیزی برای شماگذاشته، فقط خدا کنه بتونم پیداش کنم. چند دقیقه به من فرصت بدین.»گیج و منگ، سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. او مدتی جست و جو کرد و بالاخره پاکتی مهر و موم شده را در میان وسایل ویندی یافت و آن را به من داد. روی پاکت با خط کودکانه ای نوشته شده بود: «خانم پ».
داخل پاکت ،نقاشی یک مرغ دریایی بود و زیر آن نوشته شده بود:«مرغ دریایی شادی می آورد.»نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. دل من عاشق شدن را فراموش کرده بود. دل من دوست داشتن را از یاد برده بود. هق هق کنان نالیدم: «متأسفم، متأسفم، متأسفم.»
و هر دو با هم گریستیم.
سال ها از آن دوران می گذرد. نقاشی ویندی را در قابی نفیس ، روی دیوار اتاق کارم نصب کرده ام. آنچه که آن کودک شش ساله برایم به یادگار گذاشته، زیباترین پیام زندگی است. از آن روز به بعد ایمان آوردم که هیچ چیزی در زندگی ، ارزش غم خوردن ندارد ، کافی است از یاد نبرم که بزرگ ترین هدیه، عشق و مهربانی است.
مری شرمن هیلبرت‎/زهرا رضایی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید