چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چند ثانیه در هزار توی هستی


چند ثانیه در هزار توی هستی
از بهترین داستان های کوتاهی که خوانده ام، یکی هم «شب آرام» نوشته «دینوبوتزاتی» است. یک جادوی به تمام معنا که به شکلی کاملا ساده و سر راست نوشته شده و نویسنده، بدون آنکه در بند تمهیدات تکنیکی باشد، مخاطبش را به خواندن و در نتیجه دریافت پیام آن جذب می کند. گذشته از شکل متعارف داستان، مضمون آن هم تکراری است، اما آنقدر جذاب و تکان دهنده مطرح شده که نویسنده برای ارائه آن، به کار بردن هرگونه شگرد و ترفندی را صلاح ندانسته.
کل این شاهکار، شش صفحه است و برگردانیده شده فارسی آن را به قلم دو سه مترجم خوانده ایم:
زن و شوهری جوان (ماریا و کارلو) برای استراحت و گذراندن تعطیلات، به خانه قدیمی شان در روستا آمده اند. داستان با ناله زن در خواب آغاز می شود. مرد که در حال مطالعه کتاب است، دلواپسی و نگرانی همسرش را تاب نمی آورد و بر بالین او می شتابد. ماریا خواب دیده است کسی را در باغچه حیاط کشته اند و از کارلو خواهش می کند که نگاهی به بیرون بیندازد و ببیند چه خبر است.
مرد مطمئن است که خستگی راه، همسرش را دچار توهم کرده، با این حال از پنجره نگاهی به باغچه کوچک حیاط «... که باغ دوره کودکی و تکه دردناکی از زندگی اش بود... نشانه ای از شادی های از دست رفته که انگار همواره در شب های مهتابی، با اشاراتی صمیمانه و گنگ با او سخن می گفت...» می اندازد و می گوید: «کسی نیست عزیزم. مهتاب خیلی قشنگه. هیچ وقت یک همچین آرامشی ندیده ام.»
تا اینجای داستان در دو صفحه روایت شده و نویسنده با قلم سحرانگیز خود، ما را در حالتی صددرصد تعلیقی قرار داده و منتظریم ببینیم چرا ماریا دچار این توهم شده و بالاخره چه خواهد شد.
ساعت یازده و ده دقیقه است و دوربین نویسنده، به همراه نگاه جانبدارانه او برای اثبات گوشه هایی از راز زندگی و نشان دادن چند ثانیه از هزار توی هستی و، واقعیت های پشت پرده خلقت و ربط فرم و شکل آن به زندگی پرتنش انسان ها، وارد صحنه می شود، آرام و مخفیانه از درون باغچه و از دل خاک، واقعیت های وحشتناکی را ثبت می کند و آنها را به ما نشان می دهد، آن طور که خون در رگ هر مخاطبی منجمد می شود.
گفتیم ساعت یازده و ده دقیقه است. کارلو کتابش را برداشته و می خواهد آن را ادامه دهد. ماریا هم ظاهراً قانع نشده اما چون شوهرش به او اطمینان داده که هیچ خبری نیست، آرام در بستر دراز کشیده است. اما «... درست در همان لحظه، در انتهای جنوب شرقی باغ، در سایه منتشر درختان...، در پوشی که بین علف ها پنهان بود، با تکان، شروع به بلند شدن کرد و در حالی که از یک طرف جا به جا می شد، دهانه راه آبی را... گشود. ناگهان موجودی خپله و سیاه از آن بیرون آمد و با سرعتی دیوانه وار... شروع به دویدان کرد. یک بچه ملخ، خوش و خرم، روی یک ساقه گیاه استراحت می کرد و شکم نرم و سبزش ... می تپید. چنگک های عنکبوت راه آب، با خشم در قفسه سینه او فرو رفت وآ ن را درید. بدن کوچکش پیچ و تابی خورد و پاهای دراز جلویی را اما فقط یک بار پراند. انبرک های وحشتناک، قبلا سر را کنده بودند و حالا در شکم فرو می رفتند. مایع درون شکم، که جلاد، حریصانه شروع به مکیدن آن کرد، از زخم ها بیرون می ریخت...» هول و ولا بیداد می کند. مخاطب بر جایش میخکوب شده و بیش از پیش در انتظار است که ببیند دوربین (قلم) کاوشگر نویسنده، برای آنکه اثبات کند آنچه به ماریا (و انسان ها) الهام می شود، چندان هم بی ربط نیست، به همین یک صحنه جنایت اکتفا نمی کند و ادامه می دهد:
«... عنکبوت راه آب که در لذت اهریمنی غذا غرق بود، به موقع متوجه شبح تیره رنگ غول آسایی که از پشت سرش نزدیک می شد، نشد. همانطور که قربانی اش را بین پنجه هایش می فشرد، برای همیشه در آرواره های قورباغه ای ناپدید شد...»
بوتزاتی اینها را نمایش می دهد و به طنز می گوید: «اما همه چیز در باغ، حاکی از آرامش... و شعر بود...» و دوباره، نگاه جادویی اش، یک وجب آنطرفتر زیر خاک را در مقابل چشمان حیرت زده ما قرار می دهد: «... نیشی سمی در گوشت نرم حلزونی که به سمت باغچه پیش می رفت فرو شد. با سری که گیج می رفت، توانست دو سانتی متر دیگر را در نوردد. بعد متوجه شد که پایش دیگر از او تبعیت نمی کند و فهمید از دست رفته است. با آن که ذهنش تیره و تار شده بود، احساس کرد که آرواره های شبح مهاجم، به طور وحشتناکی تکه های گوشت او را می کند و حفره های وحشتناکی در اندام فربه و نرمی که این همه به آن می بالید بر جای می گذارد. در آخرین لرزش احتضار وحشتناک، با ذره ای تسلای خاطر، مجال آن را یافت تا متوجه شود که یک رتیل، آن شبح لعنتی را قاپیده، و در یک چشم بر هم زدن، دریده است...»
تا اینجای داستان، خواننده دچار حالتی شده است که انگار راز بزرگ اما وحشتناکی برای او بازگو کرده اند. احتمالا همه اینها را خودش هم می داند اما هرگز اینقدر نزدیک آن را مشاهده نکرده است. ریزبینی و ظرافت توصیف نویسنده از این اتفاقات، چنان استادانه و ماهرانه است که خواننده داستان، صحنه ها و لحظه های خون و خطر را به عینه لمس می کند. از همه مهمتر، ربط دادن نگرانی و کابوس آدم ها به واقعیت های خشن اغلب پنهان هستی است که نکته اصلی داستان نیز هست. از این مهمتر آن است که نویسنده در شش صفحه، با قلمی به غایت تاثیرگذار، بتواند حقایق وحشتناک عالم را در موجزترین شکل ممکن، به ما نشان دهد.
نویسنده می گوید: «جشن مرگ با فرود آمدن تاریکی شروع شده بود و حالا به اوج جنون رسیده بود و احتمالاً تا سحر ادامه می یافت. همه جا کشتار و خونریزی و عذاب بود... چنگک هایی که پاها را قطع می کردند، پوست ها را می کندند، اندرون ها را می کاویدند. دندان هایی که می جویدند. مایعات نابودکننده ای که... ذوب می کردند... از ریزترین ساکنان خزه ها، موجودات ذره بینی تا آمیب ها و تک سلولی ها گرفته تا نوزاد حشرات، عنکبوت ها، سوسک ها، هزارپاها... خزندگان، عقرب ها، موش کورها، همین طور جغدها... این لشکر عظیم قاتلین بی رحم، کشتار به راه می انداختند، سلاخی می کردند، شکنجه می دادند، می دویدند و می بلعیدند... انگار که در شهری بزرگ، هر شب دهها هزار راهزن تشنه خون و تا دندان مسلح، از مخفیگاه ها بیرون بریزند و وارد خانه ها شوند و مردم را در خواب قتل عام کنند...»
همه اینها، در یک باغچه ۳۰ متر در ۲۰ متر، شبانه اتفاق می افتد و نویسنده می گوید همین اتفاق در مزارع اطراف هم می افتد. «... در آن سوی کوه ها، و هر جای سطح زمین... چون آفتاب پدیدار می شود، کشت و کشتاری دیگر، با قاتلینی دیگر. و تا دنیا دنیا بوده، چنین بوده و تا قرن های بعد چنین خواهد بود...»
چنین سخنانی را بارها شنیده ایم و به همه ما حالت تهوع دست داده، اما وقتی آن را در یک داستان کوتاه، آن هم به این شکل جذاب داستانی می خوانیم، نه تنها لذت می بریم، بلکه با نویسنده همداستان می شویم که تلنگری به آرامش روزمرگی ما زده و وجدان مان را بیدار کرده تا مشتمان را بالا ببریم و برای ایجاد آرامش در جهان، اعتراض کنیم، اما به کی؟ به کجا؟
این واقعیت مجهول، چنان ضربه ای به روح انسان می زند که دردش همیشه با اوست و نتیجه اش همان کابوسی می شود که زن داستان دچارش شده است: «کارلو ناراحت نشو. هنوزم اون احساس عجیبو دارم. انگار تو باغ داره اتفاقی می افته!»
«مگه به سرت زده!»
«ازت خواهش می کنم کارلو بهم نه نگو.»
مرد سر تکان می دهد و لبخند می زند. بلند می شود پنجره را باز می کند. جهان در آرامشی بی حد، غرقه مهتاب است. باز هم همان حس افسونگری، باز همان راز، همان اشتیاق...»
ضربه نهایی فرود آمده. کلمه «جهان» در اینجا، بسیار کاربردی است و فراتر از داستان، عمل می کند. نویسنده ما را از محدوده یک باغچه و یک خانه ویلایی، به سطح جهان می برد و خشونت حاکم در باغچه ۳۰ در۲۰ متری را به کل جهان، تعمیم می دهد. برگردیم به داستان. مرد اهل مطالعه و ظاهراً کمی آگاه است، اما زن- به نظر- احساساتی و دچار مالیخولیاست. مرد لحظه ها را زیبا می بیند. درواقع نیمه پر لیوان را، و زن بی خبر از پیچیدگی های هستی، نیمه خالی لیوان را. پس آنچه را که می پندارد، بدون دخالت عقل و اندیشه برای تصحیح آن، ابراز می کند. این هر دو، بیانگر دو نگاه کلی، متفاوت و جاری زمانه اند: یکی به هرحال بد و یکی خوب می بیند.
در پایان داستان، هر دو، در همان وضعیت فکری که بودند، می مانند. نویسنده قصد اصلاح طرز فکر آنها را ندارد و آنچه را برای ما می گوید، برای آنها نمی گوید.
مرد به زن می گوید: اشتباه می کنی، همه جا غرق آرامش است.
موازی با این گفتار و نظر، و با نشان دادن آنچه که در باغچه ۲۰ در۳۰ متری حکمفرماست، نویسنده نمی خواهد نظر او را رد کند و طعنه ای بزند. می خواهد بگوید با وجود این همه شقاوت که به هرحال در اطراف مان جاری و ساری است، باید اشتیاق به «آرامش آسمانی» و اصل و اساس زندگی را ستود و در جهت آن گام زد.
باقر رجبعلی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید