شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خدایا پسرم را به تو می سپارم


خدایا پسرم را به تو می سپارم
تختی قصه می گوید:
پسرجان، «بابكم» ای كودك تنهای تنهایم
امیدم، همدمم، ای تك چراغ تیره شبهایم
در این ساعت كه راه مرگ می پویم
به حرفم گوش كن بابا برایت قصه می گویم:
زمانی بود، روزی بود و خرم روزگاری بود
در اقلیم بزرگی، پهلوان نامداری بود
دلیر شیرگیر ما
به میدان نبرد پهلوانان، تك سواری بود
به فرمان سلحشوری به هر كشور سفرها كرد
دلش مانند دریا بود
نهنگ بحر پیما بود
به دنبال همه مردان به شرق و غرب، مركب تاخت
همه گردنكشان و پهلوانان را به خاك انداخت
زپیروزی به میدان های كشتی، پرچمی افراخت
پسرجان، بابكم، ای كودك تنهای تنهایم
به بابا گوش كن، آن پهلوان شهر
و آن یكتا دلیر نامدار دهر
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشش، راز و نیازی داشت
به امیدی كه با پروردگار خود، سخن گوید
به سر، شوق نمازی داشت
پسر جان، بابكم، ای كودك تنهای تنهایم
بدان، آن پهلوان شهر
زتقوا و شرف، یك خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عفت، مهره ای در دست او بودند
به عین این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر، از پیر و جوان پابست او بودند
پسرجان، پهلوان ما، یكی دردانه كودك داشت
درون خانه اش تك گوهری با نام «بابك» داشت
كه عمرش بود،
جانش بود
عشق جاودانش بود
به گاه ناتوانی، بی كسی، تنها كس و تنها توانش بود
پسرجان بابكم یك روز تاریك، آن یل نامی
سمند خویش را زین كرد و با عزمی گران چون كوه
سوی مرگ، مركب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
كسی درد او را نشناخت
به مرگ پهلوان رادمرد ما
خروش و ناله از هرگوشه آن سرزمین برخاست
ز سوگ جانگداز خود
صدای وای وای خلق را در كشوری انگیخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان، در سینه گوری به حسرت خفت
كنون او با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
پسرجان، بابكم، آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یك آسمان، مهر و محبت بود
زتنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی كشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود، گریه ها كردم
تو را در های های گریه های خود دعا كردم
پسرجان، بابكم، من درحصار اشكها بودم
همیشه در دل شب، با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها كردم
امید من، نمی دانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
پسرجان، بابكم، افسانه ی بابا به سرآمد
پس از من، نوبت افسانه عمر پسرآمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان؛ هنگام مردن، پیش چشم گریه آلودم
همه تصویر «بابك» بود
امید جان خداحافظ
عزیزم، بابكم بدرود
سهیلی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید