یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پایبندی به عمل انقلا‌بی


پایبندی به عمل انقلا‌بی
او به سال ۱۳۱۵ در محله آب‌انبار معیر در جنوب تهران در خانواده تنگدستی چشم به جهان گشود. پدرش از دوستداران نهضت جنگل بود. او با از دست دادن پدرش در کودکی بیشتر با فقر آشنا شد. با این همه، او توانست تحصیلا‌ت خود را ادامه دهد و وارد هنرستان صنعتی شود. در این هنگام برای امرار معاش ناگزیر از کار شب در کارگاه‌های خصوصی بود. وضع مالی وی چنان بود که گاه ناچار از ساختن با حداقل معاش می‌شد. وی در سال ۱۳۳۷ در هنرسرای عالی فنی تهران (دانشکده علم و صنعت کنونی) در رشته مهندسی جوشکاری ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۴۱ فارغ‌التحصیل شد. این سال‌ها دانشگاه تهران قلب مبارزات ضداستبدادی بود و او نیز در صف اول این مبارزه قرار داشت. او از سال‌های نوجوانی، همانند بسیاری از همگنان خود به فعالیت سیاسی جلب شده بود. ‌
او خود می‌نویسد: ‌
در زمان دولت رزم‌آرا بود که دیگر به سیاست کشیده شدم، به دلا‌یلی که ریشه‌های آن باز هم به گذشته‌های دورترم باز می‌گشت. خیلی زود به <پان‌ایرانیزم> کشیده شدم. یکی از یاران <سازمان پان‌ایرانیزم> پرچمدارهای مهرداد‌یون شدم. پس از خیزش شهری - خیابانی سی‌ام تیر ۱۳۳۱ بود که از این سازمان جدا شدم و نه به دلیل اینکه از شوونیسم پان‌ایرانیستی دور شده بودم. اصولا‌ مرامی در میان نبود. مگر پان‌ایرانیست‌ها <مرام> و یا <ایدئولوژی> هم دارند؟ مرامشان چیست؟ جداشدنم از از پان‌ایرانیست‌ها از گرایش‌های شوونیستی‌ام نکاست که آنها را فزونی نیز داد.
چنانکه بعدها با تنی چند از دوستان همکلا‌س و هم‌محل خود جرگه‌ای چند نفری سامان دادیم که هدف آن را با نهایت خاکساری در شعار <ایران برتر از همه> تبلور داده بودیم. ‌
با گذشت باز هم بیشتر زمان از روی کودتای انگلیس - ارتجاع - آمریکا و اندک مطالعه‌ای که پیگیری می‌کردم، رفته‌رفته به سوی مارکسیسم کشیده شدم. ولی چگونه برای من مقدور بود که به گوهر مارکسیسم و ارزش‌های تاریخی، ‌فلسفی و اخلا‌قی و دیدگاه‌های جهانی آن، به گونه‌ای زنده و ریشه‌ای پی ببرم؟ راستی را که مارکسیست‌شدن‌های ما هم از آن حرف‌ها بود و هست. چه پرشکوه است فروتنی همه ما که حتی بدون خواندن ولو یکی از آثار مارکس، مارکسیست می‌شویم! و آن هم مارکسیستی ناب و چیره به سراپای فلسفه و رهنمودهای آن و آن هم به گونه‌ای زنده. ‌
او با طعنه می‌افزاید:
به هر رو، من نیز این روش خاکی را پیدا کردم که بدون درنگ خود را یک مارکسیست آگاه و تمام‌عیار بدانم. [اما] دور و بر آغاز دهه ۱۳۴۰ بود که با جریان بی‌نامی که بعدها نیک‌طبعان بدان نام <مارکسیست‌های آمریکایی> دادند، آشنا و همبسته شدم. در این جریان نیز هرگز از <تنگ‌نظری‌های مالی> پالوده نشدم. زمانی که جنگل را نوشتم البته دیگر <مارکسیست‌های آمریکایی> هم وجود عینی نداشتند. با این همه، ارزش‌های چیره بر اندیشه من هنوز از مایه ناسیونالیستی خود پالا‌یش نیافته بود.
لیکن در روند جنگل و به دنبال آن، دیگر رفته‌رفته دریچه نوینی به سوم گشوده شد که گمان می‌کنم از <تنگ‌نظری‌های ملی> مایه نگرفته باشد.
این دریچه نوین، دریچه‌ای است که در نوشته شورش ]انقلا‌ب[ مشخصاتی از آن را تصویر کرده‌ام. اینک نیز با همه سرگردانی‌ها و گرفتاری‌هایی که وجود دارد باز هم در تکمیل آن می‌کوشم. ‌
پس از پایان تحصیلا‌ت دانشگاهی، او همچون شاگرد ممتاز، بورسی برای سفر به آمریکا دریافت داشت که مقامات با اشکال‌تراشی‌های بسیار او را از پذیرفتن آن منصرف کردند. آنگاه او را برای تدریس به محمدیه کاشان فرستادند تا از محیط مبارزاتی تهران دور کنند. او این شغل را پذیرفت و عازم آن دیار شد، اما محیط آنجا برای مبارزه گسترده‌ای که مدنظر داشت، کافی نبود. در محمدیه، او در کنار اتاق باغبان هنرستان اتاقی برای خود برپا کرد و با زیلویی و مجموعه کتاب‌هایش زندگی ساده‌ای را آغاز کرد. آموزش او به نحوی بود که هر روز بر تعداد شاگردانش، در درون و برون افزوده می‌شد. اما دوری از تهران و ناتوانی در ادامه مبارزه جدی - تبعیدی ناگفته- او را طی این سال‌های نخست رنج می‌داد و افسرده می‌کرد. ‌
سرانجام با کوشش دوستانش در تهران موفق شد براساس کارنامه پزشکی‌اش وزارت آموزش و پرورش را قانع کند که دستور به انتقالش به تهران را صادر کنند؛ وی در سال ۱۳۴۵ به تهران بازگشت. او اکنون در هنرستان صنعتی هفت‌چنار مشغول به تدریس شد و به مدت چند سال در این سمت باقی ماند. طی این سال، هر کجا که بود به قرائت، تحقیق و نگارش ادامه داد. ‌
طی این سال‌ها تماس خود را با گروه‌های دانشگاهی گسترش داد تا بتواند میان دانشجویان یارگیری کند و از طریق تحقیقاتی که طبق کنترات‌های کوتاه‌مدت برای موسسه تحقیقات اجتماعی انجام می‌داد، موفق به سفر به مناطق مختلف کشور شد و خود را با زندگی مردم عادی بیشتر آشنا می‌کرد. از جمله کسانی که در این دوران با آنان آشنا شد و در مورد مسائل ایران بحث می‌کرد جلا‌ل آل‌احمد بود.
او در نیمه دوم مردادماه ۱۳۴۸ برای دیدار آل‌احمد به اسالم رفت و عکسی با او گرفت که در این کتاب به چاپ می‌رسد. ‌
سرانجام با تشکیل یک گروه مسلحانه در سال ۱۳۵۰ بود که او ناگزیر از ترک تدریس و ورود به زندگی مخفی شد. در سال ۱۳۵۱ با لو رفتن طرح <عملیاتی ذوب‌آهن> به قول خودش <پاک فراری> شد. در همین سال با گروه نادر شایگان (شام‌اسبی) آشنا شد. نادر شایگان که پیش از آن با لنینیسم برخورد انتقادی کرده بود و آن را مردود دانسته بود، پس از مطالعه و پذیرش خطوط نظری کتاب انقلا‌ب با گروه او مشترکا <جبهه دموکراتیک خلق> را تشکیل داد که نامی درون‌سازمانی بود. ‌
پس از کشف آزمایشگاه نظامی جبهه، نادر شایگان، حسن رومینا و نادر عطایی به دست ساواک به قتل رسیدند و عده دیگری از اعضای سازمان نیز دستگیر شدند. در خرداد ۱۳۵۲ او به همراه بقایای اعضای جبهه به چریک‌های فدایی خلق پیوست. فداییان یاران او را در شاخه‌های گوناگون سازمانی پخش کردند. تنها او و فاطمه سعیدی (<رفیق مادر>) را به همراه دو فرزند خردسالش به نام‌های ناصر و ارژنگ (نام‌های سازمانی دانه و جوانه) همچون اعضای یک تیم به مشهد (عملا‌ تبعید) اعزام داشتند و تحت رهبری یک نفر از فداییان به نام علی‌اکبر جعفری قرار دادند. (فرزند دیگر <رفیق مادر> به نام ابوالحسن قبلا‌ به تیم دیگری از فداییان فرستاده شده بود).
پس از مدتی درگیری‌های فکری (بحث پیرامون انقلا‌ب) و اعمال شیوه‌های غیردموکراتیک از جانب فداییان بر ضد شعاعیان ، <رفیق مادر> به سبب سهل‌انگاری مسوول مشهد، جعفری دستگیر شد؛ شعاعیان ناچار به تنهایی از فداییان جدا شد و به تهران بازگشت تا بتواند گروه خود را از نو سازمان دهد. برخی از اعضای پیشین جبهه به قتل رسیده و برخی دیگر به زندان افکنده شده بودند که به هنگام پیروزی انقلا‌ب آزاد شدند. این را هم نباید ناگفته گذارد که در همین زمان (پس از انتشار انقلا‌ب توسط مزدک در ایتالیا) یکی از همکاران قدیمی شعاعیان به نام پرویز صدری ناپدید شد و تا مدت‌ها اینگونه به نظر می‌آمد که وی باید به دست عمال ساواک کشته شده باشد. در چنین صورتی مسلما، همچون موارد دیگر، می‌بایستی محل دفن او پس از سقوط رژیم سابق از طریق بررسی دفتر‌های ثبت ساواک کشف می‌شد، اما چنین نبود. این امر می‌رساند که او باید به احتمال قوی از سوی گروه‌هایی که با شعاعیان و یارانش توافق نداشتند به قتل رسیده باشد.
آنچه انگشت اتهام جدی را به سوی مسوولا‌ن فداییان آن زمان متوجه می‌کند، نامه‌ای است که یکی از آنان (حمید اشرف) به اشرف دهقانی در خارج از کشور نوشته بود و میکروفیلم آن در یورشی به اقامتگاه موقت وی توسط پلیس آلمان به دست ساواک رسید. این نامه چند ماه بعد در کیهان به چاپ رسید و اخیرا نیز در یک مجموعه از اسناد ساواک مجددا چاپ شده است. در این نامه نویسنده به رفقایش اعلا‌م می‌داشت که طی یک <تصفیه> سازمانی سه نفر عنصر <ناصالح>، <محاکمه> و اعدام شده بودند.
یکی از این سه نفر بدون تردید منوچهر حامدی، دبیر پیشین کنفدراسیون و عضو قدیمی جبهه ملی بود که از طریق <جبهه ملی ایران در خاورمیانه> در چارچوب همکاری و <پروسه تجانس> با فداییان به نزد آنان به تهران اعزام شده بود. حامدی هم مانند پرویز صدری ناپدید شده بود و در اسناد ساواک نیز کوچک‌ترین ردپایی از او یافته نشده است و چون ساواک او را به قتل نرسانده بود، او باید همانند صدری یکی از آن سه نفر <ناصالحی> بوده باشد که توسط فداییان مشمول‌<تصفیه> شده بود. باید یادآور شد که <رفقای> تشکیلا‌تی پیشین حامدی، به‌رغم پرسش‌های مکرر، هرگز حاضر نشدند کوچک‌ترین اطلا‌عی در مورد سرنوشت او در اختیار دیگران قرار دهند. نفر سوم هم باید یکی از افراد جوان سازمان بوده باشد که شناخته نشده است. ‌
پس از بریدن از فداییان که بیش از پیش مسموم شیوه‌های استالینی - توده‌ایستی بودند، او سخت افسرده بود، اما امیدواری خود به مبارزه را از دست نداد. او کتاب انقلا‌ب را چاپ و مخفیانه پخش کرد. او نوشته‌های خود را برای دوستان قدیمی‌اش در دوران دانشجویی در تهران به اروپا فرستاد، با این امید که آنان آن کتب را در میان دانشجویان خارج از کشور پخش خواهند کرد. اما هیچ کدام از این مدعیان دموکراسی اقدام به چاپ آنها نکردند و نوشته‌ها را در انبان‌های خود <محفوظ> می‌داشتند. توطئه سکوت مرگبار همچنان بر نوشته‌های او حاکم ماند و فداییان برای سرکوب وی نام <جذامی>، <تروتسکیست> را بر او نهادند تا او را در خارج از سازمان نیز منفرد کنند. اتخاذ این تاکتیک از این رو بود که در میان چپ ایران تفکر توده‌ایستی غالب بود و هر کس که کوچک‌ترین انتقادی به استالین یا لنین داشت با برچسب <تروتسکیست> طرد و منفرد می‌شد - غافل از اینکه تروتسکی خود لنینیست بود و تا مرگ لنین نزدیک‌ترین همکار او به شمار می‌آمد. این ارثیه تفکر استالینی بود که از حزب توده به عمده جریان‌های چپ سرایت کرده بود و به آن لطمات سنگینی وارد آورد. ‌
در این زمان او نسخه‌ای از انقلا‌ب را برای انتشارات مزدک در ایتالیا فرستاد. مزدک با افزودن مقدمه‌ای انتقادی آن را چاپ و پخش کرد. در این هنگام بود که یکی از فداییان (حمید مومنی) که ظاهرا نظریه‌پرداز سازمان به شمار می‌رفت، سرانجام به خواست شعاعیان اجابت گفت و نقد آن کتاب را تحت عنوان شورش نه، قدم‌های سنجیده در راه انقلا‌ب نوشت. شعاعیان به نوبه خود به این جوابیه پاسخ داد: پاسخ‌های نسنجیده به قدم‌های سنجیده و هر دوی آنها را برای انتشارات مزدک فرستاد که به زودی چاپ و منتشر شدند. او همچنین نامه‌های سرگشاده خود خطاب به فداییان را که برایشان فرستاده بود و بی‌جواب مانده بودند برای مزدک فرستاد و آنها نیز توسط انتشارات چاپ و پخش شدند - امری که کازار زشتی را از جانب مباشران و هواداران فداییان، در خاورمیانه، اروپا و آمریکا بر ضدشعاعیان و ناشر آثار او به راه انداخت.
واماندگان سیاسی، به جای بحث تئوریک به پراکندن شایعات پلید دست یازیدند تا ناشر مزدک را از میدان به در کنند - که کوششی عبث بود. ‌
مصطفی شعاعیان به هنگامی که دست‌اندرکار تدارک ادامه مبارزه و نیز ارسال مجموعه نوشته‌هایش برای مزدک بود، در روز ۱۶ بهمن ۱۳۵۴، ۵ فوریه ۱۹۷۶ (یک ماه پس از یورش پلیس آلمان و دستگیری اشرف دهقانی و ضبط اسناد مراودات او با درون کشور) در خیابان استخر مورد هجوم عمال ساواک قرار گرفت و پس از یک مقابله مسلحانه شدیدا زخمی شد و جنازه (نیمه جان)اش توسط عمال ساواک به کمیته مشترک منتقل شد. به هر رو، او قرص سیانورش را جوید تا مگر زنده به دست ساواک نیفتد. در محل کمیته مشترک، مسوولا‌ن بالا‌ی ساواک که باورشان نمی‌شد سرانجام توانسته بودند این نظریه‌پرداز چپ برجسته و کارآمدترین مرد کار سیاسی مخفی در ایران را به چنگ آورند، چند نفر از همرزمان زندانی او را به سر جنازه وی بردند تا هویت او را قطعا تشخیص دهند. عمال ساواک از خوشحالی در پوست خو نمی‌گنجیدند. ‌
ساواک خود تشخیص داده بود که نمی‌شد شعاعیان را به آسانی به دام افکند. برخی روایت قتل تصادفی او را توسط یک پاسبان همچنان باور دارند که انتشارات مزدک پس از آن قتل از قول رابطش برای نخستین بار نشر داد؛ اما اکنون با هویدا شدن برخی جزئیات نمی‌توان کشف و زخمی کردن او را از یکسو، به شک بردن یک پاسبان معمولی که از ترس عرق می‌ریخت و از دیگر سوی، به ناتوانایی شعاعیان در دفاع مسلحانه و نیز در فرار از آن محل نسبت داد. در این سرگذشت کوتاه جای آن نیست که به این مسئله پیچیده به دقت پرداخته شود. تنها باید پرسید چرا معلوم نیست رزمنده‌ای چون شعاعیان که رودرروی پاسبان ایستاده بود و برای دفاع از خود اسلحه هم کشید، نتوانست او را از پای درآورد، اما همان پاسبان وحشت‌زده با دستی <لرزان> موفق شد شعاعیان را که در این فاصله به پیاده‌روی دیگر خیابان جهیده بود، چنان با یک تیر بزند که او را در آن نقش بر زمین سازد و شعاعیان قادر نشود به فرار خود ادامه دهد. مهارت پاسبان وحشت‌زده با دست‌های لرزان و در عین به کار بردن تاکی - واکی برای دریافت کمک از کلا‌نتری محل باید در تیراندازی به مراتب بهتر از قهرمان‌های فیلم‌های هالیوودی بوده باشد و باید شایستگی دریافت جایزه بهترین هنرپیشه سال را داشته بوده باشد!
آنچه می‌دانیم و روشن شده است این است که در آن ساعات صبحگاهی منطقه حوالی خیابان استخر در محاصره نیروهای ساواک بود. بنابر گفته یک زن جوان حامله که در آن ساعت به قصد دیدار پزشک از خانه خارج شده بود، ماموران مدتی از حرکت او مانع شدند و او را مجبور ساختند که در آستانه منزلی پناه بگیرد تا پس از پایان عملیات به او اجازه حرکت دهند. زن باردار نقل کرده است که تعداد زیادی عمال مسلح ساواک در آن منطقه جمع بودند و پس از باز کردن رگبار مسلسل به روی شعاعیان بود که آنان توانستند به او نزدیک شوند. در برابر این شهادت آن زمان، <شاهدان عینی> در محل نمی‌توانند پس از نزدیک به ۳۰ سال برای رویدادی که به <سرعت برق> اتفاق افتاده بود منبع معتبری شناخته شوند. ‌
همچنین گزارش رسمی ساواک را نیز نمی‌توان منعکس‌کننده عین برنامه اجرا شده دانست، چه در صورت وجود توطئه‌ای توسط شخص خائن همکار ساواک، نمی‌توان انتظار داشت که سازمان امنیت در گزارش رسمی رویداد سخنی از همکاری یک خائن به میان آورد. شخصی باید مخفیگاه و آمد و شدهای شعاعیان را به ساواک لو داده بوده باشد. اگرچه اجراکننده احتمالی این خیانت بزرگ هنوز کشف نشده است، اما پس از انقلا‌ب پاسبان یونسی که ظاهرا نخستین تیر را بر او انداخته بود، دستگیر و اعدام شد و بدینسان پرونده قتل او بسته شد. به هر رو، کشف محل تردد شعاعیان، ورنه یکی از خفاگاه‌های او، پس از لو رفتن اسناد فداییان در آلمان تعمق‌برانگیز است.اگر ساواک موفق نشده بود که در بهمن ۱۳۵۴/ فوریه ۱۹۷۶ او را به قتل برساند و او تا یک سال دیگر، تا آغاز جوانه‌های انقلا‌ب، زنده مانده بود، مسلما در فضایی که هر روز بازتر می‌شد، این بخت وجود می‌داشت که وی بتواند با توانایی‌های فکری و سازمانی‌اش بخش مهمی از نیروهای چپ را که به دنبال توده‌ایسم کشانده شده بودند از هلا‌کت سیاسی نجات دهد. حادثه <کوچکی>‌که عاقبت سنگینی برای آتیه ایران در برداشت. ‌
مصطفی شعاعیان پژوهشگری بسیار جدی، نظریه‌پرداز انقلا‌بی و نویسنده‌ای پرکار بود. نوشته‌های او هم به امور جاری سیاسی مربوط می‌شد و هم به مسائل تئوریک. او انسانی فروتن نیز بود و بالا‌تر از همه، با خشک‌مغزی تئوریک و سیاسی در جبهه اپوزیسیون مبارزه می‌کرد. متاسفانه، به علت اختناق حاکم در ایران و جزم فکری اپوزیسیون چپ ایران که در حصار مارکسیسم - لنینیسم اسیر بود، مصطفی شعاعیان نتوانست به همه ادبیات تاریخی و تئوریک مودر علا‌قه خود و ضروری برای یک متفکر انقلا‌بی دست بیابد. اگر او توانسته بود با تسلط به یک زبان اروپایی و مدتی اقامت در غرب با امور تاریخی و مسائل تئوریک بیشتر آشنا شود، مسلما می‌توانست با دید وسیع‌تری به مسائل مبتلا‌ به جامعه ایران بنگرد. اما پایبندی او به عمل انقلا‌بی، این اندیشمند برجسته را از انکشاف استعدادها و دانش‌تئوریک و تاریخی محروم ساخت. به هر تقدیر، با همه دشمنی‌های بلا‌انقطاع چپ سنتی (استالینیستی - توده‌ایستی) و کارشکنی‌ها در راه او، تجربیات پس از انقلا‌ب صحت نظر او را در مورد چپ سنتی، چه در زمینه منش فکری (جزم‌گرایی) و چه در قلمرو رفتار سیاسی (اپورتونیسم) نشان داد. با اینکه آثار مصطفی شعاعیان در محیط بسیار محدودی قرائت می‌شد، تاثیر او بر تاریخ ایران در آینده به مراتب بیش از آن است که مخالفان او حاضرند در مورد او بپذیرند.
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید