دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
چون ملکجمشيد به نزد شاه آمد و پوست شير بر زمين گذاشت، شاه متعجب و ناراحت از درون و خوشحال و خرسند به ظاهر، ملکجمشيد را گفت: 'اما آخرين شرط من اين است که تو بايد هم الان به سرزمين (زرزهٔ) جادوگر بروى و از شاخ درختى که او زير آن مىخوابد برايم يک عصا بياورى تا کمک حال من در ايام پيرى و مريضى باشد' . |
ملکجمشيد پذيرفت و بر اسب آبى نشست و از اسب خواست که فىالفور او را به سرزمين زرزرهٔ جادوگر برساند. اسب بالهايش را گشود و در يک چشم برهم زدن ملکجمشيد را پاى درخت موعود بر زمين گذاشت. زرزرهٔ جادوگر به خواب عميقى فرو رفته بود اما به محض اينکه ملکجمشيد شاخهاى از درخت کند بيدار شد و به جولان درآمد. اسب آبى به ملکجمشيد گفت: 'معطل نکن و سوار شو' . ملکجمشيد سوار شد و اسب آبى پر گشود و در يک طُرفةالعين ملکجمشيد را به ديار سلطان بازآورد. سلطان وقتى ديد حريف اين جوان نازکاندام و خوشسيما و غنچهدهن نمىشود، به ناچار راضى شد که عروسى سر بگيرد و دخترش به عقد ازدواج ملکجمشيد درآيد. تمام شهر را آذين بستند و هفت شبانهروز ساز و دهل و سرنا زدند و در پايان مراسم دست دختر پادشاه و ملکجمشيد را در دست هم گذاشتند. |
ملکجمشيد چون با دختر در حجله تنها ماند از آنجا که خود نيز دختر بود به بهانهٔ اينکه خيلى خسته است پشت بدو کرد و خوابيد و اين ماجرا تا يک ماه ادامه داشت. بعد از يک ماه دختر نزد مادرش رفت و حکايت خواب هر شبه را باز گفت. مادر دختر به فکر فرو رفت و با خودش گفت حتماً کاسهاى زير نيمکاسه است وگرنه کدام مردى است که بتواند حتى يک لحظه نزد دختر من باشد و بتواند چشم برهم بگذارد، پس به دختر گفت: 'بايد او را زير نظر بگيرم تا رازش را کشف نماييم' . دختر هم منتظر ماند تا ملکجمشيد به گرمابه رفت و خود پشت خزينه پنهان شد ناغافل ديد آنچه را که نمىبايد مىديد. توى سر زنان پيش مادرش رفت و گفت: 'اى مادر، سياهبخت خودم که شوهرم زن از آب درآمده!' |
مادر دختر دستش را گاز زد و گفت: 'آشى برايش بپزم که يک وجب روغن رويش باشد!' پس نزد شاه رفت و ماجرا باز گفت و حکم مرگ داماد را از او طلب کرد. شاه انديشهاى کرد و گفت: 'بايد براى حفظ وجههٔ خودمان هم که شده او را به طريقى سر به نيست کنيم که کسى متوجه نشود' . پس خودش را به مريضى زد و به حکيم مخصوصى سپرد وقتى ملکجمشيد به عيادتش مىآيد او بهانه بياورد که دواى شاه، شير توى پوست شير و بر دوش شير است؛ آنوقت او مجبور مىشود که برود و اين را برايم پيدا کند. ملکجمشيد وقتى اين سخن را شنيد به اسب آبى باز گفت و اسب آبى توى سر خودش زد و ناليد: 'کفنت را دوختهاند مادر مرده! اين کار محال اندر محال است ولى چارهاى نداريم، بپر بالا تا به سراغ درمان شاه برويم' . و به دنبال اين حرف پرگشود و در يک آن ملکجمشيد را در دشتى که شيرى زخمى در آن بود پياده کرد و به ملکجمشيد گفت: 'اين شير، تيغهٔ خنجرى در پايش شکسته و سالهاست که درد مىکشد. تو بايد صبر کنى تا شير خوابش ببرد آن وقت تيغه را از پايش بيرون بکش و خواستات را با او در ميان بگذار بلکه فرجى بشود' . ملکجمشيد پشت بتهاى پنهان شد تا شير خوابش برد و بعد تيغهٔ خنجر را از پايش بيرون کشيد. شير که بعد از سالها احساس آرامش مىکرد به ملکجمشيد گفت: 'اى آدميزاد! تو بىجهت به کسى کمک نمىکني، راستش را بگو مشکلت چيست؟' ملکجمشيد هم واقعه را بازگفت. |
شير ناليد: 'اى کاش مرده بودم و تو چنين چيزى از من نمىخواستى ولى چارهاى نيست. به آنطرف بيسشه برو دستهاى شير مىبينى که خانوادهٔ من هستند. به آنها بگو پدرتان مرده و شما بايد برايش ختم بگيريد. بعد کاسهاى از شير زنم را بستان و همراه با دو تا از بچههايم به اينجا بيا. در وسط راه يکى از آنها را بکش و شير را توى پوستش بريز و بر دوش آن يکى بگذار. ياالله ديگر معطل نکن، ممکن است پشيمان بشوم و تو را يک لقمه بکنم!' ملکجمشيد مثل باد صرصر بهطرف انتهاى بيشه رفت و همان کرد که شير گفته بود. بعد بر اسب آبى برنشست و به ديدار سلطان باز آمد. شاه وقتىکه ديد تيرش به سنگ خورده به ملکجمشيد گفت: 'حال که تو اينقدر زرنگى و جُربزه دارى بايد زحمتى باريم بکشي' . ملکجمشيد تعظيمى کرد و گفت: 'امر شاه مطاع است' . شاه گفت: 'مدت هفت سال است که ماليات شهر عنترها عقب افتاده و کسى را شهامت آن نيست که به سراغشان برود. تو بايد زحمت بکشى و به آنجا بروي' . |
ملکجمشيد زمين را بوسيد و بر اسب آبى فرونشست و مثل برق و باد به جانب شهر عنترهاى بدجنس روان شد. وقتى به آن نزديکىها رسيد حضرت خضر جلوى راهش درآمد و به او گفت: 'دخترم، اگر به حرفهاى من توجه نکنى عنترهاى بدجنس تو را غريبکش خواهند نمود و تو بايد اين چوبدست را بهدست بگيرى و به محض ورود به شهر، هر عنترى را با هر شکل و شمايل که ديدى خواه مهربان و خواه نامهربان بزنى و يکراست به سراغ شاهشان بروي. حرفت قاطع و بدون ترحم باشد' . ملکجمشيد قبول کرد و چوبدست را از حضرت خضر گرفت و به شهر عنترها داخل شد. عنترها با موز و نارگيل و ديگر ميوههاى جنگلى به استقبالش شتافتند. اما ملکجمشيد همه را به چوب بست و مالياتهاى هفت سال گذشته را طلب کرد. شاه عنترها به ملکجمشيد گفت: 'هر خواستهاى داشته باشى برآورده مىکنم به شرط اينکه مرا نزني' . اما ملکجمشيد يکريز باران چوب بر سر و صورت و پشت سلطان عنترها مىباريد و گوشش بدهکار نبود... ناچار شاه عنترها دستور داد چهل بار شتر زر و مرواريد و پارچههاى گرانبها به ملکجمشيد بدهند تا دست از سرشان بردارد. ملکجمشيد راضى و خرسند از موفقيتى که بهدست آورده بود و رو به جانب مُلکِ شاه به راه افتاد. شاه وقتى ديد که باز تيرش به سنگ خورده به ملکجمشيد گفت: 'پسرم، سالهاست آرزوى سيب خراسان دارم. ولى باغ سيب در اختيار ديوها مىباشد. تو بايد بروى و برايم چند عدد سيب خراسان بياوري' . |
ملکجمشيد دوباره بر اسب آبى بر نشست و به جانب باغ ديوها به راه افتاد. دو در باغ مجدداً حضرت خضر افسار اسبش را گرفت و يک قيچى آهنى و يک کيسهٔ طلائى به ملکجمشيد داد و گفت: 'دخترم، چنانچه سيبها را با دست لمس کنى ديوها بيدار مىشوند و پوست از سرت مىکنند. تو بايد با اين قيچى سيبها را بچينى و درون اين کيسه بيندازي؛ مواظب باش که به هيچوجه سيبها را لمس نکنى تا از باغ بيرون بيائي' . ملکجمشيد قبول کرد و داخل باغ شد که در زير هر درختش ديوى بدهيبت خوابيده بود. |
ملکجمشيد آهسته و با احتياط شروع به قيچى کردن دُمِ سيبها کرد و هر سيبى که قطع مىشد سيب فرياد برمىداشت: 'بريدند' . ديوها در حالت خواب و بيدارى غر مىزدند: 'کى بريد؟' سيبها دوباره مىگفتند: 'قيچى آهني' . ديوها که باورشان نمىشد قيچى بتواند خودبهخود سيبى را از درخت بچيند، جواب مىدادند: 'محال است' . اما در آخرين لحظه دست ملکجمشيد به سيبى خورد و نالهٔ سيب درآمد که بريدند. ديوها گفتند: 'کى بريد؟' سيب جواب داد: 'گوشت بريد' . |
ديوها ناگاه ازخواب پريدند و ملکجمشيد را محاصره کردند. ملکجمشيد اسم خضر را بر زبان آورد و بر اسب آبى پريد و در يک طُرفةالعين از باغ بيرون جست. ديوها که مىديدند مرغ از قفس پريده دهان باز کردند و ملکجمشيد را نفرين کردند که: 'اگر نرينهاى مادينه شوى و اگر مادينهاى نرينه شوي!' در جا ملکجمشيد تبديل به مردى جوان و تنومند منتهى با همان زيبائى گذشته شد. بعد مثل برق و باد به خدمت پادشاه رسيد و سيبها را تقديم کرد و قبل از آنکه شاه بهانهاى تازه ساز کند به نزد همسرش شتافت و او را بغل زد و بوسهاى شيرين بر لبهاى دختر گذاشت. دختر که فهميد شوهرش يک مرد واقعى است با خوشحالى نزد مادرش رفت و ماوقع را بازگفت. مادر عروس هم مژده به نزد شاه برد و شاه هم دستور داد دوباره شهر را آذين بستند و هفت شبانهروز ديگر به جشن و شادمانى پرداختند. ملکجمشيد و زنش هم سالهاى سال با کامرانى زندگى کردند و سهمى نيز از شيرينکامى خود را براى ما و فرزندانمان به يادگار گذاشتند. |
بالا رفتيم دوغ بود. پايين آمديم ماست بود. قصهٔ ما راست بود. |
- ملکجمشيد و دختر پادشاه |
- قصههاى مردم ـ ص ۱۵۳ |
- راوى: توران فرهنگ و م. نبوى، بازنويسى سراجالدين مَناگر، سنندج ۱۳۷۳ |
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- لوطی باقر و لوطی اصغر
- چوپان کچل
- بهرام قهرمان
- خانهٔ پیرزن
- قیزلرخان
- قلعهٔ هفت در
- شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
- قصهٔ نیمتنه
- بنهکی
- موسی و عابد و لوطی
- مجسمهٔ خروس طلائی (۲)
- حسنکچل(۲)
- گلنار و دوریش حیلهگر (۲)
- سام و ملک ابراهیم
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- غلام
- میراث برای سه پسر
- خوابهای عجیب پادشاه
- طیِ لب طلا (۳)
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست