شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
توماس مان و سنت
توماس مان در شرح حال خود، که در سال ۱۹۳۰ منتشر شد، دربارهی فلیکس کرول چنین گفته است: «فلیکس کرول از لحاظی شاید شخصیترین نوشتهی من باشد، زیرا بیانگر موضع من نسبت به سنتاست، موضعی که در آن واحد حاکی از علاقهمندی و میل به ویران کردن آن است، و همان چیزی است که مرا به نوشتن وامیدارد.» بیشک بسیار اتفاق میافتد که هنرمند دربارهی خود نظر نادرستی داشتهباشد، زیرا آن کس که از تخیل خلاّق بهرهمند است، لزوماً توانایی خودشناسی ندارد و از ذهن نقاد برخوردار نیست و کسی که چنین ذهنی دارد ممکن است از خلاّقیت بیبهره باشد. اما به نظر میرسد کهتوماس مان خود را به درستی فهمیده و جایگاهش را تشخیص داده است. او با تعریف دوگانگی بنیادینش، بهتر از هر کس بر قلب و جوهر اثرش دست گذارده است.
روح توماس مان به معنای واقعی کلمه سرزمینی دو پاره بود. او از تعارض مداوم میان قلب و عقل، ماجراجویی و نیاز به امنیت، خواستههای هنرمندانه و خصلتهای بورژوایی، تحسین گذشته و میل بهآیندهنگری در عذاب بود. او بیوقفه در جستجوی وجوه متعارض بود تا بتواند این تناقض ذاتی را بیان کند. مثلاً هنر و زندگی، هنر و ذهن، زندگی و ذهن را در تقابل با یکدیگر قرار میداد و هریک از اینکلمات برای او معانی متعددی دربر داشت، به طوری که به راحتی برای توصیف مقولههای متفاوت به کار میرفت و ما گاه احساس میکنیم که این کلمات برچسبهاییاند که میتوانند جایشان را با هم عوضکنند. این امر نشان میدهد که مشکل تا چه حد عمیق و تا چه میزان برای آن کس که مطرحش میکند ذاتی و درونی است، هر چند که کلماتی که برای بیان آن به کار میروند، متغیّراند. تغییرپذیری کلماتتصادفی و بیدلیل نیست، این تغییرپذیری ناشی از زمان است، زمانی که در عین حال فردی و جمعی است، زمان زندگی شخصی و زمان تاریخی. در واقع در ذهن توماس مان زندگی شخصی و زندگیتاریخی درهم تنیدهاند. به همین دلیل کلمهی سنت در جملهی مذکور معانی متعدد دارد. سنت تنها امر متعالی است که واقعاً بر توماس مان تحمیل شده است. سنت از لحاظ عینی، از گذشته نشأت میگیرد، ازنظام ارزشهای مستقر که بر مناسبات اجتماعی حاکم است. در بعد ذهنی، عواطف، داوریها و رفتارهای فرد را شکل و چارچوب میبخشد. بعضی به دلیل انفعال و رخوت، منفعتطلبی یا ترس ازناشناختهها، خود را به طور مداوم با سنت تطبیق میدهند. بعضی دیگر نیز به دلیل سبک سری، تلخ کامی یا سختگیریهای فلسفی و سیاسی، با همین قطعیت آن را نفی میکنند. میان این دو موضع افراطی،مواضع معتدلتر هم وجود دارد، از جمله موضعی که توماس مان در زندگی شخصی و ادبیاش اتخاذ کرد. او در عین هواداری از سنت، خواهان نابودی آن بود.
مراسم بزرگداشت شصتمین سالگرد تولد نمایشنامهنویس آلمانی گرهاردهائوپتمان، که در آن زمان از اعتبار بسیار برخوردار بود، چنان فرصتی برای او فراهمآورد. امروز میدانیم که سخنرانی او با عنوان جمهوری آلمان۱۹۲۲ که اقدامی تقریباًسیاسی بود، ثمری نداشت. اما پیآمد آن، اینکه او از آن پس به برداشت مترقی از تاریخو اخلاقیات انسانگرای منتج از آن اعتقاد پیدا کرد
توماس مان نیز همچون نویسندهی معاصرش هوگو فون هوفمانشتال پیش از هر چیز فرزندی خلف بود. بیشک او با طبعآزمایی و ماجراجویی فکری بیگانه نبود، اما چهرهی پدر همواره در پس اعمالشحضور داشت. این پدر، در وهلهی اول پدر جسمانی است، توماس یوهان هاینریش مان، تاجر غلات، مأمور و کنسول در هلند. او در جوانی، در ۱۸۹۱، از مسمومیت درگذشت، در حالی که پسرش توماسفقط شانزده سال داشت. با این حال، پسر در ۱۹۲۶ چنین نوشت: «بارها، با لبخندی، به این نتیجه رسیدم، بارها دریافتم که در اصل شخصیت پدر درگذشتهام الگوی پنهانی رفتار من بوده است.» این پدر، باوجود آن که ثروتمند و محترم بود، طبعی ناآرام داشت، عصبی و زخمپذیر بود؛ در عین حال غیرت و همّت و بر نفس خود تسلط داشت، و این امر سبب موفقیّت و اعتبار او شده بود. توماس مان نیز از اینخصوصیات بهره داشت، او آثارش را با دقت و سرسختی خلق کرد، ضمن آن که با گرایشی ذاتی به بینظمی و پراکندهکاری در مبارزهای دائم بود.
پدر جسمانی، محور خانوادههای پدر سالار است و در قشر اشراف، که پدر و پدربزرگ توماس مان به آن تعلق داشتند، پدرسالاری حاکم بود. پس تعجبآور نیست که توماس مان که پدر را الگوی خویشقرار داده بود، به کل خانواده سخت وابسته باشد. این گفته محتاج اثبات نیست. همه میدانند که توماس مان موفقیّت ادبی خود را مدیون رمان بودنبروکها، زوال یک خاندان۱۹۰۱ است که نخستینحماسهی بزرگ زندگی طبقهی بورژوا در ادبیات آلمان است. نویسنده در این رمان، تقریباً آشکارا عظمت و انحطاط خانوادهی خود را توصیف میکند و در پس روشنبینی و تحلیل بیطرفانهاش، همدردی وعلاقهی پرشور نسبت به بسیاری از شخصیتهای رمان، بخصوص اعضای خانوادهی بودنبروک، محسوس است. چنین حسی در آثار توماس مان منحصر به فرد نیست. مثلاً در دکتر فاوستوس۱۹۴۷،مادرش را در قالب شخصیت مادام روده، بیوهی یک سناتوری و خواهرانش را با چهرهی دختران او، اینس و کلاریس، ترسیم کرده که هر دو همان سرنوشت تراژیک جولیا و کلارا مان را تجربه کردند. توماسخود را نیز به همراه زن و فرزندانش در بینظمی۱۹۲۶ و ماریو و شعبدهباز۱۹۳۰ به صحنهی ادبیات آورده است. این مثالهای مشهور تنها نمونههای وابستگی نویسنده به خانوادهاش نیست. برایاطمینان از صحت این مدعا، کافی است رمان اعلیحضرت۱۹۱۰ را در نظر گیریم که توماس مان در آن ماجرای نامزدی خود را در قالب زندگی یک شاهزاده توصیف کرده است، یا ملاحظات یک بیگانهنسبت به سیاست۱۹۱۸، که از لحاظ شخصی، حاصل قهر او با برادرش هاینریش بود. توماس مان تا پایان عمر حقیقتاً درگیر مسئلهی روابط اعضای یک خانواده بود: رمان چهار بخشی یوسف و برادرانش۱۹۳۳-۴۳ چکیدهدر معنای قرون وسطایی آن( این درگیری است و منتخب۱۹۵۱ به مضمون زنای با محارم میپردازد که پیشتر در خون محفوظ۱۹۰۶ نیز مطرح شده بود.
وابستگی توماس مان به دنیای خانوادگی، به فضایی که این خانواده در آن در حیات وفعالیت است گسترش یافته است. این فضا، در وهلهی اول لوبک است، شهری کهتوماس مان در آن زاده شد و خانوادهاش در آن یک قرن از اعتبار و رونق برخوردار بود؛در وهلهی بعد اماکن استراحت و تفریح مثل تراومونده و آب گرمهای مجاور آن، و تاحد کمتری هامبورک، برم، دانمارک و به طور کلی سواحل اروپای شمال غربی. از شکلجغرافیایی و حال و هوای لوبک بیش از همه در بودنبروکها (۱۹۰۱) و تونیو کروگر۱۹۰۳ یاد میشود، اما این شهر در دیگر آثار دورهی جوانی مان نیز حضوری بارزدارد، مثلاً آقای فریدمان کوچک۱۸۹۷ یا توبیاس میندرنیکل۱۸۹۸. هانسکاستورپ قهرمان کوه جادو۱۹۲۴ نمونهی یک هامبورکی است که به همان قشراجتماعی تعلق دارد که آفرینندهاش و کایزرزاشرن، زادگان آدریان لورکون (موسیقیدانآلمانی که زندگیاش در دکتر فاوستوس برایمان روایت شده است)، علاوه بر آن که شبیهنائومبورک است، به اکس - لا - شاپل و لوبک نیز شباهت دارد. لازم به ذکر است که برایتوماس مان زادگاه چیزی بیش از یک چارچوب جغرافیایی است که کودکی شخص درآن سپری شده است. او در ۱۹۲۶، لوبک را «صورت معنوی حیات» توصیف کرد واعتقاد داشت که این صورت معنوی در این که او اشیا و آدمها را چگونه ببیند و ترسیمکند، نقش تعیینکننده داشته است. لوبک در آن واحد معرّف نور پریدهی سواحلبالتیک، حال و هوای رقص مرگ، قرابت با ونیز و حمیّت و جدیّت کمی خشکبورژوازی بزرگ تجاری است، طبقهای طرفدار ارتباط با دنیا که نزدیکی با دریایی کهحمل و نقلی بینالمللی در سطح آن در جریان بود، چنین ارتباطی را برایش ممکنمیکرد. همهی این عناصر در سبک و در مضامین محبوب توماس مان مشهود است. اینوارث سنت، علاوه بر پدر جسمانی و اطرافیانش، که از هنگام تولد و مستقل از ارادهاشاز آن او شده بودند، پدرهای معنوی نیز داشت که الگوی تفکر و رفتار او بودند و او خوددر نتیجه تأثیرات فرهنگی و بر مبنای قرابتهای فکری و روحیاش آنها را انتخاب کردهبود (که البته این قرابتها نیز متأثر از خانواده و تبار اوست).نخستین کسی که تأثیر او درآثار توماس مان بلاواسطه محسوس است، رمان نویس و مقالهنگار فرانسوی پل بورژهاست، متفکری ارتجاعی و ضدیهود که در آن ایام به شهرت و محبوبیت دست یافته بود:مقالهها و گزارشهایی که نویسندهی جوان بایاتسو در ۱۸۹۵ و ۱۸۹۶ در نشریهیملیگرا و پان ژرمانیست داس تسوانتسیگسته یارهوندرتقرن بیستم( منتشر کرد، همچونبسیاری از نوشتههای بورژه تحت تأثیر عشق به میهن، اعتقاد به اهمیت خانواده وضرورت بازگشت به دین، جامعهی معاصر را منحط تلقی میکرد و معتقد بود که روحیتازه در آن باید دمیده شود. اما این دوره در زندگی مان بسیار کوتاه بود و نمیتواند معرّفروحیه و طرز فکر او باشد، البته اگر این واقعیت را نادیده گیریم که توماس مان از آغازفعالیت ادبی، الگوهای فکری خود را از میان محافظهکاران برمیگرفت.
●کاتیا همسر توماس مان، ۱۹۰۵
به واقع او خود مدتها به این حیطه تعلق داشت. در ملاحظات یک بیگانه نسبت به سیاستکه از طولانیترین نوشتههایی است که دربارهی جنگ تألیف کرده است، بررسی دقیق ومفصلی از آن قشر ارائه میدهد که شاهدی بر مدعای ماست. در این اثر که پیشتر از آنیاد کردیم، توماس مان شوپنهاور، نیچه و واگنر را الگوهای فکری و احساسی خودمعرفی کرده است. او در این سه شخصیت بیش از هر چیز حس نزدیکی و خویشاوندیبا مرگ و عطر خاک و گوری را دوست داشت که از آثارشان به مشام میرسد. علاقه بهمردن و بوی مرگ به زعم او یکی از اجزای اصلی روحیهی آلمانی است، عنصری که اواپرای پالسترینای موسیقیدان معاصر خود هانس فیتسنر را بهترین و گویاترین تجسم آنمیداند و خود در ملاحظات چندین صفحه از پراحساسترین بخشهای کتاب را که مملواز ستایشی پرشور است به آن اختصاص داده است.
بعضی به دلیل انفعال و رخوت، منفعتطلبی یا ترس ازناشناختهها، خود را به طور مداوم با سنت تطبیق میدهند. بعضی دیگر نیز به دلیل سبک سری، تلخ کامی یا سختگیریهای فلسفی و سیاسی، با همین قطعیت آن را نفی میکنند. میان این دو موضع افراطی،مواضع معتدلتر هم وجود دارد، از جمله موضعی که توماس مان در زندگی شخصی و ادبیاش اتخاذ کرد. او در عین هواداری از سنت، خواهان نابودی آن بود.
اما توماس مان به این الگوها بسنده نکرد: دیری نگذشت که اسیر انسانیت عمیقیشد که امثال گوته و تولستوی از آن سخن میگفتند و مشهورترین اثری که در اواخر عمرنوشت، یعنی دکتر فاوستوس، همهی نظریات غیرعقلایی و ارتجاعی ملاحظات را در قالبداستان اما به نحوی نظاممند رد میکند. در این فاصله، نویسنده به عقلگرایی و ترقیاجتماعی معتقد شده بود، هر چند او اهمیت امور غیرعقلایی و تأثیر سنت را در تقدیرانسانها و ملتها هرگز نفی نکرد.
توماس مان به رغم وابستگی به سنتی که وارث آن بود، از آغاز کار ادبیاش هموارهفاصلهی خود را با آن حفظ کرد. این فاصلهگیری دو وجه داشت: محتوا و شکل. توماسمان با انتخاب مضامین و سبک و ساختاری که آن مضامین را در قالب آنها بیان کرده،قاطعانه و بیتردید دلیل وجودی و شکل و شیوهی وجود جهانی را نقد و دربارهی آنچون و چرا کرد که، دستکم در آغاز، جسم و روحش به آن تعلق داشت.
موضع مان فقط حاصل تحول وضعیت خانوادگی نبود بلکه مآلاً در تاریخ سیاسی،اقتصادی و اجتماعی آلمان قرن نوزدهم ریشه داشت. توماس مان که در سال ۱۸۷۵ دریک خانوادهی مرفه، قدرتمند و محترم به دنیا آمد، در ۱۸۹۱ شاهد مرگ پدر و تقسیمبلافاصله شرکت خانوادگی بود که بیش از صد سال عمر داشت. سال بعد مادرش بهاتفاق سه فرزند کوچک خانواده در مونیخ مستقر شد. توماس مان دو سال دیگر در لوبکماند، سپس، در ۱۸۹۴، او نیز به مونیخ رفت. او دانشآموزی ضعیف بود، تحصیلاتمتوسطه را به اتمام نرساند و نمیتوانست در دانشگاه ثبتنام کند، پس مجبور شد بهصورت مستمع آزاد در چند کلاس دانشکدهی پلیتکنیک مونیخ شرکت کند. پس از یکدورهی آموزشی کوتاه در یک شرکت بیمه، تصمیم گرفت روزنامهنگار شود؛ در داستسوانتسیگسته و سیمپلیسیسموس مقالاتی نوشت و گاهی هم در نشریهای معروفتر داستانکوتاه چاپ میکرد. در اوایل فعالیت گمنام و ناشناخته نبود، اما چندان شهرتی نیزنداشت. در واقع توماس مان در آن دوران از لحاظ طبقاتی سقوط کرده بود (درست مثلبرادرش هاینریش، که توماس با او روابط نزدیکی داشت). او دیگر به طبقهی حاکم شهرلوبک تعلق نداشت و مجبور بود به درآمد ناچیزی (عایدی مختصری از ارثیه وحقالزحمه مقالات و داستانهای کوتاهش) اکتفا کند. پس میان او و اسلاف بلاواسطهاشفاصلهای عظیم ایجاد شد. این موقعیت به او روشنبینی بخشید: خیلی زود بهضعفهای طبقهی بورژوا و تأثیر عوامل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بر سرنوشتافراد پی برد. سقوط خانوادهی مان که سلسلهای از تاجران را پرورش داده بود، رابطهایتنگاتنگ با سرنوشت شهر لوبک داشت. لوبک در نتیجهی رخدادهای سیاسی، از۱۸۶۶ استقلال اقتصادی خود را از دست داد و از ۱۸۷۸ مجبور شد بر واردات غلاتروسی عوارض گمرکی بپردازد. از طرف دیگر، افزایش صادرات که از پیامدهای تأسیسامپراطوری آلمان بود، با وجودی که برای شهرهای هامبورگ و اشتتین رونق به همراهداشت، لوبک را بینصیب گذارد. اینها همهی پیامد سروری و سیادت پروس در آلمانبود که بیشک کم کم و به تدریج رخ داد، اما در ۱۸۷۰ کاملاً آشکار و مسلم شد. توماسمان که به آسیبدیدگان جامعه تعلق داشت، نسبت به آلام جامعه حساس شده بود. او دربودنبروکها علاوه بر نقد از خودبیگانگی طبقهی بورژوا (همه چیز در خانواده به خاطرمنافع مالی صورت میگیرد حتی، و بخصوص، ازدواج)، از میان رفتن جنبههای انسانیزندگی را نیز به باد انتقاد گرفت که معلول گسترش سرمایهداری انحصارطلب و کاربردروشهای نظامی در آموزش بود.توماس مان در اعلیحضرت (۱۹۰۹) و مرگ در ونیز، بدون کنایههای سیاسی آشکار،به نقد اخلاقیات پروسی میپردازد] .در هر دو اثر[ شاهد رعایت قواعد و قوالببیمحتواییم. اطاعت ابزاروار از یک امر و فرمان اجباری بی آن که دربارهی اساس وپایهی آن اندیشه شود، در مورد گوستاو آشنباخ، نویسندهای که رو به پیری میرود وشاهزاده کلاوس هاینریش، هر دو، صادق است. اثر میهنپرستانهی فردریک و اتحاد کبیر۱۹۱۵ نیز نسبت به شخصیت فردریک دوم به هیچ وجه در خواننده شور و شوقیبرنمیانگیزد: تأکید او بر کلبیمشربی رو به رشد فردریک که خود را اول خدمتگزاردولتش میدانست، بیشک توجه ما را به انحرافات روانی معطوف میکند، اما یقیناً حسهمدردی را برنمیانگیزد و حس تحسین و ستایش را که دیگر اصلاً. ما در این اثر باموضعی انتقادی روبروییم که در همان نگاه اول درمییابیم با میهنپرستی تعصبآمیزسازگار نیست. این موضع در ملاحظات یک بیگانه نسبت به سیاست نیز آشکار است، هرچند این اثر به طرز فکر آلمانی و فادار است (که توماس مان آن را جریانی غیرعقلاییتلقی میکرد، زیرا او همچون بسیاری از بورژواهای آلمانی هم عصرش، جریان عقلگرارا که از کریستیان ولف آغاز و با شاگردان هگل ادامه یافت، به خوبی نمیشناخت) . نویسنده با صداقت خود (که در آن جای تردید نیست) تقریباً به همان میزان استدلال درهواداری از آلمان در جنگ جهانی اول ارائه میکند که در مخالفت با آن. به واقع هنگامیکه انسان نسبی بودن همه جانبهی امور را از نزدیک تجربه کرده باشد، دیگر نمیتواندمیهنپرستی متعصب باشد، و توماس مان چنان تجربهای را ازسر گذرانده بود.
●اریکا مان در نوجوانی
توماس مان از همان آغاز کار روشنبین بود. البته او هم مثل بقیهی آلمانیها در آنزمان، پیش داوریهایی داشت که محصول تبلیغات ملیگرایانه بود (مثلاً گمان میکردذوق هنریاش را از مادرش به ارث برده است که بخشی از اجدادش غیربومی بودند). بهعلاوه چون تا حد زیادی خود آموخته بود، افق فکریاش آنچنان گسترده نبود که بتواندواقعیتهای جدیدی را که با آنها روبرو میشود، به درستی ارزیابی کند. اما مسائلی را کهبرای خود او مطرح میشد همواره در نهایت صداقت و شرافت بررسی میکرد و اینصداقت معمولاً باعث میشد هوشمندانه برخورد کند. به همین دلیل خیلی زود توانستماهیت عمیقاً غیرانسانی فاشیسم را دریابد و از آن هنگام با همهی توان با آن مبارزه کرد.
شاید بتوان گفت موضع انتقادی توماس مان و فاصلهاش با عقاید رایج زمانش، بیشاز هر چیز در حیطهی شکل، سبک و شیوهی روایت گویی تجلی یافته باشد. منتقدانمعمولاً شیوهی مان را طنزآمیز توصیف میکنند، اما طنز مستلزم سردی و بیاعتنایینخوتآمیزی است که در مورد مان صادق نیست. خود او در اواخر عمر برای توصیفآثار خود شوخ طبعی را از طنز مناسبتر میدید، و در واقع هم اگر دقت کنیم، خواهیمدید که آثار مان بیشتر شوخ طبعانه است، زیرا شوخ طبعی مستلزم عشق به چیزها وموجودات است، عشقی که رنگ و بویی سخرهآمیز میگیرد. به رغم آن که عبارتهایطولانی مان و ضرباهنگ بسیار آرام آنها شبهه بیاحساسی و تألمناپذیری را در ذهنخواننده ایجاد میکند، در آثار او همیشه نوعی گرمای انسانی وجود دارد. با این حال،بیش از آن که بدانیم توماس مان شوخ طبع است یا طنزپرداز، مهم آن است که گرایشمحسوس به کمدی را در آثار او تشخیص دهیم و میل آشکار او را به آن که ضمن سرگرمکردن خواننده، خود نیز سرخوش شود، حس کنیم. اگر آن رنگ و بوی ملایم تقلیدتمسخرآمیز را در آثار دورههایی که او بیشترین حد جدیت و وقار را دارد تشخیصندهیم، میتوانیم مطمئن باشیم که این نویسنده را تمام و کمال درنیافتهایم. البته مسلماست که این جنبه بسیار ظریف و کمرنگ است و نویسنده را از ابتذال و نیز سازش وراحتطلبی در امان نگه میدارد. شوخ طبعی مان، سبک و با روح است و جذابیت آننیز در همین سبکی و روح است.
اگر توماس مان پنجاه سال پیشتر به دنیا آمده بود، بیشک به این اکتفا میکرد کهتوصیف هجوگونه اما ملاطفتآمیزی از آداب و روحیات طبقهی بورژوا به دست دهد.اما زمانه به او اجازه نمیداد که به نقش تماشاگر سرخوش یا غمگینی بسنده کند که دربودنبروکها، تونیو کروگر یا اعلیحضرت شاهدیم. از مرگ در ونیز به بعد، خواننده احساسمیکند که نویسنده از آستانی گذر کرده است و دیگر به فردگرایی بورژوایی بهایینمیدهد. با این حال، با شروع جنگ جهانی اول، او قاطعانه موضعی اختیار کرد که ازوضعیت اجتماعی خانوادهاش نشأت میگرفت. توماس مان موضع خود را بیهیچ شرمو خجلتی بیان کرد، اما وجدانش از آن بابت چنان معذب بود که سالها از کارروایتگویی دست کشید و همّ خود را مصروف تلاشی عظیم برای توجیه خود کرد کهحاصل آن اثری است با عنوان ملاحظات یک بیگانه نسبت به سیاست. پایان جنگ سببتغییر موضع او نشد، بخصوص که فاتحان جنگ تمایل داشتند که فقط شکست خوردگانتاوان گناهان دورهی استعمار را بپردازند و خود همچنان به استثمار مردم مستعمراتخود در افریقا و آسیا ادامه دهند. توماس مان تا پیش از سال ۱۹۲۲ از عناصر ارتجاعیایدئولوژی بورژوایی نگسست. واقعهای مهم او را به چنان تصمیمی راهبر شد: قتل والترراتنائو به دست عناصر جوان راست افراطی. او خود را ملزم میدید که با عموم جوانانسخن گوید و آنان را به بنای جمهوری آلمان، آنچنان که شایستهی این عنوان است،ترغیب کند. مراسم بزرگداشت شصتمین سالگرد تولد نمایشنامهنویس آلمانی گرهاردهائوپتمان، که در آن زمان از اعتبار بسیار برخوردار بود، چنان فرصتی برای او فراهمآورد. امروز میدانیم که سخنرانی او با عنوان جمهوری آلمان۱۹۲۲ که اقدامی تقریباًسیاسی بود، ثمری نداشت. اما پیآمد آن، اینکه او از آن پس به برداشت مترقی از تاریخو اخلاقیات انسانگرای منتج از آن اعتقاد پیدا کرد، امروز نیز تحسین ما را برمیانگیزد.توماس مان در خانوادهای اشرافی تولد یافته بود، کودکیِ شادی را پشت سر گذاشته بودو مرگ نابهنگام پدر سبب شد تا مدتها به خاطرهی آن ایام وابسته ماند، از این رو بهسختی میتوانست از قید دریغ و حسرت گذشته رها شود. این حس دریغ و حسرت تازمانی بر او حاکم بود که دریافت چنان حسی هنگامی که به حد افراط رسد میتواند بهجنایت منجر گردد. آن زمان، سال ۱۹۲۲ بود. علاوه بر سخنرانی جمهوری آلمان و چنداثر دیگری که در آن ایام تألیف کرد، کوه جادو که بین سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۴ به رشتهیتحریر درآمد، گواهی است بر تغییری در موضع نویسنده که میتوان آن را «گرویدنتوماس مان به آرمان انسانیت» نامید.
منبع : سمر قند
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران اسرائیل دولت حجاب رئیس جمهور پاکستان گشت ارشاد رئیسی دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
سلامت کنکور عربستان سیل تهران هواشناسی سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان شهرداری تهران پلیس زنان
تورم دلار خودرو قیمت خودرو قیمت دلار آفریقا قیمت طلا بازار خودرو سایپا بانک مرکزی ایران خودرو مسکن
خانواده تلویزیون مرگ ترانه علیدوستی فیلم سریال سینمای ایران موسیقی مهران مدیری
اینترنت کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
رژیم صهیونیستی غزه روسیه فلسطین جنگ غزه چین حماس طالبان ایالات متحده آمریکا اوکراین ترکیه طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی بارسلونا تراکتور باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال
هوش مصنوعی سامسونگ ناسا الماس فیلترینگ ماه نخبگان
سازمان غذا و دارو مالاریا کاهش وزن سلامت روان آلزایمر زوال عقل