دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
یک نویسنده چگونه متولد میشود؟
![یک نویسنده چگونه متولد میشود؟](/mag/i/2/01ycv.jpg)
مهمترین وابستگان گارسیا ماركز بی شك پدر بزرگ مادری و مادربزرگش بودند. پدر بزرگ گارسیا ماركز یعنی سرهنگ Nicolás Ricardo Márquez Mejía یكی از لیبرالهای كهنهكار جنگ هزار روزه بود.
او در Aracataca شهر موزخیز نزدیك جزایر كارایب و روستایی كه به آباد شدنش كمك كرد؛ زندگی میكرد. سرهنگ آنقدر شهامت داشت كه در مقابل قتلعام موز ساكت ننشیند و در سال ۱۹۲۹ شكایت شدیدالحنی علیه قتلعام مردم به كنگره ارایه داد. سرهنگ دارای شخصیتی پیچیده در عینحال جالب بود، قصهگویی عالی، كه داشت زندگیای مرموز را رهبری میكرد. او وقتی كه جوانتر بود در یك دوئل به مردی تیراندازی كرد و او را كشت و نقل است كه برای شانزده بچه پدری كردهاست. او از شاهكارهای دوران جنگش آنچنان صحبت میكرد كه گویا تجاربی شیرین از ماجراهای جوانی و تیراندازیهایش بودهاند.
سرهنگ پیر، از روی فرهنگ لغت به گابریل جوان درس میداد، هر سال او را به سیرك میبرد و او بود كه برای اولین بار نوهی پسریاش را با یخ ـ معجزهای كه در فروشگاه كمپانی UFC پیدا شده بودـ آشنا كرد.
او همچنین به نوهی جوانش گفت كه هیچ باری سنگینتر از كشتن یك مرد نیست، درسی كه گارسیا ماركز بعدها آن را در دهان شخصیتهایش گذاشت. مادر بزرگشTranquilina Iguarán Cotes بود كه كمتر از شوهرش بر گابریل جوان تاثیر نداشت. او به طرز عجیبی همانند خواهران بیشمارش پر از خرافات و باورهای محلی بود. آنها خانه را با داستانهای ارواح، پیشگویی، فال و طلسم یعنی تمام چیزهایی كه توسط شوهرش با جدیت رد میشد؛ پر كردهبودند. یكبار سرهنگ به گابریل گفت: گوش به این حرفها نده! اینها یك مشت زن اُملاند. اما او همچنان گوش میداد چرا كه مادر بزرگش قصهگویی بیهمتا بود. مهم نبود كه حرفهایش عجیب و غریب بودند بلكه این اهمیت داشت كه او همیشه آنها را مثل حقیقتی غیرقابل انكار ارئه میداد. یعنی شیوهای كه تقریباً سی سال بعد، نوهی پسریش برای بزرگترین رمانش از آن استفاده كرد.
والدین گابریل گارسیا در سالهای اول زندگیاش برایش كم و بیش غریبه بودند و دلیل شیفتگی كامل او به پدربزرگ و مادربزرگش از این ناشی میشود. مادر او , Luisa Santiaga Márquez Iguarán یكی از دو بچه سرهنگ و همسرش بود. این دختر بانشاط، متاسفانه عاشق مردی به اسم Gabriel Eligio García شد. بدبختانه این مرد مغضوب والدین لوسیا بود. آنهم به این دلیل كه او محافظهكار واز نظر آنان یك آشغال به تمام معنی بود و در شرایط خفتباری، اهالی تازه وارد شهر را در تجارت موز به كار گرفتهبود. از آن گذشته گارسیا به زنبارگی مشهور و پدر چهار بچه نامشروع بود .
او دقیقاً مردی نبود كه سرهنگ انتظار داشت قلب دخترش را برباید با این حال او با ویولن زدن، خواندن ترانههای عاشقانه و فرستادن نامههای بیشمار و حتی پیغامهای تلگرافی اظهار عشق میكرد. آنها همهشان سعی كردند بتوانند از دست این مرد خلاص شوند اما او ولكن نبود و آشكار بود كه دخترشان شیفتهی او بود. بالاخره آنها به اصرار عاشقانهی او تسلیم شدند و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوی سابق پزشكی گذاشت. برای اینكه روابط را بهتر كنند، زوج جوان در زادگاه سرهنگ پیر (Riohacha) ساكن شدند. این عشق تراژیكشان بعدها در «عشق سالهای وبا» اقتباس و از نو طرح شد.
Gabriel José García Márquez گابریل ژوزه گارسیا ماركز در ۶ مارس ۱۹۲۸ در شهرAracataca متولد شد اگر چه پدر او ادعا میكرد كه در اصل در۱۹۲۷ متولد شدهاست. ازآنجا كه پدر و مادر گابریل فقیر و بیچیز بودند؛ بنا به عرف آن دوره پدر بزرگ و مادربزرگش كار نگهداری او را بهعهده گرفتند. بدبختانه ۱۹۲۸ از آخرین سالهای ترقی موز در Aracataca بود. اعتصاب و انتقام وحشیانه، آن شهر را سخت آشفت؛ بالغ بر صد نفر از اعتصاب كنندهها را در یك شب به گلوله بستند و آنها را در یك قبر مشترك روی هم انباشتند. این شروع غمگبار زندگیاش بعدها دوباره از نوشتههایش سربیرون آورد. گابریل كوچك ملقب به گابیتوGabito مجذوب داستانهای پدربزرگ و خرافات مادربزرگ، در هیئت پسربچهای آرام و خجالتی رشد كرد. به غیر از سرهنگ و همسرش آن خانه پر بود از زنها، او بعدها بیان میكند كه اعتقادات آنان باعث شدهبود از ترس اشباع جرعت نكند از جایش جم بخورد. با این وجود بذر تمام آثار آیندهاش با داستان جنگهای داخلی و قتلعام موز، اظهار عشق والدینش، موضوع بزرگ و تاثیرگذار مادرسالار خرافاتی، رفتوآمد خالهها و عمهبزرگها و دختران نامشروع پدربزرگش در آن خانه كاشته شد. بعدها گارسیا ماركز مینویسد: من احساس میكنم كه همهی نوشتههای من درباره تجارب دورهای است كه با پدربزرگ و مادربزرگم گذرانم.
وقتی هشتسالش بود پدربزرگش مرد و به خاطر نابینایی روزافزون مادربزرگش، به Sucre رفت تا با والدینش زندگی كند یعنی جایی كه پدرش به عنوان داروساز درآن مشغول به كار بود. دیری نپایید پس از وارد شدن به Sucre تحصیلات رسمیاش را شروع كرد. او به یك مدرسهی شبانهروزی درBarranquilla شهری بندری در دهانهی مگدالینا ریورMagdalena River فرستادهشد آنجا او به عنوان پسری خجالتی كه اشعار فكاهی مینوشت و كاریكاتور میكشید مشهور شد. خیلی جدی و غیر ورزشی بود آنچنان كه همكلاسهایش لقب «پیرمرد» را به او دادهبودند. در سال ۱۹۴۰، وقتی دوازده سال داشت بورس تحصیلی توسط دبیرستانی كه توسط Jesuits (یسوعیون) اداره میشد به وی اعطا شد. این مدرسه ـthe Liceo Nacionalـ در ۳۰ مایلی شمال بوگوتا در شهر Zipaquirá واقع شدهبود. این سفر یك هفته طول كشید و پس از این مدت او پی برد كه از بوگوتا خوشش نمیآید. در اولین اقامتش در پایتخت، آنرا دلتنگكننده و دشوار یافت و همین تجربه به شناخت هویتش به عنوان یك costeño كمك كرد. در مدرسه دریافت كه واقعاً مشتاق شدهاست تا با مطالعه خود را ارتقا دهد و غروب هنگام، او اغلب برای همخوابگاهیهایش با صدای بلند كتاب میخواند. اگرچه هنوز هیچچیز با اهمیتی ننوشتهبود؛ عشق زیادش به ادبیات و كاریكاتور و داستان به او كمك كرد تا آنجا، به عنوان نویسنده مشهور شود. این شهرت شاید ستارهای شد تا كشتی خیالش را هدایت كند. پس از فارغالتحصیل شدن در سال ۱۹۴۶، نویسنده هجدهساله به تمایل والدینش گردن نهاد و در دانشگاهNacional در بوگوتا ثبت نام كرد. البته در آنجا بیشتر به عنوان یك ژورنالیست بود تا یك دانشجوی حقوق.
در همین ایام بود كه گارسیا ماركز همسر آیندهاش را ملاقات كرد. هنگام ملاقات با والدینش، او به دختر ۱۳ سالهای به نام مرسدس پارچا پاردو Mercedes Barcha Pardoمعرفی شد. ساكت و آرام با آرایشی مصری، او جالبترین كسی بود كه تا آن موقع ملاقات كردهبود. پس از این كه از Liceo Nacionalفارغ التحصیل شد، پیش از عزیمت به دانشگاه با آنها به یك مسافرت كوچك رفت. در طول همان مدت او پیشنهاد ازدواج داد. دراین خواستگاری، آن دختر به بهانه این كه اول باید مدرسه را تمام كند نامزدی را به تعویق انداخت. اگرچه آنها قصد داشتند چهارده سال دیگر ازدواج كنند اما مرسدس قول داد براستی به عهدش با او وفا كند.
مانند بسیاری از نویسندگان بزرگ، حضور در دانشكده برای موضوعاتی كه از آنها نفرت دارند او را به این نتیجه رساند كه درسهایش بهكلی بیفایدهاند و برآن شد كه ازاین ماجراها فارغ شود. او شروع كرد به جیم شدن از كلاسها و یكی یكی از آنها صرف نظر میكرد. برای خودش بیهدف در بوگوتا پرسه میزد، سوار تراموا میشد و به جای قانون، شعر میخواند. او در كافههای سطح پایین چیز میخورد، سیگار دود میكرد و با افراد درب وداغانی چون سوسیالیستهای ادیب، هنرمندان گرسنه و جوجه روزنامهنگارها دمخور بود. تا این كه یك روز در زندگیاش تحولی رخ داد آنهم فقط با خواندن یك كتاب ساده. مثل این كه ناگهان تمام خطوط سرنوشت به یكباره در كف دستانش جمع شدهباشند. او یك نسخه از «مسخ» كافكا را خریدهبود. این كتاب تاثیری ژرف بر گابریل ماركز گذاشت و او را آگاه كرد كه ادبیات ملزم نیست كه از داستانسرایی سرراست پیروی كند و با طرح مرسوم، داستان را پیش ببرد. این تجربه، تاثیر آزادی بخشی داشت.« من نمیدانستم كه هر كسی مجاز است چیزهایی مثل آن بنویسد. اگر این را میدانستم خیلی پیشترها شروع به كار كردهبودم.» همچنین او بیان میكند ( لحن صدای)كافكا همان طنین صدای مادربزرگش را داشت. همانطور كه مادربزرگش قبلاً داستان میگفت یعنی مضطرب كنندهترین چیزها را با صدایی كاملاً طبیعی تعریف میكرد. اولین كار، رفتن به سمت ادبیاتی بود كه تا آن
ماركز از آثار گذشتهاش ناراضی بود و معتقد بود داستانهایش از تجارب واقعی زندگیاش جدا بودند زمان آن را گم كردهبود.هر چیزی را كه در دست میگرفت حریصانه میخواند و میبلعید. همینطور شروع كرد به نوشتن داستان و اولین شگفتیاش یعنی داستان «سومین استعفا» را در ۱۹۴۶ در El Espectador روزنامه لیبرالی بوگوتو منتشر كرد. حتی سردبیر با حرارت او را نابغهی جدید ادبیات كلمبیا خواند. گارسیا ماركز با نوشتن دهها داستان در چند سال بعد برای روزنامه یك دورهی خلاقیت را شروع كرد.
بهعنوان یك فرد انساندوست از یك خانوادهی لیبرال، ترور Gaitán در سال ۱۹۴۸ احساس عمیقی در وی به وجود آورد و حتی در شورش el Bogotázo شركت كرد و قسمتهایی از اقامتگاهش در آتش سوخت. با تعطیلی niversidad Nacional ، هیجاناتش در شمال با انتقال به Universidad de Cartagena وجهای مسالمتآمیزتر به خود گرفت. در آنجا با دلسردی درس قانون را ادامه داد در حالی كه روزانه ستونی برای روزنامه El Universal مینوشت. بالاخره در سال ۱۹۵۰ تصمیم گرفت درس قانون را رها كند تا فقط به نوشتن بپردازد به این منظور به Barranquilla نقل مكان كرد. چند سال بعد با گروه ادبیای موسوم به el grupo de Barranquilla آشنا شد و تحت تاثیر آنان شروع به خواندن آثار همینگوی، جویس، وولف و از همه مهمتر فالكنر كرد. وی همچنین به مطالعهی متون كلاسیك یونان روی آورد و تراژدی «ادیپ پادشاه» نوشته سوفكل Sophocles را اثری شگرف الهامبخش یافت.
فالكنر و سوفكل بیشترین افرادی بودند كه در اواخر دههی چهل و اوایل دههی پنجاه بر ماركز تاثیر گذاشتند. فالكنر او را با تواناییهایش در تعبیه مجدد دوران بچگی در افسانههای گذشته، اختراع شهر، كشور و جای دادن آنها در نوشتهاش، متحیر كرد. گارسیا ماركز درYoknapatawpha افسانهای فالكنر تخمهای «ماكوندو»Macondo را پیدا میكرد. و از سوفكل ایده طرح سیر گردش اجتماع و سوءاستفاده از قدرت را میگرفت. ماركز از آثار گذشتهاش ناراضی بود و معتقد بود داستانهایش از تجارب واقعی زندگیاش جدا بودند. «آن محصولات ذهنی ساده، بی هیچ ارتباطی با حقیقت من بودند». فالكنر به او آموخت كه نویسنده باید دربارهی دوروبر خودش بنویسد. وسالها گارسیا ماركز با خود درگیر بود. حقیقتاً او در جستجوی چه بود؟
منبع:
www.themodenword.com
بهنام ناصح
www.themodenword.com
بهنام ناصح
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست