جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
پسر با پادشاه آمد پيش دختر، پادشاه ديد که دختر برادرش بزک و دوزک کرده و نشسته است. دختر گفت: بابا درويش، چرا اينطور زل زدهاى و به من نگاه مىکني؟ برو پيش کنيزها و نوکرها. |
بعد کنيزهايش را صدا زد گفت: آهاي، دخترها کمى استخوانى چيزى برايش ببريد ليس بزند. |
به پادشاه کارد مىزدى خونش درنمىآمد. پيش کنيزها و نوکرها آمد که بخوابد. اما مگر خواب به چشمش مىآمد! تا صبح از اين دنده به آن دنده غلتيد صبح زود پسر تکانش داد که: بلند شو، بابا درويش، ديرمان شده. الآن است که استاد سر برسد و دعوايم کند. من هنوز حلوا را درست نکردهام. |
بلند شدند و آمدند به دکان. پسر گفت: بابا درويش کمکم کن. حلوا را بکوبيم بعد برو. |
پادشاه به روى خود نياورد. حلوا را کوبيد و گذاشت و رفت. برادر ديگرش را خبر کرد و ماجرا را برايش گفت. شب هر دو بلند شدند و آمدند به دکان حلوافروش. پسر ديد امشب بابا با درويش رفيقى هم دارد. گفت: براى يک نفر به زور جا پيدا کردم. براى دو نفر که جا نيست. برويد يک جاى ديگر. |
پادشاه گفت: براى خدا جائى بده بخوابيم، هيچ جائى نداريم. گوشهاى کز مىکنيم و مىخوابيم. |
پسر گفت: باشد، بيائيد تو. |
باز پاسى از شب گذشته، کنيزها با دف و تار از راه رسيدند. |
بيائيد تار بزنيم، دف بزنيم |
همهمان پا بکوبيم، کف بزنيم |
برويم به دکهٔ حلوافروش |
که آهاى حلوافروش بيا، بيا |
خانم خوشگل ما خواسته تو را. |
پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب دو تا مهمان دارم. نمىتوانم بيايم. |
کنيزها رفتند و برگشتند گفتند: خانم مىگويد قربان هر دو مهمانش هم مىروم بلند شو بيا پيش من. |
از نقب گذشتند و از اتاق دختر سر درآوردند. دختر گفت: بابا درويشها، نوکرها و کلفتها توى آن اتاق خوابيدهاند. برويد آنجا و بگيريد بخوابيد. |
پادشاه و برادرش رفتند. تا صبح خواب به چشمشان نيامد. صبح بلند شدند و آمدند به دکان. پسر گفت: بابا درويشها، امروز خيلى ديرم شده. بيائيد کمک کنيد حلوا را بکوبم، بعد برويد. |
هر کدام تخماقى برداشت و حلوا را کوبيدند. |
فردا برادر ديگرشان را که پدر دختر باشد خبر کردند. |
ماجرا را برايش تعريف کردند. پدر دختر باورش نشد و گفت: دخترم از آنهائى نيست با هر کچل حلوافروشى رو هم بريزد. |
باز عصر بلند شدند و لباس درويشها را پوشيدند و آمدند به دکان. پسر گفت: براى دو نفر به زور جا پيدا شد، براى سه نفر که اصلاً جا نيست. |
پادشاه گفت: يک گوشهاى کز مىکنيم و مىخوابيم. پسر گفت: باشد، بيائيد تو. |
رفتند تو و نشستند پاسى از شب گذشته از گوشهٔ دکان سر و صدا بلند شد و کنيزها با دف و تار آمدند بيرون که پسر را ببرند. پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب ديگر نمىتوانم بيايم، سه تا مهمان دارم. |
رفتند و برگشتند و گفتند: خانم مىگويد سه تا مهمان که سهل است صد تا هم دارد بياورد اينجا. |
بلند شدند و رفتند. پدر دختر ديد که دخترش بزک و دوزَک کرده منتظر پسر کچل است. آتشى شد و خواست شمشيرش را بکشد و دختر و پسر را بکشد که پادشاه دستش را گرفت و گفت: صبر کن، صبح خدمتشان مىرسيم. |
دختر گفت: بابا درويشها اينجا نايستيد. برويد آن يکى اتاق پيش کنيزها و نوکرها بخوابيد. |
صبح پسر هر سهتايشان را آورد به دکان و تخماقى دست هر کدامشان داد که حلوا بکوبند. |
پادشاه آمد و لباس قرمز پوشيد و به تخت نشست امر کرد که بروند و پسر را بياورند. |
پسر نشسته بود توى دکان، ديد آدمهاى پادشاه ريختند تو. با خودش گفت: کار ما هم که ساخته شد. او را گرفتند و پيش پادشاه بردند. پادشاه گفت: اين چهکارى است مىکني؟ |
پسر گفت: چهکاري؟ |
پادشاه گفت: کى شب مىرود پيش دختر برادرم و صبح برمىگردد. |
پسر گفت: من خبر ندارم. |
پادشاه گفت: خبر نداري؟ با چشم خودم ديدهام. آن درويشى که هر شب مىآمد پيش تو، من بودم جلاد! بيا گردنش را بزن. |
پسر که ديد هوا پس است، گفت: قبلهٔ عالم به سلامت، اول بگو لباسهايم را بکنند بعد سرم را بزنند. چون مادرم اينطور وصيت کرده. |
پادشاه گفت: باشد. |
لباسهاى پسر را کندند. چشم پادشاه به بازوبندش افتاد. نگاه کرد ديد مال خودش است. |
گفت: اين را از کجا پيدا کردهاي؟ |
پسر گفت: مادرم داد. |
بعد سرگذشتش را از سير تا پياز براى پادشاه نقل کرد. پادشاه ديد پسر خودش است. بلند شد و پيشانىاش را بوسيد و گفت: مادرت کجاست؟ |
گفت: در فلان شهر. |
گفت: زود برو بياورش اينجا. |
پسر رفت و مادرش را آورد. دخترعمويش را برايش عقد کردند و هفت شبانهروز جشن و شادى برپا داشتند. |
ـ شاهزاده حلوافروش |
ـ افسانههاى آذربايجان ـ ص ۲۵۳ |
ـ گردآوري: صمد بهرنگى و بهروز دهقانى |
ـ انتشارات دنيا و روزبهان ـ ۱۳۵۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- کربلائی فراش و دزدان
- پوست خربزه
- دیو پخمه
- گنجشک و سنگ
- کَلامیر و گوهر
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۲)
- عادت
- لک و پک
- سه دوست
- عروس و مادر شوهر
- چه کنم که اسفناج نبود
- انار و کولی
- ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
- قُچاق قلابی
- صنار جیگرک، سفرهٔ قلمکار؟!
- پسر شاهپریان(۲)
- جمیل و جمیله(۳)
- دختر مو طلائی
- حسنکچل(۲)
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۳)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
عراق انتخابات دانشگاه تهران حماس حسن روحانی مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت دولت سیزدهم رهبر انقلاب مجلس شهید مطهری
ایران بارش باران هواشناسی یسنا هلال احمر قوه قضاییه روز معلم تهران سیل معلم پلیس شهرداری تهران
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی سایپا کارگران ارز
عمو پورنگ سریال موسیقی پردیس پورعابدینی تلویزیون صداوسیما عفاف و حجاب مسعود اسکویی سینمای ایران سینما
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه اوکراین چین نوار غزه انگلیس
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر تراکتور جواد نکونام بازی سپاهان لیگ برتر ایران رئال مادرید
هوش مصنوعی کولر گوگل تلفن همراه همراه اول تبلیغات اینستاگرام اپل
خواب فشار خون کبد چرب چاقی رابطه جنسی