جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


این قدرت باورنکردنی است


این قدرت باورنکردنی است
شاید اوج استادی نویسنده یی به نام «ژرژ سیمنون» در شرح و بسط گره رمان پلیسی اش در ایجاد انحراف ذهن مخاطب از همان اولین سطرهای داستان باشد. یعنی شما با عنوان دیوانه یی در شهر در ابتدای روایت در انتظار مواجهه با دیوانه یی هستید که در حومه یک شهر مرتکب قتل می شود. قربانی ها را از میان زن های جوان انتخاب می کند. زیبایی را تشخیص نمی دهد و به قلب یکی از قربانیان هم سوزنی فرو می کند. شاید او شکارچی زیبایی است اما در ادامه مگره کارآگاه باتجربه به شما می گوید شاید آن فرد در ظاهر دیوانه نباشد، فردی باشد شبیه یکی از خود ما. جنایتکاران لزوماً آدم های عجیب و غریبی نیستند که اگر بودند بلافاصله شناسایی می شدند و نمی توانستند به شغل خود که همانا قتل است، ادامه دهند و در این نوع نگاه و پرداخت، حقیقتی نهفته است که ریشه در جهان واقعی دارد. در حقیقت پلیسی نویسان به خوبی از میان صفحه حوادث روزنامه یا رسانه های دیگر دریافته اند قاتلان با انگیزه های مختلف و پیچیده با ظاهری بسیار معمولی زندگی می کنند.
پوسته بیرونی حیات شان چنان شبیه بستر زندگی روزمره است که ابداً امکان تمییز و تشخیص شان وجود ندارد. ژرژ سیمنون از این موضوع آگاه است برای همین برای قهرمان خود راوی دانای کلی را برمی گزیند که گاه در ذهن شخصیت ها رفته و افکار آنها را در معرض دید ما قرار می دهد. هرچند این راوی با توجه به شخصیت جذاب مگره بیشتر به ذهن او رفته تا برای ما نبوغ و استعدادش را به نمایش بگذارد. مگره کارآگاهی خبره که ابتدا قرار است برای تعطیلات به شهری دورافتاده برود، سوار قطار شده و به دلیلی عجیب و باورنکردنی متوجه رفتار مشکوک مردی می شود که در کوپه قطار فراز سرش خوابیده و حتی گاه گریه هم می کند و سرانجام در ساعتی حول و حوش چهار صبح در واگن را باز کرده و از قطار بیرون می پرد. اینکه چرا و چطور می شود او هم همراه مرد مشکوک می پرد، نمی دانیم و نمی فهمیم.
آیا باید از همان سطرهای اولیه کار باور کنیم مگره مجرم ها و رفتارهایشان را می شناسد؟ آیا اینقدر دلیر و بی باک هست که بی محابا جان خود را به خطر می اندازد، آن هم وقتی که می خواهد به جای خوش آب و هوایی رفته تا استراحت کند؟ آیا او آنقدر بیداری کشیده و خوابیده که ذهنش مغشوش شده و خودش نفهمیده میان خواب و بیداری چه می کند؟ نویسنده با آنکه راوی دانای کل را برای این کار برگزیده اما هرگز به این نکته نمی پردازد که چرا، دقت کنید چرا مگره از قطار بیرون می پرد.
چرا راوی دانای کل خود را موظف نمی داند درباره حرکت او توضیحی دهد. شاید به این دلیل ساده که مگره را وارد حوزه یی کند که چرایی ها بر او مترتب نیست. او کشاف است؛ کشاف جرم. او قرار است مظهر قانون باشد و عدالت اجتماعی. او تجلی برتری نیروی خرد و عقل بر شر و سیاهی است پس چه دلیلی دارد که این نیرو چرایی هایش به چالش کشیده شود. او در حاشیه امن فقط عملی را که به نظرش درست است انجام می دهد یا دستور می دهد انجام شود. طنز نهفته در هسته روایی این رمان در اقامت یکسره مگره در تختی در بیمارستان است و از آنجا به تصویرسازی شهر و مردانش می پردازد. او با تخیلات خود در ابتدا با پرونده قتل ها مواجه می شود. بعدتر از طریق احضار مظنونان به اتاقش در هتل به گمانه زنی ها ادامه می دهد. همه چیز هم در یک سرنخ اولیه خلاصه می شود؛ از افتادن بلیت قطار از دست مظنون آن هم درست پشت در اتاق مگره و افرادی که به او سر می زنند از انگشتان یک دست تجاوز نمی کنند. مقام مگره به حوزه مقدس لحظه به لحظه نزدیک تر می شود. همسر او کاملاً در خدمت اش عمل می کند.
حتی یک بار هم که در برابرش می ایستد مگره به شدت آزرده می شود. گویی انتظار این نوع مخالفت را ندارد. او از هیچ کس طاقت شنیدن «چرا» ندارد. انتظار دارد همه به افتخار نبوغ او که نیرویش را از همان منبع لایزال انسانی می گیرد، مطیع باشند و سر به زیر به انجام آنچه می خواهد به آن بپردازد. مگره بیشتر شبیه فرمانروایی است که به خصوص حوزه فرماندهی اش در شهر کوچک برژراک گسترش پیدا می کند. دادستان این شهر در مقابل مگره شبیه یک شوخی است. گویی کاریکاتوری است از یک انسان با رتبه بالای اجتماعی. به گمانم آفتی که ژرژ سیمنون در شخصیت پردازی مگره به آن فکر نکرده، همین قدرت بی انتهای تسری یافته است. به خصوص که حالا ما در ابتدای قرن بیست و یکم هستیم و به پوشالی بودن، آسیب پذیر بودن ذات قدرت پی برده ایم. قدرت محض یکپارچه نزد هیچ انسانی نیست و همه زیبایی کار یک انسان حتی اگر کارآگاه باشد در همان خطاهای ریز و درشتی است که انجام می دهد. در بافتن فرضیه ها و راه به بادیه رفتن هاست. نه اینکه از ابتدا خود را قادر مطلق بداند و فکر کند هر چه می اندیشد عین درستی است. مگره خود را حتی ملزم نمی داند اندکی با لدوک که دوست و همکارش هست صحبت کند. از دیدگاه هایش حرف بزند. شاید لدوک هم نظریه یی داشته باشد. شاید اگر حتی افراد دیگر هم در عرصه روایت وارد می شدند تا نه هم سنگ مگره که در کنار او به عنوان شخصیت فرعی تعریف شوند به پذیرفتن صورت انسانی کارآگاه کمک بیشتری می کرد. ژرژ سیمنون چنان شیفته چیدن وقایع بیرونی و عینی است که از ذهنیت شخصیت ها تقریباً غافل است.
اتاق مگره جایی است که پادشاه در آن به تخت نشسته و همگان به آن رفت و آمد می کنند. حتی خود قاتل. مگره در یک آگهی تمام کسانی را که به طریقی از قتل ها اطلاعاتی دارند به اتاقش دعوت می کند. فکر می کند قاتل هم آنجا خواهد آمد. اما باز هم هیچ اتفاق خاصی نمی افتد جز حضور ناگهانی فرانسواز در آنجا و اعلام این مساله که مورد هجوم مرد دیوانه قرار گرفته و بعد پا به فرار گذاشته است. گویی او این ماجرا را تعریف می کند تا اتهام را از دوش یکی از کسانی که در اتاق حاضر است، بردارد. این گمانه همچنان که در ذهن مگره پا می گیرد در ذهن مخاطب هم تداعی می شود اما ایراد کار پرداخت رمان در این نکته نهفته است که به ذهن مگره نقبی نمی زند تا ما بفهمیم کدها چطور قرار است کنار هم چیده شوند. یعنی مثلاً در دیالوگ نهایی میان مادر فرانسواز و ژرمن نمی توانیم بفهمیم مگره از کجا فهمیده از دختر سه ساله یی که متعلق به فرانسواز و دکتر است، مراقبت می کند. اصلاً چطور ناگهانی و به شکل غیرمترقبه به این نکته در قالب یک دیالوگ اشاره می کند. از کجا حدس می زند او زن میانسال و قوی بنیه یی است. از کجا می فهمد این زن آوازه خوان بوده است و هزاران از «کجا»های دیگر. این قدرت اصلاً باورنکردنی است. بیشتر شبیه غیب گویی است تا کارآگاهی. او شهر برژراک را جوری در ذهن خود می سازد که در بیرون واقعیت دارد. شاید مخاطب دهه ۴۰ اروپا یا امریکا از دیدن چنین قدرت هایی مسحور می شد ولی مخاطب امروزی به این نوع قدرت به شدت شک دارد. اصلاً شک شاید دستاورد مهم قرن بیستم باشد. یک کارآگاه تبدار که زخمی است و از قاتل گلوله یی هم در جنگل به تنش اصابت کرده، هزار بار سرحال تر و قبراق تر و باهوش تر از تمامی اهالی یک شهر است.
نگاه مگره به اطرافیان خود اساساً یک نگاه ارباب مآبانه است؟ به جز مادام بوسولی که به نظرش بسیار زن جالبی است و در عین حال به اطلاعات دقیق او احتیاج دارد. ژرژ سیمنون در این رمان نشان داده به دو نکته اهمیت بسیار داده؛ یکی نشان دادن قدرت یک نفر بر یک جمع و تاکید موکد بر نبوغ ذاتی اش در کشف جرم و دیگری اهمیت دادن به اتفاق های غیرمنتظره بیرونی یکی پس از دیگری. یعنی مخاطب واقعاً بمباران اتفاق می شود؛ اتفاق های عجیب و غریبی که به ریتم رمان کمک می کنند- به گونه یی که چه بسا آن را یک نفس بخوانید- اما این حجم اتفاقات امکان نزدیکی به چرایی های عمیق تر ارتباط دکتر با ژرمن و فرانسواز از یک طرف و پدرش ساموئل را از طرف دیگر نداده، چرا که حتی در پایان کار هم با یک بیانیه در چند پرده مواجهیم. اینکه ساموئل اختلال حواس داشته، پسرش نجاتش داده و سرانجام خود پسر پدر را به قتل می رساند تا آبرو و حیثیتش حفظ شود.
او در حقیقت در مقام دفاع از خود و خانواده از هم پاشیده اش مرتکب این قتل می شود. اینکه پسری پدری را به قتل رساند در ذات خود ضربه نهایی را در فرجام کار در ذهن مخاطب می نشاند ولی اینکه دکتر و فرانسواز همزمان خودکشی کنند اتفاقی انصافاً هنری است، باورناپذیر است و هیچ جور با منطق روایی کار همخوان نیست جز اینکه نویسنده نخواسته حتی لحظه یی به دکتر نزدیک شود تا بخشی از روایت را از جانب او بشنود. اویی که نیت ناجوری در سر نداشته الا حذف یک عامل برهم زننده نظم شهر که خطر جدی برای زن ها و خانواده او ایجاد می کرده. شاید دکتر کار خلافی نکرده باشد. شاید اگر فرصت حرف زدن از او دریغ نمی شد حالا می توانستیم با تابلوی ظریف تری از روابط انسانی مواجه باشیم. اما ژرژ سیمنون چنان شیفته تکمیل تابلوی قدرت کارآگاه مگره است که اصلاً به کمبود عنصر دیگری نیندیشیده است. دیوانه ها در این شهر فراوان تر از این حرف ها بوده است. اگر مگره آنجا باقی می ماند شاید پرده از راز باقی شخصیت ها کنار می زد.
لادن نیکنام
* این کتاب با ترجمه دکتر رامین آذر بهرام توسط نشر مرواریدمنتشر شده است.
منبع : روزنامه اعتماد