چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


سرگذشت یک مادر


سرگذشت یک مادر
مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگین بود و می ترسید كودك بمیرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پریده بود و چشم هایش بسته بود. به سختی نفس می كشید و گاهی نفس او چنان عمیق بود كه گویی آه می كشد؛ اكنون دیگر مادر اندوهگین تر از پیش به موجود كوچك جلوی خود نگاه می كرد.
كسی در زد، وپیرمرد فقیری وارد اتاق شد؛ پیرمرد خودش را در پوششی شبیه جُل اسب پیچیده بود، زیرا جل اسب گرم است؛ و چون زمستان بود و هوا سرد، پیرمرد به این پوشش احتیاج داشت. بیرونِ خانه، همه جا را یخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت می وزید كه صورت انسان قاچ قاچ
می شد. پیرمرد نشست و گهواره كودك را جنباند و مادر روی صندلی كهنه ای پهلوی پیرمرد نشست، به كودك بیمار خود كه با درد نفس می كشید، نگاه كرد و دست كوچك او را در دست گرفت.
مادر پرسید: »به نظر شما این بچه برایم می ماند؟ خدای خوب این بچه را از من نمی گیرد!«
و پیرمرد- كه مرگ بود- سر خود را به شكل عجیبی تكان داد، كه هم به معنای بله بود و هم به معنای نه. و مادر به زمین نگاه كرد و اشك بر گونه هایش غلتید. سرِ مادر سنگین شد: زیرا سه روز و سه شب پلك هایش را یك دم بر هم نگذاشته بود؛ و اكنون به خواب رفت، اما این خواب بیش از یك دقیقه نشد؛ باز بیدار شد و از سرما لرزید.
مادر پرسید: »چه شد؟« و اطراف را نگاه كرد؛ اما پیرمرد رفته بود و كودك او نیز در گهواره نبود؛ پیرمرد كودك را با خود برده بود.
مادر بیچاره گریه كنان به هوایِ كودك از خانه بیرون دوید.
زنی با جامه بلند سیاه میان برف نشسته بود، و گفت: »مرگ در خانه كنار تو نشسته بود؛ او را دیدم كه باكودك تو شتابان از اینجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر می دارد، و چیزی را كه برده است هرگز پس نمی آورد.«
مادر گفت: »فقط بگو از كدام راه رفت؛ بگو از كدام راه، من او را پیدا
می كنم.«زنِ سیاهپوش گفت: »من او را می شناسم؛ اما پیش از آنكه چیزی بگویم باید همه آوازهایی را كه برای كودك خود خوانده ای برای من نیز بخوانی. من این آوازها را بسیار دوست می دارم، پیش از این نیز این آوازها را شنیده ام. من شب هستم،‌ هنگامی كه برای كودك آواز می خواندی، اشك های تو را دیدم.«مادر گفت، »همه این آوازها را برای تو می خوانم، همه را! اما مرا معطل مكن، تا به او برسم و كودكم را پیدا كنم.«اما »شب« خاموش و آرام نشسته بود. مادر دست های خود را به هم فشرد و آواز خواند و گریه كرد. آوازهای بسیاری خواند و اشك های بسیاری ریخت، آن گاه شب گفت: »از سمت راست برو و وارد جنگل سیاه كاج شو؛ زیرا مرگ را دیدم كه با كودك تو از آن راه رفت.«مادر وارد جنگل سیاه شد و در عمق جنگل به یك دو راهی رسید و نمی دانست از كدام راه برود. سرِ دو راهی یك درخت آلوچه بود، كه نه برگ داشت و نه شكوفه؛ زیرا فصل سرد زمستان بود و از شاخه های كوچك آن قندیل های یخ آویزان بود.
- »مرگ را ندیدی كه با كودك كوچك من از اینجا بگذرد؟«درخت آلوچه جواب داد: »بله دیدم، اما نمی گویم از كدام راه رفت مگر آنكه مرا در آغوش خود گرم كنی. دارم اینجا از سرما می میرم؛ دارم یخ می زنم.«
و مادر درخت كوچك آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به این امید كه درخت كوچك آلوچه خوب گرم شود. خارهای درخت به تن او فرو رفت و از جای زخم خارها خون جوشید. اما درخت كوچك آلوچه برگ سبز تازه درآورد و در چارچار زمستان شكوفه داد: چنین است گرمای قلب مادران اندوهگین!
درخت كوچك آلوچه راه را به او نشان داد. مادر به راه افتاد و به دریاچه ای رسید كه روی آن نه قایقی بود و نه كشتی. آب دریاچه نه چندان یخ بسته بود كه بتواند از روی یخ ها عبور كند، و نه چندان بدون یخ كه بتواند شنا كند، اما مادر می باید از دریاچه می گذشت تا كودك خود را پیدا كند. مادر روی زمین خوابید تا آب دریاچه را بنوشد؛ و این كار از عهده هیچ كس برنمی آید. اما مادر اندوهگین می اندیشید ممكن است معجزه ای روی بدهد.
دریاچه گفت: »نه، این كار ممكن نیست؛ اما بیا شاید راهی پیدا شود. من به مرواریدعلاقمندم و مروارید جمع می كنم و چشم های تو صاف ترین مرواریدهای جهان اند. اگر آن قدر گریه كنی كه چشم هایت در آب بیفتند، تو را به گلخانه بزرگی در آن سو می برم؛ در این گلخانه مرگ زندگی می كند و گل و درخت می كارد، كه هر كدام از آنها جان یك انسان است.«مادر داغدار گفت:»آه، مگر چیزی هست كه به خاطر كودكم ندهم!« و گریست، چنان گریست كه چشم هایش به اعماق دریاچه افتادند، و دو مروارید گرانبها شدند. دریاچه او را از جا بلند كرد و مادر كه انگار در تاب بزرگی نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل دیگر دریاچه فرود آمد. مادر گلخانه عظیمی دید كه فرسنگ ها طول آن بود. انسان نمی توانست تشخیص دهد كه این مكان كوه است، یا جنگل ها و غارهای طبیعی، یا مكانی است كه ساخته اند. مادر بیچاره نمی توانست چیزی ببیند، زیرا چشم هایش از شدت گریستن بیرون آمده بود.
مادر پرسید:‌‌ »پس مرگ را كجا پیدا كنم، مرگ را كه كودك كوچك مرا با خود برد؟«زن پیر سپیدمویی كه در گلخانه مرگ می گشت و تماشا می كرد گفت: »هنوز به این جا نرسیده است؛ ولی تو چگونه به ا ینجا آمده ای و چه كسی به تو كمك كرده است؟«
مادر جواب داد:»خدای خوب مرا كمك كرده است. خدا مهربان است؛ تو نیز با من مهربان باش. كودك كوچك خود را كجا پیدا كنم؟كجا؟«
زن پیر گفت:‌»من نمی دانم، و تو نمی توانی ببینی. امشب درختان و گل های زیادی از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودی می آید و آنها را به جای دیگری می برد. تو خوب می دانی هر انسانی درخت حیات دارد، یا گل حیات، و هر كدام نظمی دارند. اینها مثل گیاهان دیگر هستند اما قلب آنها می زند. قلب كودكان نیز می زند. به این نكته فكر كن. شاید بتوانی ضربان قلب كودك خود را بشناسی. ولی اگر به تو بگویم باید چه بكنی به من چه می دهی؟«
مادر دردمند گفت: » من كه چیز دیگری ندارم. اما به خاطر شما تا پایان جهان می روم.«
پیرزن گفت: »در پایان جهان چیزی نیست كه از تو بخواهم برایم انجام بدهی. ولی می توانی گیسوان سیاه بلندت را به من بدهی. می دانی چه گیسوان زیبایی داری و من چه قدر گیسوان تو را دوست دارم. می توانی به جای گیسوان سیاه خود موهای سپید مرا برداری، كه این هم برای خود چیزی است.«
مادر گیسوان زیبای خود را به پیرزن داد، و در عوض آن، موهای سفید پیرزن را گرفت.
مادر و زن پیر با هم به درون گلخانه مرگ رفتند؛ در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنیده بودند كه انسان شگفت زده می شد. زیر تاق های شیشه ای سنبل ها قد برافراشته بودند؛ عده ای تازه و با طراوت بودند، و عده ای بیمار؛ مارهای آبی گردبرگرد سنبل ها پیچیده بودند و خرچنگ های سیاه به ساقه های آنها چسبیده بودند. نخل های با شكوه بود، بلوط بود، كشت زار بود، مَوْرد بود و آویشن های پرگل. هر درختی و هر گلی نامی داشت؛ هر درختی و هر گلی حیات انسانی بود: آدمیان هنوز زنده بودند و در جهان پراكنده بودند، یكی در چین، یكی در گرین لند، هركسی در سرزمینی. درختان عظیمی را در گلدان های كوچك نشانده بودند، آن چنان پرجمعیت و انبوه، و آنچنان عظیم كه چیزی نمانده بود گلدان های خود را بتركانند، در خاك غنی گلخانه گل های ناتوان بسیاری سربرآورده بودند، همه از خزه پوشیده بودند و از آنها مراقبت و نگهداری می شد. اما مادر اندوهگین خم شد و به همه نهال های كوچك گوش داد و طپش قلب انسانی آنها را شنید، و میان هزاران هزار نهال كودك خود را شناخت.
مادر فریاد زد:»این خود اوست!« و دست خود را به سوی گل كوچك زعفران دراز كرد؛ گل كوچك بیمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.
بانوی پیر گفت:‌ به این گل دست مزن، همین جا بنشین، وقتی مرگ آمد- كه هر لحظه ممكن است بیاید- مگذار این نهال را از ریشه درآورد؛ او را تهدید كن و بگو اگر این نهال را از ریشه درآورد، تو نیز همه نهال ها را از ریشه در می آوری، و مرگ می ترسد. او باید پاسخگوی همه باشد، تا از خداوند اجازه نگیرد حق ندارد حتی یك نهال را از ریشه درآورد.«
و به ناگاه چیزی سرد هم چون یخ شتابان گذشت، و مادر نابینا عبور مرگ را حس كرد.
مرگ پرسید:»چگونه و از كدام راه به اینجا آمده ای؟ چگونه توانستی زودتر از من به اینجا برسی؟
مادر جواب داد: »من مادرم.«
و مرگ دست های بلند خود را به سوی گل ظریف و كوچك دراز كرد، اما مادر دست هایش را دور گل گره زد و محكم آن را چسبید؛ و سخت نگران و مشوش بود نكند دست مرگ به برگ های گل برسد. آن گاه مرگ به دست های مادر دمید، و مادر حس كرد نفس مرگ از باد قطبی سردتر است، و دست های او ناتوان شدند و افتادند.
مرگ گفت: »از تو كاری ساخته نیست و نمی توانی با من برآیی.«
مادر پاسخ داد:»اما خدای مهربان تواناست و می تواند.«
مرگ گفت: »اما من هر چه می كنم به فرمان اوست. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل های او را می برم و در باغ بهشت می كارم، در سرزمینی كه ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگویم آنجا چگونه جایی است و درختان و گل ها چگونه شكوفا می شوند.«
مادر گفت: »كودك مرا به من برگردان؛« و التماس كرد و گریه كرد. ناگهان دو گل زیبا را با دو دست خود محكم گرفت و فریاد كشید كه، »همه گل های تو را می چینم، من مایوس و نومیدم.«
مرگ گفت: »به گل ها دست مزن. می گویی غمگین هستی، اما اكنون مادر دیگری را نیز مثل خود غمگین می كنی.«
زن بدبخت گفت: »مادر دیگری؟« و گل هارا رها كرد.
مرگ گفت:»بیا این چشم های تو! پس بگیر. آنها را از عمق دریاچه پیدا كرده ام؛ چشم ها صاف بودند و می درخشیدند. نمی دانستم این چشم ها، چشم های تو هستند. پس بگیر- از گذشته نیز روشن تر شده اند- و اكنون به درون چاه عمیقی نگاه كن كه نزدیك تو است. من نام گل هایی را كه
می خواستی از ریشه بیرون بیاوری، برای تو می گویم؛ آن گاه می بینی چه
می خواستی بكنی و چه چیزی را می خواستی نابود كنی.«
و مادر به عمق چاه نگاه كرد، و دید هر یك از گل ها چه نعمتی بود برای جهان، و دید هر گل چه شادی و چه لذتی گرداگرد خود می پراكند،
منظره ای كه جان بیننده را از خوشی لبریز می كرد. و مادر به زندگی گل دیگر نگاه كرد، و زندگی این گل همه فقر بود و سختی، فلاكت بود و مصیبت.
مرگ گفت: »این هر دو خواست خداوند است.«
مادر پرسید،‌ »كدامیك ازاین دو گل، گلِ بدبختی است، و كدامیك گل سعادت است؟«
مرگ پاسخ داد: »این را حق ندارم به تو بگویم، اما تنها همین را حق داری بشنوی كه: زندگی یكی از این دو گل، زندگی گل تو است. تقدیر كودك تو بود كه تو می خواستی .... آینده كودك خودِ تو بود.«
و مادر از وحشت جیغ كشید.
»كدامیك از آن كودك من است؟ به من بگو! كودك معصوم را آزاد كن! بگذار كودك من از این همه مصیبت آزاد شود! همان بهتر كه او را ببری! او را به ملكوت خداوند برسان! اشك های مرا فراموش كن، التماس های مرا فراموش كن، فراموش كن هر چه كرده ام!«
مرگ گفت: »منظور تو را نمی فهمم، چه می خواهی؟ می خواهی كودك تو را به تو برگردانم، یا او را به سرزمینی ببرم كه برای تو ناشناس است؟«
و مادر دست های خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خدای خود سخن گفت. »برخلاف خواست تو دعا كردم، دعای مرا نادیده بگیر، زیرا مشیت تو همیشه بهترین است! دعای مرا مستجاب مكن! دعای مرا مستجاب مكن!« و سر او روی سینه اش افتاد. و مرگ با كودك او به سرزمین ناشناخته رفت.
نویسنده: اثر : هانس كریستین آندرسن
ترجمه: علی اصغر بهرامی
هانس كریستین اندرسن
هانس كریستین اندرسن(۱۸۰۵-۱۸۷۵) متولد اُدِنس دانمارك، از قصه پردازان بزرگ جهان است. شهرت اندرسن به خاطر۱۶۸ داستانی است كه در دوران نویسندگیش آفریده است. سبك قصه نویسی اندرسن به صورت گول زننده ای ساده است و به شكل زیركانه ای طنز آمیز. و پیام های اخلاقی وی هم كودكان و هم بزرگسالان را در برمی گیرد. از آثار وی اشعار(۱۸۳۰)، تخیلات و طرح ها(۱۸۳۰)، جوجه اردك زشت، جامه امپراتور، سرباز حلبی و ... را می توان نام برد. قصه های اندرسن همچنان تا به امروز مایه لذت و سرگرمی كودكان و بزرگسالان است.


همچنین مشاهده کنید