یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


آن عکس را چاپ کن


آن عکس را چاپ کن
وقتی‌ می‌‌خواهم گلی بچینم/ هرگز هرگز نه مردنت را/ می‌خواهم/ و نه جنازه‌ات را/ ولی بر شانهٔ غم من می‌روی/ مثل کسی که مرده است/ و من که دولا می‌شوم گلی بچینم/ به زمین می‌افتی/ هرگز نه مرده‌ات را/ می‌خواهم و نه جنازه‌ات را/ ولی از دوشم بیا پایین/ با هم غمگین باشیم.
«بیژن جلالی»
سال ۱۳۷۱ که به صرافت جمع‌آوری نامه‌های هدایت افتادم روزی از دوستم آقای نجف دریا بندری درخواستم که قراری بگذارد تا آلبوم عکس هدایت را، که نزد بیژن جلالی بود، ببینم.
گمان می‌کنم خود دریابندری گفته بود که جلالی هم‌چو آلبومی دارد؛ چون از سال‌های دور با او دوستی صمیمانه داشت، و حتی از مادر جلالی ، که خواهر هدایت بود، خاطره‌های شیرینی نقل می‌کرد، به ویژه از نحوهٔ سخن گفتن او که در نظرش طرز سخن گفتن کم‌یاب خانواده‌های اصیل تهرانی بود، و کلام زندهٔ آدم‌های داستان‌های هدایت را زنده می‌کرد. یک بعدازظهر پاییزی بود که جلالی آمد، و ما در خانه دریابندری یک‌دیگر را دیدیم. جلالی شال وکلاه کرده بود و پالتو به تن داشت، پوششی که تقریباً، به جز چند ماهی از فصل تابستان، همیشه با آن ظاهر می‌شد. البته با کیفی چرمی که زیر بغل می‌زد، و اغلب چند کتاب و مجله، از جمله یکی دو جلد از آخرین کتاب شعر خودش ، در آن بود. در تصور من جلالی تصویر پیرشدهٔ دایی‌اش را داشت، و من گاهی فکر می‌کردم که اگر هدایت زنده بود، پیرانه سر، همین ریخت و قیافهٔ جلالی را پیدا می‌کرد.
این آغاز دوستی ما بود، که به زودی به روابطی صمیمانه و به اظهار خصوصیت انجامید. راستش من تصور نمی‌کردم که جلالی نسبت به کتابی که من در صدد انتشارش بودم چندان استقبالی نشان بدهد؛ چون در یکی از نامه‌های هدایت به حسن شهید نورایی تعریضی شوخی‌آمیز به رفتار و شعر دورهٔ جوانی او شده است، و من شنیده بودم که جلالی از آن تعریض سخت دل‌خور است، و پس از آن همه سال حاضر نشده دایی‌اش را، که همهٔ اطرافیانش -حتی خودش- را دست می‌انداخت، ببخشد. اما این تصور چندان پرو پایی نداشت، چون جلالی برای یافتن امکانات و منابع جدید دربارهٔ هدایت، سخاوت‌مندانه، با من هم‌راهی کرد، و پس از مدتی دو قرار مهم دیگر گذاشتیم، که در تدوین کتاب نامه‌ها بسیا مؤثر بود، و او واسطهٔ هر دو قرار بود: یکی با جهانگیر هدایت، برادرزادهٔ هدایت، و دیگری با حسن رضوی سال‌خورده‌ترین دوست هدایت که چند سال پیش، شبانه با حادثه‌ای ناگوار، در‌گذشت.
یادم می‌آید وقتی، پس از چند سال تأخیر، کتاب« نامه‌های صادق هدایت » مجوز نشر گرفت، و من نسخه‌ای از آن را به رسم احترام و امتنان به جلالی دادم، او لای کتاب را باز کرد و تصادفاً همان صفحه‌ای آمد که آن نامهٔ تعریض‌آمیز در آن چاپ شده بود، و جلالی که روی مبل اتاق نشیمن خانه‌اش، روبه روی من، نشسته بود قاه قاهی زد و آن عبارت را به صدای بلند خواند، هر چند من مطمئن شده بودم که او به جهت آن نامه از دایی‌اش چیزی به دل ندارد؛ به ویژه این که وقتی، به مناسبت چهل و هفتمین سالگرد مرگ هدایت، گفت‌‌وگویی با او کردم- که در«آدینه» چاپ شده است- او تصویری از معاصرترین نویسندهٔ قرن اخیر ایران به دست داد که، به مقدار فراوان، با واقع بینی و روشن‌نگری هم‌راه ست. در آن گفت‌وگو او به صراحت گفت که معروف‌ترین کتاب دایی‌اش، یعنی «بوف کور»، محرک ومنبع الهام او برای سرودن شعر بوده است، به طوری که نخستین اشعار خود را از روی تصاویر خیالی «بوف کور» سروده است. این را به اشاره بگویم که در مُلک ما عادت بر این جاری نیست که شاعر یا نویسنده فاش کند که دین ادبی خود را از چه کسی یا چه منبعی به گردن دارد. اما جلالی چیزی داشت که دیگران اغلب ندارند، یا نوع آسیب‌دیده‌اش را دارند، و آن عزت نفس بود. او هم‌چنین ولع جنون آمیز پاره‌ای از روشن‌فکران را برای خواندن کتاب‌های اسم و رسم دار و از بر کردن اصطلاحات رایج ادبی و نام و آوازهٔ شاعران و نویسندگان صفحات رنگ به رنگ جهان نداشت، و هرگز هم کتمان نمی‌کرد که فلان یا بهمان کتاب را نخوانده است، حتی کتاب‌هایی که، برخی از اهل کتاب و شاعران، مطالعهٔ آن‌ها را از لوازم شاعری می‌دانند. او پنهان نمی‌کرد که شاهنامهٔ فردوسی و دیوان ناصر خسرو و خاقانی شروانی را نخوانده است، و البته می‌دانست که خیلی‌ها، مثل او، آثار کلاسیک ادب فارسی را نخوانده‌اند، اما هرگز بند را آب نمی‌دهند، زیرا ممکن است هم‌چو اعترافی بنیان‌های هنر شاعر را نزد رقبا و هواخواهان سست و متزلزل کند. او آن‌قدر که می‌پرسید در مقام توضیح و جواب نبود، و طبع ملایم و متساهلش باعث می‌شد که هر کسی در او وجه شبهی کلی با خود بیابد، خاصه جوان‌ترها که سخت به آن‌ها، به قریحه و استعدادشان، توجه نشان می‌داد. از جمله شبی در منزل من، از ایام همین نوروزی که گذشت، پسرک دوازده سالهٔ زوج پزشک فرهیخته‌ای، در حضور جلالی، شعری خواند و او واقعاً شعر را پسندید و از پسرک خواست تا آن را برایش روی یک ورقهٔ کاغذ بنویسد.
رفتار بعضی از شعرا در نظر جلالی عجیب بود، و گاه سخت در حیرت می‌شد. او شاعر را موجودی، مثل موجودات دیگر، مثل همهٔ ابنای بشر، می‌دانست که تنها امتیازش این است که شعر می‌گوید، همان‌گونه که امتیاز نقاش نقاشی کردن است، همان‌گونه که امتیاز نجار، ساختن میز و صندلی است، بی آن‌که هیچ‌کدام از این امتیازها نسبت به دیگری برتر یا پست‌تر باشد. مهم این است که هر کسی کاری را که انجام می‌دهد به صرافت و تعهد و واقعاً درست انجام بدهد. از نظر او شاعری هم حرفه و هم تفنن بود، که به هیچ وجه جای تفاخر ندارد. جلالی شاعری بود که زندگی‌اش هم به شعر می‌مانست. شعر زندگی معنوی او را نمی‌ساخت، بخشی از معنویت او بود. سلوک فردی‌اش تضادی با شعرش نداشت. شاید به نیروی شعر بود که او به زنجیر هیچ نوع اندیشه‌ای پابند نبود. دربارهٔ همهٔ امور در پرتو یک هدف داوری نمی‌کرد. در عقاید خود تعصب نمی‌ورزید، زیرا عقاید جزمی را اسارت آور می‌دانست. او اهل سیاست نبود، و به عادت جاری روشن‌فکران و ادبا و هنرمندان ما، که دست کم در جوانی -در دوره‌ای از زندگی خود- دستی آشکار یا پنهان در سیاست دارند، در تمام طول عمرش به هیچ حزب یا گروه و جمعیت سیاسی نپیوسته بود، یا روی خوش نشان نداده بود. پرهیز و گریز او از سیاست به معنای بی‌اعتنایی مطلق او به آن چه در جامعه می‌گذشت نبود، و برج عاجی نداشت که در آن جا خوش کرده باشد. در بی اعتنایی سیاسی او، در واقع، نوعی اعتراض آرام و منزوی به سیاست جاری در جامعه به چشم می‌خورد، که از روحیهٔ شاعرانهٔ او، از «خویشتن» یا «من» فردی او، سرچشمه می‌گرفت.
جلالی، چنان که از شعرش نیز می‌توان دریافت، واقعیت را در کثرتش می‌دید، یعنی به صورت عناصر منفرد و آحاد پراکنده. ذخیرهٔ معلومات و نوع بینش او، تقریباً ، منحصر به فرد بود، و به کم‌تر روشن‌فکر و شاعری در ایران شباهت داشت. عده‌ای از شعر شناسان «شعر سفید» را به زحمت، با نوعی اکراه، شعر می‌شمارند؛ زیرا «شعر سفید» از هیچ قید و قاعده‌ای تبعیت نمی‌کند، و اتفاقاً به استناد همین کیفیت است که عده‌ای دیگر «شعر سفید» را دشوارترین نوع شعر می‌دانند. جلالی شاعر «شعر سفید» بود، و وزن در شعر او راهی نداشت، و اصلاً وزن نیاموخته بود. او، هم‌چون بعضی از شعرای وزن‌شناس، تظاهر به بی‌نیازی وزن نمی‌کرد، بلکه به طور طبیعی «شعر سفید»، یا شعر بی‌وزن، می‌سرود. جریان شعر او مانند نسیم پاکیزه‌ای است که نمود جسمی ندارد؛ سبک و گذران است و وزش ملایم آن را روی صورت می‌توان احساس کرد. گاهی ظاهر شعر او به گونه‌ای است که عمق آن از نظر دور می‌ماند، یا به نظر نمی‌رسد که عمقی در شعر او باشد.
برای آن که شعرش در قالب جمله درست قرار بگیرد و جا بیفتد روشی ساده و فرد اعلا داشت. می‌گفت: مضمون شعرم را در قالب جمله‌ای می‌ریزم و سپس در نظر می‌گیرم که آن جمله را مادرم بخواهد ادا کند، و چنان چه، از این حیث، بافت جمله روان و قابل ادا کردن باشد، در آن صورت، دلم قرص می‌شود که لابد سیاق فارسی جمله درست است. به این ترتیب بود که او به کلمات متداول و سادگی جمله‌های شعری خود عمق می‌داد، و از تعقید لفظی و قلنبه‌گویی، سخت، پرهیز می‌کرد. احساسات گریزندهٔ خود را با سادگی و فروتنی جملات ، با همان سیاق فارسی مادرانه، مهار می‌کرد؛ هم‌چون رویایی که در عالم بیداری بگذرد. من هیچ‌گاه ندیدم که در محفلی شعر بخواند. اما نقل‌های بسیار از او شنیده‌ام، و خاطره‌هایی که از جوانی خود نقل می‌کرد، و اغلب با شوخ‌طبعی و حس طنز هم‌راه بود. خانه‌اش، با ساختمانی قدیمی که خانهٔ مادری‌اش بود، و در حیاط نسبتاً بزرگش تعدادی سگ و گربهٔ دست‌آموز می‌پلکیدند، مقام امنش بود. این اواخر گاهی، در اوایل شب ، او را در کافهٔ کوچکی می‌دیدم، که در آن‌جا قهوه‌ای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم. در گوشهٔ دنج آن کافه با دوستان دیگر هم قرار می‌گذاشت، به ویژه با جوان‌هایی که بخت خود را در شعر می‌آزمودند، و او با همان طبع ملایم و مهربانش به شعر و سخن آن‌ها گوش می‌‌داد، و آن‌ها را، حتی اگر نخستین بار بود که می‌دیدشان، به جا می‌آورد. گاهی متوجه می‌شدم که انگار همهٔ مشتری‌های آن کافه با او قرار دارند و منتظرش هستند. آن کافهٔ کوچک یاد و خاطرهٔ کافه‌های ارزان قیمت پاریس را، که در جوانی مانند دایی نام‌آورش در آن‌جا درس خوانده بود، برایش زنده می‌کرد. کافه نشینی، سنتی که هدایت در دههٔ دوم و سوم قرن شمسی حاضر، به جای قهوه‌خانه نشینی، در ایران میان روشن‌فکران رواج داد، در چند سال اخیر توسط او، در آن کافهٔ کوچک، از نو زنده شد. شاید رفتن به آن کافه و پناه بردن به حیوانات، که گاه ساعت‌ها وقت خود را صرف غذا دادن به آن‌ها می‌کرد، غلبه بر تنهایی و انزوا و فراموشی بود.
این را هم بگویم و بگذرم. در یکی دو سال اخیر هر بار که جلالی را می‌دیدم از همان کیف چرمی زیر بغلش دوربین عکاسی کوچکی در می‌آورد و از من، و دوستان دیگر، عکس می‌انداخت. من دست کم بیست قطعه عکس دارم که جلالی، به تناوب، از من گرفته است؛ از جمله عکسی که روی جلد کتاب آخر من «عشق کشی» چاپ شده است. دوهفته قبل از آن که جلالی دچار عارضهٔ سکتهٔ مغزی شود ما یک‌دیگر را در همان کافهٔ کوچک دیدیم. نیم ساعتی نگذشته بود که جلالی دوربین عکاسی‌اش را از کیف چرمی‌اش در‌آورد و، طبق معمول، از من عکس انداخت. بعد دوربین را به یکی از مشتری‌های جوان کافه داد وآمد کنار من نشست، و از جوان خواست که از ما عکس بیندازد. وقتی جلالی دوربینش را توی کیفش گذاشت با خنده به من گفت: وقتی که مُردم این عکس را چاپ کن تا یادی از من کرده باشی، اگر نخواستی نگو که شاعر خوبی بود، اما بگو آدم خوبی بود! گفتم: از کجا معلوم که من زودتر غزل خداحافظی را نخوانم؟ بار آخر که او را دیدم درست یک شب قبل از آن سکتهٔ مرگ‌بار بود، در پاتوق او یک‌دیگر را ملاقات کردیم. همین که نشست کیف چرمی‌اش را باز کرد. من خیال کردم باز هم می‌خواهد عکس بیندازد. اما پاکتی از توی کیف در‌آورد که سه قطعه عکس در آن بود. دو قطعه عکس که چهرهٔ من بود، و عکسی که ما را کنار هم، شانه به شانه، نشان می‌داد. آن شب وقتی از هم جدا شدیم آن حرف را باز تکرارکرد: یادت باشد که چه بهت گفتم، وقتی مُردم آن عکس را چاپ کن. و تا آخر آن جملهٔ شوم را گفت. انگار به «مرگ‌آگاهی» دست یافته بود.
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید