جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

قصه کوچک


قصه کوچک
موش می گفت: افسوس! دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق بر این دنیا چندان فراخ بود كه ترس برم می داشت. خودم را گلوله كردم و دویدم. وقتی دیدم از افق دیوارهایی قد می كشد، خیالم راحت شد. اما دیوارها چنان به سرعت به من نزدیك شد كه فرصت نكردم فكر كنم. توی تله ای می افتادم كه خلاصی نداشتم. گربه پنجه ای بر سرش كوبید و در حالی كه می دریدش گفت: باید تغییر جهت می دادی، كه دادی!
فرانتس كافكا‎/ اسد الله امرایی
منبع : همشهری