شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شادی حرفه من نیست


شادی حرفه من نیست
محمدالماغوط، شاعر سوری (۲۰۰۶-۱۹۳۴) درگذشت. صاحب نظران معتقدند كه شعر سپید الماغوط بهترین نمونه این قالب شعری از زمان پیدایش شعر نو تا به امروز بوده است. زبان نثر او نیز دارای سبكی خاص و بی مانند است. طنز سیاه الماغوط زبانزد خاص و عام در جهان عرب است و قدر مسلم درگذشت او ضایعه ای جبران ناپذیر برای ادبیات و هنر معاصر عرب و جهان است.این شاعر و نویسنده برجسته شش كتاب شعر، هفت نمایشنامه طنز، چهار سریال تلویزیونی، دو فیلمنامه، دو كتاب مجموعه مقالات و یك رمان پدید آورده كه جمعاً بیست و دو اثر را تشكیل می دهد.
كتاب های شعر او از این قرارند:
۱- غم در مهتاب ۲- اتاقی با میلیون ها دیوار ۳- شادی حرفه من نیست ۴- جلاد گلها ۵- شرق عدن، غرب خدا ۶- بدوی سرخ پوست
آخرین گفت وگوی الماغوط كه ترجمه آن را می خوانید، سه هفته پیش از سفر آخرت او در دبی و به هنگام دریافت جایزه سلطان العویس، به وسیله عبده وازن شاعر و منتقد لبنانی انجام گرفته است. الماغوط مدت ها بود كه خانه نشین شده بود و برای جابه جایی از ویلچر كمك می گرفت و چند قدم راه را با مشقت به كمك عصا برمی داشت. طبق نوشته مطبوعات عربی او به هنگام فوت بر اثر ایست قلبی، در خانه اش به روی صندلی نشسته سیگاری روشن در دست و گوشی تلفن را در دست دیگر داشته است و این در حالی بوده كه از ضبط صوت كنار او سوره یوسف به گوش می رسیده است. ناگفته نماند كه صاحب این قلم در سال ۱۳۷۳ مجموعه شعر او را با عنوان «شادی حرفه من نیست» ترجمه و منتشر كرده و در سال بعد با او در دمشق دیدار داشته است. اینك آخرین گفت وگو را به همراه نمونه شعری از الماغوط تقدیم می كنیم.
* هنوز هم از گفت وگوی مطبوعاتی بیزاری؟
- از سین جیم شدن بیزارم. مرا به یاد بازجوهای امنیتی می اندازد و به یاد درس و مدرسه. من از بچگی از مدرسه بیزار بودم و خیلی زود از شرش راحت شدم.
* جایزه «العویس» را برده ای. چه احساسی داری؟
- احساس شادی. مثل پسربچه ای كه یك توپ به دست آورده.
* با صد و بیست هزار دلار جایزه اش چه می كنی؟
- دارو می خرم.
* چیزهای دیگر چه طور؟ چیزی نیست كه خوشحالت كند؟
- نه، جز سیگار و شاید انتظار و البته چند نفری از دوستان، چیز دیگری خوشحالم نمی كند حتی اگر جایزه نوبل باشد. تازه به نظر من همین جایزه العویس پایه و اساس و هدفش از نوبل درست تر است.
* می گویند در نمایشنامه «برپا، برجا» كه این اواخر در دمشق به روی صحنه رفت به بیروت بد و بیراه گفته ای؟
- من بیروت را می پرستم چه طور می توانم به آن بد و بیراه بگویم. حتماً زمانی كه در بیمارستان بستری بودم، چیزی به آن اضافه كرده اند نمایش را روی صحنه ندیده ام.
* همیشه از شاعری سوری به نام سلیمان عواد حرف می زنی و می گویی تنها كسی است كه روی تو اثر گذاشته، این شاعر ناشناس كیست؟
- یك شاعر سوری بود كه زبان فرانسه می دانست. با هم دوست بودیم و من به او و شعرهایش علاقه مند بودم. اما به طور جدی تلاش نكرد. در فقر و فلاكت از دنیا رفت.
* وقتی برای اولین بار در پنجشنبه های مجله شعر شركت كردی و آدونیس بعضی شعرهایت را خواند، عده ای از حاضران تو را به رمبوی فرانسوی تشبیه كردند. چه احساسی داشتی؟
- هیچ احساسی. رمبو را نمی شناختم و شعری از او نخوانده بودم. از این حرف ها زیاد زده اند. یادم است یك شاعر و منتقد استرالیایی كه شعرهایم را به انگلیسی خوانده بود، نوشته بود: اگر بخواهیم چهار پنج شاعر بزرگ جهانی انتخاب كنیم یكی شان باید الماغوط باشد. یك شاعر استرالیایی دیگر به نام جان عصفور كه عرب تبار است معتقد است كه من زیباترین تعریف را از شعر ارایه كرده ام و منظورش شعری است كه در آن می گویم:
از تو به ستوه آمده ام ای شعر/ ای تعفن جاوید...
* وقتی می بینی كه شعرهایت به زبان های دیگر ترجمه شده چه احساسی پیدا می كنی؟
- برایم اهمیت ندارد، تازه من جز عربی زبان دیگری بلد نیستم.
* اما شاعرها همیشه تكاپو می كنند كه از طریق ترجمه شهرت جهانی پیدا كنند.
- شهرت جهانی برای من مهم نیست. برای كسی مثل آدونیس مهم است. هر سلاخی هم می تواند شهرت جهانی پیدا كند. كافی است كه سرزنش را به شیوه ای خاص ببرد، آن وقت جهانی می شود.
* رابطه تو با آدونیس به كجا كشید؟
- آخر سر آشتی كردیم. وقتی در بیمارستان بودم با من تماس گرفت. به من گفت: شعر بنوش و به ما شعر بنوشان. البته شروع اختلاف با آدونیس تقصیر من بود. همه می دانند كه ریاض الریس (روزنامه نگار لبنانی) آدونیس را دوست ندارد. آن زمان كه روزنامه المنار را در می آورد، یك بار با من مصاحبه ای كرد و من كه هشیار نبودم به آدونیس بد و بیراه گفتم.
* درباره همسرش خالده سعید كه خواهر زن توست چه نظری داری؟
- برایش احترام قائلم. یك بار به من گفت: دشمنان زیادی داری، به تو حسودی شان می شود و می خواهند اذیتت كنند. بعد هم گفت: تو بزرگترین شاعر عرب در همه ادواری.
* چه چیزی از دلخوری ات كم می كند؟
- عشق، احساس آزادی، لطف مردم، وقتی با لباس معمولی پیاده راه می افتم، مردم نگاه های مهرآمیز به من می اندازند. با مهربانی به حرف های من گوش می دهند و حتی غذا خوردنم راهم با تحسین نگاه می كنند. شاید باورتان نشود، یك روز یك نفر در خیابان به من رسید و گفت دستی را كه با آن می نویسی نشانم بده، بعد گرفت آن را بوسید. یك بار طلال حیدر (شاعر مشهور لبنانی) جلوی من زانو زد و به تعریف از من پرداخت. خواهرزاده زنم «رامه» دختر اسعد فضه (بازیگر مشهور سوری كه او را در نقش عزالدین قسام دیده ایم) یك بار دیوان آدونیس را پرت كرد و گفت: الماغوط خدای شعر است. یوسف الخال هم می گفت: الماغوط مانند یكی از خدایان یونان باستان از آسمان فرود آمده است.
* انگار از مدح و تحسین بدت نمی آید؟
- من نه تاب مدح، نه تاب توهین رادارم.
* از كودكی ات در روستای زادگاهت «سلمیه» چه به یاد داری؟
- تا نوجوانی آنجا بودم. در رؤیاهایم با دختر عمو یا دختر دایی ام ازدواج می كردم و بچه دار شدم. اما سرنوشت برایم خواب دیگری دیده بود.
* از شكل و شمایل پدر و مادرت چه به یاد داری؟
- مادرم شیرزنی بود. او ما را بزرگ كرد. همیشه زانو درد داشت. در جوانی زانویش آسیب دیده بود و نمی توانست آن را تا كند. پدرم آدم بسیار ساده ای بود. مردی بی آزار كه كشاورزی می كرد و همیشه بدهكار بود و بدهكار هم از دنیا رفت. غذای ما همیشه سیب زمینی بود كه آن را از سر زمین می آوردیم.
چهره زیبای مادرم دائماً جلوی چشمم است. هم مهربانی و هم سختگیری هایش را به یاد دارم. یك بار اواخر عمر برای دیدن من به دمشق آمد. هشتاد سال داشت و هنوز از رنگ و لعاب قدیم در او اثر بود. وقتی كه در زندان بودم مادرم با اتوبوس از ده می آمد كه در پشت میله ها با من ملاقات كند.
* از درس و مدرسه بیزار بودی، درباره تحصیلت بگو.
- سرنوشت بازی ها دارد. من روستازاده در هنرستان كشاورزی «غوطه» ثبت نام كردم.
* واقعاً در رشته كشاورزی درس می خواندی؟
- كم خواندم. یادم است كه دبیری فلسطینی داشتیم كه خیلی سختگیر بود. یك بار بدون آن كه از من سؤال كند نمره نوزده به من داد و همكلاسی هایم از حسادت دیوانه شدند. او همیشه ساكت بود و من سكوتش را دوست داشتم. شاید هم از او یاد گرفته ام كه ساكت باشم.
* پس تحصیلت را ادامه ندادی؟
- پیاده از مدرسه فرار كردم و دیگر هیچ وقت درس نخواندم.
* ماجرای زندان اولت چه بود؟
- سال ۱۹۵۵ به خاطر طرفداری از حزب قومی به زندان افتادم.
* حزبی بودی؟
- نه من از حزب بدم می آید. تك رو هستم، تنهایی را دوست دارم.
* پس ماجرا چه بود؟
- جوانكی فقیر بودم و دلم می خواست با كسانی رفت و آمد داشته باشم. آن موقع در روستای ما سلمیه همه اش حرف حزب و تحزب بود. دو تا حزب فعال بودند. یكی حزب بعث دیگری حزب قومی. من حزب قومی را انتخاب كردم كه نزدیك خانه مان بود و در دفترش «والور» داشت و گرم بود. مرامنامه حزب را نخوانده بودم و در جلسات شان هم خمیازه می كشیدم و چرت می زدم. یادم است وقتی كه از رؤیاهای حزب حرف می زدند من در رؤیای بالش و متكایی بودم كه سرم را روی آن بگذارم. همین كه كمی گرم می شدم، در می رفتم. یك بار به من مأموریت دادند كه برای حزب كمك های مردمی جمع كنم. وقتی پول هایی كه جمع كردم، اندازه پول یك شلوار شد، آن را برداشتم و زدم به چاك.* پس به حزب پایبند نبودی؟
- هیچ وقت. اما به خاطرش به زندان افتادم. البته حرف من این طور تعبیر نشود كه من حس ضدیت با ظلم و فقر و استبداد ندارم. نه، از سیاست و حزب خوشم نمی آید. با این حال اعتراف می كنم كه «انطوان سعاده» (رهبر حزب) را دوست داشتم و برایم قابل احترام بود. اعدام كردنش هم ضربه روحی بزرگی به من زد.
* چیزی درباره اش نوشتی؟
- از دار زدنش خیلی ناراحت شدم، اما چیزی ننوشتم و اعتراف می كنم كه من اصلاً كتاب هایش را نخوانده ام. من با عمل اعدام مخالفم. حتی ترور تروتسكی هم خیلی برای من دردناك بود.
* مثل بعضی از مبارزان عرب به تروتسكی تمایل داشتی؟
- من تروتسكی را دوست داشتم. اما از كمونیسم خوشم نمی آید.
* برگردیم به زندان. چند بار زندانی شدی؟
- دو بار. بار اول در ۱۹۵۵ نه ماه و بار دوم در سال ۱۹۶۱ سه ماه و هر ماه برای من چند سال بود.
* زندان نگاهت را به زندگی عوض كرد؟
- خیلی. اوایل فكر می كردم زندان برای دزدها و آدم كش هاست. وقتی به زندان افتادم چیزی در من فروپاشید. تمام نوشته های من برای رهاشدن از آن تجربه تلخ و ناگوار است. مبالغه نمی كنم اگر بگویم كه امید من به زندگی در زندان لطمه خورد و همین طور هم احساس شادی در من از بین رفت. آن جا سنگدلی و هراس حاكم بود. تحمل آن همه ظلم و توهین را نداشتم. هیچ وقت سنگینی پوتین مأمور شكنجه را فراموش نمی كنم. او عرق می ریخت و شكنجه مان می داد. بدتر از همه این كه هنوز هم درك درستی از اتهامم ندارم. من جوانی روستایی و بچه كشاورزی ساده بودم و از دنیا هیچ چیز نمی دانستم. بر خوردنم با اعضای این حزب برای تفریح بود و اصلاً سیاسی نبودم.




یكی از جلسات مجله «شعر»؛مجله ای كه آدونیس سردبیر آن بود. به ترتیب از راست:محمد الماغوط (جلو)، یوسف الخال، آدونیس، انسی الحاج.
* در زندان چه یادگرفتی؟
- خیلی چیزها. به ما درس شلاق و باتون و پوتین نظامی می دادند. آنجا بود كه تیرگی زندگی برایم آشكار شد. آنجا چیزی در من شكست كه تا امروز نتوانسته ام بازسازی اش كنم. احساس امنیت را از دست دادم و از آن به بعد همیشه نگران بوده ام.
* جایی گفته بودی كه با آدونیس در زندان آشنا شده ای.
- درست است. در دو سلول روبه روی هم زندانی بودیم.
* اما آدونیس توانسته است از تجربه تلخ زندان عبور كند.
- او نوع دیگری است. نمی دانم چه كار كرده كه توانسته است، فراموش كند.
* در زندان چیزی می نوشتی؟
- یادداشت هایی كرده بودم كه وقت آزاد شدنم توی لباس زیرم پنهان كردم.
* گویا شعر بلند «قتل» را هم در زندان گفته ای.
- نمی دانستم كه شعر است. به همان شكل كه نوشته بودم چاپ شد، بعد مورد استقبال قرار گرفت و گفتند شعر سپید است.
* امروز این شعر را چطور می خوانی؟
- با درد.
* مگر همین شعر باعث شهرتت نشد؟
- چرا، زندان مرا شاعر كرد و باعث شد كه زندگی و زن و آزادی و آسمان ... را بفهمم.
* پیش از زندان، شعر گفته بودی؟
- مشق هایی كرده بودم. اما ورود من به دنیای شعر با همین منظومه بود.
* پشت میله ها، وقتت چطور می گذشت؟
- با سیگاركشیدن، با ترس و نگرانی. همیشه در رؤیا فرو می رفتم. كتاب می خواندم، خیلی كتاب می خواندم.
* كتاب ها را چطور به دست می آوردی؟
- دوست عزیزم زكریا تامر (قصه نویس سوری) به ملاقاتم می آمد و برایم كتاب می آورد.
* حالا كه زندان «المزه» تعطیل شده، فكر كردی كه سری به آن جا بزنی؟
- نه، تحمل ندارم.
* درباره زندانیان اندیشه چه نظری داری؟
- دل من با همه شان است. با زندانی كردن سیاستمداران و صاحبان فكر با هر مشربی مخالفم. دور از انصاف است كه در دنیا یك زندانی سیاسی هم وجود داشته باشد.
* همیشه از باورهای ثابتی حرف می زنی. این باورها با گذشت زمان تغییر نكرده اند؟
- باورها هیچ وقت عوض نمی شوند. ثابت های من: آزادی، شرافت، شهامت و لقمه نان همراه با احترام هستند. من واقع بینم و دوست ندارم مسائل را پیچیده و فلسفی كنم. من شاعر تصویرم نه شاعر اندیشه. تصویرهای من خیلی واضح و ملموسند.
* دگرگون كردن جهان، ذهن بسیاری از شاعران را به خود مشغول كرده است. تو را چه؟
- به من ربطی ندارد. من نمی خواهم جهان را عوض كنم. برای من كلمه از همه چیز مهمتر است. من به انقلاب همراه با گلوله و خونریزی معتقد نیستم. من شاعرم و از خون بدم می آید.
* میان شعر و مقاله ات مرزی نیست؟
- درست است؛ در نوشته های من مرزی وجود ندارد. من فقط می نویسم. گاهی این نوشته ها شعر می شود و گاهی هم مقاله! برای من همه چیز موادی برای نوشتن محسوب می شود؛ حتی آب دهان! اما تو باید بدانی چطور و روی چه كسی آب دهان بیندازی! هر كلمه ای می تواند شاعرانه باشد فقط باید در جایگاه خودش قرار بگیرد.
* نوشته هایت سرشار از طنز است.
- طنز یك نوع روان كاری است. من شوخ طبعی را دوست دارم و از تلخی بدم می آید.
* تنها یك رمان داری با عنوان «تاب» . در این رمان «فهد تنبل» و «غیمه» خودت و همسرت سنیه صالح نیستید؟
- من این رمان را آن طور كه چاپ شد، ننوشته ام. ریاض الریس كه مجله «الناقه» را راه انداخته بود آمد سراغ من و مطلب خواست. متنی را كه در زمان زندان نوشته بودم و پیش مادرم پنهان كرده بودم به او دادم. بیست و پنج سال از زمان نوشتنش می گذشت. متن من خیلی تلگرافی بود. آنها تلگراف ها را بازنویسی كردند. عنوان رمان و نام شخصیت زن را هم خودشان انتخاب كردند.
* چرا خودت بازنویسی نكردی؟
- نوشتن رمان حوصله می خواهد و به منطق خاصی نیاز دارد كه من ندارم.
* آثار كامل همسرت سنیه صالح به زودی منتشر می شود. چه احساسی داری؟
- خیلی خوشحالم. سنیه شاعر بزرگی بود. باید پیش از اینها به فكر چاپ آثارش می افتادند. خیلی در حقش كوتاهی كرده اند.
* فكر نمی كنی كه نام الماغوط به شعر او ستم كرده؟
- چرا، نام من او را تحت الشعاع قرار داده است. اما من همیشه گفته ام او شاعر بزرگی است و باید حقش ادا شود. مجموعه شعر «گلهای مذكر» یك قله است. تمام شعرهای این دفتر را در بستر مرگ سرود.
* رابطه شما به عنوان دو شاعر چطور بود؟
- من شعرهایم را پیش از چاپ برای او می خواندم. اما سنیه شعرش را قبل از چاپ به من نشان نمی داد. آدونیس وقتی می خواست نظر سنیه را بشنود از ترس می مرد. سنیه دقت نظر شاعرانه عجیبی داشت.
* سنیه صالح به عنوان یك زن هم مظلوم واقع شد، این طور نیست؟
- درست است. او نسیمی گذرا بود.
* اگر یك بار دیگر با هم زندگی كنید، زندگی جدیدتان چطور خواهد بود؟
- به همان شكل قبل. نه من تغییر می كنم نه او. من بعد از سنیه ازدواج نكردم و این جا یك راز را با تو در میان می گذارم؛ سنیه و خواهرش خالده سعید از دست نامادری خیلی رنج كشیده بودند. بعد از فوت مادر، پدرشان دوباره ازدواج كرد. من چنین كاری نكردم مبادا دخترهایم به همان سرنوشت دچار شوند. وقتی سنیه در حال احتضار بود دست روی زانوی من زد و گفت: تو نجیب ترین مرد تاریخی.
* چطور با او آشنا شدی؟
- در بیروت و در خانه آدونیس. آن موقع مجله شعر از من چند شعر چاپ كرده بود. سنیه از شعرهای من تعریف كرد و بعد علاقه ای به هم پیدا كردیم و بعد هم ازدواج.
* از این كه تحصیلت را ادامه ندادی پشیمان نیستی؟
- پشیمانم از این كه خواندن و نوشتن یاد گرفته ام. كاش در ده می ماندم و گوسفند می چراندم.
مترجم :موسی بیدج
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید