جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


جیرجیرک


جیرجیرک
پایان هر چیز یعنی مرگ و مرگ یعنی چیزی که کسی تا آن را تجربه نکند نمی داند و وقتی تجربه کرد، تجربه آن برای کسی فایده ندارد. پدر من مرگ را به بدترین شکلش تجربه کرد؛ روی نرده های سالن فوتسال نشسته بود که توپ فوتبال به شدت به سرش خورد، سرش به دیوار خورد و به زمین افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
خوردن توپ به سر پدرم معنایی کاملاً سمبلیک در زندگی او داشت. معنایی که همه آن را درک کردند؛ حتی لمپن ترین تماشاگران فوتبال که زندگی شان تخمه است و شیپور و ناسزا. آنها نتوانستند این معنای سمبلیک را تفسیر کنند و به کلمه بدل کنند، اما در کلامی ناگفته فهمیدند این توپ به کاخ رویاهای پدرم - که در سرش ساخته بود - اصابت کرد و همه چیزهایی را که سال ها ساخته بود -دفعتاً - ویران کرد.
روزی که از کنار ویرانه های سوسنگرد می گذشتم و به خانه های ویران فروریخته سرک می کشیدم، می دیدم که چگونه توپ می تواند رویاهای آدمی را فرو ریزد و ویران کند. آن روز در میان ویرانه ها، نعلبکی شکسته یی را پیدا کردم که عکس پرنده یی روی آن نقش بسته بود، پرنده یی جا مانده از رویای آدم هایی که توپ همه چیزشان را ویران کرده بود.
رویای پدرم این بود که من فوتبالیست بزرگی شوم. اما منً بیچاره از فوتبال بیزار بودم؛ به خصوص از آن لمپن هایی که دور و بر پدرم بودند و گشاد گشاد راه می رفتند و کلمه هایشان را می کشیدند. من از هر چه توپ بود بیزار بودم و عاقبت توپی خورد وسط رویاهای من. وقتی نتایج انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری را اعلام کردند و نام اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان نفر دوم اعلام شد، همه چیز انگار فرو ریخت.
من نه رانت خوار بودم و نه سرمایه داری بزرگ که کشتی هایم به گل نشسته باشد. اما احمدی نژاد آمده بود تا به همه ما ثابت کند که فقرا ما را سر کار گذاشته اند و زندگی یک بازی است و مردم این بازی را خوب بلدند و حالا نوبت ما است که به آنها فحش بدهیم و بگوییم که هیچ چیز نمی فهمند. پدرم اهل سیاست بود و بحث های سیاسی داغی می کرد که سر و ته نداشت و عاقبت معلوم نمی شد که طرفدار کیست.
وقتی با حزب اللهی ها می افتاد، عمیقاً مذهبی می شد و چنان از حکومت دفاع می کرد که حیران می شدم از این همه نزدیکی به مذهبی ها و وقتی توی تاکسی می نشستیم و راننده شروع می کرد به فحش و ناسزا دادن به اوضاع ، چنان با کینه و تحقیر از بعضی ها یاد می کرد که من فکر می کردم تمام کاخ های پدرم را غارت کرده اند و ما زمانی از نواده های مهم قاجار بوده ایم.
حالت پدرم در برخورد با یکی از آدم های مهم قبل از انقلاب -که برای خودش کاره یی بوده - بسیار تماشایی بود. ناگهان پدرم در حد یک آبدارچی تنزل می کرد و چنان بله قربان، بله قربان می گفت که من فکر می کردم در خاطرات دور و دراز، شاید پدرم را با روپوشی سفید در آبدارخانه یی دیده ام. اما همه چیز پدر من فوتبال بود و هیچ چیز دیگری به جز فوتبال برایش اهمیت نداشت. فوتبال برایش حیثیت بود.
شرف بود. آبرو بود. درست است که تحت تاثیر القائات بچه های بسیج مسجدمان به احمدی نژاد رای داد، اما هیچ وقت کارش را تایید نکرد، مگر زمانی که رئیس جمهور پشت توپ ایستاد و با ضربات پنالتی به ابراهیم میرزاپور گل زد. آن وقت بود که فهمید حتی اگر تمام مردم ایران هم در رای خود اشتباه کرده باشند، او اشتباه نکرده و به کسی رای داده که پای چپ و راستش را می شناسد. نمی دانم اگر هاشمی رفسنجانی قبل از انتخابات می رفت استادیوم و دو تا پنالتی می زد، آیا در رای اش اثر داشت یا نه. آن فیلم های تبلیغاتی که با دخترها و پسرها نشست و آنها هر چه دلشان می خواست گفتند، یا آن فیلم رمانتیک - که واقعاً اشک به چشم می آورد - کاری نکرد و اثری هم نگذاشت.
من هم یک روز رفتم میدان ونک تا برای هاشمی تبلیغ کنم. چنان حرف های شلم شوربایی می شنیدم که یواش یواش خودم را کشیدم کنار و فقط گوش دادم. بچه هایً جوانً طرفدار احمدی نژاد، با پیراهن های مشکی و انگشترهای عقیق چنان از آزادی و دموکراسی حرف می زدند که من حیران ماندم چه فاصله یی بین ما است.
اگر قرار است اینها هم به حرف هایی که ما می زنیم عمل کنند، چه فرقی بین ما است؟ اما یک آقای قدبلند با کیف سامسونت و با شکمی برآمده چنان از هاشمی دفاع می کرد که می توانم برای همه عمر قسم بخورم تمام کسانی که از قًبîل هاشمی به پول و پله رسیده بودند هرگز حاضر نبودند وسط این میدان - که پïر بود از آدم های متلوٌن و رنگارنگ و هر لحظه بیمً این می رفت که یکی به آدم بپرد- این طور از هاشمی دفاع کند.
آنجا یک توپ خورد به کله ام. توپش از جنس توپ فوتبال نبود. راستش از حرف های مردم سر در نمی آوردم. نمی دانستم بالاخره به کی رای خواهند داد. جمعیت، گاه حرف های مرد کیف به دست را تایید می کردند و گاه حرف های جوان های سیاه جامه را. یاد پدرم افتادم و فهمیدم در این میدان کاری از ما برنمی آید باید برویم و بگذاریم هر چه می خواهد بشود، بشود.
پدرم می گفت تو فوتبالیست خوبی می شوی. هر چه می گفتم پدر من اصلاً فوتبال دوست ندارم گوشش بدهکار نبود. طرفدار تیم استقلال بود، اما تمام بازی های تمرینی تیم های سایپا، راه آهن و نیروزمینی را هم دنبال می کرد و بعضی وقت ها دستم را می گرفت و می برد کنار زمین خاکی و می ایستاد و بازی بچه ها را تماشا می کرد.
همه او را می شناختند و می دانستند همیشه پاکتی تخمه آفتابگردان توی دستش هست. از کنار زمین داد می زد پاس، پاس بده، شوت... دریبل نزن کره خر... اگر از بازی کسی خوشش می آمد، صدایش می کرد و این جور وقت ها قیافه یی دیگر پیدا می کرد و لحن صدایش عوض می شد. حالت فرمانده یی را داشت که انگار می خواهد سربازی را به درجه یی رفیع نایل کند. سر تا پای نوجوان را برانداز می کرد و اولین سوالی که می پرسید این بود متولد چه سالی هستی؟ و من جمله بعدی را حفظ بودم؛ خوبه، خوبه... فردا وسایلت را بردار و بیا باشگاه راه آهن...
پدرم می گوید خیلی از این بازیکن های بزرگ را که الان برای خودشان اسم و رسمی دارند همین طور از زمین خاکی پیدا کرده است. مرا هم فرمانده ام کشف کرد. بیا جلو پسر ببینم؛ «اسمت چیه؟»
- رضایی قربان. حسن رضایی.
پاهایش را مثل پدرم از هم باز گذاشته بود و انگار افتخاری نصیبم شده است که مرا انتخاب کرده. گفت؛ «برو وسایلت را بردار و بیار...» کارم درآمده بود. این از آن افتخارهایی بود که ممکن بود آخرین افتخاری باشد که نصیب کسی می شود. به دو رفتم و اسلحه و تجهیزاتم را برداشتم و آمدم کنار سنگر PMP پیش بقیه بچه ها ایستادم. ما سه نفر بودیم و قیافه ما سه نفر نشان می داد که از بی کس و کارترین آدم های گروهان هستیم.
رستمی، دیلاق بود با سری تراشیده که انگار خدا گردن باریکش را خلق کرده برای ترکش خمپاره محمودی. چاق خپله بود و چنان به کندی و هن هن کنان خودش را جابه جا می کرد که انگار از همان تهران اعزام شده بود به اردوگاه اسرای رمادیه. وقتی از رمادیه برگشت، موهایش ریخته بود، حسابی تاس شده بود و نی قلیان. اول که دیدمش، نشناختم. یعنی او مرا شناخت و صدا زد؛ حسن... حسن رضایی... برگشتم خودش بود. مسعود محمودی...
گفت؛ «پسر تکان نخوردی...» گفتم؛ «چرا بابا. پیر شدیم رفت...» خودش را نشان داد؛ «بیشتر از ما؟» بی خودی بغلش کردم و بوسیدمش. نمی دانم، شاید دلم برایش تنگ شده بود. گفتم؛ حالا کجایی؟ گفت؛ «بی خیالش شو...» بی خیالش شدم. دم ظهر بود. رفتیم جگرکی ده سیخ جگر سفارش دادیم و خوردیم. زیاد با هم حرفی نداشتیم.
حتی از جبهه هم حرف نزدیم. یعنی او نخواست، یک جورهایی از همه چیز پرهیز می کرد. شاید اگر پیله نمی کردم، همان موقع هم راهش را کشیده بود و رفته بود. نمی دانم چرا بی خودی بهش گیر دادم. یاد جبهه افتاده بودم. یاد همان روزی که فرمانده افتخار را نصیب مان کرد و ما را فرستاد گشتی. از سه کانال رفتیم. دیلاق از وسط، من از چپ و مسعود از راست. قرار بود بهترین جاهای نفوذ به خط دشمن را شناسایی کنیم.
از خط که راه افتادیم، کلاه آهنی دیلاق را می دیدم که لق می زد و جلو می رفت، اما مسعود دورتر بود که گاه کلاه آهنی اش را می دیدم. توی کانال، قوطی های کنسرو ریخته بودند که اگر کسی مجبور شد ساعت ها آنجا بماند، از گرسنگی تلف نشود. رسیدم به جایی که خاکریز دشمن را به خوبی می دیدم.حالا دیگر نه دیلاق را می دیدم، نه مسعود را. حتماً آنها هم مثل من زل زده بودند به خاکریز و رفت و آمد دشمن را نگاه می کردند. آفتاب درست می زد فرق سرمان و کلاه آهنی گل اندود، روی گردنم سنگینی می کرد. یک سرباز توی سنگر دیده بانی نشسته بود و من از سوراخ محل تیربار صورتش را می دیدم. ما آدم هایی بودیم که اگر همدیگر را می دیدیم یک گلوله خرج می کردیم.
وقتی آن روز را برای پدرم تعریف کردم، گفت؛ «لاکردار، اگر جای تو بودم می زدم توی پیشونی اش.» بعد دستش را گذاشت روی پیشانی اش و گفت؛ «درست اینجا...» وقتی این را می گفت، یاد روزی افتادم که توپ را سانتر کردند و من از توپ ترسیدم و سرم را کشیدم و توپ خورد پسً کله ام و رفت بیرون. پدرم فریاد زد؛ «کره خر، بیا اینجا...» دویدم طرفش صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، دستش را گذاشت روی پیشانی اش و گفت؛ «توپ را با اینجا، بزن، بکن تو گل، فهمیدی؟» خواستم بگویم نه که ترسیدم. اما نگفتم.
دویدم توی زمین. دلم می خواست این بار اگر توپ را سانتر کردند چنان ضربه یی به توپ بزنم که تور پاره شود. فرقی نمی کرد، حتی اگر به جای توپ موشک هم می زدند، این کار را می کردم. سرباز عراقی پیشانی اش را خاراند انگار پشه نیشش زده بود. نوک مگسک را میزان کردم روی پیشانی اش. دستم را بردم روی ماشه، زندگی سرباز با مرگ فقط یک ماشه فاصله داشت. شده بودم اجل اش. شاید هم اجل خودم. از اینکه زندگی او در دست من بود احساس شعف می کردم. نمی دانم چی شد که کلاه آهنی اش را گذاشت.
حالا فقط دماغ و گودی چشم هایش را می دیدم. روی یک کاغذ محل استقرار دیده بانی ها را نوشتم. بعید بود از این طرف بشود به خاکریز آنها نفوذ کرد. انگار تجمع آنها بیشتر همین طرف بود. اما هوا آنقدر گرم بود که کسی حال نداشت یک گلوله هم در کند. فقط گاه گاه صدای خمپاره های دوربرد که از بالای سرم می گذشت. یادداشت هایم را نوشتم، برگشتم که سینه خیز دوباره بروم توی کانال، که صدای رگباری را شنیدم.
از سمت وسط و راست بود؛ دشمن آنجا را زیر آتش گرفته. خودم را انداختم توی کانال و از ترس بیشتر کانال را چهار دست و پا رفتم. وقتی روی زمین چمن مربی ما را چهار دست و پا می برد، بوی چمن توی دماغم می زد و کیف می کردم. شاید اگر بوی چمن نبود هیچ وقت دنبال فوتبال نمی رفتم. مربی جلوی ما ایستاده بود و فریاد می زد؛ «با سوت اول حرکت، با سوت دوم درازکش...» مثل گوسفند ها چهار دست و پا روی زمین جلو می رفتیم و یک دفعه مربی سوت می زد و همه دراز می کشیدیم روی زمین. صورتم را می گذاشتم روی چمن و نفس عمیق می کشیدم. بوی سبزی تمام وجودم را پر می کرد. اگر سوت دوم نبود، همان جا می خوابیدم. سوت دوم. خوابیدم.
باز هم سوت. خوابیدم. خمپاره ها دوروبرم می خوردند. دیگر ملاحظه کاری فایده یی نداشت. بلند شدم و دویدم. حالا توی دشت و اطراف من خمپاره ها پایکوبی می کردند. چقدر مهم بودم. این همه خمپاره را برای من می زدند. می خوابیدم کف کانال و دوباره بلند می شدم و می دویدم. خوابیدم و بلند نشدم. مربی آمد بالای سرم؛ «رضایی، خوابت برد؟» پدرم از کنار زمین چمن دوید آمد بالای سرم. با لگد زد به پهلوم و گفت؛ «الاغ، حالا چه وقت خوابه؟»
خدایا، چه می شد پدر من کاپلو نبود و هر روز هر ساعت کنار زمین فوتبال برای تماشای بازی من پلاس نبود؟ حتی وقتی دست به دامن مادرم شدم، گفت؛ «می دانی حسن جان، پدرت حرفم را نمی خرد...» مادرم -منیره السادات- یکی از آن بخت برگشته های روزگار بود که دست تقدیر چنان ضربه یی به او زده بود که دیگر از جا بلند شدنش محال بود.
اگر اندک امیدی هم به اقبالش داشت، با ازدواج پدرم از بین رفت. مادرم وقتی عصبانی می شد، چادرش را سر می کرد و می گفت برمی گردم به ولایت خودمان؛ آنجا حداقل به خاطر پدرم احترام مرا دارند. پدرش یکی از تجار تبریز بود.
مادر، چادرش را سر می کرد و به سفر دور و درازی می رفت، سفر به خانه همسایه عصمت خانم که سینه اش همیشه پر از حرف بود. وقتی می آمد از مادرم سیب زمینی یا پیاز بگیرد، فقط یک ساعت دم در حرف می زد. وسط حرف هایش، حتی نفس نمی کشید که مبادا کسی حرفش را قطع کند. به مادرم التجا بردم که مادر، بگو بابا دست از سر کچل ما بردارد؛ اگر ما نخواهیم فوتبالیست بشویم کی را باید ببینیم؟ این جور وقت ها مادرم رنگ عوض می کرد و می گفت؛ «همین یک دانه پسر را دارد؛ اختیار آن را هم از او بگیرم؟»
گفتم؛ «مادر، من قول می دهم فوتبالیست شوم. فقط به پدر بگویید، هرکجا من بازی دارم نیاید.»
مادر گفت؛ «اختیار مرد دست خودش است...» گفتم؛ «لطفاً پادرمیانی کنید و بگویید فقط بازی های مهم را بیاید.» مادر چادرش را برداشت و این یعنی ختم مذاکرات فی مابین و گفت؛ «وا، حالا دیگه شرمت می شه بابات کنارت باشه؟» داشتم بدهکار می شدم که قال قضیه را کندم. ولش کن بابا... بگذار هر چقدر می خواهد خون بیاید. من دلم نمی خواهد اسیر شوم. از اسیر شدن بدم می آید. از قفس بیزارم. سوت... باز هم سوتً خمپاره. کتفم یک ترکش خورده. مثل اینکه یک میخ فرو کرده اند توی کتفم. خیلی زود دهانم مثل کاه گل خشک شد. اما هنوز می توانم بدوم. بلند می شوم باید برگردم عقب.
خمپاره ها پایکوبی می کنند. گپ گپ... هنوز آنقدر رمق دارم که خودم را به عقب برسانم. مگر من از دیلاق و مسعود چی کم دارم؟ آن وقت که من- دهان روزه- پنج تا دو صد متر می دویدم، آنها کجا بودند؟ سراب و خاکریز آنقدر با هم قاطی شده اند که انگار خاکریز تا نیمه در آب است. من عاشق سرابم؛ هم هست، هم نیست. الان برای من هست. می خواهم برسم به خاکریز، بالا بروم و شیرجه بزنم توی آب. نزدیک خاکریز افتادم.
از خوشحالی که رسیده ام به سراب، اما تا خواستم بلند شوم، باز افتادم. سوت خمپاره... سوت مربی پدرسگ. بلند شو، توی زمین فوتبال چه وقت خوابه؟ بابا بگذار بخوابم. من فوتبال دوست ندارم. فوتبال مال لمپن ها است. نه، نباید این حرف را بزنم پدر ناراحت می شود. «پسر یدی کاپلو از کی روشنفکر شد؟» این حرف را هم بابام زد هم بازجو.
چشم هایم را بسته اند. صدها برگه بازجویی پر کرده ام. همه چیزم را می دانند، حتی اینکه وقتی ۱۰ سالم بوده جایم را خیس می کرده ام. اما صدای بازجو و لحنش که با تلخی می گوید؛ «از کی پسر یدی کاپلو روشنفکر شده؟» برایم خیلی آشنا است. خیلی آن را شنیده ام. این جمله را طوری می گوید که انگار من را نه از طریق اطلاعات، بلکه از خودم می شناسد.
احمد غلامی
بخشی از رمان در دست انتشار جیرجیرک
منبع : روزنامه اعتماد