چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


غیر ایرانیان در شعر نظامی


غیر ایرانیان در شعر نظامی
یادآوری ارزش آثارنظامی درمنظومه های شاخصش و این که وی به سنایی غزنوی و فردوسی طوسی تعلق خاطر دارد بخشی از شاکله مقاله خانم مریم علیجانیان را می‏سازد.
سپس وی رد چند شخصیت غیرایرانی را درمنظومه‏های داستانی حکیم نظامی دنبال می‏کند و موقعیت آنها را در داستان‏ها از زاویه نگاه شاعر، نشان می‏دهد. شیرین، لیلی، مجنون، مریم و اسکندر از این جمله‏اند.
حکیم گنجه، شاعر شادی و طرب است. هنرمند شادی‏آفرین، که طبع و قریحه خود را دراختیار افسانه‏های شفاهی مردم عصر خویش گذاشته و با این کار، آن قصه‏ها را به نام خود ثبت کرده است. او بزرگترین شاهکار ادبیات غنایی و بزمی و پنج گنج ارزشمند را، از خرابه‏های فراموشی و نسیان بیرون آورده و نه تنها به ایرانیان، بلکه به جامعه بشری هدیه کرده است.
در آسمان ادبیات بزمی ایران، خمسه چون خورشیدی تابان با تلألؤ و درخشش بی‏مانند خود، بر همگان فخر می‏فروشد و آثار پس از آن، چون ستارگان کم نوری هستند که گه‏گاه چشمک می‏زنند و عرض اندام می‏کنند ولی فروغ‏شان در مقابل مهر رخشان اشعار نظامی، کرم شب‏تاب را فرایاد می‏آورد.
شاعرانی چون: فردوسی، نظامی، حافظ، گوته، شکسپیر و... را به صرف سرودن آثاری به یک زبان نمی‏توان تنها به یک سرزمین و ملت خاصی متعلق دانست بلکه آنها، معماران روح و اندیشه انسان‏ها در تمامی ادوار به شمار می‏آیند و سروده‏ها و آثارشان به همه جوامع بشری تعلق دارد. اگرچه زبان ملی، فرهنگ و سنت‏های ادبی و میهنی در آثارشان، نمایان است.
زبان آثار نظامی، فارسی است. او آرمان‏ها و اندیشه‏های خود را با درر واژگان پارسی به رشته آورده و این زبان متضمن رنگ ملی و گذشته فرهنگ و ادبی مردم آن عصر است. ممکن نیست کسی این زبان را بداند، یا با آن آشنایی داشته باشد و از آثار نظامی، لذت و بهره ادبی و زیباشناختی نبرد.
«این نکته مسلم است که زبان شعر فارسی یعنی زبان دری، زبان طبیعی و رایج مغرب ایران، مخصوصاً آذربایجان و ایران نبوده و زبان مشرق بوده است که از راه ادبیات وارد این سرزمین شد و حکمرانان سلجوقی که کارگزارانشان همیشه از مردم مشرق و بیشتر از خراسان بوده‏اند، چون این نواحی را گشوده‏اند، زبان دری بیشتر در آنجا، رواج یافته است. به همین جهت است که شعر دری در آذربایجان از قرن پنجم و زمان اسدی و قطران آغاز شده و در قرن ششم در زمان ابوالعلاء گنجوی و خاقانی و نظامی و فلکی و مجیرالدین بیلقانی که بزرگترین سرایندگان این سرزمین در این دوره‏اند، به اوج بلندی خود رسیده است.»(۱)
از دیدگاه نظامی، مقام نظم از نثر بسی والاتر است و شعر باید دیریاب و دشوار باشد و شاعر دیرپسند و شاعر هنرمند در نظر وی، کسی است که معانی باریک و ظرایف سخن را در الفاظ زیبا به عالی‏ترین نحو ممکن بگنجاند. به قول او شعر گفتن «جان کندن» است:
کسی کو بر نظامی می‏برد رشک‏
نفس بی‏آه بیند دیده بی‏اشک‏
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
به هر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی‏
به دست آرم به شب‏ها چلچراغی‏
«نظامی در عمل نیز جزو شاعرانی است، که با توجه به بوطیقای جدید، چهره‏ای ممتاز دارد. بدین معنی که شعر را اولاً به لحاظ نمایش دادن و تصویرگری به نقاشی و ثانیاً به لحاظ موسیقایی بودن کلام، به موسیقی نزدیک کرده است و از طرف دیگر، با ابزارهای علم بیان، از قبیل: تشبیه و استعاره به جای سخن گفتن، نقاشی کرده است و از طرف دیگر، با ابزارهای علم بدیع بخصوص بدیع لفظی، موسیقی درونی شعر را اعتلا داده است.»(۲)
او به دو شاعر بزرگ، اعتقاد و توجه خاصی دارد. در «مخزن الاسرار» سنایی را که موجد اسلوب تازه‏ای است پیشرو خود قرار داده و شعر مدحی رایج در عصر خود را به سمت شعر حکیمانه و عرفانی سوق می‏دهد. خود او درباره سنایی و حدیقه می‏گوید:
نامه نو آمد ز دو ناموس گاه‏
هر دو مسجل به دو بهرامشاه‏
آن زری از کان کهن ریخته‏
وین دری از بحر نو انگیخته‏
آن بدر آورده زغزنی علم‏
وین زده بر سکه رومی رقم‏
گرچه در آن سکه سخن چون زرست‏
سکه زر من از آن بهتر است‏
گر کم از آن شد بنه و بار من‏
بهتر از آن است خریدار من(۳)
پس از سنایی، فردوسی با حماسه سترگ ایران باستان، توجه او را به خود جلب می‏کند. پیر گنجه، پیوسته از فردوسی با عناوین و القاب احترام‏برانگیز یاد می‏کند و او را دانای طوس و دانای پیشینه و حکیم می‏خواند. در اغلب موارد تا جایی که برایش مقدور بوده، از تکرار سخنان فردوسی اجتناب ورزیده و ادعا کرده است که در آن مواضعی که فردوسی داد سخن داده، وارد نخواهد شد والحق که چنین کرده است، مگر در جایی که شیرازه داستان گسیخته شود. با این وجود، گاه به مقابله با او می‏رود و به زورآزمایی می‏پردازد.
«شاعری که قبل از نظامی، شعر بزمی سروده و معروف است، فخرالدین اسعد گرگانی است. نظامی در زمان سرودن «خسرو و شیرین» که مهمترین اثر بزمی اوست و در سال ۵۷۴ ه. سرودن آن را آغاز کرد، چهل و سه سال داشت و از منظومه «ویس و رامین» گرگانی صددرصد آگاه بود و آن را به دقت خوانده بود. نظامی در سرودن «خسرو و شیرین» کاملاً تحت تأثیر طرح داستان «ویس و رامین» قرار گرفت ولی هنر نظامی را نمی‏توان با اشعار ساده فخرالدین اسعد گرگانی مقایسه کرد.»(۴)
به سبب تمایل به زهد و ریاضت، برخی به اشتباه او را مرید اخی فرج زنجانی دانسته‏اند. حال آنکه، مرگ شیخ در نیمه دوم قرن پنجم رخ داده و شاعر گنجه در قرن ششم زاده شده است. «محیط، گنجه نظامی را به سوی ریاضت و تعصب خشک سوق داد و اگر قریحه شاعرانه به یاری او نمی‏رسید، ناچار مردی متعصب و منجمد بار می‏آمد ولی پیش از آن که خیلی دیر شود ذوق شاعری که در نهاد او بود، بیدار گشت و توأم با تخیلات مبهم و آمال و اوهام مذهبی، بر او روی آورد و به شعرسازی و سخن‏پردازی آغاز نمود.»(۵)
گاه او در مقام یک فیلسوف بر منبر می‏نشیند و از آفرینش و عالم تکوین، داد سخن می‏دهد. او در «اقبال‏نامه» می‏گوید: مطالب فلسفی این کتاب، از من است ولی چون مردم خاک‏پرست شده‏اند، من ناگزیر عقاید فلسفی خود را از زبان سقراط و افلاطون و ارسطو بیان می‏کنم.
قصه‏پرداز رمانتیک پارسی‏گوی، چنان وسعت مشرب داشته و سالک طریقه مودت و جوانمردی بوده که در هر جا از اقوام و ملل دیگر، سخنی به میان آورده، آنان را بزرگ و ارجمند شمرده و با دیده احترام و تکریم نگریسته است. اما هرگاه، شایستگی‏ها و پیشینه ملی خویش را در معرض تهدید و خطر ببیند، آنگاه دیگر آرام نمی‏نشیند و گزندگی کلام او، معارضان را می‏آزرد.
«در کتاب مخزن کلمه «عجم» و ترجیح آن بر «عرب» خودنمایی می‏کند و معلوم می‏شود نظامی گنجه‏ای، قوم و ممالک عربی را درنظر داشته و خود را از کشور و نژاد عجم برشمرد. و در خطاب خویش به پیغمبر اسلام(ص) او را به کشور عجم دعوت می‏کند و از او می‏خواهد برقع مدنی بر کنار زند و از مزار مقدس خویش برخیزد و بر اسب زردرنگ روز و شبدیز سیاه شب، یعنی زمان بنشیند و به ایران یا آذربایجان بیاید و ملک و پادشاهی نو و تازه‏ای بیاراید...»(۶)
شخصیت‏های برجسته‏ای را که نظامی از ملل و اقوام دیگر، در داستان‏های خویش آورده و نگاه کلیم گنجه به این کاراکترهای داستانی، موضوع این مقاله است بدان جهت که بر ما روشن شود با بصیرت و سعه صدری که در اوسراغ داریم و به دور از تعصب‏هایی که در برخی از خردورزان و اندیشمندان پیشین و عصر او دیده می‏شود، به انسان‏های وارسته از هر ملیت و نژاد که باشند، از چه زاویه و دیدگاهی می‏نگرد؟
«نکته مهم در منظومه‏های نظامی، آن است که وی روح داستانی را که موضوع شعرش بوده، درک می‏کرد. بعلاوه چنان در آن غرق شده و احساس و تخیل و اندیشه وی با تار و پود داستان درآمیخته است که صداقت و اصالت بارز از شعر او می‏تراود و به عبارت دیگر، او همه احوال و اشخاص داستان و فراز و نشیب حیات آنان و برخوردها و موادشناسی از آن را، خود لمس و تجربه کرد و به قلم آورده است.»(۷)
▪ شیرین:
پری دختی پری بگذار ماهی‏
به زیر مقنعه صاحب کلاهی‏
شب‏افروزی چو مهتاب جوانی‏
سیه‏چشمی چو آب زندگانی...
... رخش نسرین و بویش نیز نسرین‏
لبش شیرین و نامش نیز شیرین(۸)
«در روایت نظامی، چهره‏ای که بر سراسر داستان اشراف دارد، چهره شیرین است و این نشان آن است که شاعر گنجه، در نقل قصه خویش، چنانکه هم خود خاطرنشان کرده است بر یک روایت محلی رایج در سرزمین ارمن اتکا دارد و از همین طریق توانسته است، خود را از تکرار آنچه در این باب در شاهنامه آمده است، دور نگه دارد و از وقوع در مظنه قیاس با حکیم طوس، برکنار بماند.»(۹)
گویا نظامی در روایت داستان «خسرو و شیرین» علاوه بر شاهنامه فردوسی، «تاریخ بلعمی» را نیز مورد توجه قرار داده و در پاره‏ای از موارد، داستان او با روایت‏های بلعمی مطابقت یا نزدیکی دارد. در «تاریخ بلعمی» شیرین نه‏تنها شاهزاده ارمن نیست، بلکه کنیزی از کنیزان خسرو به شمارست:
«وکنیزی بود او (خسرو پرویز)را شیرین نام که اندر همه ترک و روم از آن صورت نیکوتر نبود.»(۱۰)
«و این کنیز (شیرین) آن بود که فرهاد بر او عاشق شد. پرویز فرهاد را عقوبت کرد و به کوه کندن فرستاد.»(۱۱)
فردوسی در هنگام شکار خسرو، شیرین را بر سر راهش ظاهر می‏کند تا با آه و زاری و یادآوری روزهای گذشته، دل شاه را نرم کند- اما این ماجراها فقط معاشقه آکنده از کامجویی و هوس را تصویر می‏کند.
شیرین، لباس رومی پوشیده و خسرو نیز چهل خدمتگزار رومی را به دنبال او می‏فرستد. احتمالاً فردوسی نیز مانند بعضی روایت‏ها، شیرین را رومی دانسته است، نه ارمنی.
«محبوبه، خسرو شیرین نام داشت که به قول ثعالبی، بوستان حسن و رشک ماه تمام بود. چون شیرین عیسوی بود، بعضی از مورخان غربی و شرقی، او را از یونانیان دانسته‏اند، اما اسم او ایرانی است. بنابر قول سبئوس، شیرین از مردم خوزستان بوده و در اوایل سلطنت خسرو به عقد او درآمد و با این که منزلی فروتر از مریم دختر قیصر داشت که پادشاه او را به علل سیاسی گرفته بود، از حیث منزلت در وجود خسرو، نفوذی تمام داشت.»(۱۲)
آنچه که از داستان نظامی برمی‏آید، این است که شیرین در ناز و نعمت بوده و در کنف حمایت عمه خود مهین‏بانو (سمیرا یا شمیرا) روزگار را به خرمی و نشاط سپری می‏کرده است و قرار بوده، پس از درگذشت مهین‏بانو، بر مسند حکومت ارمن تکیه زند.
«در سراسر روایت فردوسی، جز در یادکرد کوتاه شیرین که چیزی از یک عشق هوس‏آمیز سال‏های جوانی خسرو را به خاطر او می‏آورد، هیچ نشانی از آن بی‏تابی‏های عاشقانه و آن قهر و آشتی‏های شورانگیز که در داستان نظامی انعکاسی دارد، نیست. شیرین هم ملکه ارمن یا بانوی نژاده‏ای از هیچ سرزمین دیگر نیست. خوبرویی ظاهراً رومی، اما فاقد اصل و تبار عالی اشرافی است، باسابقه عشقی که برایش چندان مایه آبرومندی نیست.»(۱۳)
نیای خسرو در رؤیا، به او نوید رسیدن به چهار چیز گرانبها را می‏دهد: دلداری به نام شیرین و راهواری زیبا شبدیز نام و تخت طاقدیس و رامشگری بی‏بدیل، که نامش باربد است. آنگاه، عشق این دو دلداده با وصف آغاز می‏شود. خسرو با توصیفی که شاپور از شیرین می‏کند، عاشق شاهزاده ارمن می‏گردد و شیرین نیز تنها با دیدن نقشی از خسرو که شاپور به نگارگری آن پرداخته، دلباخته صاحب نقش می‏شود. آن دو بی‏آنکه یکدیگر را ببینند با بیخودی و شیدایی به هم عشق می‏ورزند و در این دلدادگی، تاب و توان و عقل و خرد را از کف می‏دهند.
اولین برخورد آنها را، نظامی به زیباترین شکل ممکن تصویر کرده، و اگرچه دیداری کوتاه است. اما یکی از دل‏انگیزترین صحنه‏های داستان، صحنه‏ای است که شیرین، شاد و برهنه برای رفع خستگی و گرد و غبار راه، تن به آب می‏زند و شاعر شیدا پیچ و تاب‏های اندام عریان او را می‏نمایاند و خسرو را برای لحظاتی نظاره‏گر این چشم‏انداز دلپذیر می‏سازد. زیبایی این تصاویر، آنگاه دو چندان می‏شود که تقدیر پا به میدان می‏گذارد و مانع از شناخت آن دو عاشق مهجور می‏گردد و هرکدام را برای جست‏وجوی دیگری- یا در پی سرنوشت- به حسرت و فراق مبتلا می‏سازد.
تصویری که فردوسی از شیرین می‏آفریند، چندان با ارجمندی و بزرگداشت او، توأم نیست و با سرزنش و شماتت موبدان عجین شده است، که چرا خسرو، دل در گرو عشق زنی که آنچنان نیکنام نیست، سپرده و مایه شرمساری خود و تخت سلطنت شده است و خسرو برای پاک کردن چهره شیرین از تهمت‏های ناروا و زدودن آلایش‏های اذهان بزرگان، به آوردن تمثیلی دست می‏زند و طشت متعفن و آلوده را با عطر و گلاب معطر می‏سازد و موبدان و سران کشور را به همخوانی با خویش می‏خواند و از آن می‏خواهد که گذشته شیرین را به فراموشی سپرده و او را به عنوان ملکه و همسر شاهنشاه ایران بپذیرند.
اما نظامی، شیرین را بسیار عزیز می‏دارد و با هنرمندی شگرفی، همه کمالات و خصایل نیکو را از آن او می‏سازد. شاعر، بیش از پنجاه بیت را به وصف جمال شیرین اختصاص داده و او را در همه فنون و هنرها، سرآمد قلمداد می‏کند و در اسب‏سواری و هنرهای رزمی و شکار و بازی چوگان، بر همگان برتری می‏دهد.
شیرین در آغاز ماجرا، دلداده‏ای بیقرار است که در عشق ترسی از ننگ و رسوایی ندارد. او به تخت حکومت ارمن وقعی نمی‏نهد و یکه و تنها سوار بر شبدیز برای جست‏وجوی پرویز راهی می‏شود و دشواری‏ها را به جان می‏خرد. با غرور و تبختر وارد مداین می‏شود و با صبر و بردباری در قصری که به عمد در محلی دور که دارای آب و هوای گرم و ناخوشایند است، جای می‏گیرد و تحمل و شکیبایی‏اش در این ایام، ستودنی و تحسین‏برانگیز است. اگرچه داستان بنای قصر شیرین در نواحی کرمانشاه در منظومه نظامی، منطقی به نظر نمی‏رسد باتوجه به غیبت خسرو از پایتخت، ملازمان شاه جوان نمی‏توانسته‏اند برای شیرینی که تازه از راه رسیده، قصری باشکوه بسازند.
گرانقدرترین ویژگی شیرین، وفاداری او در عشق خود به خسرو است. او در تمام دوران عاشقی و بیقراری، قرار از دست نمی‏دهد و با عمه خویش میهن‏بانو پیمان می‏بندد که جز «جفت حلال» خسرو نگردد.
آنچه که از سوز و گدازهای عاشقانه آن دو بروز می‏نماید آن است، که شیرین برای رسیدن و حتی در جست‏وجو و طلب خود، با همت و اراده است و درک قوی دارد و چون مایل نیست بی‏کابین (بدون بسته شدن پیمان زناشویی) خود را به گرداب کامجویی و هوسبازی خسرو سپارد، عنان پارسایی را هیچگاه از دست نمی‏نهد و بدین سبب، گاه شاه شهوتران و کامجو را از خود می‏راند و این عتاب و تندی برایش پیامدهای اندوهبار دارد. با این حال، او در عشق خود راستین و ثابت‏قدم است و خسرو تنها در واپسین ساعات عمر خویش، آنگاه که راضی نمی‏شود شیرین را از خواب خوش بیدار کند و در تنهایی و اندوه با تلخی جان می‏سپارد، صمیمانه به شیرین عشق می‏ورزد.
فردوسی با همه بی‏توجهی که به شیرین دارد، زمانی که شیرویه (یا قباد پسر مریم) با اتهامات ناروای خود، بزرگان را به همسویی با خود فرا می‏خواند، فضل و کمال شیرین را با نکته‏سنجی و حاضرجوابی او هویدا می‏سازد:
چنین گفت شیرین به آزادگان‏
که بودند در گلشن شادگان‏
چه دیدید از من شما از بدی‏
ز تاری و کژی و نابخردی‏
بسی سال بانوی ایران بدم‏
به هر کار پشت دلیران بدم‏
نجستم همیشه جز از راستی‏
ز من دور بد کژی و کاستی‏
بسی کس به گفتار من شهر یافت‏
ز هر گونه‏ای از جهان بهر یافت‏
به ایران که دید از بنه سایه‏ام‏
وگر سایه تاج و پیرایه‏ام‏
بگوید هر آن کس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آید پدید(۱۴)
آنچه که از ابیات فوق برمی‏آید، آن است که او سال‏ها به عنوان ملکه ایران در کنار شاهنشاه ساسانی زیسته و در هر مکان و موقعیتی، پشتیبان خسرو و ایرانیان بوده است.
زمانی که بهرام چوبین، خسرو را متهم به کور کردن هرمز (پدر خسرو) کرد و با لشکری گران عازم مداین گشت، خسرو راه ارمن را در پیش گرفت و با استقبال گرم مهین بانو؛ ملکه ارمن روبرو گشت. روزها خسرو و شیرین و هفتاد همسال او به نخجیر مشغول بودند و مجالس بزم و سرود را، از صدای شادی و هلهله خویش می‏آکندند. در این هنگام بود، که شیرین با تدبیر خود از شاه خواست تا کامجویی را به وقت دیگری گذارد و برای بیرون کردن خصم به کوشش برخیزد و آنقدر بر گفته‏های خویش اصرار ورزید تا خسرو با خشم و تندی بر شبدیز نشست و راه روم در پیش گرفت و با لشکری که قیصر روم همراهش ساخته بود، بر بهرام غاصب غلبه یافت.
تنها فضایل شیرین موجب اعجاب بزرگان نشد، بلکه وقتی حجاب از چهره گشود، زیبایی و جمال او متحیرشان ساخت.
بگفت این و بگشاد چادر ز روی‏
همه روی ماه و همه پشت موی‏
سه دیگر چنین است رویم که هست‏
یکی گر دروغست بنمای دست...
نه کس موی او پیش از این دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود(۱۵)
بزمی سرای بزرگ که به یقین از سرنوشت «ویس و رامین» فخرالدین اسعد آگاهی دارد، می‏خواهد وجهه‏ای اسلامی و سازگار با شئونات اخلاقی جامعه عصر خویش به منظومه‏ای که پیش از آن هوسنامه‏ای بیش نبود، ببخشد و به همین جهت، قهرمان دوست داشتنی داستانش را، به زیور عصمت و پارسایی می‏آراید و پیام نجابت و پاکدامنی را از زبان شیرین می‏سراید و آنگاه در قربانگاه عشق و وفاداری، این شیرین است که مردانه، روی خود را گلگون می‏کند و در کنار معشوق خود، جان می‏بازد.
▪ مریم:
فردوسی از او به عنوان زنی خردمند و با رأی و با سنگ و کام یاد کرده است. هنگامی که خسرو پرویز برای درخواست کمک از قیصر روم به درگاه او می‏رود، امپراطور، لشکری به فرماندهی نیاطوس برای یاری خسرو به ایران گسیل می‏دارد و دخترش را نیز به عنوان همسر خسروپرویز و ملکه ایران راهی می‏کند.
به همان اندازه که حکیم طوس از ماجرای خواستگاری و ازدواج مریم با خسروپرویز به تفصیل یاد کرده، نظامی آن را به اجمال دیده است. او در مقام مقایسه با شیرین به مریم کمتر توجه کرده و او را در تعصب، زنی سنگدل خوانده است. مریم با آن که به گفته فردوسی «دختر خوب قیصرنژاد» است ولی درخشش او در منظومه بزمی نظامی در مقابل نور و روشنی شیرین به چشم نمی‏آید و بالعکس، این شیرین است که با توضیحات ارزنده شاعر، از جمال و کمالش پله‏پله بالا می‏رود و در اوج قرار می‏گیرد.
گویا، مریم از خوشگذرانی‏ها و هوسبازی‏های خسرو اطلاع داشته که در روم از او می‏خواهد سوگند یاد کند که جز مهر او در دل نپرورد و با کسی جز او نپیوندد. حال آنکه،حرمسرای خسرو و مشکوی او به لحاظ تعداد کنیزان، در شمار حرمسراهای افسانه‏ای در تاریخ است.
نگارگری نظامی از چهره مریم، گاه او را تندخو و بی‏رحم و خودخواه جلوه می‏دهد، آنجا که خسرو از مریم می‏خواهد، که شیرین را به «مشکوی پرستاران» بیاورد:
چو برگفتی ز شیرین سرگذشتی‏
دهان مریم از غم تلخ گشتی‏
درآن مستی نشسته پیش مریم‏
دم عیسی بر او می‏خواند هر دم‏
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشته است‏
به گیتی در به من بدنام گشته است...
اجازت ده کزان قصرش بیارم‏
به مشکوی پرستارانش سپارم‏
نبینم روی او، گر بازبینم‏
پرآتش باد چشم نازنینم (۱۶)
مریم نه تنها از پذیرش شیرین حتی دراین مرتبه کهتری سرباز می‏زند، تهدید می‏کند که اگر رقیبش به درگاه بیاید، خود را به دار می‏کشد و به زندگی‏اش پایان می‏بخشد.
نظامی با آنکه در مورد چگونگی مرگ شیرین با فردوسی، همداستان نیست و پایان تراژدی عشق شیرین و خسرو، با دشنه‏ای که شیرین بر پهلوی خود می‏زند و در دخمه پرویز، خونش را بر زمین جاری می‏سازد، زیباتر خلق شده است، با این وجود در مورد مرگ مریم، مجبور است با دانای طوس از در صلح و آشتی درآید و قول او را بپذیرد.
با این همه مراقب است، که چهره شیرین را مخدوش نکند. پس با تردید و دودلی به کنگهکاری شیرین اقرار می‏کند. شیرین از رشک زنانه خود و به سبب جایگاه والایی که مریم در شبستان خسرو از آن خود ساخته و در مشکوی او، بر همه زنان مهتری می‏نماید، به او زهری می‏خوراند و چهره منفوری از خود به معرض نمایش می‏گذارد.
ولی هم تردید نظامی و شبهه‏ای که در مخاطب ایجاد می‏کند و هم سیمای پاک و عفیف شیرین و آن همه عقل و تدبیر و سوز و گدازهای عاشقانه او، مانع از آن است که ما او را در کسوت قاتل بی‏رحمی ببینیم، که رشک و حسد او را به این عمل قبیح برانگیخته است. بنابراین، شاعر دخالت کرده و تقدیر را وارد ماجرا می‏کند و با انداختن بخشی از تقصیرها به گردن سرنوشت، شیرین را از مهلکه نگاه‏های عتاب‏آمیز همگان می‏رهاند و می‏گوید که ماجرای خوراندن زهر را شنیده است ولی نظامی بر آنچه که شنیده صحه نمی‏گذارد:
چنان افتاد تقدیرالهی‏
که برمریم سرآمد پادشاهی‏
چنین گویند شیرین تلخ زهری‏
بخوردش داد از آن کو خورد بهری (۱۷)▪ مجنون:
آفرینش نظامی، آکنده از شادی و نشاط است. بنابراین، در سرودن داستان «لیلی و مجنون» تردید داشت، زیرا این داستان، با غم و اندوه و حسرت سرشته بود و شخصیت‏های آن نیز، سخنانی سرشار از غم و سرگشتگی و بیچارگی بر زبان می‏راندند.
حکیم نظامی تنها ماجرای نامرادی این دلداده را به قصه در نیاورده، بلکه از جامعه‏ای انتقاد می‏کند، که سنت‏های مرده ریگ در آن، به قربانی کردن بیگناهانی دست می‏یازد که معصومانه و بی‏هیچ لغزشی اسیر بی‏رحمی‏ها و خشونت‏های سنن کهنه اجدادی خویش گشته‏اند.
«عللی که از مجنون یک نمونه آرمانی دور از دسترس می‏سازند گوناگون نیستند، بلکه محدود و ثابت‏اند. نخستین نکته شایان اشاره این است که مراجع بسیاری تصریح کرده‏اند که مجنون، شاعر بزرگی بوده و شعرش بر اشعار همه شاعرانی که به این طریق تعلق داشته، یا بدان متمایل بوده‏اند، برتری داشته است و در سراسر زندگی، همه آن محنت‏های جانکاهی را، که دست سرنوشت بر او روا می‏داشته تحمل کرده است و برای اثبات این نظر نیز به هر دستاویزی، حتی به پیش پا افتاده‏ترین آنها، نظیر نسبت دادن مشهورترین اشعار معاصران مجنون به او متوسل شده‏اند.» (۱۸)
درتمامی قصه، رنگ محیط عربی و فضای خشونت‏بار بادیه با آن کشمکش‏های قبیله‏ای حاکم است ولی شاعر سعی می‏کند این صحرای بی‏روح و بیابان ساکن و بی‏حرکت را با توصیف بعضی مناظر و بیان سوز و گدازهای عاشقانه مجنون و شب‏های پرستاره بادیه، به جنبش و تحرک وادارد.
مجنون عامری از قبیله بنی عامر، عاشق لیلی، دختری از قبیله بنی سعد گشت و چون در عشق پای فشرد، پدر لیلی به بهانه این که نام دخترش در افواه افتاد، از دادن دختر به مجنون خودداری کرد. دیگر این که رسم بعضی از قبایل بادیه‏نشین این است که دختر را هرگز به کسی که در حق او عشق می‏ورزد، نمی‏دهند و این آیین سرنوشت محتوم و غیرقابل تغییری را بر سراسر قصه حاکم ساخت.
قیس، شاعر عاشق پیشه‏ای از اهالی نجد بود که اگر چه دیوانه نبود ولی با این لقب، نامبردار گشت.
«در نیمه دوم قرن هفتم میلادی در میانه‏های جزیرة العرب، شاعری به نام مجنون زندگی می‏کرد. اشعارش به عشق افلاطونی تعلق داشت، که در آن زمان در جزیرة العرب در میان اعراب بادیه‏نشنین رایج بود، بیشترین اشعار این شاعر برای لیلی و در وصف او بود. محافل اموی شام به چنین گرایش‏ها و قصه‏هایی از عشاق تخیلی، توجه نشان می‏دادند و همین امر، سبب کوشش‏های نخستین برای ضبط اشعار و احوال مجنون شد. پس از آن، دشمنی شدیدی که در اثر فتوحات میان قبایل شمالی و جنوبی جزیره پیش آمد، باعث شد که از مجنون شخصیتی معارض در برابر شاعران مشهور قبیله بنی عذره از قبایل جنوبی بسازند.» (۱۹)
و اما آغاز عشق نیز در این قصه با داستان‏های معمول صحرا و بادیه متفاوت است. خاستگاه عشق این دو دلداده در مکتب است و گویا لیلی در مکتب، از پسران همسال خود دل ربوده بود. ولی قیس در میان همه دلدادگان، انگشت نما شد و با پذیرفتن نام مجنون، درس و مکتب را رها کرد و سر به بیابان نهاد.
شیخ عامریان که ثروت و مکنت بسیار داشت پس از مشاهده بیقراری‏های فرزند و الزام اهل قبیله، پسر را به کعبه برد ولی از آن دری که هر گره‏ای گشوده می‏شود راهی به روی مجنون باز نشد و او به هنگام کوفتن حلقه در کعبه، عاشقانه به جان لیلی دعا می‏کرد و با راز و نیاز از خداوند می‏خواست که از عمر او بکاهد و بر عمر لیلی بیفزاید.
مجنون بار دیگر سر به بیابان گذاشت. و با دد و دام انس گرفت. حتی وعده‏های نوفل و دو جنگ خونین او موجبات وصال این دو دلداده را فراهم نیاورد. نظامی برای رهاندن داستان از خشکی و یکنواختی، حکایت‏های کوتاهی از شوریدگی و بی‏سر و سامانی مجنون می‏آورد و او را گاه اسیر رسن پیرزنی می‏کند و از قبیله‏ای به قبیله دیگر می‏برد و گاه، آهوانی را که گرفتار صیاد هستند، به دست مجنون شوریده می‏هلد.
لیلی نیز با این که به ظاهر تسلیم سرنوشت می‏شود و در مقابل سرنوشتی که آداب و سنن قبیله، برایش رقم زده مهر سکوت بر لب می‏زند و به ازدواج با ابن سلام تن در می‏دهد، در واقع با روشی مخصوص به خود برضد همه چیزهایی قیام می‏کند که او را در عشق ناکام ساخته و این سرکشی او زمانی آشکار می‏شود که در بستر مرگ با مادر از عشق مجنون سخن می‏گوید و از عشق دیرین خود نسبت به او پرده بر می‏دارد و از وی می‏خواهد که پیام عشق و دلدادگی را به مجنون برساند.
«حب عذری» در بین برخی از شاعران عرب بادیه رایج بوده و مضمون شعر عاشقانی است که بار عشقی پاک و نامراد را به دوش می‏کشند و بر وفق رسم بعضی اعراب بدوی، از ازدواج با معشوق محروم می‏مانند. لیلی و مجنون نماینده عاشقانی هستند که آیین حب عذری آنها را محکوم به فراق و فرجامی تلخ کرده است و در حالی که عشق آنها با عفت و پاکی همراه است، کتمان آن غیر ممکن بوده و همین فاش گشتن عشق، سبب ناکامی‏شان گشته است.
جان دادن مجنون بر تربت یار، مرگ شیرین را در کنار محبوبه‏اش فرایاد می‏آورد. همین که مجنون شوریده حال از وفات لیلی آگاه شد، با درد و جوش و خروش، خود را به خاک دلدار خود افکند و ناله و نوحه سر داد تا همان جا جان داد.
▪ نعمان و منذر:
یان ریپکا؛ خاورشناس مشهور چک، بر این عقیده است که هفت پیکر نظامی، زیباترین منظومه تخیلی جهان است.
حکیم گنجوی، داستان زادن بهرام را با چاره‏جویی منجمان برای پرورش او در جایی غیر از خاک ایران در هفت پیکر چنین بیان می‏کند:
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال زان طرف یابد
هر کس از بقعه‏ای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل‏
گرچه گفتند للبقاع دول (۲۰)
«در روایت طبری آمده است: چون امری القیس بن عمر پادشاه حیره درگذشت، یزدگرد گناهکار، پسر او نعمان بن امری القیس را به جای او گمارد. سپس نویسد: چون فرزندی برای یزدگرد نمی‏پایید، او سرزمینی جستجو کرد که از بیماری‏ها پاک باشد. یزدگرد بهرام را به نعمان سپرد و بدو فرمود تا کاخ خورنق را بسازد.» (۲۱)
از تحقیقات محقق دانشمند سیدجعفر شهیدی استنباط می‏شود که در میان پادشاهان حیره دو تن بوده‏اند به نام نعمان که نام پسرشان منذر بوده است. یکی منذر پسر نعمان اعور که در آغاز سده پنجم میلادی در حیره حکومت یافته و حکومت بالنسبه طولانی بوده است و دیگر نعمان بن منذر که کنیت او، ابوقابوس است و پسر او را، منذر مغرور گفته‏اند. این نعمان، همان است که در ۵۸۰ پس از میلاد به پادشاهی رسید و خسرو پرویز در سال ۶۰۲ دستور کشتن او را داد. پس این نعمان نمی‏تواند پادشاهی باشد که یزدگرد، بهرام را بدو سپرده است. ناچار باید گفت که مقصود از نعمان، نعمان اعور است. بر طبق سروده نظامی یزدگرد، بهرام را به نعمان سپرد
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی‏
گردد آن برگ لاله نعمانی (۲۲)
اما دلیل دیگری برای سپردن بهرام به نعمان عنوان شده است:«یزدگرد به ستمگری شهره بود و ظاهراً این شهرت او به ستمگری از آن جهت نبود که شرارت خاصی مرتکب شده باشد، بلکه به جهت آن بود که نسبت به ادیان دیگر، به دیده اغماض می‏نگریست و به موبدان زرتشتی، اعتنایی نداشت و موبدان چهره او را، چنین زشت کرده‏اند. بدان جهت بزرگان ایران نمی‏خواستند فرزند او شاه شود و می‏ترسیدند او نیز مانند پدرش ستمکاری پیشه کند.» (۲۳)
البته یزدگرد جز بهرام فرزندان دیگری هم داشت و الزام بزرگان برای فرستادن بهرام به یمن، از آن جهت بود که نمی‏خواستند وارث یزدگرد به خوی و آیین پدر پرورش یابد و پس سخن راندن از هوای پاک بادیه و دلایل سستی از این دست، نمی‏تواند صحت داشته باشد.
علاقه او به صید و شکار و گشت و گذار در صحرا و بادیه از پرورش وی در میان اعراب بادیه، نقل می‏کند.
«اگر آنکه یزدگرد بهرام را بدو سپرده منذر نام داشته با اشکالی روبرو می‏شویم و آن اینکه میان پادشاهان حیره تنها منذری که فرزندش نعمان است، منذر بن منذر است که هفت سال حکومت کرد و معاصر با قباد بوده است اما اگر جای نام پسر و پدر را عوض کنیم، چنانکه نظامی سروده است. بگوییم یزدگرد سرپرستی بهرام را به عهده نعمان گذاشته و فرزند نعمان، منذر نیز در خدمت او بوده، درست می‏نماید. در این صورت نعمان همان نعمان بن امری القیس مقتدرترین حاکمان حیره بوده است که سی سال پادشاهی کرد. پانزده سال و هشت ماه در پادشاهی یزدگرد و چهارده سال و چهارده ماه در پادشاهی بهرام و پسرش منذر بن نعمان است که چهل و چهار سال حکومت داشت. هشت سال و نه ماه از پادشاهی او معاصر با بهرام بود و ۱۸ سال و ۹ ماه آن معاصر یزدگرد پسر بهرام و ۱۷ سال معاصر با فیروز.» (۲۴)
در روایت نظامی، نعمان، معمار سازنده قصر خورنق را، با مرگ پاداش می‏دهد و پس از پایان یافتن بنای قصر، دستور می‏دهد سنمار را از بالای قصر به پایین اندازند تا بنایی نظیر آن را برای هیچ کس نسازد. گویا بعدها، نعمان به خاطر این کار خود دچار عذاب وجدان می‏شود و با تماشای قصر و زیبایی آن، گوشه‏نشینی پیشه می‏کند و ملک و حکومت را ترک کرده و سر به صحرا می‏گذارد.
پس از او منذر که بر جای پدر می‏نشیند برای تربیت بهرام از هیچ کوششی فروگذار نیست. او در آموختن سواری و تیراندازی و فنون رزمی، بهرام را یاری می‏کند و او را در همه هنرها، سرآمد و بی‏همتا می‏گرداند. آنگاه که بهرام، بالیده و برازنده نهادن تاج شاهی بر سر است، خبر وفات یزدگرد به یمن می‏رسد و او آماده رفتن به ایران و تصاحب تخت حکومت می‏شود ولی بزرگان به بهانه این که «بیابانی عرب پرورد» است، از پذیرش او سرباز می‏زنند و شخصی به نام خسرو را برگزیده و به عنوان جانشین یزدگرد اعلام می‏کنند.
هنگامی که بهرام برای مطالبه حق خود قیام می‏کند و راه ایران را در پیش می‏گیرد، منذر، خود با سپاهی مجهز به یاری بهرام می‏شتابد. باز هم چهره‏ای که نظامی از منذر توصیف کرده، چهره یار وفاداری است که در سختی و بلا، دوست دیرین خود را فراموش نمی‏کند و در هر شرایطی که پیش آید این رفیق دوران کودکی را برادرانه یاری می‏کند. احتمالاً همراهی منذر در این لشکرکشی، یکی از مهمترین عوامل پیروزی و به حکومت رسیدن بهرام بوده است. نعمان تا سال‏ها از ملازمان بهرام بوده، تا این که پس از پیروزی بهرام بر خاقان چین، اجازه بازگشت به یمن به او داده شد و بهرام، این یار وفادار را با هدایا و نعمت فراوان به سرزمین خویش فرستاد.
▪ اسکندر:
«اسکندرنامه» با بیش از ده هزار بیت، بلندترین منظومه نظامی در بحر متقارب و هم وزن شاهنامه فردوسی است. نظامی به صراحت اظهار می‏کند که در نظم داستان اسکندر به متون پهلوی، نصرانی و یهودی دسترسی داشته است. اما این که این منابع مورد استفاده به چه زبانی بوده‏اند، رأی قطعی نمی‏توان داد. گویا آن اخبار و اطلاعات، به صورت پراکنده دراختیار او بوده است.
نام این پادشاه مقدونی، الکساندر بود. اما مورخین دوره اول اسلامی «ال» را به قیاس زبان عربی حرف تعریف پنداشته و حذف کرده‏اند و او را «اسکندر الرومی» یا «ذی‏القرنین» نامیده‏اند. او در میان پادشاهان مقدونیه، اسکندر سوم است. نسب او از طرف مادر به «نه اوپ تولم» می‏رسد، که او هم نسب خویش را به پهلوان داستانی یونان، آشیل می‏رساند. نام مادر اسکندر را، در داستان‏های یونانی، المپیاس و در داستان‏های ایرانی، ناهید ضبط کرده‏اند، پدرش فیلیپ دوم، هم تبار خود را به «هرکول» پیوند داده است. اسکندر در بیست سالگی در سال ۳۳۵ ق. م به تخت نشست و در عمر کوتاهش، بنا به گواهی تاریخ، لشکرکشی‏ها و فتوحات بسیاری کرد و نام خود را ، به عنوان یکی از فاتحان بی‏رحم و شقی تاریخ، در کنار نام کسانی چون چنگیز و تیمور و ... ثبت کرد.
اما تصویری که نظامی در کتاب خود، از این شهریار آفاق گردآوری کرده با چهره تاریخی او، تفاوت بسیار دارد. «در واقع بیشترینه رویدادها و صحنه‏هایی که درین قصه‏های نظامی تصویر می‏شوند با آنکه اشخاص قصه‏ها تاریخی به نظر می‏آیند در جزئیات با تاریخ موافق نیست. اما این ناهمخوانی با تاریخ برای قصه عیبی به شمار نمی‏آید. شاعر قصه‏سرا می‏بایست تخیل خواننده را برانگیزد و او را به دنیای ماورای تجربه واقعیت‏های هر روزینه تعالی دهد. اگر التزام «حقیقت نمایی» را در قصه لازم می‏یابد تعهدی در نقل واقعیت تاریخ و تضمین صحت آن ندارد- حتی اگر در توافق با تاریخ اصرار و تعمدی زیاده نشان دهد، این کار، وی را از محیط و اقلیم دنیای قصه و شعر، هر دو خارج می‏کند.» (۲۵)
پیرگنجه، در «شرف نامه» از اسکندر، شخصیتی موحد آفریده که به حق بر دارا چیره گشته است. پس از تعقیب و گریزها، سرانجام اسکندر فاتحانه بر بالای سر دارا می‏رسد و او را مجروح و خسته پیدا می‏کند. سر دارا را بر روی زانو می‏نهد و خود را «چاکر» او می‏خواند. دارا به هنگام مرگ درخواست‏هایی از اسکندر می‏کند، نخست، در بیگناه کشته شدن او به داوری بنشیند. دوم، به تاج و تخت کیان زیان نرساند و سوم، این که دخترش «روشنک» را به همسری انتخاب کند. اسکندر در واپسین لحظات عمر دارا، همه درخواست‏های او را می‏پذیرد. «پذیرنده برخاست گوینده خفت».
البته اسکندری که در کتب ایرانیان او را «گجستک» و «انیرانی» نامیده‏اند و تنفر و انزجار مردم از او پنهان نیست؛ ناگهان این‏گونه مهربان از در دوستی و «چاکری» وارد می‏شود. برخورد دارا با اسکندر، برخورد دوتمدن دیرین است. بنابراین، نظامی با همه ارادتی که به اسکندر آفریده خویش دارد؛ نمی‏تواند از هویت و ملیت خود دور باشد، پس در تصویرآفرینی خود اسکندر را وامی‏دارد که سر دارا را بر زمین بگذارد و این دارا، شاه مغلوب ایران است که حاضر نیست حتی نیم نگاهی به روی فاتح مغرور کند و تا لحظه مرگ، چشم دارا، بازنمی‏شود.
پس از کشته شدن دارا، اسکندر آتشگاه‏ها را ویران می‏کند و آیین مجوس را در ایران برمی‏اندازد. آتشکده‏ها، خاموش و ویران گشته و پیروان این آیین‏ها، کشته و تنبیه می‏شوند. بعد از این ماجراست، که برای تصرف هند، لشکر خود را مهیا و عازم می‏کند و پس از پیروزی، چهره معنوی می‏یابد و راهی سرزمین حجاز شده و به سوی مکه حرکت می‏کند. نظامی تأکید می‏کند که زیارت کعبه و آرزوی دیدار این مکان مقدس، سال‏ها در جانش بود.
هنر نامه‏های عرب خوانده بود
در آن آرزو سالها مانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود
عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال‏
شود شاد از آن نقش فیروز فال‏
در «اقبال‏نامه» اسکندر به مقام پیامبری می‏رسد و شب‏ها را به نیایش خدای یکتا، سپری می‏کند و با دانش و خرد خود، به جایی می‏رسد که همه گرهها را می‏گشاید و علم‏های نهان را آشکار می‏سازد:
سروش آمد از حضرت ایزدی‏
خبر دادش از خود درآن بیخودی‏
سروش در افشان چوتابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور
نهفته بدان گوهر تابناک‏
رسانید وحی از خداوند پاک‏
چنین گفت کافزون‏تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
برون زآنکه داد او جهانبانیت‏
به پیغمبری داشت ارزانیت(۲۶)
چه در شاهنامه و چه در اسکندرنامه نظامی، چهره اسکندر منفی نیست. احتیاط گویندگان، شاید از این جهت باشد که در طول تاریخ او را با «ذوالقرنین» قرآن مطابقت داده‏اند و این شاید، به علت داستان ساختن سد اسکندر در مقابل یأجوج و مأجوج است. (نام این قوم به صراحت در قرآن آمده است). اما این که چرا اسکندر را، برادر دارا خوانده‏اند؟ در شاهنامه آمده است که داراب پادشاه ایران، ناهید، دختر قیصر روم- فیلقوس- را به زنی گرفت و چون بوی دهان ناهید، نامطبوع بود، داراب از او کنار گرفت و دختر را به نزد پدر بازفرستاد، در حالی که او فرزندی در شکم داشت و شاه از این موضوع بی‏اطلاع بود. بعد از به دنیا آمدن کودک، فیلقوس آن را فرزند خود خواند. در واقع دارا فرزند داراب با اسکندر برادر هستند. شاید این قصه مجعول را از این جهت ساخته‏اند، که شکست ایرانیان را در مقابل اسکندر قابل تحمل بسازند.
نظامی، سه بار نسب دارا را به بهمن و اسفندیار می‏رساند، اما درمورد اسکندر به دو روایت اشاره می‏کند:
نخست آنکه فیلقوس اسکندر را از راهگذاری می‏یابد و دیگر این که فیلقوس از فرزندان عیص اسحق است:
نو آیین ترین شاه آفاق بود
نوازاده عیص اسحق بود
یکی ازشاخص‏ترین ماجراهای جهانگردی اسکندر، جست وجوی او برای یافتن آب حیات است و گذشتن او از ظلمات و همراهی‏اش با خضر که فرجام این طلب برای اسکندر ناکامی است و سرگردانی چهل روزه‏اش در سرزمین تاریکی، ولی برای خضر، یافتن آب حیوان را به همراه دارد وجاودانگی.
▪ سخن آخر:
در این بخش از مقاله، جای آن بود که درادامه این مطالب، به شخصیت‏های غیرایرانی دیگر بپردازیم.
اما به دلیل پرهیز از اطاله کلام - واین که مقاله مجال بیش از آن را نمی‏داد- از آوردن نام‏های اشخاص دیگری خودداری شد. دیگر این که به مصداق ضرب المثل «مشت نمونه خروار است» به همین تعداد قلیل، از میان اشخاص گوناگون با منش‏ها و ملیت‏های مختلف بسنده شد. اما چنانچه فرصتی بود، در آینده برای تکمیل مقاله، سخن گفتن از ارسطو به عنوان معلم اسکندر و شخصیتی علمی و تاریخی که شخصیتی جهانی است و نوشابه که در شاهنامه قیدافه خوانده شده و حاکم سرزمین بردع - و فردوسی آن را هروم گفته - که با تدبیر به اداره حکومت پرادخته و پندهایی که عملا به اسکندر می‏دهد و مهین بانو (سمیرا) ملکه سرزمین ارمن، که پادشاهی دادگر است و بر سرزمین خوش و آب وهوایی حکم می‏راند. و هفت پری ماهروی، از هفت اقلیم که هریک نماینده فرهنگ غنی و سرزمین خود هستند و... لازم و ضروری به نظر می‏رسد. و این گونه است که درپنج گنج نظامی، ما با افراد بسیاری از سرزمین‏ها و اقالیم دور و نزدیک جهان روبرو می‏شویم و درمی‏یابیم که شاعر با نگاهی سرشار از عطوفت و مهربانی، به هر اندیشه درست و قابل احترامی نگریسته و با وجود این که به نژاد و ملیت خود می‏نازد؛ همه انسان‏ها را -از هر ملیتی که باشند - با آغوش بازمی‏پذیرد و به تکریم و تجلیل افکار و عقاید آنان می‏پردازد و به نوعی وفاق و همدلی را بین انسانها، درتمامی نسل‏ها ایجاد می‏کند.
مریم علیجانی
پی‏نوشت‏ها:
۱- احوال و آثار در قصاید و غزلیات نظامی، صص ۱۳۶- ۱۳۵.
۲- مجموعه مقالات، ج ۲، صص ۳۳۹.
۳- کلیات نظامی گنجوی (مخزن الاسرار)، ص ۱۷.
۴- راز بقای ایران در سخن نظامی، ص ۱۳۵.
۵- تاریخ ادبیات هرمان اته، صص ۷۳- ۷۲.
۶- آیینه غیب، نظامی گنجه‏ای در مخزن‏الاسرار، ص‏۱۵۳.
۷- چشمه روشن، ص‏۱۷۰.
۸- کلیات نظامی گنجوی(خسرو و شیرین)، ص‏۱۵۳-۱۵۲.
۹- پیر گنجه در جستجوی ناکجاآباد، ص‏۹۳.
۱۰- تاریخ بلعمی، ج‏۲، ص‏۱۰۹۰.
۱۱- همان، ص‏۱۰۹۱
۱۲-ایران در زمان ساسانیان، صص‏۶۱۸-۶۱۷
۱۳-پیر گنجه در جستجوی ناکجاآباد، ص‏۹۷.
۱۴- شاهنامه، ج‏۹، صص ۲۸۷-۲۸۶.
۱۵- همان، ص ۲۸۸.
۱۶- کلیات نظامی گنجوی (خسرو و شیرین)، ص ۲۲۷.
۱۷-همان، ص ۲۵۹
۱۸- لیلی و مجنون (پژوهشی در ریشه‏های تاریخی و اجتماعی داستان)، صص ۱۰۲-۱۰۱
۱۹-همان ، ص ۱۱۲ ۰
۲۰- کلیات نظامی گنجوی (هفت پیکر)، ص ۶۴۵.
۲۱- تاریخ الرسل و الملوک، ج ۲، صص ۸۵-۵۱.
۲۲- کلیات نظامی گنجوی (هفت پیکر)، ص ۶۴۵.
۲۳- تحلیل آثار نظامی گنجوی، صص ۳۹-۳۸.
۲۴- مجموعه مقالات، ج ۲، ص ۳۶۶.
۲۵- پیر گنجه در جستجوی ناکجا آباد، صص ۲۴۷-۲۴۶.
۲۶- کلیات نظامی گنجوی (اقبال نامه)، ص‏۱۳۷۸.
منابع:
۱- احمدنژاد، کامل ؛ تحلیل آثار نظامی گنجوی، انتشارت علمی، چاپ اول، تهران ۱۳۶۹.
۲- بلعمی،ابوعلی، تاریخ بلعمی، تصحیح محمد تقی بهار، به کوشش محمد پروین، گنابادی، چاپ دوم.
۳- ثروتیان، بهروز، آیینه غیب نظامی گنجه‏ای درمثنوی مخزن الاسرار، مؤسسه نشرکلمه، چاپ اول، تهران ۱۳۶۹.
۴-ثروت، منصور، مجموعه مقالات کنگره بین‏الملل نهمین سده تولد حکیم نظامی گنجوی در سه مجلد، انتشارات دانشگاه تبریز، چاپ اول، تبریز ۱۳۷۲.
۵- جعفری لنگرودی، محمد جعفر، راز بقای ایران در سخن نظامی، کتابخانه گنج دانش، چاپ اول، تهران ۱۳۷۰.
۶-زرین کوب، عبدالحسین، پیر گنجه در جستجوی ناکجا آباد، انتشارات سخن، چاپ اول، تهران ۱۳۷۲
۷-فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه، به کوشش سعید حمیدیان، نشرقطره، چاپ چهارم، تهران ۱۳۷۶.
۸- کراچکوفسکی، الف، لیلی و مجنون پژوهشی درریشه‏های تاریخی و اجتماعی داستان، ترجمه کامل احمدنژاد، انتشارات زوار، چاپ اول، تهران ۱۳۷۳.
۹-کریستین سن، آرتور، ایران درزمان ساسانیان،ترجمه رشید یاسمی، دنیای خوب، چاپ نهم، تهران ۱۳۷۷.
۱۰- نظامی، الیاس بن یوسف، کلیات خمسه نظامی، مطابق با نسخه تصحیح وحید دستگردی، به اهتمام پرویز بابایی، مؤسسه انتشارات نگاه علم، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۶.
۱۱-نفیسی سعید، احوال و آثار و قصاید و غزلیات نظامی گنجوی، کتابفروشی فروغی، تهران ۱۳۷۸.
۱۲- یوسفی، غلامحسین، چشمه روشن، انتشارات علمی، چاپ نهم، تهران ۱۳۷۹.
قصه پرداز پارسی گوی چنان وسعت مشرب دارد و سالک طریقت مودت و جوانمردی است که در هرجا از اقوام و ملل دیگر سخنی به میان آورده، آنان را بزرگ و ارجمند شمرده و با دیده احترام و تکریم نگریسته است. اما هرگاه شایستگی‏ها و پیشینه ملی خویش را،درمعرض تهدید و خطر ببیند، آرام نمی‏گیرد و گزندگی کلامش معارضان را می‏آزاد.
ءشاعر بزرگ گنجه، «درمخزن الاسرار» ، سنایی را که موجد اسلوب تازه‏ای است پیشرو قرار می‏دهد و از فردوسی با عناوین والقاب فاخر یاد می‏کند و او را حکیم دانای طوس می‏خواند.
اسکندرنامه با بیش از ده هزار بیت، بلندترین منظومه نظامی در بحر متقارب و هموزن شاهنامه فردوسی است. نظامی آشکارا می‏گوید که درنظم داستان به متون پهلوی، نصرانی و یهودی دسترسی داشت اما این که منابع مورد استفاده به چه زبانی بوده‏اند رأی قطعی نمی‏توان داد.
منبع : ماهنامه کیهان فرهنگی


همچنین مشاهده کنید