دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
فیلسوف اضطرابها
مرلوپونتی یکی از خلاقترین فیلسوفان قرن بیستم بود. او شیوهای نو در تفکر راجع به ساختارهای پایه زندگی بشر را با تاملاتی در باب هنر، ادبیات و سینما که از این فلسفه نوپدید مایه میگیرند تلفیق کرد.
● زندگی
پدر مرلوپونتی در ۱۹۱۳ درگذشت. در آن سال موریس کودکی پنج سال بود. او همراه با برادر و خواهرش تحت تربیت مادر بیوهاش در پاریس بزرگ شد. مرلوپونتی از جهت بارآمدن و بزرگشدن بدون پدر با ژان پلسارتر و آلبرکامو اشتراک داشت، باید گفت این موقعیت در سرتاسر اروپای پس از جنگ اول جهانی وضعی شایع و معمول بود. در مورد مرلوپونتی، به رغم نبود پدر، به نظر میرسد این دوره با شادی بینظیر و در محیطی عمیقا صمیمانه گذشته است، دوران خوبی که خاطرهاش هیچگاه از ذهن موریس پاک نمیشود. او مینویسد:
حالا که نگاه میکنم میفهمم که ۲۰ سال اول زندگی من در حقیقت یک جور دوران کودکی کش آمده بود که مقدر بود پس از گسستی دردناک سرانجام به استقلال ختم شود. اگر خود را به آن سالها برگردانم، آنگونه که در واقعیت زیستمشان و آنگونه که در اندرون خود حملشان میکنم. شادی آن دوران را نمیتوان برحسب حال و هوای امن و آرام خانه پدری شرح داد؛ خود جهان بود که زیباتر بود، اشیا فریباتر بودند. مرلوپونتی پس از گذراندن دوره دبیرستان، در ۱۹۲۶ در امتحان ورودی دانشسرای عالی پاریس پذیرفته میشود (و در آنجا آشنایی مختصری با سارتر پیدا میکند، گو اینکه در آن زمان با هم دوست نمیشوند). او در ۱۹۳۰ از دانشسرا فارغالتحصیل میشود و برای تدریس به دبیرستانی در بووه (Beauvais) میرود؛ در ۱۹۳۵ به پاریس برمیگردد و در منصبی جزیی در دانشسرای عالی مشغول کار میشود. طی همین دوره، کار روی اولین رساله دکترای خود را آغاز میکند؛ تحقیقی انتقادی در زمینه نظریه روانشناسی با تاکید اخص بر نظریه «گشتالت»[گشتالت به کلیتی اطلاق میشود که ذات آن قابل تاویل به جمع مفردات آن نیست بل وابسته به رابطهای است که این اجزا با هم دارند و هر جزء به خودی خود تعریف کردنی نیست، چه، ماهیت هر جز وابسته به کلیت پذیرنده آن است.م]. این رساله در ۱۹۴۲ با عنوان «ساختار رفتار» طی دوران اشغال فرانسه به دست آلمانها منتشر میشود.
در فاصله ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۰، مرلوپونتی دوره کوتاهی را به خدمت در ارتش فرانسه با سمت ستوان دوم میگذراند، اما پس از پیروزی آلمانها مرخص میشود و به پاریس باز میگردد. در پاریس به تدریس در دو دبیرستان شاغل میشود و در همان اثنا رساله دکترای دوم و مهمتر خود را مینگارد، چون نظام دانشگاهی فرانسه آن زمان از هرکس که میخواست در نظام دانشگاه شغلی آکادمیک پیدا کند، دو رساله میخواست. مرلوپونتی در دومین رساله باز کانون توجه خود را همچون کتاب قبلی بر روانشناسی میگذارد اما اینبار به موضوع از منظری تحت تاثیر «پدیدارشناسی» نزدیک میشود؛ شیوه یا روش فلسفیای که در آغاز قرن به همت ادموند هوسرل پاگرفته بود و مرلوپونتی توانسته بود دستنوشتههای منتشر نشده او را اندکی پیش از وقوع جنگ در «لوون» مطالعه کند. رساله دوم در ۱۹۴۵؛ بلافاصله پس از آزاد شدن فرانسه، با عنوان «پدیدارشناسی ادراک حسی» انتشار یافت. این کتاب سهم عمده و ماندگار مرلوپونتی در پیشبرد فلسفه معاصر است. در ادامه با تفصیل بیشتر از این اثر سخن خواهم گفت.
طی اشغال فرانسه به دست آلمانها، مرلوپونتی ابتدا به سارتر، که اکنون با هم صمیمی شدهاند، میپیوندد و در کوشش آرمانپردازانه و دونکیشوتوار او در ۱۹۴۱ برای شکلدادن به قسمی نهضت مقاومت روشنفکری شرکت میجوید؛ نهضتی با عنوان «سوسیالسیم و آزادی» به تفکیک از قوای کمونیستها و طرفداران دوگل.
نهضت فکری مذکور در پایان سال ۱۹۴۱ از هم میپاشد. عمدتا به علت بیاثری و ناکارآمدی؛ و از آن پس مرلوپونتی و سارتر گوشه میگیرند تا آثار فلسفی بزرگشان را به رشته تحریر کشند. (هستی و نیستی سارتر محصول همین دروه است). بعدا در ایام جنگ، سارتر و مرلوپونتی به کامو میپیوندند، در گروهی که روزنامه «کمبا»ی جبهه مقاومت را منتشر میکند، گو اینکه آن دو فعالیت چندانی در نهضت مقاومت از خود بروز نمیدهند. با همه این اوصاف، تجربه اشغال آلمانها مرلوپونتی را واداشت تا جدیتر و سختتر از سابق به سیاست فکر کند، در پایان سال ۱۹۴۴ مرلوپونتی یکی از اعضای گروه روشنفکران پیشرو فرانسه به رهبری سارتر شد که سیمون دوبوآر و رمون آرون نیز در آن عضویت داشتند، سارتر در این دوره نشریه سیاسی پرنفوذی را با عنوان «روزگار نو» (Les Temps Modernes) بنیاد میگذارد. مرلوپونتی از آن پس تا ۱۹۵۰ در ویراستاری نشریه به سارتر کمک میکند تا سرانجام اختلافنظر سیاسیشان در خصوص کمونیسم ادامه همکاری و همراهی را محال میگرداند.
پس از انتشارات «پدیدارشناسی ادراک حسی» در ۱۹۴۵، مرلوپونتی به سرعت در حوزه حرفه آکادمیک پلههای ترقی را طی میکند. در ۱۹۴۵ در دانشگاه لیون به استادی منصوب میشود؛ در ۱۹۵۰ پروفسور روانشناسی در دانشگاه سوربن میشود؛ و سپس در ۱۹۵۲ به معتبرترین سمت برای یک فیلسوف فرانسوی میرسد؛ یعنی کرسی فلسفه درکلژدوفرانس؛ سمتی که تا لحظه مرگ نابهنگامش در ۱۹۶۱ به عهدهاش میماند. طی این دوره او سه مجموعه جستار به چاپ میرساند. «معنی و بیمعنایی» (۱۹۴۸) که تالیفی بود از نخستین مقالههای پس از جنگ وی که بیشتر حول محور مارکسیسم و سیاست میگشت، «ماجرای دیالکتیک» (۱۹۵۵) که شرح گسست وی از سارتر است و حاوی افکار بعدی وی در باب مارکسیسم «غربی» است؛ و سرانجام «نشانهها» (۱۹۶۰) که حاکی از قسمی کوشش فلسفی تازه عمدتا در زمینه زبان در کنار تعدادی جستار سیاسی است. بعد از مرگ مرلوپونتی، معلوم شد که او روی تکنگاری تازه بزرگتری کار میکرده است. تکنگاری مزبور اولا با هدف مطالعه در زمینه زبان و حقیقت آغاز شده بود که برخی مضامین مربوط به نوشتههای متقدم او را با عنوان «منشاء حقیقت» شرح و بسط میداد؛ اما با پیشرفت کار، مرلوپونتی در مییابدد که باز به برخی مضامین مربوط به ادراک حسی کشانده شده که در فلسفه متقدم خود بررسی کرده بود، و دستنوشتهای که پس از مرگش در ۱۹۶۴ چاپ شد: عنوان کار متاخر مرلوپونتی را بر جبین دارد، «دیدنی و نادیدنی».
شهرت مرلوپونتی در فرانسه پس از مرگش به سرعت کاهش یافت، چراکه فلاسفه فرانسوی از پدیدارشناسی وجودی فرانسوی روی برتافتند و به مطالعه فلسفه آلمانی روی آوردند، علیالخصوص به آثار هایدگر و «استادان سوءظن»- مارکس، نیچه و فروید. در دیگر کشورها اما، و به ویژه در ایالات متحده، شاگردان سابق او نام و یاد استاد را زنده نگاه داشتند و مقدمات ترجمه همه آثار مهم وی را فراهم ساختند. در سالهای نزدیکتر به ما، در درون سنت فلسفه تحلیلی، توجه و علاقه به نوشتههای او افزایش یافته است: بحثهای او راجع به «قصدیت» یا «حیثالتفاتی» آگاهی (خاصه مباحث وی در باب شیوههای عرضهشدن اشیا در ادراک آدمی) و راجع به نقش بدن در [فرآیند] ادراک دارای سهم مهمی در افزایش فهم آدمی از این موضوعات دشوار دانسته شدهاند.
● فلسفه مرلوپونتی: ادراک حسی و بدن
مرلوپونتی هدف اصلی خود را از ایراد این درسگفتارها در پایان بند اول اولین درسگفتار چنین برمیشمرد: «به اعتقاد من... یکی از دستاورهای بزرگ هنر و فلسفه مدرن... این بوده که به ما مجال کشف دوباره جهانی را داده است که در آن زندگی میکنیم و با این حال همواره در معرض فراموش کردن آنایم». این جهانی که باید از نو کشفش کنیم همان «جهان ادراک حسی» است، یعنی جهان «آنگونه که» ادراکش میکنیم، «جهان ادراک شده» (le monde percu) آنگونه که اغلب نامیده میشود. مرلوپونتی بخش اعظم درسگفتارهای خود را به کاوشهایی در این جهان ادراک شده اختصاص میدهد تا به شنوندگان خود توانایی دهد که آن را برای خویش «دوباره کشف» کنند. اما او به صراحت توضیح نمیدهد که این کشف دوباره از چهرو این همه اهمیت دارد. از آنجا که این نکته جزء مضامین محوری «پدیدارشناسی ادارک حسی» است جا دارد در اینجا چند کلمهای به قصد یاری به خوانندگان این درسگفتارها برای فهم مبدا و منشأ افکار مرلوپونتی بیاوریم.
هر فلسفهای که در صدد برمیآید ما را به جهان ادراک شده بازبرد، به موجب نظرگاه عام خود، استوار بر اصالت تجربه خواهد بود؛ ومرلوپونتی از تجربهگرایی خود پرده برمیدارد وقتی به صراحت بر این تز بارکلی صحه میگذارد که «ما قادر به درک هیچچیزی که ادراک نمیشود یا قابل ادراک نیست، نیستیم». تجربهگرایی کلاسیک بارکلی و هیوم، اما، بر این مدعا استوار است که محتویات فکر محدود به محتویات ممکن تجربه حسی میشود، و این تز چنان که مشهور است به دست فلاسفه نحله پوزیتیویسم منطقی در دهه ۱۹۳۰ از نو زنده شد، زمانی که این گروه از «اصل تحقیقپذیری» دفاع کردند که به موجب آن معنای یک قضیه (گزاره) نتیجه روش اثبات [یا احراز تجربی] آن است، یعنی روشی که در آن بتوان حقیقت/ صدق یا کذب قضیه را بر مبنای مشاهده تعیین کرد. مرلوپونتی، اما، تصریح میکند که تجربهگرایی وی از این قسم نیست. تا حدودی بدین علت که او تاکید بر مشاهده «علمی» را که خصیصه بارز پوزیتیویستهای منطقی است رد میکند؛ این تلقی وی با نگرش نقادانه وی راجع به مقام و منزلت علم در درس گفتار اول مرتبط است؛ نکتهای که در ذیل به بحث خواهم گذاشت. اما، از آن اساسیتر، مرلوپونتی به تأسی از هوسرل معتقد است رابطه میان ادراک حسی و دیگر انحای فکر، از جمله علم، رابطهای از سنخ «fundierung» (بنیان) است، که متضمن قسمی ریشهداری یا انبعاث (rootedness) است که قابلیت صورتبندیهای ظریفتر و پیچیدهتر تجربه را در پرتو فهمهایی ژرف تر از جهان محدود نمیسازد. پس او علیالدوام آن صور اصالت تجربه را رد میکند که میخواهند محتویات فکر را محدود یا مؤول به محتویات ممکن تجربه سازند.
وجه افتراق دیگر مرلوپونتی از تجربهگرایی کلاسیک مربوط به امور «ما تقدم» [=پیشین] میشود.
تجربهگرایان کلاسیک معتقد بودند از آنجا که همه تصورات ذهنی ما از تجربه مشتق میشوند هیچ نقش پذیرفتنی و مشروعی برای تصورات یا مفاهیمی که از تجربه، مایه نگرفتهاند متصور نیست، حتی جایی که هیچ توجیه واضحی برای استخراج یا اشتقاق مفاهیم و تصورات از تجربه در کار نباشد، مثل پارهای مفهومهای ریاضی مانند بینهایت. فلاسفه «عقلگرا» مانند دکارت (که مرلوپونتی در سرتاسر این درسگفتارها از او به عنوان زمینه مقایسه جهت متمایز نمودن ویژگیهای تفکر خود استفاده میکند) برخلاف تجربهگرایان معتقد بودند تصورات ذهنی [یا به تعبیر کانت، صور معقول] در ذهن بشر مفطوراند، و وظیفه تجربه در درجه اول جز این نیست که آنها را برای ما قابل استفاده سازد.
اعتقاد ورزیدن به این فرضیه آسان نبود، اما کانت با تمایز نهادن بین مفاهیم پیشین [مقدم بر تجربه] نظیر هویت [=اینهمانی] که جزء لازم امکان تجربه و تفکراند و مفاهیم تجربی که بر پایه تجربه کسب میشوند و مسوول شیوههای تفکری درباره جهاناند که به بهترین وجه به وسیله تجربه تصدیق میشوند، بحث را در مجرایی انداخت که امروزه آشناست. بدین قرار، کانت معتقد بود، گرچه در مورد مفاهیم تجربی به میزان زیادی حق با تجربهگرایان است، در مورد مفاهیم پیشین [یعنی مفهومهای مستقل از تجربه] حق بیشتر به جانب عقلگرایان است و نکته اینکه مفاهیم پیشین بیشترین اهمیت را برای فلسفه دارند. بیشتر فیلسوفان بعدی بر سر این نکته با کانت هم داستان بودهاند، و مسلما مرلوپونتی هم از این قاعده مستثنا نیست. اما او در موضع کانتی تغییر بسیار شخصی ایجاد میکند؛ مرلوپونتی این فکر را پیش میکشد که تنیافتگی [=بدن داشتن] ما جزء لازم و مکمل نقش مفاهیم پیشین در تجربه سی است. این نگرش خود را راجع به کانت به قرار ذیل باز میکند.
کانت به وضوح میدید که مسئله این نیست که چگونه شکلها و اندازههای معین در تجربه من ظاهر میشوند، چون بدون آنها اصلا هیچ تجربهای در کار نبود، و چون هر تجربه درونی تنها در مقام مقابله با تجربه بیرونی امکان میپذیرد. اما نتیجهای که کانت از این مقدمه گرفت این بود که من یک آگاهیام که جهان را در خود جای میدهد و قوام میبخشد، و این تامل موجب شد او پدیدار بدن و پدیدار شیء را از نظر دور بدارد.
بنمایه محوری فلسفه مرلوپونتی، از کتاب ساختار رفتار تا دیدنی و ندیدنی، دقیقا جستوجوی راهی برای در افزودن و ادغام کردن «پدیدار بدن» در فلسفه کانتی است، که به موجب آن هر یک از ما زان بیش که یک «آگاهی» باشد یک بدن است که «جهان را در خود جای میدهد و قوام میبخشد». این نکته در پدیدارشناسی ادارک حسی بدین صورت بیان شده است: «زیرا با این قسم، تماس دوباره برقرار کردن با بدن و با جهان، ما خود را از نو کشف خواهیم کرد، زیرا، از آنجا که ما با بدن خویش [خود و جهان را] ادراک میکنیم، [میتوان گفت] بدن خودی طبیعی و، به عبارتی، فاعل [= سوژه] ادارک حسی است». پس دعوی اصلی او این است که بدن داشتن یا جسمیت ما به تجربه ادراکی ما ساختاری پیشین میبخشد که به وسیله آن، این تجربه خود را به ما در آگاهی چونان تجربه جانی از اشیا در فضا و زمان عرضه میکند که ماهیتش از ما مستقل است. قصدیت «جسمانی» ماست که امکان [تحقق] معنا را وارد تجربه ما میکند چون اطمینان میدهد که محتوای آن، یعنی اشیای عرضه شده در تجربه؛ محصور در میان ارجاعهایی به گذشته و آینده، به دیگر مکانها و دیگر چیزها، به امکانها و موقعیتهای بشری است.
تامس بالدوین
ترجمه صالح نجفی
ترجمه صالح نجفی
منبع : روزنامه کارگزاران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست