شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


عماد فقیه شاعر بر سلطه یا با سلطه


عماد فقیه شاعر بر سلطه یا با سلطه
یورش بنیان‌کن و خانمان برانداز مغول در قرن هفتم، طومار آبادانی و تمدن بسیاری از کشورهای جهان را در هم نوردید و خلافت بغداد و امپراطوری عظیم ایران و روم را برانداخت و خطی از خون و خرابی برجا نهاد. تبعات و عواقب شوم این حملة بیرحمانه در سدة هشتم روح معنویت و نوعدوستی را نابود ساخت و پستی و قساوت و بیداد را رواج داد. از سوی دیگر پریشانی امور و از هم گسیختگی کارها سبب شد تا حکام متعددی در نواحی مختلف این سامان بر گردونة قدرت سوار شوند، و پاره‌ای از ایشان با خودکامگی و دنائت و رذالت آن را بی‌سامان‌تر سازند. به طوری که در این دوره از تاریخ، سلسلة آل ایلکانی در آسیای صغیر و عراق و عرب فرمان می‌راندند. در خطّة‌ همیشه سبز مازنداران و گرگان طغاتیمور بر اریکة قدرت تکیه داده بود. امیر شیخ علی قوشچی در خراسان، این مهد آباد که نخستین خورشید تمدّن و دانش ایران اسلامی از آنجا سربرزد، حکومت می‌کرد. سربداران در سبزوار از شهرت و اعتبار برخوردار بودند و در هرات آل کرت. آل مظفر در یزد و کرمان و توابع آن حکمروایی داشتند و در فارس آل اینجو. سلسلة چوپانیان بر آذربایجان مسلط بودند. اضافه بر سلسله‌های مذکور، حکومت‌های محلی در اصفهان و کرمان و دیگر بلاد نیز وجود داشتند. ابوسعید بهادرخان هم تا سال ۳۴۶ (هـ‌ ق) که رخت از این جهان درکشید، فرمانروای کل و مرد قدرتمند آن دوران بود.
با مرگ ابوسعید، مغول زادگان در گوشه و کنار این دیار دیرینه سال، علم طغیان و حکمروایی برافراشتند و برای گرفتن تاج سلطانی با آنکه بیم جان هم در آن درج است، به عناد و دشمنی با یکدیگر برخاستند. آنان در راه نیل به این کلاه دلکش، چنان در دام رقابت و تکبّر و خودخواهی و غرور گرفتار آمدند که کشتن برادران و میل به چشم کشیدن پسران و کور کردن پدران در نظر آنها چیزی نمی‌نمود. ثمرة این کشمکشها و منازعات برای مردم مظلوم و بی‌دفاع شهرها و روستاها، جز ویرانی و ناامنی و مرگ چیزی به همراه نداشت که، جای آن دارد که در مظلومیتشان قلم را گریاند و در سوگشان دردی درد نوشید.
درخور توجه است که «رازگونه بودن قدرت آن گونه است که نه تنها ادبیّات ایران، بلکه بخش مهمی از ادبیّات دنیا در تقابل با آن به وجود آمد، تا بدانجا که ادبیّات را فریادی علیه قدرت‌ها دانسته و گفته‌اند که بیشتر شاعران و نویسندگان بر سلطه بودند تا با سلطه.[۱] اصطلاح با سلطه در دوران اخیر به عنوان صفتی برای شاعران فرصت طلب و مداح که حکومتهای ضد مردمی را مدح گفته‌اند، به کار می‌رود و بر سلطه در مورد گویندگان متعهد و ظلم ستیزی که با حربة قلم با صاحبان زر و زور و تزویر به مبارزه برخاسته‌اند، استعمال می‌شود. گویندگان گرانمایة پارسی با تأسی از آیین انسان‌ساز اسلام خاصه این آیه: و لا تَرْکَنوا الی الذینَ ظَلَموا فَتَمسَّکم النارُ و ما لکُمْ من دونِ الله من اولیاءَ ثم لا تنصرون.»[۲] پیکار با سلطه‌گران ستمگر را وجهة همت خود ساخته و قسمت عمده‌ای از مضامین سروده‌های خود را به مبارزه با استبداد و طغیان بر علیه ظالمان اختصاص داده‌اند. از این رو، می‌توان گفت که بیشتر آنها، شاعران برسلطه بوده‌اند تا با سلطه. خاصّه در قرن هشتم که مشحون از حوادث و اتّفاقهای خشونت بار بوده سرایندگان دردآگاه، گاه صریح و بی‌پروا و زمانی به تعریض و کنایه پرده از رسواییهای ستمگران و رذایل مستبکران برگرفته و با حربة سخن به پیکارشان رفته‌اند.
حافظ و عبید زاکانی و اوحدی مراغه‌ای، این سرایندگان نامی، نیز حوادث این دوره را دستمایة آثار خود ساخته و لب به مذمت پلیدی‌ها گشوده‌اند. در شعر شاعر صوفیی چون عماد فقیه، اگر چه اوضاع سیاسی و اجتماعی زمان بازتاب مستقیم نداشته، امّا باید عنایت داشت که وی از همة حوادث و انقلابات عصر متاثر گردیده، و احساسات و عواطف ناشی از آنها را در خود مبدّل به عواطف صوفیانه و احساسات عارفانه نموده است. از آنجایی که عماد انحطاط اخلاقی و فساد اجتماعی و بیعدالتی را حاصل بی‌توجّهی به معنویات و کمرنگ شدن باورهای دینی می‌دانسته، بر این اعتقاد بوده که با وعظ و تعلیم در دنیاداران زورمدار، باید تبدّل باطنی به وجود آورد و ایمان قلبی آنان را چنان استوار ساخت که از قید خواسته‌های نفسانی و تعلّقات پست دنیوی برهند. این فقیه متشرّع به این منظور در اشعارش، حاکمان زمانه را به دینداری و تحذیر از بیداد فرا می‌خواند و به فرجام شوم ستمگری توجّهشان می‌دهد و رسالت خود را در حمایت از دین و جانبداری از مظلومان و قیام بر علیه ظالمان در کسوت نصایحی ارزنده به انجام می‌رساند، برای نمونه در طریقت نامه خطاب به امیر مبارز الدین گوید:
طمع دارم که شاهنشاه اعظم
زداعی یاد دارد نکته‌ای چند
نخستین آنکه ترسان باشد از حق
چو بیند منتظم احوال دنیا
نپیچد سر زامر و نهی یزدان
ز سوز سینة نالان بترسد
کند غمگین دلان را لطف او شاد
اسیران را دهد از غم رهایی
که بادا قاف تا قافش مسلم
که سرتاسر نصیحت باشدو پند
بود فرمان بر معبود مطلق
کند اندیشه‌ها در کار عقبا
نهد چون اهل دل گردن به فرمان
زدود و آهِ بدحالان بترسد
روان بندگان را از غم آزاد
کند با هر عزیزی آشنایی[۳]
در این مقال برآنیم تا در باب شیوة سلوک این شاعر صوفی با قدرتمندان خودکامة دورانش به داوری بنشینیم و ضمن بررسی برخی از اشعار مدحی وی به اجمال اشاره‌ای داشته باشیم به خصایص اخلاقی سلاطینی که عماد به ستایششان پرداخته است. زیرا تا زندگی واقعی به قدرت رسیدگان تاریخ را ندانیم و آنها را در موقعیت حقیقی نشناسیم، در نخواهیم یافت که چگونه آدمیان عادی با آرمانهای عالی وقتی بر اریکة قدرت تکیه می‌زنند، از روی ضعف یا نادانی و یا به علل دیگر به ضد آرمان خود مبدّل می‌شوند. درنخواهیم یافت که چگونه بعضی را شوق خدمت و آرزوی قهرمانی به بیراهه برده و به ضد آرمانهای خود بدل کرده است. چنان که شاه شیخ جمال‌الدین ابواسحاق اینجو یکی از این شاهان به قدرت رسیدگان است.[۴] شاه افزون طلب و عشرت جویی که در شیراز با آنکه وی را آوازه و اعتباری فراوان بود، ولی پیوسته داعیة حکومت یزد و کرمان را نیز در سر داشت. هفت بار به کرمان و یزد لشکر کشید، چهارده سال با قدرت و شوکت بر شیراز و اصفهان فرمان راند. گویندگان بیش از مورخان او را ستایش کرده‌اند. اکثر «مورخان وی را خیره سر و پیمان شکن و بی‌تدبیر به خامه آورده‌اند، امّا شاعران و اهل ذوق او را به سخا و خوش مشربی و هنر پروری ستوده‌اند. شک نیست که زندگانی و راه و رسم او با شیوة شاعران و مشرب هنرمندان بیشتر می‌ساخته است تا مورخان.»[۵]
شاه شیخ، از ذوق شاعری برخوردار بود و در بزرگداشت و تکریم ادبا و فضلا اهتمامی تمام داشت، هر چه از غارت آبادیهای یزد و کرمان نصیبش می‌گشت، به عنوان صله به شاعرانی می‌بخشید که با مدحهای اغراق آمیز خود، حس خودخواهی و جاه‌طلبی او را ارضا می‌نمودند. عماد فقیه، شمس الدین محمد حافظ، شاعر پرآوازة شیرازی و شمس فخری اصفهانی و نظام الدین عبید زاکانی، از شاعرانی هستند که او را مدح گفته و از نواخت و تشریفش، بهرمند گشته‌اند. اگر چه عماد ارتباط مستقیم با شاه شیخ نداشت و او در کرمان بود و شاه شیخ در شیراز سکنی داشت، با این همه، آوازة بذل و بخشش شاه، او را هم آن گونه تحت تاثیر قرار داده که اشعاری در مدحش به نظم درآورد، از آن جمله است:
دو هفته عمر که هست از حیات ما باقی
بیا که در گره طرّة تو بندم دل
در آدمی و پری هیچ کس نشان ندهد
کند نثار خیالت گهر به دامن چشم
شکست رونق شمشاد، ز اعتدال قدت
عماد دل شده را ورد صبح و شام اینست
فدای باده و گل باد و شاهد و ساقی
که کار من نگشاید زشید و زراقی
شمایل تو که حوری فرشته اخلاقی
و درّ غیرته من بحار الاماقی
مگر که رایت منصور شیخ اسحاقی
که باد تا به ابد، عهد و دولتش باقی[۶]
شاه ابواسحاق را با مبارزالدین دشمنی و خصومت همیشگی بود، سرانجام امیر مبارزالدین شیراز را به تصرّف خویش درآورد. شاه ابواسحاق به اصفهان گریخت، اما او را دستگیر و زندانی کردند. تا آنکه «در میدان سعادت‌آباد شیراز، آنجا که شور و شوق ستایشگران شاه شیخ سالها پیش قصری برای او ساخت که می‌خواست یادآور طاق کسری باشد، یک روز ناگهانی وی را با یک صحنه سازی عوام فریبانه در سن سی و هفت سالگی به بهانة قصاص خون حاج ضراب که ناحق به او منسوب کردند، سربریدند.»[۷]
چنان که اشارت رفت عماد از دوستداران شاه شیخ بود، و وی را از نظر خوی و خصلت بر امیر مبارزالدین برتری می‌نهاد، به طوری که به گاه شکست وی غزلی پرسوز سروده و ضمن ابراز تاسف از این واقعه، برکشتن یکی از کلویان شیراز به امر شاه شیخ و دست دوستی دادنش با آنانی که در خفا با امیر مبارزالدین رابطه داشتند، انگشت ایراد نهاده است:
گر چه مه به زیبایی شمع جمع آفاق است
با تو روی دعوی نیست ماه را که آن رویست
دست دشمنان گیری یارب این چه دستانست
ترکتاز عشقت کرد رخت عقل من غارت
قصد ما ضروری نیست می‌روی و دوری نیست
من که همچو پروانه گرد شمع می‌گردم
گر سر صفا دارد شهریار صاحبدل
دست جور گردونش از عماد دور افکند
دل نمی‌برد آری، دلبری به اخلاق است
با تو راه رفتن نیست سرو را که آن ساق است
خون دوستان ریزی یارب این چه یاساق است
خانه می‌شود یغما هر کجا که بلغاق است
چاره جز صبوری نیست گرچه طاقتم طاق است
غم ندارم از کشتن خوف من زاحراق است
هر چه در جهان دارم نذر شیخ ابواسحاق است
سخت بود هجرانش گرچه سست میثاق است[۸]
خواجه حافظ هم که دلبستة شاه شیخ بود، در غزلی زیبا از این ماجرا با اندوه و تأثری بسیار یاد کرده است:
پیش از اینت بیش از این اندیشة عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می‌برد و دین
مهرورزی تو با ما شهرة آفاق بود
دورشاه کامکار و عهد بواسحاق بود
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود[۹]
شاه شیخ مورد تکریم و تحسین عبید زاکانی شاعر نکته پرداز و شوخ طبع سدة هشتم نیز قرار گرفته، چنان که در نعتش اشعاری غرا پرداخته و پس از پیروزی مبارزالدین بر وی، با عبرت و تأثری فراوان از زوال قدرت و فرجام روزگارش سخن رانده است:
سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
کان بوستان سرای که آیین رنگ و بوی
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
کاوازه سخاوت و جودش جهان گرفت
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
زاغ سیه دل آمد و در وی مکان گرفت[۱۰]
علی رغم ستایشهای دل فریب سرایندگان شیرین سخن از شاه ابواسحاق، خوی و خصلت واقعی وی را باید در آیینة تاریخ دید. به گواهی تاریخ «شیخ ابواسحاق مردی سخت‌کش و مغرور و ستم پیشه و عیاش بود که حتی در مقابل خطر دشمن نیز، دست از عیش و نوش بر نمی‌داشت، چنان که در موقع محاصرة شیراز به دست امیر مبارزالدین سر از بستر خمار برداشت و پرسید: این هنگامه چبست؟ گفتند: فریاد نقارة امیر مبارزالدین است. گفت: هنوز این مردک ستیزه روی گرانجان نرفته است؟»[۱۱]
عماد با آنکه از ستایشگران شاه شیخ بوده و صفات و رفتار وی را مطلوب و پسند خود یافته، اما این امر را مانع از توصیف و مدح امیر مبارزالدین ندیده و این سلطان جابر را هم مدح گفته است. گفتنی است که امیر مبارزالدین مرد دلاور و سختگیر و به ظاهر دینداری بود که در آغاز حکومتش بر میبد فرمان می‌راند و سپس بر یزد و کرمان نیز تسلط یافت و سرانجام پس از شکست شاه شیخ، فارس را نیز ضمیمة قلمرو خود ساخت. در تاریخ آل مظفر آمده است: «وی در سنة ۷۴۰ که سن او به چهل سالگی رسیده بود – و محققان آن را بلوغ حقیقی گویند – دواعی رحمت الهی را به لبیک اجابت مقرون گردانیده و به توبت و انابت به درگاه احدیت رجوع کرد. و در طاعات و عبادات اجتهاد تمام به جای آورد و در تتبع سنّت مصطفوی ... از خانة به مسجد جمعه پیاده تردد می‌کرد.»[۱۲]
امیر مبارزالدین به شریعت و انجام فرایض دینی توجهی بسیار داشت، می ‌خواران را حد می‌زد و خمها را می‌شکست و کتابهای ارزشمند فلسفی را به بهانه ضاله بودن می‌سوزاند. «جهت برانداختن اوغانیان از علما تکفیر ایشان حاصل کرده و جنگ ایشان را غزا می دانست، او را بدین سبب شاه غازی می‌گفتند.»[۱۳]
خواجه عماد که در دوران زمامداری این امیر خونریز در کرمان خانقاه داشت و در نشر و توسعة تصوّف از طزیق مجالس وعظ و درس می‌کوشید، دینداری ظاهری امیر مبارزالدین را باور کرده و وی را با اوصافی چون «خسرو غازی» و «سلطان السلاطین» و «خلافت پناه» و «برافروزندة دین الهی» ستوده است:
زهی شایستة تاج کیانی
یگانه «خسرو غازی» منصور
سرافرازندة رایات شاهی
پناه ملک و سلطان السلاطین
محمد، شهریار خسرو عهد
جناب او خلافت را پناه است
سزاوار سریر ایلخانی
که دارد پایة دارا و فغفور
برافروزندة دین الهی
که از او هم ملک رونق دید هم دین
که منشور خلافت یافت در مهد
فزون از بحر و کانش دستگاه است[۱۴]
حافظ نیز با طنز ویژة خود، او را شاه غازی نامیده است:
شاه غازی خسرو گیتی ستان
آن که از شمشیر او خون می‌چکید[۱۵]
امیر مبارزالدین بسیار سنگدل بود، به طوری که «بسیار بودی که در اثنای قرائت قرآن و نظر در مصحف مجید جمعی از اوغانیان حاضر کردندی، به دست خویش ایشان را بکشتی و دست بشستی به پاس مصحف، به تلاوت مشغول شدی. شاه شجاع از پدر سوال کرد که هزار کس در دست شما کشته شده باشد؟ گفت هفتصد هشتصد آدمی باشند.»[۱۶]
این امیر ریاکار در اعزازو تکریم فقها و علما و متصوفه سعی بلیغ و جدی وافر داشت، چنانکه برای جلب نظر ایشان در کرمان و شیراز، خانقاه‌ها و مسجدها و دارالسیاده‌های بسیار ساخت و برای رسیدن به چند تار موی مبارک سید انبیا که در اختیار یک سید کرمانی بود، از هیچ جهدی دریغ نورزید و آنگاه که به این گوهر بی نظیر دست یافت برای حفظ و نگهداری آن در کرمان در کنار قصری که خود در آن مقام می‌کرد، دارالسیاده‌ای بنا نهاد، تا مردم بتوانند لذت درک آن درّ نایاب را دریابند. این امر و ساختن مسجد جامع کرمان از نظر عماد، که در پیش مبارزالدین از حشمت و حرمت فوق العاده‌ای برخوردار بود، دور نمانده و سبب تحسینش گشته است:
جهان از عدل او معمور گشته
زسعی او شده هر بایر آباد
شده معمور از او سرور قلاعش
در او دارالسیاده کرده ترتیب
در گنجینة احسان گشاده
عدوی ملک او مقهور گشته
به کرمان آمده دجله زبغداد
مواضع گشته اوقات بقاعش
زآثار النبی پر عنبر و طیب
بنای مسجد جامع نهاده[۱۷]
همان گونه که اشارت رفت امیر مبارزالدین در حق علما و فقها اعتقادی عظیم داشت، شاید توجه و عنایت وی به عماد، این صوفی متشرع نیز از این مقوله باشد. عماد با لحنی معتقدانه، نه مریدانه از قدرشناسی و لطف او نسبت به خود یاد کرده است:
زلطف و تربیت او، فزود پایة قدرم
بدین مقام نیارد کسی رسید، به بازی[۱۸]
دوستی و ارادت میان عماد و امیر مبارزالدین از سال ۷۴۰ که ملک قطب الدین نیکروز، آخرین حکمران قراختایی به هرات گریخت و مبارزالدین بر ناحیة کرمان مسلط شد، آغاز گردید. اگر چه پیش از آن ممکن است که میان آنها دلبستگی موجود بوده باشد، اما از این زمان به سبب نفعی که از یکدیگر عایدشان می‌گشت پیوند مودتشان مستحکم‌تر گشته است. «زیرا امیر مبارزالدین که در این وقت تازه بر کرمان دست یافته بود، در صدد آن بود که این منطقة وسیع را پایة اسقرار سلطنت آیندة خود سازد،‌ بنابراین به صوفیی معروف و خانقاه‌داری صاحب مرید، چون عماد احتیاج داشت، از سوی دیگر عماد که پای بند قدرت و احترام و نفوذ بوده به فرمانروایی مدبر مشهوری که آیندة روشن در پیش داشته باشد، نیاز بسیار احساس می‌کرده است. این بهره‌مندی دو جانبه راه دوستی را برای طرفین هموار کرده، از یک سو وقف و مستمری و احترام امیر مبارزالدین و از سوی دیگر مدایح و تجلیل عماد آغاز شده و آثار این داد و ستد در منظومة «المعارف» به خوبی پیداست.[۱۹]چنان که گوید:
مرا به دولت و اقبال خسروغازی
دلا عزیمت رحلت از این دیار مکن
میسر است در این مملکت سرافرازی
به حسن عاطفتش چون زخلق ممتازی[۲۰]
و
مرا ادرار داد و وقف فرمود
گرامی کرد و قدر افزود و ستود[۲۱]
علاقة قلبی و محبّت امیر مبارزالدین نسبت به عماد موجب گردید تا پسرش، شاه شجاع، را تسلیم تربیت و تعالیم مؤثر این پیر خانقاه سازد.
این نکته شایان عنایت است که امیر مبارزالدین نه تنها اهل زهد و تعصب بود، بلکه اهل امساک نیز بود، به طوری که حتی فرزندان را نیز، چنان در مضیقه می‌نهاد که این سخت گیری و خست بهانه‌ای به دست آنها داد بر ضد پدر. او«اوقاف شهر را که بسیار بود به مقاطعه گرفت تا از حیف و میل آنها جلوگیری کند، امّا این کار اوقاف را داخل اموال دیوانی کرد و بدنامی بسیار برایش به بار آورد.[۲۲]
دریغا عماد فقیه، این قیمتی «درّ لفظ دری» را در پای امیر فرومایه‌ای چون امیر مبارزالدین نثار کرده و او را با صفات کرامت و سخاوت و عدالت که در واقع بدانها متّصف نبوده، چنان ستوده که سخنش صبغة اغراق و ابتذال یافته است.
نگذارد سخاوتش که طمع
با وجود عطای آن دل و دوست
ای نسیم روایح کرمت
عدل کسری و بذل حاتم طی
بگذرد در تصوّر آمال
کان و دریا نبرده نام نوال
کرده جان در تن نسیم شمال
در ازل دادت ایزد متعال[۲۳]
عماد، گاه در مقام صوفی خانقاهدار که اضافه بر لطایف عرفانی و دقایق حکمت به شریعت و دین نیز التفات داشته، در مطاوی اشعار دلپذیرش نصایح و مواعظ ارزنده‌ی خطاب به مبارزالدین دارد که او را به داد و دهش و حکمت‌ورزی و دلجویی از درویشان فرا خوانده است:
نظر بگشای ای شاه عدو بند
به چشم عقل در حال جهان بین
...شنیدم نکته‌ای از خرده دانی
که شاهان شاهی از درویش دارند
ترا پاکان به همت ملک دادند
که هرگز بد نکردی در زمانه
نباید دادن آن سر رشته از دست
کرم کن سیم ده زر بخش و خوان نه
خدا را بنده و ما را خداوند
که بادت تا ابد روشن جهان بین
که ارزد نزد اهل دل به جانی
نه از تدبیر و جهد خویش دارند
در اقبال بر رویت گشادند
به نیکو سیرتی گشتی نشانه
که نتوان خصم را بی ریسمان بست
که نیکونامی از ملک جهان به[۲۴]
اگر چه امکان دارد در بادی امر، چنین به نظر آید که این شیخ الاسلام خانقاهی، مدح و تملق این امیر ستمگر را وسیلة کدیه و دریوزگی و تقرّب به درگاه وی قرار داده، اما دیری نمی‌پاید که خود وی خارخار این تردید و گمان را از خاطرها می‌زداید:
من آن طریقه نورزم که خلق گویندم
که مردة غم دنیا و کشتة آزی[۲۵]
و بی‌اعتنایی خود را به زر و زخارف دنیوی اعلام و نیازمندیش را به لطف و احسان خفی ربانی بیان می‌دارد.
دلا ایام دولت بی‌ثبات است
به چشم اهل دل، دنیا سرابی است
برافشان رقعة شطرنج گیتی
خوشا مجذوب ناپروا که او را
تمنّای حیاتم نیست، آری
مرا امید احسانی نهانی است
نموداری زدوران حیات است
ولیکن تشنه پندارد فرات است
که در هر خانه‌اش تشویش مات است
فراغی از وجود کاینات است
حیات خستة هجران ممات است
که انعام کریمان بی‌برات است[۲۶]
هیبت و سیاست بیش از حد امیر مبارزالدین مورد نفرت و وحشت مردم و پسرانش بوده و همین صفات مذموم وی سبب گردیده تا پسرش، شاه شجاع بر او بشورد و میل در چشمش کشد و در حبسش افکند. مبارزالدین پس از سالها در بند و زندان ماندن، سرانجام به سال ۷۶۵ در ۶۵ سالگی، زحمت وجود پرجورش را از جهان بکاست و شاه شجاع بر مسند قدرتش بنشست.
با سپری شدن دوران محتسب در میخانه‌ها و مراکز لهو و لعب گشوده شد و زمان عیش و طرب حریفان آغاز گردید و حافظ رندانه آواز در داد که:
سحر زهاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش[۲۷]
ناگفته نماند که سختگیری امیر مبارزالدین در امر به معروف و نهی از منکر، با آنکه مورد تائید عماد بوده و خود بر این کار تشویق و ترغیبش می‌کرده، اما بدان زمان که این خبر را شنید، شادمانه سرود:
جوان در رقص و پیر اندر سماع است
در میخانه ساقی باز کرده
زهر باغی و طرف بوستانی
بیا صوفی شراب لعل کن نوش
مرقع جامة سالوس سرکش
مخالف رفت و دشمن در وداع است
حریفان قدیم آواز کرده
به گوشم می‌رسد از هر زبانی
بیفکن ازرق پشمینه از دوش
بگیر از دست ساقی جام و درکش[۲۸]
شاه جوان مردی بود به ظاهر شریعتمدار و شعر دوست که حافظة شگفتی داشت، گاه می‌شد با یکبار شنیدن، اشعار هفت هشت بیتی را به یاد می‌سپرد. با این همه، عشرت طلب و عیش دوست بود، و به اندازه‌ای در شادخواری و بی‌بند و باری افراط کرد که سرانجام موجبات نارضایتی مردم را فراهم آورد. آن زمان یارانش به ملامت و نصحیت برخاستند. حافظ هم که از ارادتمندان وی بود، احساس ناامنی کرده و با ظرافت خاص خود به وی هشدار داد:
خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنی
که من نمی‌شنوم بوی خیر ازین اوضاع[۲۹]
نگرانی خواجه به حق بود، زیرا شاه محمود در همان زمان شیراز را در محاصره گرفت و شاه شجاع متواری شد. اما دوران عزت و و شکوه شاه محمود به سبب صفات رذیله‌اش، چندان دوام نیافت و بار دیگر شاه شجاع بر شیراز ظفر یافت.
گویند شاه شجاع چندی تغییر حالت داد. این تحوّل و انقلاب درونی وی را به مجالست و مصاحبت پیران و شیخان کرمان، خاصه عماد منتسب کرده‌اند که به وی گوشزد نموده بودند که پریشان احوالی او، نتیجة عدم انجام وظایف و فرایض شرعی است و وی باید همچون پدر در رعایت شریعت اهتمام ورزد. اما به طور کلی شاه شجاع از نظر روحی مردی نامتعادل و غیرطبیعی بود، گاه از گناه کسی چنان به آسانی در می‌گذشت. که سبب حیرت همگان می‌گشت و گاه چنان دست به کشتار می‌زد که موجب شگفتی می‌شد. میل به چشم کشیدن پدر و کور کردن پسر و کشتن خواجه قوام الدین و دیگران از همین مقوله است.
در دوران زمامداری شاه شجاع، عماد که در علوم رسمی و معارف اهل طریقت سرآمد زمان بود، ایامش را در مدرسه و خانقاه به وعظ و ارشاد مریدان سپری می‌کر‌د. خانقاهش مجمع مریدان و بزرگانی بود که از دور و نزدیک جهت درک صحبت و کسب معرفت به مجلس او می‌آمدند.
شاه شجاع که از ذوق حکمت و عرفان و شاعری مایه داشت و خود شعر می‌سرود، نیز دل سپردة عماد بود و به وی ارادت قدیم داشت. زیرا از یک سو به گاه خردی از محضر پرفیضش کسب علوم و معارف کرده، و تربیت یافتة وی بود و از «سوی دیگر به وی ارادت می‌ورزید، چرا که کرمان با استفاده از نفوذ این پیر کرمانیان بهتر می‌توانست اداره شود و هم مادر شاه که از ترکان کرمان بود، از بزرگداشت و نیکوییهایی که پسرش درباة شیخ وی می‌کرد، خرسند می‌شد.»[۳۰]
احترام شاه شجاع نسبت به عماد، حافظ نغز سخن را که از تدلیس و تزویر شیخان و فقیهان دکاندار رنج می‌برد، در حق عماد بدبین نموده بود، دین سبب گروهی گمان برده‌اند که منظور از گربة عابدی که حافظ در غزل مشهور:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
از آن نام برده آن جا که گفته:
ای کبک خوشخرام کجا می‌روی بایست
غرّه مشو که گربة عابد نماز کرد[۳۱]
مرادش گربة عماد فقیه بوده است، ولی واقعیت این است که این غزل هیچ ارتباطی با عمادالدین نداشته است. «این که تذکره نویسان کنایه شعر را مربوط به عماد کرمانی دانسته‌اند، حاکی است از ناآشنایی با طرز فکر شاعری استاد که در وجود عماد فقیه، بیشتر یک شاعر مدعی می‌دیده است، تا یک شیخ صوفی.»[۳۲]
عماد فقیه نسبت به شاه شجاع که شاگرد و مریدش بوده، علاقه و تکریم بسیار نشان داده و در اشعار بسیاری او را ستوده و چهار نامه از ده نامه‌اش را به نام او سروده است. این همه، حاکی از آن است که عماد از احسان و لطف شاه شیخ برخوردار بوده است. اما این نکته درخور ذکر است که همة ستایشهای عماد از مودّت و پیوند معنویی نشات گرفته که به طور طبیعی میان مرید و مراد و شاگرد و معلم برقرار است، چنان که او را به این آیین مدح کرده است:
ای که قبای سلطنت بر قد توست در جهان
ملک تن و روان تویی، تاج سر کیان تویی
جان جهان وجود تو، بحر خجل زجود تو
پشت عدو شکسته‌ای دست حسود بسته‌ای
خلق محمدی تو را سیرت احمدی تو را
ذات تو ایمن از زلل ملک تو فارغ از خلل
چرخ کمینه چاکرت بخت غلام کمترت
شیر دلی و پیلتن، خصم کش و عدو فکن
سکه به نام خود بزن خطبه به نام خود بخوان
خسرو خسروان تویی و افسر و افسر کیان
در نفس حسود تو تفته آتشین دخان
بلکه سرش گسسته‌ای از تن زار ناتوان
دولت سرمدی تو را بسته به بندگی میان
رای تو پیر از ازل بخت تو تا ابد جوان
پیش ضمیر انورت از ملک بود عیان
لال شود زبان من وصف تو گر کنم بیان[۳۳]
اما در هر حال برتری شخصیت و مقام معلمی و مرشدی خود را به رغم تملق‌ها و دریوزگی‌های سخن سخنسرایان دیگر، نسبت به شاه شجاع بیان داشته و خاطر نشان ساخته، قدرت و رفعتی که وی دارد، همه از برکت همت پیران مبارک نفس است.
آنچه کند همت پیر فقیر
پرتو خورشید کند با قمر
همت درویش درون ساخته
همت پیران چو کند یاوری
همت پاکان مبارک نفس
در مدد خسرو اقلیم گیر
پرورش بحر کند با گوهر
شعلة نیران کند افروخته
مور درآید به سخن گستری
حوصله باز نهد در مگس[۳۴]
این پیر کرمانی، گاه با استغنایی که در خور گرایش صوفیانه است به شاه شجاع متذکر می‌شود که علاقه و تکریمش نسبت به وی ناشی از دلبستگی و عرض ارادت است، نه به جهت تکدی مال و درخواست جاه.
ای شده واقف که ضمیر عماد
همت او از تو تو ، را خواسته
میل به مالی و به جاهیش نیست
در دل غیر ثنایت نگشت
دولت جاوید تو دارد مراد
دولت و جاهت زخدا خواسته
جز به در فقر پناهیش نیست
سبحة او جز به دعایت نگشت[۳۵]
ابوسعید (وفات ۷۳۶ هـ ق) آخرین پادشاه با اقتدار ایلخانان مغول است که مورخان آن زمان، اشعاری در سخاوت و شجاعت و ظرافت و خوش خطی و ذوق شاعریش به قلم آورده‌اند. پای بندی ابوسعید به حفظ شریعت و مراعات سنّت نبوی، موجب نفوذ و اعتبار وی در نزد خاص و عام گشته بود، همین امر لطف و عنایت عماد را نسبت به وی جلب نموده، تا آنجایی که مثنوی محبت نامه را به او تقدیم کرده و امیر مبارزالدین را به تبعیت از اعمال و رفتارش فرا خوانده و وی را درخور ستایش دانسته است:
خداوند خداوندان عالم
در شهوار فر پادشاهی
علاء دولت و دین آن شهنشاه
سعادت بوسعیدش نام داده
به تیغ معدلت عالم گرفته
نسیم لطف او مسکین نواز است
چراغ چشم فرزندان آدم
که فرمانش شد از مه تا به ماهی
که بر اوج فلک زد خیمة جاه
جهان را تیغ او آرام داده
دل ظلم از نهیبش غم گرفته
سموم قهر او دشمن گداز است[۳۶]
این نکته در خور تأمل است که عماد با وجود آنکه در تصوف و عرفان به پایه‌ای بلند رسیده بود، چرا مدحتگر شاهان گشته و در نعت آنها کوشیده است. آنچه منطقی به نظر می‌آید این است که وی مدح امیران را شاید لازمة حرفة شاعری یافته است، یا اینکه در زمان خود حاسدان و دشمنانی داشته که مقبولیت و محبوبیت وی موجب رنج و تعب آنها می‌شد. وی برای آنکه حامیی در برابر طعن و آسیب آنان داشته باشد، به دوستی شاهان علاقه نشان داده است. اما باید یادآور گردید که مناعت طبع و عزت نفس وی مانع از آن شده که برای تقرب به زورمندان زرمدار و دریافت صلة آنها زبان به چاپلوسیهای نفرت انگیز بگشاید. حتی در آن زمان که منظومه‌ای را به یکی از سلاطین تقدیم داشته، «در عین حال که به مدح پرداخته، همچنان عظمت مقام خود را یادآور گردیده و پنداری بر سر پادشاه یا وزیر منت نهاده که کتاب خویش را به نام وی نموده یا به او اهدا کرده است.»[۳۷]
ـ نتیجه: با این همه،می‌توان اذعان داشت که این شاعر صوفی اگر چه به مدحتگری سلاطین جور و صاحبان قدرت دست یازیده، ولی اشعارش نه تنها سادگی و خوشباوری یک صوفی صافی را در تعریف و تمجید حکام زمانش نشان می‌دهد، بلکه حاکی از توجه دادن آنان به صفات و وظایف و مسئولیتهایی است که مقبول و مورد نیاز مردم جامعة آن روزگار بوده است، وی در این باب با زبان و بیان شاعراش از هیچ تلاشی فروگذاری نکرده است. هرگاه مجالی یافته با ظرافت و نکته پردازی‌های خاص خود در خلال مدح‌ها و خوش‌آمدگوییهای شاعرانه‌اش،‌ وعظ و دعوت به خداپرستی و دینداری هم گنجانده است چنان که ‌گوید:
شاه که یاد آورد از کردگار
نام نیکو ماند از او یادگار[۳۸]
بارها در مقام واعظی اندرزگوی، با امیران از ناپایداری و بی ثباتی دنیا و عواقب شوم ستم و مرگ و آلام آن سخن گفته، تا ایشان را از قدرتهای مادی و دستگاه دنیوی که مایة غرور و نخوت دنیاداران بی‌ایمان است، برحذر دارد.
فلک سست مهری است پیمان گسل
نمایندة مهر جفا پیشه است
چه سلطان دین پرور حق پرست
چه شاهان گردن کش سرافراز
چو مرگ آید و تیغ کین برکشد
که ورزد به جان کینة اهل دل
نکویی نمای بد اندیشه است
چه درویش بیچاره‌ی تنگ دست
چه خوبان شیرین لب دلنواز
که یارد که از حکم او سرکشد[۳۹]
همین نکته‌های لطیف است که کلام عماد فقیه، را از مدایح مبتذل و مستهجن شاعران با سلطه و دست‌آموز درباری که دیوانشان آکنده از نعوت و اوصاف دروغین است، دور می‌سازد و به آن امتیاز خاصی می‌بخشد.
اثر: دکتر فاطمة مدرسی
منابع و ماخذ
[۱]- برای اطلاع بیشتر از «بر سلطه و با سلطه» رجوع شود به: دکتر حسین رزمجو، شعر کهن فارسی در ترازوی نقد اخلاقی اسلامی، ج ۲، چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، ۱۳۶۶، ص ۳۰۰.
[۲] - سورة مبارکه هود، آیة ۳.
[۳]- خواجه عماد الدین علی فقیه کرمانی، طریقت نامه، تصحیح و تحشیة دکتر رکن الدین همایونفرّخ، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۴، ص ۲۴۱.
[۴] - نک: محمود کتبی: تاریخ آل مظفر، به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی، ابن سینا، ۱۳۵۵، ص۱۶.
[۵] - حلبی، دکتر علی اصغر، عبید زاکانی، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۷، ص۲۶.
[۶] - دیوان عماد فقیه کرمانی، تصحیح رکن الدین همایونفرخ، ابن سینا، ۱۳۴۸،ص۲۸۷.
[۷] - برای اطلاع بیشتر رجوع شود به: زرین کوب، دکتر عبدالحسین، از کوچة رندان، چاپ هشتم، سینا، ۱۳۷۳، ص۳۰.
[۸] - دیوان،ص۷۴.
[۹] - دیوان حافظ، به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری، خوارزمی، ۱۳۵۹، ص ۴۲۰.
[۱۰]- عبید زاکانی، ص ۳۳ و ۳۴.
[۱۱]- عبید زاکانی، ص۲۷.
[۱۲] - محمود کتبی، تاریخ آل مظفر به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی، ابن سینا، ۱۳۵۵، ص ۱۶.
[۱۳] - تاریخ آل مظفر، ص ۱۷.
[۱۴] - طریقت نامه، ص۱۴.
[۱۵] - دیوان حافظ، جلد دوم، ص۱۰۷۲.
[۱۶] - حسنی، جامع التواریخ، به اهتمام دکتر بیانی،‌ تهران ۱۳۳۳، ص ۱۷۱، به نقل از عبید زاکانی، ص ۱۱۶.
[۱۷] - طریقت نامه، ص ۳۴.
[۱۸] - دیوان عماد فقیه کرمانی، ص ۲۹۷.
[۱۹] - ناظرزادة کرمانی، دکتر احمد، تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، به کوشش دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی، سروش، ۱۳۷۴، ص ۱۶۰.
[۲۰] - دیوان عماد فقیه کرمانی، ص ۳۴۴.
[۲۱] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۲۶۳.
[۲۲] - از کوچه رندان، ص ۵۱.
[۲۳] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۱۶۶.
[۲۴] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۲۶۴.
[۲۵] - دیوان، ص ۳۴۵.
[۲۶] - تحلیل دیوان و شرح حال عماد الدین فقیه کرمانی، ص ۲۷۶.
[۲۷] - دیوان حافظ، جلد اول، ص ۵۹۰.
[۲۸] - تحلیل دیوان و شرح عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۱۷۵.
[۲۹] - دیوان حافظ، جلد اول، ص ۵۹۰.
[۳۰] - از کوچة رندان، ص ۱۶۶.
[۳۱] - دیوان حافظ، ص ۲۷۴.
[۳۲] - از کوچة رندان، ص ۲۱۴.
[۳۳] - دیوان عماد فقیه، ص۳۴۰.
[۳۴] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۳۹.
[۳۵] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین علی فقیه کرمانی، ص ۲۱۱.
[۳۶] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین علی فقیه کرمانی، ص ۱۲۶.
[۳۷] - تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی، ص ۶۶.
[۳۸] - دیوان عماد فقیه، ص ۳۳۹.
[۳۹] - دیوان عماد فقیه، ص ۴۰۰.
منبع : ایراس


همچنین مشاهده کنید