چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


مرد شروع های دوباره


مرد شروع های دوباره
در نگاه اول، «بهروز» ممکن است شرکتی مثل همه شرکت‌های دیگر باشد؛ اما در نگاه‌های بعدی این‌طور نیست. «بهروز» آن قدر برای خودش اسم و اعتبار کسب کرده که حالا هویتی اقتصادی دارد و نمادی از عقب ننشستن‌های یک آدم و یک گروه است؛ گروهی که یاری‌دهنده و پشتیبان او بوده اند.
«بهروز» امروز یک شرکت تجاری و اقتصادی صرف نیست که بردن نامش تبلیغی غیرمستقیم برایش باشد، بلکه یک نوع تفکر است؛ تفکری که این روزها سخت به آن محتاجیم.
● برداشت فرهنگی
گروه صنایع غذایی بهروز، که شعارهای معروفش همان «دوست من سلام» است و «همیشه و هر روز، با محصولات بهروز»، سال ۵۶ پا گرفت؛ در جایی کوچک، با فکر بهروز فروتن و همسرش و چندتایی از اعضای خانواده.
حالا این جای کوچک، چند جای بزرگ شده است و کلی اعتبار و عزت و احترام برای خودش کسب کرده. حالا ۱۵۰۰ نفر در این جا مشغولند. حالا آنها فقط به پول در آوردن و تولید مواد غذایی فکر نمی‌کنند، بلکه دنبال کارهای فرهنگی هم هستند؛ مثلا این که نخستین شریک یونیسف ایران باشند؛ این که بخش فرهنگی برای کارخانه‌شان راه بیندازند و این بخش فرهنگی، کلی کارهای اجتماعی و تبلیغی کند؛ مثل جشنواره کمک به کودکان سرطانی، سخنرانی‌ بهروز فروتن در همایش‌های‌ کارآفرینی دانشگاه‌های کشور، راه‌اندازی بازار خیریه برای کمک به سرطانی‌ها و...
▪ برداشت اول
بهروز فروتن متولد ۱۳۲۴ است، بچه امیریه تهران. از همان بچگی وضع بدی نداشتند، اما پدرش هیچ نمی‌خواست پسرش مزه کار و سختی را فراموش کند: « بچه باید جوهر کار داشته باشه.» به خاطر همین از همان بچگی، تابستان که می رسید، بهروز را راهی مغازه‌ کاسب‌های مختلف می‌کرد. جای بامزه داستان این جاست که خود پدرش، یواشکی به کاسب‌ها پول می‌داد تا حقوق پسرش را به او بدهند: «تقریبا همه زندگی‌ام را کار کرده‌ام. باعث همه‌اش هم پدرم شد. جوهره کار و عشق به کار را او در من کاشت. این شد که زندگی‌ام با کار معنی دارد، نه بدون کار.»
▪ برداشت مجدد
وقتی درس آقای فروتن تمام شد، سریع رفت دانشگاه تهران و مدیریت خواند. بعدش هم دل داد به درس دادن و مدیریت مدرسه. «البته مشغله‌های دیگری هم داشتم و مجبور بودم کنار معلمی، کار پیمانکاری هم بکنم. همه چیز داشت خوب جلو می‌رفت، اما ناگهان همه چیز به هم ریخت. چرا؟ چون به یک نفر اعتماد کردم که نباید می‌کردم. دوباره مجبور شدم همه چیزم را بفروشم و از صفر شروع کنم. حتی خانه‌ام را هم فروختم. اجاره‌نشین شدیم. تنها کاری که از دستم بر می‌آمد، این بود که بروم سراغ محصولات غذایی و در همان زیرزمین خانه اجاره‌ای، کار کنم. یادش به خیر، یک ژیان بود و ساعت ۳ صبح و افتادن به جان میوه‌های میدان. همسرم رب و ترشی و چیزهای دیگر درست می‌کرد و من هم با همان ژیان، می‌بردم فروشگاه‌ها و مغازه‌ها که بفروشمشان.»
▪ برداشت متکلم وحده
«من شروع مجدد، زیاد داشته‌ام؛ مثلا ً یک بار، بعد همین کاری که توی ِ زیرزمین خانه راه انداختیم، کلی قرض کردیم و طلا فروختیم. حتی حلقه عروسی‌مان را فروختیم. بعدش یک کارگاه اجاره کردیم. درست همان موقعی که باید می‌رفتم و بعد از کلی این در و آن در زدن مجوز بهداری و سازمان صنایع را بگیرم، به من زنگ زدند. خبر این بود که کارگاهم آتش گرفته. شانس بد مرا ببینید؛ آتش‌نشان‌ها تا رسیدند، دوزاری‌شان افتاد که تانکرهاشان آب ندارد! این شد که همه کارگاه و وسایل آن، توی آتش سوخت و جزغاله شد. دوباره شروع کردم. آهن‌آلاتی را که مانده بود، فروختم و دوباره کاری دیگر را شروع کردم.»
▪ برداشت آخر
زندگی بهروز فروتن، پر است از این شروع کردن‌های دوباره. حالا او یکی از کارآفرینان شناخته‌شده این مرز و بوم است. حالا کارخانه‌اش کلی درآمد دارد. حالا کلی آدم، چشم به دهان او هستند که ببینند چه می‌گوید و چه می‌خواهد. حالا او از قهرمانان صنایع کشور است و مدیر عامل شرکت صنایع غذایی بهروز و بیش از صد تا لوح و تقدیرنامه دارد. با این حال، او هم مثل پدرش شده است. درست شبیه پدرش نمی‌خواهد دخترانش نازپرورده بار بیایند که راه به جایی نبرند. آنها را با اتوبوس می‌برد و می‌آورد تا چهره سخت زندگی را به یاد داشته باشند.
● یادداشتی از بهروز فروتن
▪ همه رازهای موفقیت من
می‌دانید، من از همان اولی که کارم را شروع کردم، توی مغزم بود که کارخانه‌ای داشته باشم. آخر، من فکر می‌کنم هر موفقیتی، دنباله یک آرزو و رویای دست‌یافتنی است. من همیشه آرزوهایی برای خودم داشته‌ام؛ و همیشه هم برای رسیدن به آنها برنامه‌ریزی زیادی کرده‌ام.
خیلی مهم است که آدم پشتکار و باور داشته باشد. خوب، من توی زندگی، درجا هم زده‌ام. شرایطی پیش آمده که بابتش نتوانسته‌ام پیش بروم. اما هیچ وقت ساکن نشده‌ام. همیشه‌ی خدا جریان داشته‌ام. صبر کرده‌ام و یواش‌یواش راهم را باز کرده‌ام تا بتوانم روبه جلو بروم.
یکی از مشکلات ما این است که جوانترها و بچه‌هامان را از زندگی می‌ترسانیم. از کار می‌ترسانیم. نباید با آنها چنین کاری کنیم. باید بگذاریم وارد جامعه شوند و تلخی‌ها و شیرینی‌ها را با گوشت و پوست خودشان لمس کنند. این جوری می‌توانند راه کنار آمدن با زندگی و پشت سر گذاشتن مشکلات را یاد بگیرند.
می‌دانید، موفقیت چیزی نیست که جایی باشد و شما راه بیفتید و پیدایش کنید. موفقیت همین جاست، توی ِ خود شما. باید کشفش کنید، در خودتان. باید ببینید که از درون خودتان، زندگی را چطور می‌بینید؟ آیا آدمی هستید که همیشه منتظر بلند شدن و راه افتادن و ادامه دادن است، یا این که همیشه‌ی خدا دوست دارید زمین بخورید و درجا بزنید و ادامه ندهید؟ طبیعی است که هر طور به زندگی نگاه کنید، همان طوری هم برایتان پیش خواهد آمد.
باید دوست بود. این را روزگار ِ معلمی‌ام به من یاد داد. بعضی‌ها می‌گویند و فکر می‌کنند مدیریت صنعتی، مشکلات زیادی پیش پای آدم می‌گذارد. این طوری نیست. آنها جنس مدیریت را نمی‌شناسند که این طوری می‌گویند. من همان چیزی را که روزگار معلمی‌ام یادم داد، پیاده می‌کنم: مدیریت مهر و عاطفه. آن موقع، یاد گرفتم با بچه‌ها چنین رفتاری داشته باشم. پروفسور هم اگر باشی، ولی نتوانی با بچه‌های کلاست رابطه خوبی داشته باشی، فایده‌ای ندارد. من در همه سال‌های کار کردنم، این رابطه عاطفی را برقرار کرده‌ام. یک جورهایی اسمش را می‌گذارم مدیریت عاطفی. وقتی این جوری رفتار می‌کنی، مجموعه‌ای که مسوولیتش را داری، برایت می‌شود خانواده. بعد مجبوری درست مثل پدر خانواده با این زیرمجموعه‌ات رفتار کنی. انگار که همه فرزند تو هستند؛ عضوی از خانواده تو‌هستند.
یک چیزی هست که بدانید بد نیست: مدیر بودن توی ایران امروز ما، یک هنر است. یک حرفه نیست‌ ها، یک هنر است! این وسط یک خط ظریفی هم هست که آن را از ریاست و رییس بودن جدا می‌کند. وقتی می‌خواهی رییس باشی، باید محکم رفتار کنی و قاطع باشی.
اما مدیر بودن این جوری نیست و قاطع بودن و محکم حرف زدن را نمی‌خواهد؛ تدبیر می‌خواهد. تدبیر هم یعنی مهر، عاطفه، دوستی و باور کردن. به قول اشو، اعتماد کردن از آنهایی بر می‌آید که روح معصومی دارند؛ درست مثل بچه‌ها. وقتی یک نفر را باور می‌کنی، او هم سعی می‌کند به باورت احترام بگذارد و خیانت نکند. وقتی هم که این جوری شد، کارها درست می‌شود دیگر. به همین راحتی و سادگی. باورتان می‌شود؟
همه آنهایی که توانسته‌اند پولی به هم بزنند و پولدار لقب بگیرند، از کیمیای کار گروهی استفاده کرده‌اند. شما همین باتری‌ها را نگاه کنید؛ یک باتری اندازه یک باتری تولید الکتریسیته دارد. اما وقتی دو تا شد، این تولید بیشتر می‌شود و می‌تواند یک دستگاه کوچک را راه بیندازد. وقتی که بیشتر شد، می‌تواند دستگاه‌های بزرگ‌تری را هم راه بیندازد. یعنی وقتی این باتری‌ها در کنار هم قرار می‌گیرند، تولیدشان قوی‌تر و بزرگ‌تر می‌شود؛ در عین حالی که هر کدامشان هم تولید خودشان را دارند.
هر قدر باتری‌هایی که کنار هم گذاشته می‌شوند، قوی‌تر باشند، نیروی تولید شده همه باتری‌ها قوی‌تر خواهد بود. این است چیزی که ثروتمندانی که خودشان ثروتشان را به دست آورده‌اند، از نیروی عظیم آن استفاده‌کرده‌اند.
منبع : هفته نامه زندگی مثبت