یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ترازو


ترازو
پدربزرگم دردهکده ای زندگی می کرد که بیشتر اهالیش با کار در کارخانه های تهیه الیاف زندگی می گذراندند. پنج نسلی بود که در کارخانه ها ذرات ساقه های خرد شده کتان را در سینه فرو میبردند و همین خود موجب مرگ زود رسان می شد؛ مردمانی صبور و خوشباور که خوراکشان پنیر نبر و سیب زمینی بود وگاه گداری هم خرگوشی برای شام شب شکار می کردند . شبها در اتاق نشیمن می نشستند و نخ می ریسیدند و بافتنی می کردند و آواز می خواندند . چای نعنا می نوشیدند و خوش خوش بودند. سراسر روز، ساقه های کتان را در ماشینهای کهنه و قدیمی آسیاب می کردند بی دفاع در برابر گرد و غبار و هرم گرمایی که از کوره های خشک کننده به صورتشان می زد. در اتاق نشیمن شان، تختخوابی بزرگ و جعبه مانندی بود برای پدرها و مادرها و بچه ها روی نیمکتهایی که دورتا دور اتاق را گرفته بود می خوابیدند .صبحها بوی آش داغ، اتاق نشیمن را پر می کرد. یکشنبه ها دمبلیزه گاو داشتند و در بعضی از روزهای سال که عید بود یا جشنی می گرفتند مادر لبخند زنان ، شیر در قوری قهوه می ریخت و رنگ سیاه قهوه بلوط روشن و روشن تر می شد تا سر انجام به رنگ طلایی گیسوان بافته دخترها می رسید و چهره بچه ها از شادی می شکفت.
پدرها و مادرها ، صبح زود سر کار می رفتند و بچه ها به کار خانه می رسیدند؛ اتاق نشیمن را جارو می کشیدند و ظرفهای سفالی را جمع و جور می کردند و می شستند و سیب زمینی پوست می کندند- سیب زمینی زرد رنگ و گران قیمتی که پوست نازکش را نشان می دادند تا مبادا پدر و مادر به اصراف و بی دقتیشان بد گمان شود. بچه ها همین که از مدرسه می آمدند، یک راست به جنگل می رفتند و به مقتضای فصل ، قارچ یا گیاهان مختلف دیگر می چیدند: برگ بو و آویشن و زیره سیاه و نعنا و گل پنجعلی و تابستانها وقتی که یونجه های خشک را از مزارع کم حاصلشان بار می کردند، مقداری هم گیاه طبی می چیدند. از هر کیلو گیاه طبی، یک فینیگ نصیبشان می شد و عطارها همان یک کیلو را در شهر به خانوم های عصبی مزاج به بیست فینیگ قالب می کردند. قارچ البته گران تر بود و بچه ها از هر کیلو بیست فینیگ به جیب می زدند که سبزی فروشهای شهر آنها را به یک مارک و بیست فینیگ به مشتریها می فروختند . پائیز که قارچ در خاک مرطوب به سرعت رشد می کرد ، بچه ها تا اعماق جنگل پیش میرفتند و هر خانواده ای دیگر تقریبأ بخش معینی از زمین جنگل را به خود اختصاص داده بود که راز و رمز و سر قارچ چینی اش را سینه به سینه به نسلهای بعد منتقل می کردند.
جنگل سراسر ملک مطلق خانواده بالک بود. کارخانه ها هم به همچنین در دهکده پدر بزرگ من، قلعه ای بود که در آن ، در نزدیکی آغل گاوها اتاقکی ساخته بودند و خانم بالک قارچها و میوه های جنگلی و گیاهان طبی را در آنجا وزن می کرد و پولشان را می پرداخت. خانواده بالک، ترازوی بزرگ خود را روی میزی در این اتاقک گذاشته بودند؛ ترازوی قدیمی و پر نقش و نگار وآب طلا کاری شده که آبا واجداد پدر بزرگ من سالهای آزگار برابر آن ایستاده بودند و مشتاقانه به زنبیلهای پر از قارچ و پاکتهای کاغذی پر از گیاهان طبی چشم دوخته بودند تا ببینند خانم بالک چند وزنه روی کفه می گذارد تا شاهین ترازو درست روی خط سیاه میزان شود همان خط نازک عدل که هر سال باید رنگش را تازه می کردند .آن وقت سر کار خانم بالک کتاب جلد چرمی بزرگی برمی داشت و وزن گیاهان را در آن می نوشت و در مقابل، فینیگ یا گروشن وبه ندرت، خیلی بندرت مارک می داد.
و آن وقتها که پدر بزرگم بچه ای بیش نبود، یک ظرف بلند شیشه ای هم کنار ترازو بود که مقداری نقل و آب نبات در آن ریخته بودند، از آن جور شیرینی هایی که قیمت هر کیلویش یک مارک بود وهرگاه که سرکار خانم بالک سرحال و شاد بود، مشتی از آنها را برمی داشت و یکی یک دانه به بچه ها می داد و بچه ها چهره شان از شادی گل می انداخت، درست همانطور که وقتی مادرشان در روزهایی که جشن می گرفتند شیر در قهوه سیاهشان می ریخت.
یکی از قانونهایی که خانواده بالک بر مردم دهکده تحمیل کرده بودند این بود که هیچکس حق نداشت ترازویی درخانه داشته باشد. این قانون دیگر چنان قدیمی شده بود که هیچکس به علت و چگونگی وضع و اجرایش فکر نمی کرد، قانونی بود که همه بی چون و چرا از آن اطاعت می کردند . هرکس از قانون سر پیچی می کرد ، حق استفاده ازآسیا را نداشت و قارچها را با آویشنهای جمع آوری شده اش را دیگر کسی نمی خرید و قدرت خانواده بالک به چنان درجه ای رسیده بود که همچو آدم خطا کار سرکشی دیگری حتی نمی توانست در دهکده های همجوار هم کاری برای خود دست و پا کند یا گیاهان جنگلیش را در آنجا به فروش برساند.
از زمانی که اجداد پدر بزرگ من در بچگی قارچ جمع می کردند وآنها را تحویل میدادند تا چاشنی غذای آشپزخانه ثروتمندان « پراگ» شود یا لای کلوچه های کوچک بپزد- از همان زمانها کسی اصلا بفکر نیفتاده بود روزی از این قانون سرپیچی کند . آرد را با پیمانه می کشیدند ، تخم مرغ را دانه دانه می شمردند، کتانهای تابیده را گز می کردند ، و از آن ترازوی قدیمی پر نقش و نگار و آب طلا کاری شده بالک نیز کاملا بعید می نمود که میزان نادرست و خیلی دقیقی نشان بدهد و پنج نسل پیاپی اندوخته هایی را که با شوق و ذوق کودکانه در جنگل گرد آورده بودند بی هیچگونه تردید و اعتراضی به آن شاهین سیاه رنگ سپرده بودند و به آن اعتماد کرده بودند.
راست است که در میان این روستائیان آرام و مطیع، هرزگاهی چند نفری قانون شکنی می کردند و چند تایی شکار دزد هم پیدا می شدند که می خواستند یک شبه دست رنج یک ماه کار طاقت فرسا را به چنگ بیاورند اما حتی در میان اینها هم، ظاهرا کسی نبود که بفکر خریدن ترازویی افتاده باشد. پدر بزرگ من اولین کسی بود که با شهامت ثابت کرد که خانواده بالک چندان درستکار هم نبودند و در حقیقت دل شیر می خواست که کسی با این خانواده ثروتمند در بیفتد، خانواده ای که در قصر زندگی می کردند ، دو کالسکه داشتند، هزینه تحصیل یکی از جوانهای ده را به عنوان طلبه علوم دینی در کالجی در پراگ می پرداختند، از کشیش دعوت می کردند که بیاید هر چهار شنبه در قصر با آنها ورق بازی کند ، روز عید هر سال رئیس شهربانی محل به دیدنشان می آمد ، سوار کالسکه هایی می شدند که آراسته به شمشیر ویراق سلطنتی بود و امپراطور فرانتس ژوزف روز اول ژانویه ۱۹۰۰ آنها را به طبقه اشراف ارتقاء داده بود.
پدر بزرگ من، پسر زرنگ و باهوشی بود . هیچکس نتوانسته بود پیش از او در ایام جوانی آنقدر در جنگل پیش برود که او رفته بود. پدر بزرگ حتی به درون بیشه ای نفوذ کرد که می گفتند کنام غولی بوده به نام « بیلگان» که از گنج« بالدرو» حراست می کرده است. پدر بزرگ خردسال من اصلا از بیلگان هراسی به دل راه نداد و یک راست تا عمق بیشه خزید و یک بغل قارچ فرداعلا چید. حتی مقداری هم دنبلان گیاهی پیدا کرد که خانم بالک کیلوئی سی فینیگ رویش قیمت گذاشت.
پدر بزرگ هر چیزی را که به بالک ها تحویل می داد روی صفحه کاغذ سفید تقویم یاداشت می کرد. هر کیلو قارچ، هر گرم آویشن و در سمت راست هر یک با خط بچه گانه خرچنگ قورباغه ای هر مبلغی را می گرفت می نوشت . از سن هفت تا دوازده سالگی هر چندرقاضی را که به او می دادند ثبت می کرد و سال۱۹۰۰ هم دوازده سالش بود که بالکها به مناسبت اشرافیت تازه شان جشن گرفتند و به هر خانواده روستا ۱۲۵ گرم قهوه برزیلی واقعی هدیه دادند و آبجو مفت و مجانی و توتون در اختیار مردان گذاشتند و جشن مفصل در قصر بر پا کردند . بیست کالسکه در خیابانی ایستاده بودند که دو طرفش درختان تبریزی سر به آسمان کشیده بود و از دروازه بزرگ تا قصر امتداد داشت.
روز پیش از جشن قهوه را دراتاقکی توزیع کردند، همان اتاقکی که ترازو را انگار صد سالی بود آنجا گذاشته بودند . بالکها را حالا « بالک فن بیلگان» می نامیدند ، چون در قصه ها آمده بود که غول بیلگان پیشتر ها قصر بزرگی داشته که جای آن را حالا قصر فعلی بالکها گرفته است.
پدر بزرگ بارها برایم نقل کرد که چطور پس از کلاس به آنجا رفته تا سهمیه قهوه چهار خانوار را بگیرد؛ خانواده زکس،بیتلر، فوهلاس و خودشان بروشرز. بعدازظهر روز سن سیلوستر بود. اتاق نشیمن را باید تزئین می کردند و کیک می پختند واز بچه ها می خواستند که در آماده کردن کارهای مختلف جشن سال نوکمک کنند. درست نبود که چهار جوان را جدا جدا به قصر بفرستند تا ۱۲۵ گرم قهوه شان را یک به یک تحویل بگیرند. این بود که پدر بزرگ خودش به جای همه به قصر رفت.
و آنجا روی نیمکت باریک چوبی در آن اتاقک نشست و گوترود، دخترشان چهار بسته را هر یک به وزن۱۲۵ گرم شمرد و وقتی سرگرم این کار بود، پدر بزرگ یکهو دید که وزنه نیم کیلویی روی کفه دست چپی ترازو قرار دارد . خود سرکار خانم بالک فن بیلگان آنجا نبود. او هم سر گرم تهیه سور و سات جشن شب عید بود . گوترود دست کرد از توی ظرف شیشه ای آب نبات ترشی در بیاورد و به پدر بزرگ بدهد که متوجه شد شیشه خالی است. سالی یک بار شیشه را با یک کیلو آب نبات یک مارکی پر می کردند . گوترود خندید و گفت« صبر کن برم آب نباتهای تازه را بیاورم.» و پدر بزرگ همانجا ایستاد با آن چهار بسته ۱۲۵ گرمی که قبلا در انبار پرشان کرده بودند و درشان را بسته بودند، ایستاد جلوی ترازویی که کسی وزنه نیم کیلویی را روی کفه اش گذاشته بود.
پدر بزرگ چهار بسته قهوه را برداشت و روی کفه خالی گذاشت و وقتی دید که آن شاهین سیاه رنگ درست در سمت چپ خط میزان ایستاده قلبش شدیدا به طپش افتاد. کفه ای که سنگ نیم کیلویی رویش بود ، پایین روی تنه ترازو چسبیده بود و کفه نیم کیلویی قهوه بالا در هوا معلق. قلب پدر بزرگ با ضربانی تند تر از موقعی می زد که روی چهار دست و پا به بیشه بیلگان خزیده بود و پشت بوته ای خار کمین گرفته بود و چشم انتظار غول بود تا هر آن سر بلند کند . بعد از جیبش چند ریگ در آورد، ریگهایی که همیشه خدا برای تیرکمانش در جیب می گذاشت تا گنجشکهایی را که به کلم های مادرش تک می زنند شکار کند. ناچار بود سه ،چهار، پنج ریگ کنار بسته های قهوه بیندازد تا سر انجام شاهین روی خط سیاه قرار بگیرد . پدر بزرگ بسته های قهوه را از روی کفه ترازو برداشت و ریگها را در کیسه ای پارچه ای ریخت.
وقتی گوترود با پاکت بزرگ کاغذی مملو از یک کیلو آب نبات ترش، مصرفی سال بعد برگشت و آنها را با سر و صدا توی ظرف شیشه ای ریخت ، دید که پسرک رنگ و رو باخته هنوز آنجا ایستاده و هیچ چیز هم انگار عوض نشده است . آنوقت پدر بزرگ فقط سه بسته قهوه برداشت و گوترود با حیرت و وحشت دید که پسرک رنگ و رو باخته، آب نبات ترشش را زمین انداخت و با لگد محکم روی آن کوبید و گفت« من می خواهم با خانم بالک صحبت کنم» گوترود گفت« بالک فن بیلگان، لطفا» «خیلی خوب خانم بالک فن بیلگان»
اما گوترود به او خندید . پدربزرگ هم در تاریکی هوا به روستا برگشت و بسته های قهوه را به خانواده های زکسو، بیتلز و فوهلاس داد. آن وقت اعلام کرد که می خواهد کشیش روستا را ببیند. اما در عوض آن پنج ریگش را که در کیسه پارچه ای گذاشته بود برداشت و شبانه راه افتاد. راه بس درازی را باید می پیمود تا کسی را پیدا کند که ترازویی داشته باشد ، یا کسی را که اجازه داشت ترازویی را داشته باشد. می دانست که در بلانگوا برنائو احدی نبود که صاحب ترازو باشد و ناگزیر دو روستای دیگر را ، بی آنکه دمی درنگ کند، پشت سر گذاشت و سر انجام بعد از دو ساعت راه پیمودن به شهر کوچک بیل هایم رسید که محل سکونت عطاری بود بنام هونیگ. وقتی جناب هونیگ در خانه اش را به روی پسرکی که از سرما یخ زده بود باز کرد بوی خوش نان و کلوچه تازه در هوا پخش شد. نفس هونیگ هم آغشته به بوی شراب بود . نصف سیگار خیسی لای لبهای نازکش بود و همانطور دستهای یخ زده پسرک را یک دقیقه ای محکم در دستانش گرفت و گفت:
« خوب بگو ببینم ... وضع ریه های پدرت چطور است ؟ لابد بدتر شده ها؟» پسرک گفت: « نخیر ، نیامده ام دوا بگیرم ...خواستم» و ریسمان سر کیسه پارچه اش را باز کرد و آن پنج تا ریگ را در آورد و به جناب هونیگ داد و گفت: « خواستم اینها را وزن کنم.» و با دلواپسی به چهره هونیگ نگاه کرد. اما پدر بزرگ وقتی دید هونیگ سکوت کرده و عصبانی هم نیست و سئوال پیچش نمی کند گفت: « این است فرق بین وزن ترازو با وزن واقعی.» و حالا وارد اتاق گرم که شد ، فهمید پاهایش چقدر خیس شده است . برف از لای درز کفشهایش نفوذ کرده بود. همانطور که از میان جنگل می گذشت، برف از شاخه درختان روی سرش ریخته بود و حالا داشت آب می شد. خسته بود و گرسنه و به یاد قارچها و گیاهان طبی و رستنیها افتاد که با ترازوی بالکها وزن شده بود و به اندارزه وزن این پنج ریگ کسری داشت. ناگهان به گریه افتاد و وقتی هونیگ سرش را تکان داد و آن پنج ریگ را در کف دستهایش گرفت و زنش را صدا زد، پدر بزرگ به یاد نسلهای گذشته و آبا و اجدادش افتاد که قارچها و گیاهان طبی شان را با همین ترازو وزن کرده بودند و حس کرد انگار دارد در میان گرداب ژرف بی عدالتی غوطه می خورد و باز اشکش همراه با ناله های تلخ و جگر سوز سرازیر شد . بی آنکه به او تعارف کنند روی صندلی پشت میز نشست و اصلا متوجه نشد که خانم چاق وچله هونیگ سمبوسه و فنجانی قهوه داغ جلوش گذاشت و فقط وقتی گریه اش بند آمد که جناب هونیگ از دکان عطاریش بیرون آمد و ریگها را در دستش چرخاند و آهسته به زنش گفت:« دقیقا پنجاه و پنج گرم» .
پدر بزرگ دو ساعت راه را از میان جنگل پیاده برگشت و، دست پر به خانه رسید. وقتی سوال پیچش کردند لام تا کام حرفی نزد و سراسر شب را به جمع و تفریق اعداد و ارقامی گذراند که روی کاغذ نوشته بود و چیزهایی که به خانم بالک تحویل داده بود . سرانجام زنگ ساعت دوازده نیم شب به صدا در آمد و توپ کوچکی که در قصر بود به نشانه تحویل سال شلیک شد و فریاد شادمانی و هیاهوی خلق روستا را در خود فرو گرفت و وقتی که همه اعضای خانواده همدیگر را بغل کردند و ماچ و بوسها شروع شد، پدر بزرگ در سکوت مراسم تحویل سال گفت:« بالکها هیجده مارک و سی و دو فینیگ به بنده بدهکارند. » و بار دیگر به یاد بر و بچه های روستا افتاد، به یاد برادرش فریتس که یک عالمه قارچ جمع کرده بود و خواهرش لودمیلا و به یاد صدها کودک دیگر در روزگاران گذشته که قارچ وگیاه طبی و رستنی جمع کرده بودند و به بالکها داده بودند و این بار دیگر گریه نکرد بلکه به پدر و مادر و برادر و خواهرش گفت که به چه کشف بزرگی نائل آمده است.
روز اول سال نو، وقتی اعضاء خانواده بالک فن بیلگان سوار کالسکه شان شدند، کاسکه ای که نشان جدید اشرافیت خانوادگی شان، که شکارغولی غوز کرده زیر درخت صنوبری ، با رنگهای آبی و طلایی شاد روی آن می درخشید و برای شرکت در مراسم سال نو به کلیسای روستا رفتند با جماعتی رو به رو شدند که رنگ چهره شان پریده بود وعصبی و خشم آلود بودند و با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند . اعضاء خانواده بالک منتظر بودند وقتی که از میان کوچه های روستا می گذرند مردم با هلهله و شادی و حلقه های گل وساز و دهل به پیشوازشان بروند اما روستا انگار مرده بود و در کلیسا چشمهای روستائیان رنگ پریده با حالتی گنگ و خصمانه به آنها زل زده بود. وقتی کشیش از پله کان کلیسا بالا رفت تا خطابه سال نو را قرائت کند متوجه حالت خصمانه چهره جماعتی شد که همیشه آرام و مطیع بودند و پس از اینکه چند باری در خطابه اش تپق زد ، عرق ریزان به جایگاهش برگشت. و وقتی بالکها ، پس از مراسم کلیسا را ترک کردند ، دیدند که روستائیان خاموش و رنگ پریده در دو سوی راهرو صف بسته اند. دختر جوان بالک فن بیلگان وقتی به محل نیمکتهای بچه ها رسید درنگی کرد و به اطراف خود نگاهی انداخت و چشمش به پدر بزرگ یعنی فرانتس بروشر کوچولوی سفید چهره افتاد ، گرچه در کلیسا بود از او پرسید:« چرا سهمیه قهوه را برای مادرت نبردی ؟» و پدر بزرگ ازجا برخواست و گفت « چون شما پنج کیلو قهوه به من بدهکارید» و آن پنج ریگ را از جیبش در آورد و جلو دختر جوان گرفت و گفت « اختلافش اینقدر است، هر نیم کیلو پنجاه و پنج گرم ، اختلاف بین ترازوی شما و وزن واقعی.» پیش از آنکه خانم بالک بتواند دهان باز کند، همه مردها و زنهای حاضر در کلسیا دستجمعی دم گرفتند: « عدالت روی زمین، آهای خدا ،کشته تورا...»
موقعی که بالکها هنوز در کلیسا بودند، ویلهلم فوهلای شکارچی دزد به اتاقک بالکها رفته بود و ترازو را دزدیده بود وآن دفتر چرمی بزرگ را برده بود، همان دفتری که درآن سیاهه هر کیلو قارچ و هرکیلو گیاه طبی و هر چیز دیگری که بالکها از روستائیان خریده بودند دقیقا ثبت شده بود. اهالی روستا سراسر عصر را در اتاق جد پدر بزرگ نشستند و به حسابها رسیدگی کردند و ده درصد به قیمت همه چیزهایی که فروخته بودند افزودند. معلوم شد که هزاران مارک طلبکارند اما هنوز حساب و کتابهاشان را تمام نکرده بودند که سر و کله ژاندارمرها پیدا شد و بزن و بکوب و بگیر و ببند در گرفت و ترازو و دفتر چرمی را به زور گرفتند و بردند.
خواهر پدر بزرگم لودمیلای کوچولو در این گیر و دار جانش را از دست داد و چند نفری زخمی شدند و فوهلا یکی از ژاندارمها را با چاقو لت و پار کرد.
روستای ما تنها روستایی نبود که شورش کرد؛ شورش تا بلانگائو و برنائو هم گسترش یافت و کارخانه ها یک هفته ای تعطیل شدند و اما بعد ژاندارمها گروه گروه آمدند و مردها و زنها را به زندان تهدید کردند و بالکها، کشیش را واداشتند تا ترازو را در مدرسه در ملاء عام به نمایش بگذارد وعملا نشان دهد که ترازو مثلا دقیق است و وزن هر چیزی را به درستی نشان می دهد .
مردها و زنها دوباره به سر کار خود بر گشتند اما احدی به مدرسه پا نگذاشت تا نمایش کشیش را تماشا کند ، مردک بینوا، ساعتها آنجا ماند ، در مانده و مفلوک با وزنه ها و ترازو و بسته های قهوه اش.
برو بچه ها یک بار دیگر شروع کردند به جمع آوری قارچ و آویشن و گیاهان طبی و گل پنجعلی اما هر یکشنبه در کلیسا همین که سر و کله بالکها پیدا می شد جماعت دم می گرفتند: « عدالت روی زمین، آهای خدا، کشته تو را...» تا سر انجام رئیس شهربانی محل ، جارچی را با ساز و نقاره به روستاها فرستاد و اعلام کرد که خواندن این سرود از این به بعد غدغن شده است.
والدین پدر بزرگم روستا را و گور تازه دختر کوچکشان را ترک کردند و به کار زنبیل بافی روی آوردند و یکجا بند نشدند چون از اینکه می دیدند ترازوی عدالت در همه جا حق فقیر فقرا را پایمال می کند رنج می کشیدند. بز استخوانی شان را هم پشت کاروانی که لنگان لنگان روی جاده پیش میخزید بسته بودند. عابران اغلب صدای آوزشان را می شنیدند:« عدالت روی زمین» و همیشه خدا هم آماده بودند برای گوشهای شنوا و مشتاق قصه بالک فن بیلگان را نقل کنند که چطور سالهای آزگار ده در صد از حق روستائیان را پایمال کردند. اما کمتر کسی گوشش بدهکار این حرفها بود.

نویسنده: هاینریش بل
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید