یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بررسی رمان «گرازها»


بررسی رمان «گرازها»
در عرصه ادب فارسی، رمان‌های واقع‌گرا و به تازگی رمان‌های نو، بیشتر رواج داشته‌اند. اما در دهه اخیر، رمان‌های پست مدرنی نیز نوشته و چاپ شده است كه باید در بوته نقد گذاشته شود مانند رمان «هیس» محمدرضا كاتب.
طرح داستانی این رمان بازگردنده و مدور است و پایان آن ما را به آغازش ارجاع می‌دهد.
رمان‌های دیگری نیز در این زمینه عرضه شده، مانند رمان «خودكشی در قاب عكس» اثر پژك صفری یا «خواب خرچنگ‌ها» علی‌اكبر سلیمان‌پور (۱۳۸۲) و «رویای تبت» فریبا وفی (۱۳۸۵) و «گرازها» اثر محمدعلی فرشته‌حكمت (۱۳۸۵) و «گرازها» اثر محمدعلی فرشته حكمت دو مجموعه، قصه‌های كوتاه و یك مجموعه شعر نو نیز به چاپ رسانده است.
رمان «گرازها» (۱۳۸۵) رمان مفصلی است كه اسطوره، سیاست، روابط اجتماعی، خرد و عقلانیت، زمان و فضایی ویژه را در جامه طنز، هزل و ژاژنمایی به عرصه داستانی آورده است.
رمان گرازها تا حدودی شبیه رمان «سیمای زنی در میان جمع» اثر هاینریش بل است. رمان «سیمای زنی در میان جمع» داستان زندگانی زنی است، در زمان صدارت هیتلر و فضای فاشیسم حاكم در آن زمان. وقتی دوران فاشیسم هیتلری به سر می‌آید، این زن احساس تنهایی می‌كند.
همه او را از خود می‌رانند و به هر كسی برخورد می‌كند، از سابقه و علایقش می‌پرسد، او نیز مدام از دیگران سوال می‌كند طی این پرسش‌ها و پاسخ‌ها، تصویرهای گسسته با هم جمع می‌شوند. این زن سخت تنها و منزوی است. البته توقعی كه من از این رمان؛ یعنی رمان «زنی در میان جمع» داشتم برآورده نشد. می‌توانم بگویم مطالب تكراری زیاد دارد. اما رمان «گرازها» روایتی دیگر است.
این رمان از واقعیتی صحبت می‌كند كه این واقعیت روشن نیست. واقعیتی است كه به طور گسسته بسته گفته می‌شود و ما تاریخ دقیق وقایع را نمی‌دانیم و نمی‌توانیم معین كنیم كه آن همه وقایع و اتفاقات مربوط به چه سال یا دهه‌ای بوده. اینجا این پرسش مطرح است كه آیا خواننده با شیوه تداعی آزاد باید زمان این وقایع را حدس بزند یا زمانی متناسب با وقایع روایت را در ذهن خود بیافریند؟
البته منظور من انتقاد نیست، بلكه اشاره به ساختار داستان است. گاهی زمان، زمان حاضر است. گاهی نوعی همزمانی در سیر وقایع می‌بینیم، برای اینكه بتوانیم راحت‌تر صحبت كنیم، از اتوریته‌ها می‌گوییم. مثلا نیرو یا شخصیتی كه به طور محسوس حضور ندارد، اما حضور او احساس می‌شود.
چه هنگامی كه شخصی گم می‌شود یا زمانی كه گرازها و قرقی‌ها و لاشخورها به آدم‌ها و پرندگان حمله می‌كنند. اینها به اصطلاح دشمنان سه‌گانه‌‌ای هستند كه در برابر جماعتی با تركیب قومیت‌های مختلف، در منطقه فامور، حضور دارند. محور داستان «گرازها» با سه شخصیت اصلی شكل گرفته است. كمند ناودیس، مددكار اجتماعی، مویه زال، معلم سوادآموزی و ذنوبی، شكسته‌بند دامپزشك.
نویسنده با شكل‌بندی ویژه اجتماعی تاریخی تماس گرفته و دارد آن را با بیان و زبان جدیدی توضیح می‌دهد و مجسم می‌كند. باید در اینجا اشاره كنم به رمان خسرو حمزوی به نام «شهری كه زیر درختان سدر مرد» و رمان دیگری به نام «رقص اشباح» اثر رومن گاری. نویسندگان هر دو رمان شخص یا نیروی خاصی را اسم نمی‌برند. در این دو كتاب نیروی فراگیری هست كه به تمام نیروهای تابعه جهت می‌دهد.
مثلا در «شهری كه زیر درختان سدر مرد» در واقع خان و مرشدی است كه در منطقه شارستان، هم فرمانرواست و هم شخص مقدسی است. زمینه این رمان، یعنی «شهری كه .....» به كلی سیاه است، در حالی كه زمینه رمان «گرازها» سیاه نیست، بلكه خاكستری است و ما می‌توانیم وقایع را به زبان قدیمی‌تری بیان كنیم.
این دشمنان سه‌گانه آسیب‌رسان؛ یعنی گرازها، قرقی‌ها و لاشخورها هستند كه به عنوان پرسوناژ در رمان حضور دارند. البته گرازها همواره حضور بیشتری دارند و ترس اهالی بیشتر از این جانوران خطرناك و خرابكار است اما وقتی پای قرقی‌ها در قتل‌عام پرندگان مهاجر دریایی به میان می‌آید، گویی داسی سرد از آسمان جلگه فامور در گذر است كه مضمون شعر شامل و همراه با معصومیت پرندگان در اینجا حضور دارد. (داسی سرد از آسمان گذشت. یعنی پرواز كبوتران ممنوع.)
و اما رابطه‌ای كه كمند ناودیس به عنوان مددكار اجتماعی با معلم سوادآموزی و دامپزشك دارد رابطه چندان مطلوبی نیست. این زن نه‌چندان محبوبیت دارد، نه‌چندان مورد نفرت است. چیزی كه در این زن هست، زیبایی و طنازی فوق‌العاده او است و نیز به سبب كنجكاوی، اطلاعات بسیاری را از وقایع كسب می‌كند و در تمام رویدادها حضور دارد.
این معرف نوعی ویژگی‌های زنان است كه در این منطقه نیمه‌اساطیری، نیمه‌امروزی و نیمه‌واقعی پدیدار شده است و اما شخصیت آن دو نفر دیگر، یعنی مویه زال و دامپزشك، هر كدام خصوصیات خاص خودشان را دارند. اولین چیزی كه به چشم می‌خورد، خصومت آنان به یكدیگر است. آنها در همه موارد باهم مخالفت دارند.
داستان همانطور كه ادامه پیدا می‌كند، ما استنباط می‌كنیم اقوام ساكن در آنجا، در طول تاریخ دچار چنین گرفتاری‌هایی بوده‌اند. آنها به‌رغم ‌بحران‌های طبیعی و اجتماعی زحمت می‌كشند. محصول به بار می‌آورند، اما نیرویی زیانكار می‌آید و دسترنج‌شان را از بین می‌برد.
در چنین هنگامه‌ای آنها مركزیت و نیروی تشخیص خودشان را از دست می‌دهند و به كنه قضایا پی نمی‌برند و شروع می‌كنند به مذاكره و اقدامات دفاعی. هیچ‌یك از كارهایی كه اینها انجام می‌دهند، این مرداب چندین هزار ساله را نمی‌خشكاند.
به هر حال این روند ادامه پیدا می‌كند و طی آن كمند ناودیس رابطه‌اش با مویه‌زال بیشتر می‌شود كه بعد از مدتی آن اتفاق كذایی در پستوی قهوه‌خانه «عمه اشپیون» می‌افتد... كه این رابطه نه برای اهالی خوشایند است، نه برای ذنوبی شكسته‌بند، نه برای زنان آبادی. زن‌ها مدام درباره كمند ناودیس صحبت می‌كنند، مثل زنان رختشویی كه در رمان «شب زنده‌داری فینگان‌ها»ی جیمز جویس نشسته‌اند كنار رودخانه و از یك زن جوان، بدگویی می‌كنند، هرجا كه كمند ناودیس حضور ندارد، نقل محافل زنان منطقه است.
رفته‌رفته با از بین رفتن خانواده (فلخود) و مویه زال و ذنوبی شكسته‌بند و دیگران، داستان از اوج به فرود رو می‌‌كند. شخصی هم كه گاه اینجا و آنجا پدیدار می‌شود و ما او را از لباس‌هایش می‌شناسیم «توسی راه‌راه» در پایان ماجرا در منطقه ناپدید می‌شود.
ما این شخص ناشناس را انگار بعد از وارد شدن كمند ناودیس به «شهر سبز» می‌شناسیم و دوباره آن مرد را می‌بینیم. شهری كه هم نماد آرمانی و هم دنیای واقعی كمند ناودیس است. وقتی كمند ناودیس، در زمان ورود به شهر، با مرد لباس توسی برخورد می‌كند، می‌گوید: «این مرد خاصیتی شبیه اكسیژن صبحگاهی دارد.» هویت و كاراكتر این مرد در داستان به ورطه تعلیق درغلتیده است.
این مرد كه بدون هیچ دلیلی اینجا و آنجا در زمان‌هایی بس كوتاه به داستان وارد و خارج می‌شود، معلوم نیست چه نقشی دارد و معرف چه جریانی است. آیا به گمانه‌زنی می‌شود گفت این مرد آشكار و نهان در داستان، همان راوی داستان است؟
همانطور كه در رمان رومن گاری می‌بینیم یا در رمان «شهری كه زیر درختان سدر مرد» رمان به پایان نتیجه قطعی خودش می‌رسد، یا اتفاقی كه در رمان «چراغ را من خاموش می‌كنم» اثر پیرزاد می‌افتد. در این رمان زنی است كه نویسنده خواسته است، از دیدگاه فمینیستی، روحیات او را تشریح كند.
خوب، فمینیسم دو صورت دارد: جناح چپ و راست. جناح چپ فمینیسم می‌گوید: «زن در خانه كار می‌كند، بچه بزرگ می‌كند، اما مزدی دریافت نمی‌كند.» اما جناح راست فمینیسم، كسانی مثل (ویرجینیاولف) و (كریستوا) باور دارند «زبان، نهادهای اجتماعی، فلسفه، ادبیات و موسیقی همه رنگ مردم‌سالاری دارند و در موارد دیگر هم غلبه با مردان است. زن باید پذیرنده باشد و مرد عامل.»
این قسم روابط به نظر جناح راست فمینیسم، پذیرفتنی نیست. در رمان «گرازها» با اینكه «كمند ناودیس» بر مویه‌زال و ذنوبی شكسته‌بند برتری‌هایی دارد، اما در مواردی پذیرنده است. در جایی در رمان «كمند ناودیس» با سیمای به تقریب پذیرنده روی صحنه می‌آید. او و مویه‌زال در توفان گیر افتاده‌اند و تنها پناهگاه آنها «قهوه‌خانه عمه اشپیون» است.
كمند ناودیس دست مویه‌زال را می‌گیرد و به پستوی قهوه‌خانه می‌برد. در گوش او، غرش باد، صدای تنش و تقلای نیروی تمناست. دقایقی بعد، كمند ناودیس چیزی نیست «جز تفاله جویده انگور...» خود او نیز باور دارد كه صیدی در پی صیاد است: «پرنده‌ای زیبا برای صید شدن به سمت قرقی بی‌‌رحمی هجوم می‌برد.»
باور مویه‌زال نیز بر این است كه هر زنی در ذات خود همان شیطان است. منتها به شكل ماری خوش‌خط و خال و فریبنده (۴۰۳)
گفت‌وگوی این دو از منشور هزل‌آمیزی می‌گذرد. زن از پرنده، صیاد و صید حرف می‌زند و مرد از چكیده عرق روح و تن، معنا بیرون می‌كشد و گردباد همچنان پیام‌آور نابسامانی جوی است و زمان از حركت باز ایستاده تا فضای تهی ذهن‌اش را با تداوم هستی بینبارد...
گمان می‌رود روایت اصلی كتاب درباره زن و مرد و تداوم وجود آدمی از این مرحله نیز بر گذشته باشد و این فراروند را «مضحكه همیشگی» به شمار آورده است؛ چراكه می‌گوید: «شیر و عسلی كه فرشته‌ها برای دو نیای آغازین ما بردند، برای هفت پشت‌شان بس بود. آنها نمك خدا را خوردند و نمكدان را شكستند. یعنی از همان آغاز شیشه عمر ما را هم به سنگ زدند. (۳۰۱)
این نظر یعنی تساوی زن و شیطان، بیشتر از فرهنگ و پیشا – دهش مسیحی و در اصل به احتمال زیاد از فرهنگ مانوی آب می‌خورد و به هر حال به فلسفه‌ای می‌رسد كه باور دارد در این دوره زمانی، شیطان (اهرمن) در افق زندگانی دست بالا دارد. در بین داستان‌نویسان مدرن، این احساس باور حاد بدبینانه در «هنری جیمز»، «كنراد» و پس از آنها در «ساموئل بكت» نیرومندتر است.
جیمز در نمایشنامه «برج عاج» به این نتیجه می‌رسد كه «عوامل سیاه و بی‌رحمی كه در پس پشت مالكیت و ثروت پنهان است» و این احساسی است كه درباره نیروی بدی و زیانكار، در شدت و حدت آن. یكی از نمونه‌های این نیرو، زن داستانی یكی از رمان‌های جیمز است به نام (mme debellegarde) او شوهرش را می‌كشد و دخترش را می‌فروشد. این درونمایه در بیشتر داستان‌های جیمز از رمان «آمریكایی» به بعد تكرار می‌شود.
پدر جیز نیز كه فیلسوف بود باور داشت: «عنصر بدی و شیطانی در طبیعت ما وجود دارد، كه حتی بر نیروی نیكی می‌چربد.» بنگرید به كودكی از دست رفته، گراهام گرین. (۱۹۵۲) «كنراد» نیز نیروی شر را همه‌جا دست‌اندركار می‌دید و از جوشش و تب و تاب، ریشخند و شوربختی كه می‌تواند در پی نیرومندترین شورهایی كه نزد انسان شناخته شده است تحمیل شود، سخن می‌گفت.
در ادب كهن و معاصر ما نیز به طور پیوسته یا گذرا از نیروی شر سخن گفته شده است، رمان «گرازها» نیز جاهایی از نیروی زیانكاری كه جلگه فامور را تهدید می‌كند و نیز در طبیعت فاموریان موجود است پرده‌ برمی‌دارد. گمان می‌رود آنها «دنیای پرآشوب‌برون را به درون خود برده و در نتیجه تعادل روحی و عقلانی‌شان به هم خورده است. (۳۷۷)
در روایت نخستین گرازها، در كتاب مویه زال چاپ اول (۱۳۸۰) این عبارت‌های شعرگونه آمده است كه به تفسیر رمان «گرازها» كمك می‌كند: «ناگهان دیدم دریاچه [پریشان] در ثقل مركز هستی با عطسه‌ای شلال توفید و به یمن آن تكانه شورانگیز، مویه زال متولد شد، نوزادی خزه‌پوش كه با همسرایی زنجیره‌های فراگیر ماهیان از زهدان آب بیرون خزیده بود تا از حیله فرسایندگان آب و خاك، پرده بردارد.»بسیاری اگر همه رویدادها و گفت‌وگوها و گیرودارهای داستان در همین زمینه بود، در واقع ما را با ماجراهای سنگین و تراژیك، رویاروی می‌ساخت كه خواندنش نیز البته به احتمال ناممكن می‌شد. اما نویسنده برای تبدیل قصه به قصه‌ای معلق و پست‌مدرن عناصر تازه‌ای را وارد داستان كرده است كه می‌توان آنها را عناصر «گروتسك» استهزایی و هزل‌آمیز و گاهی مشمئزكننده نامید. اشخاصی كه حامل این روایت‌های شكاكانه، استهزایی و ناقل گفتارهای درهم و برهم‌اند، زیادند.
مانند (فسفات فلخود) یا (ضد)میمون آورده شده از آفریقا؛ ملعبه ملهوف، زن پیر كولی طالع‌بین و پیشگو و دوشیزه اجامر اخكوك، چرخ بازیگر قلا چوری... اینها اشخاصی هستند كه در پیرامون سه شخصیت اصلی گرد آمده‌اند و هر كدام به سهم خود دایره شكل‌ها را گسترده‌تر می‌سازند. سخن و كردار این اشخاص، رنگ مضحكی به رمان می‌دهد.
مردم فامور می‌خواهند مشكل پیدایش گرازها و ناپدیدشدن آدم‌ها را حل كنند. بنابراین كدخدا را با هواپیمایی بدون خلبان به قطب جنوب می‌فرستند تا او تعدادی پنگوئن به فامور بیاورد و به مدد پنگوئن‌ها، دفع شر گرازها بشود. اما در بین راه هواپیما در یكی از جنگل‌های كشور آفریقایی سومالی سقوط می‌كند.
بومیان كدخدا را زنده دستگیر می‌كنند و قصد قربانی كردن او را دارند. اما «موئیرا» دختر رئیس قبیله جان كدخدا را نجات می‌دهد. سپس این دو همراه با هم به سوی منطقه فامور به راه می‌افتند.
در حالی كه میمون بازیگوشی نیز خود را به زور و حیله همسفر آنها می‌سازد. آمدن این میمون به منطقه فامور، نه فقط مشكلی را حل نمی‌كند بلكه قوز بالا قوز اهالی می‌شود. صحنه زندگی در فامور به صحنه شهرفرنگ تبدیل می‌شود. در نتیجه طرح صدور پنگوئن به جلگه فامور، برای مقابله با دشمن، ناموفق و معلق می‌ماند. (۲۰۷)
رمان «گرازها» به این اعتبار، رمانی پست‌مدرنیستی است. حرف و حدیث‌ها از آسمان و ریسمان می‌گوید. كلمات و آدم‌ها كش می‌آیند و كوچك و بزرگ می‌شود. راوی، زمان گذشته و زمان حال و آدم‌ها و مكان‌ها را تخریب می‌كند. مثل «قدیسه شدن دوشیزه اجامر اخكوك» كه ریخت و طرح كلی كار را به حال تعلیق درمی‌آورد و در همه رویدادها و گفتارها رنگی از هزل و طنز، وارد می‌كند كه در آنها بازی‌های زبانی به شدت دیده می‌شود. در میان معركه‌ای كه نویسنده ساخته، تشخیص واقعی جد و هزل دشوار است.
اما او گاهی به جای تجسم رویدادها و گفتارها رنگی از هزل و طنز وارد می‌كند كه در آنها بازی‌های زبانی به شدت دیده می‌شود. در میان معركه‌ای كه نویسنده ساخته، تشخیص واقعی جد و هزل دشوار است اما او گاهی به جای تجسم رویدادهای معلق و نامشخص كه در مرز جد و شوخی قرار می‌گیرد به ارائه نظریه‌های پست‌مدرنیستی می‌پردازد كه قصه را طولانی و خسته‌كننده می‌سازد: «مانند انبیقی پیچیده، عصاره و جوهر سوژه و ابژه را از دل تصویر بیرون كشیده بودند... (۴۷۶)
البته كتاب در جای مناسبی و با این عبارت پایان می‌گیرد: «سال‌های سال گذشت و محاسبات كوری كه سر نخ در پرتگاه‌ها گم كرده بود، ناگزیر در برزخ دنیای كمند ناودیس رخ نمود تا سال‌های بعد، در قصه‌های مادربزرگ‌های فاموری متجلی شود.» خواننده باید بقیه داستان را خودش حدس بزند.
رمان «گرازها» در جای خوبی تمام شده چون زمینه كتاب خاكستری است. در واقع خواننده می‌تواند از وقایع و حوادثی كه گاهی ما را به آستانه تاریخ می‌برند مثل همه كارهای مدرن و پست‌مدرن آگاهی نسبی پیدا كند. رمان «گرازها» همچنان با اتوریته‌ها دست و پنجه نرم می‌كند و می‌خواهد بگوید، تا زمانی كه شما حقیقتی مطلق در دست داشته باشید، هیچ‌چیز دیگری را نمی‌توانید بپذیرید.
این همان چیزی است كه «رومن گاری» در رمان‌هایش می‌گوید، برای همین است كه رمان «گرازها» رمان‌های (رومن گاری) را تداعی می‌كند. با وجودی كه نویسنده «گرازها» تاكنون هیچ یك از آثار (رومن گاری) را نخوانده است اما این قبیل تداعی‌ها در حین خواندن «گرازها» همچنان با خواننده همراه است.
در رمان «رقص اشباح» رومن گاری، ستوان جوان آلمانی كه مسوولیت تیرباران كردن عده‌ای را داشته، وقتی كه محكومان را لخت می‌كند، در حین فرمان آتش‌ یكی از محكومان به نام «چنگیز كهن» پشتش را به افسر فرمانده می‌كند و حرف می‌زند بالاخره افسر آلمانی آنها را می‌كشد.
بعد از آن چنگیز كهن در تمامی اوقات در ذهن افسر فرمانده حضور داشته و آنی او را راحت نمی‌گذاشته. پس از مدتی افسر فاشیست رئیس شهربانی مونیخ می‌شود و در یكی از جلسات سخنرانی‌اش در حالی كه داشته به زبان آلمانی سخن می‌گفته ناگهان شروع می‌كند به زبان عربی حرف زدن و حتی آیه‌های تورات را قرائت می‌كند.
این مساله دو مطلب دارد؛ یكی اینكه افسر آلمانی فرمانده جوخه اعدام به عنوان فاشیست معرفی می‌شود، دیگر اینكه سرمایه‌داری و فاشیسم با هم روابطی تنگاتنگ دارند.
بنابراین تمام افرادی كه در آنجا حضور داشته‌اند یا بانك‌دار بوده‌اند یا سرمایه‌دار یا صاحب كارخانه. در این میان زن یكی از آنها كه تمایلات خیلی فاشیستی همراه با تمایلات عاطفی شدید دارد، افراد را اغوا می‌كند، به جنگل می‌برد و كمی بعد آنها را می‌كشد.
وقتی عكس این كشته‌ها را می‌آورند متوجه می‌شوند همه كشته‌ها لبخندی از رضایت بر لب دارند كه در اینجا «كشف جسد زن مقتوله‌ای كه لبخندی ژوكندوار روی لبانش بوده در رمان گرازها تداعی می‌شود.» به هر حال به فاشیست‌های سرمایه‌دار، بانك‌دار و كارخانه‌دار گفته می‌شود شما به چند نفر كشته راضی می‌شوید؟
در جنگ جهانی اول چهار میلیون، در جنگ جهانی دوم ۲۰ میلیون و در جنگ جهانی سوم لابد ۶۰ میلیون، پس كی راضی می‌شوید؟
بنابراین حرفی برای گفتن در رمان‌های رومن گاری همین یك جمله است: «پس شما فاشیست‌های سرمایه‌دار كی راضی می‌شوید، با چه تعداد كشته؟» اما در كتاب «گرازها» شخصیت‌ها در محیطی قرار گرفته‌اند كه نیروهای آسیب‌رسان قوی‌تر از اراده آنها است. گویی شخصیت‌های رمان، مشی معینی ندارند. آنقدر دنبال مسائل كوچك هستند كه از دشمنان اصلی غافل می‌مانند.
در رمان‌های رومن گاری «رنگ» این معضلات اجتماعی خیلی غلیظ‌تر است تا در رمان گرازها. مثلا «آشویتس» را در كتاب «مرگ كسب و كار من است» در نظر بگیرید. مساله این نیست كه آدم‌ها خود آگاهی كافی ندارند.
اما گنجاندن چنین مساله‌ای در منطقه روستایی به دلایلی كه محیط صنعتی نیست و سیستم متمركز و حساب‌شده‌ای ندارد باید گفت این رمان و امثال آن خیلی زود آمده‌اند. نویسنده رمان «گرازها» داستان را در محیط روستا قرار داده است. محیطی كه افراد در آن با هم می‌آمیزند، نقشه می‌كشند و از هم دور می‌شوند و به هر حال سر و كارشان با ابزار و مكان‌های قدیمی است. در نتیجه خود آگاهی آدم‌ها به مرز دراماتیك نمی‌رسد.
همه آثار مدرن و پست‌مدرن و در كل جنبش مدرنیته خردمندانگی (عقلانیت) ویژه خود را دارند كه در حالت طبیعی و تاریخ‌مندی خودش بالیده است.
به طوری كه در نمایشنامه‌نویسی رسیده است و به «یوجین اونیل» و «بكت» و در رمان‌نویسی رسیده است به «جویس» و «كلودسیمون» و در فلسفه رسیده است به «میشل فوكو» اگر ما حتی به رمان‌های ناموفق فارسی، مثل «كلیدر» دولت‌آبادی یا «درخت انجیر معابد» احمد محمود نگاه كنیم در می‌یابیم كه گرچه طرح این قصه‌ها از تحولات مدرن گرفته شده اما با این همه، در كل خود – آگاهی آدم‌ها صورت دراماتیك ندارد و اوصاف شاعرانه به جای تحلیل‌‌های دراماتیك نشسته است.
رمان گرازها به‌رغم این نقص (یعنی اجرای پروژه پست‌مدرن در محیطی پاستورال و روستایی) داستانی است در خور تعمق، آدم‌های قصه می‌خواهند هویت خود را به دست بیاورند، اما با هویت‌های چندگانه رویارو می‌شوند.
مانند تصویر شخص در آینه‌ای شكسته، تردستی‌های زبانی و بازی‌های لفظی كه در برخی جاها وروره جادو مانند می‌شود و فضای قصه را فرحناك می‌كند و همچنین زبان رسمی را به اصطلاح زیر پرسش می‌برد و به این ترتیب نشان می‌دهد در عرصه عقلانیت پست مدرنی، آشوبی در كار آمده است كه ما را به ادراك شكسته بسته‌ای از اوضاع و احوال زمانه رسانده است و از همه خرد و كلان، نه با تصاویر روشن بلكه با تصاویر مغشوش دانستگی و خاطراتی كدر از تاریخ تاخت و تازها و گیرودارها رویاروی شده‌‌اند.
اما راوی به كمك همین تصاویر مغشوش و شكسته بسته بودگی زبان به شكار رویاهای آدمی می‌پردازد و سدی را كه میان هنر و لذت‌آفرینی بر پا شده است، از میان برمی‌دارد.
عبدالعلی دستغیب
منبع : روزنامه هم‌میهن


همچنین مشاهده کنید