شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


هنوز در سفرم


(شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)
به كوشش پریدخت سپهری
نشر فرزان روز
سال ۱۳۸۰
“هنوز در سفرم“، در حقیقت پشت صحنهٔ آثار هنرمندی است كه “نقاشی و شعر“ را با “رنگ و آهنگ“ درآمیخته است. “زیباشناسی هنر است بی هیچ پیرایه أی، و با همان زبان ساده كه برجسته ترین فلسفهٔ آن “زیبایی“ است و تنها ملاك این زیبایی گریز از “تصنع“ است. اگر از این پنجره به جهان بنگریم “یك سنگ كنار جاده“ می تواند از “یك اثر هنری“ زیباتر باشد و آنگاه كه از “جان اشیاء“ دور شده باشیم زیبایی، “سنگ“ خواهد شد: “ در نقاشیهای هرات، نقش زاغچه ها دقیق و زیباست. اما از زندگی تهی است. پرنده نقاشی شده بایستی بیرون از زمان بپرد. همچنان كه گل نقاشی شده باید در ابدیت روییده باشد“. نگاه سپری به هنر تنها نگاه یك نقاش نیست. سهراب نقاشی را از شعر كمتر باز می شناسد و اگر به نقد “نقاشی“، “شعر“ و “زبان“ می پردازد، زبان او “زبان تحقیق“ نیست، زیباشناسی شاعرانه أی است كه در عین حال به كلی گویی و شعار نیز درنمی غلتد: “در ساخته های هنری، حقیقت و زیبایی از جوشش افتاده اند، سنگ شده اند… صد بار در شعرهای خود واژهٔ گل را به كار برده ایم، اما زیبایی دینامیك گل را هیچ گاه با خود به فضای شعر نیاورده ایم. من هر وقت طراوت پوست درخت چنار را زیر دستم احساس می كنم همان اندازه سربلندم كه ملتها به داشتن شاهكارهای هنری.“ (ص ۸۹) سهراب بزرگترین مشكل هنرمند و انسان امروز را چگونگی “طرز بیان“ می داند. آنچه هنر امروز را دچار وسوسه كرده است، رخنهٔ بی واسطهٔ فلسفه در آن است: “شاید قرن ما نیز سخنی برای گفتن دارد، ولی مثل اینكه هنوز نگفته است. قرن ما بیشتر دنبال طرز بیان رفته است. حقیقت گم شده، مثل اینكه اصلا قرن ما، قرن حرفهای بریده و فریادهای نارساست“. ما كم كم “آن“ اثر هنری را فدای فلسفه كرده ایم. خطای نابخشودنی ما این است كه در زیر چاقوی جراحی به تشریح گل می پردازیم. گرایش اغراق آمیز به “مدرنیسم“ و “پست مدرنیسم“ (و اینكه “هنر پست مدرن نباید هیچ گونه نشانه أی از سنت داشته باشد“ دست كم برای ما كه گذشته مان مشحون از گل بوته هایی است شگفت و دل انگیز) لطافت هنر را به بوی فلسفه فروختن است. پرتو مستقیم “فلسفه“، هنر را از زیبایی تهی می كند و حال آنكه “هنر“ خود زیباترین زبان غیرمستقیم است. هنر نور را از روبه رو به چشم شما نمی تاباند. هنر بازتاب نیمرخ هستی است: “سالها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیك آمد كه من قدری به عقب رفتم. مردمان پیوسته چنین اند تماشای بی واسطه و رو در رو را تاب نمی آورند، تنها به نیمرخ اشیاء چشم دارند.“ (ص ۹۱) سهراب همان گونه كه در “نقاشی“ از پرتو مستقیم نور گریزان است، در “شعر“ از “فضای سكوت“ سخن می گوید. او می خواهد “سخن“ با “سكوت“ عجین باشد و از این روست اگر “عشق“ را “صدای فاصله ها“ می داند؛ “صدای فاصله هایی كه غرق ابهام اند“: “اگر یاران مثل درخت بید خانهٔ ما كم حرف بودند، هر روز به دیدنشان می رفتم.“ (ص ۹۱) سكوت شاعرانهٔ سهراب گرایش رنگها به بی رنگی است. زمینه أی است برای چراغانی رنگها:
“بس كه بی رنگم چو آب از هر چه بینم “رنگ“ می گیرم
بی صدایم همچو كوه از هر ندا “آهنگ” می گیرم“
در نگاه سهراب هیچ جیز خالی از موسیقی رنگ نیست و جهان در جشنی دائمی است. جشن رنگ، صدا ور قص دائمی اشیاء: “در باغ ایرانی جوی آب با كاشیهای آبی چیزی است بیش از نصف آسمان، چیزی است مقدم بر انعكاس آبی آسمان آنكه مربوط به روح است و با نوح پیغمبر در رابطه است “آبی“ است.

“رنگ آبی“ بیت الغزل رنگهایی است كه سهراب دوست تر می دارد:

“ … نرسیده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهٔ پرهای صداقت آبی است…“

سهراب رنگ آبی را حتی از سبز سبزتر می بیند: “گیاهی دیدم كه سراپا آبی بود و چون چند تای آن را از دور می دیدی، می پنداشتی تكه أی از صبح را روی زمین انداخته اند.“ (ص ۹۱) واژهٔ آبی می تواند با “آب“ ایهام پیدا كند و از سویی به واسطهٔ آسمان، ذهن را به “پرنده“ سوق دهد. پرنده خود به زعم سهراب آمیزه أی است از “موسیقی و پر“ و صدای پرنده “پیرایهٔ زندگی او نیست كه پاره أی از اوست.“ سهراب همان گونه كه با “سكوت“ به اقلیم “صدا“ها درمی آید، در جهان “صورت“ به “بی شكلی“ می گراید. هم از این روست كه نمی توان شعر او را از نقاشی بازشناخت. كلك مشاطهٔ او از اندیشهٔ شاعرانه اش نقش می پذیرد: “من همیشه در تهی نقاشیهایم پنهانم. صدای من از آنجا رساتر به گوش می رسد. در تهی ها نگاه از پرواز خود باز نمی ماند. اما پری ها جزیره های روی آب اند. نگاه آنجا می نشیند، و نیز انگار در تهی، هنوز چیزها شكل نگرفته اند، هنوز شور آفرینش در گردش است.“ (ص ۸۹) هیچ هنری عاری از فلسفه نیست. اما “فلسفه“ اگر “هنر“ را به دست عقل رها كند، “هنر“ “آن“ خود را به فراموشی خواهد سپرد و شاید یكی از دلایل رنگ پریدگی و كم خونی شعر معاصر، اسیر شدن در بند “فلسفه“ و توجه بیش از حد به “طرز بیان“ باشد.

عاشق آنم كه هر آن “آن“ اوست
عقل و جان جا ندار یك مرجان اوست “مولانا“
منبع : ماهنامه بهارستان


همچنین مشاهده کنید