چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
از آخرین گفتگوهای ناباکوف
این نویسنده هوشمند و جهان وطن ده رُمان به زبان روسی،هشت رُمان به زبان انگلیسی نوشته است. پدیدآورنده لولیتا پذیرفته بود که تنهای تنها بهبرنامه آپوستروف در کانال ۲ تلویزیون فرانسه بیاید. ناباکوف در این گفت و شنود، درباره زندگی و آثارش، اعترافاتی شورانگیز میکند.پرسش کننده برنارد پی وُو (Bernard Pivot) مجری برنامه است، که نخست مقدمه او رامیخوانید:
"ناباکوف در تلویزیون؟ فکرش را هم نمیکنید! خُلق و خویی بسیار ناسازگار دارد وبسیار تودارتر از آن است که خود را به میلیونها مردمی که نمیشناسد عرضه کند..." و بهرغم بدبینی انگشت شمارْ روشنفکران فرانسویای که با او برخوردی نزدیک داشتهبودند، من به میهمانسرایی مجلل که وی در مجالست همسرش در آن بسر میبَرَد - درشهر مونترو (Montreux)ی سویس - رهسپار شدم و هنوز با او پنج دقیقه بگومگو نکردهبودم که مجذوب و مقهور این مرد گیرا و جذاب، بامزه و دارای فرهنگی بیهمتا شدم و باخود سوگند خوردم که با صرف هر اندازه شکیبایی و با هر ناز و نوازشی که شده بهآمدن به برنامه آپوستروف وادارش کنم.
به من گفت: "من از فیالمجلس سخن گفتن وحشت دارم. هرگز خطاب به شاگردانم وبه جامعه همین طوری ده کلمه نپرانیدهام که قبلاً به دقت سنجیده نشده و روی کاغذنیامده باشند."
در پاسخش گفتم: "بسیار خُب! من کاری را که هرگز برای هیچکس نکردهام برایشما خواهم کرد. متن پرسشهایم را برایتان میفرستم."
گفت: "و من پاسخهایم را به روی کاغذ خواهم آورد و در برابر دوربینها خواهمخواند."
گفتم: "اما... اما..."
گفت: "ترتیبی دهید که پشت میز خطابهای قرار بگیرم که در قسمت جلوی صفحه آندیواره کوچکی از کتاب باشد که متن پاسخهایم را از دید عموم پوشیده بدارد. من در اینهنر که بباورانم واقعاً از روی کاغذ نمیخوانم بسیار چیرهدستم، و حتی - در وقتش -چشمانم با دوخته شدن به سقف بالای سرم به دنبال منبع الهامی خواهند گشت."
چه شرط و شروطی را از جانب نویسنده لولیتا و هدیه و دفاع و آتش بیرنگ و شاه،بیبی، سرباز و بسیاری شاهکارهای دیگر مانند آدا یا اشتیاق که ترجمهاش به تازگی درفرانسه انتشار یافته است میشد نپذیرم؟ او پایگاهی حسابی میخواست؟ آن را گرفت!میخواست در طول برنامه ویسکیای با فلان مارک بنوشد؟ برایش خریدم! میخواستکه آن ویسکی را در قوری چای به او "سرو" کنند تا به کسانی که نگاهش میکردندسرمشق نامبارکی ندهد؟ از قوریاش هم برخوردار شد!
دو سه بار در طول برنامه به او گفتم: "آقای ناباکوف، بازهم کمی چای برایتان بریزم؟"
برای آشکار ساختن یکی از بزرگترین رُمان نویسان قرن بیستم بر بینندگان تلویزیونچه کارها که میبایست کرد! دانش فراگیر، نفس پرستی، طعن و طنز، تعبیر و تفسیریعالمانه، دغدغه واژگان دقیق و کوچکترین جزئیات را داشتن، و آراستگیای بلامنازع...خواندنِ ناباکوف برانگیزنده شور و شعفی از مقوله زیبایی شناختیای با کیفیتبیهمتاست. ناباکوف - این روسِ مهاجر و روشنفکرِ برخوردار از فرهنگ فرانسوی وآلمانی، شهروند آمریکاییای که در بزرگترین دانشگاهها تدریس کرده است - بر اثرناوابستگیاش به فرهنگی واحد، کنجکاویاش و حافظهاش نمونه بارز جهان وطنیاست، که سیر و سلوک و سفر معنویاش قلب را سیراب و روح را غنی میسازد. او درحقیقت تنها و تنها یک وطن داشت: ادبیات!
ولادیمیر ناباکوف سال گذشته [(سال ۱۹۷۷)] در سن ۷۸ سالگی درگذشت. ازشنیدن خبر درگذشت وی به راستی ضربهای را بر دلم احساس کردم. آن لبخندِ چنانقشنگ، آن سری که آنهمه چیز میدانست، و آن نبوغ در نگارش... خوشوقتم که برایدمی، ولادیمیر ناباکوف را حیاتی دوباره میدهم و با اجازه کانال ۲ تلویزیون فرانسه متنبرنامه آپوستروف را که در روز جمعه ۳۰ مه ۱۹۷۵ پخش شده است منتشر میکنم.
برنارد پی وُو
همسرم و من به داشتنویلایی در فرانسه یا در ایتالیا نیز فکر کردهایم، اما آنوقت شبح اعتصابات پستی با همهدلشورهاش رُخ مینماید. خوانندگان من شاید متوجه نباشند که یک پست منظم و مطمئنمانند سویس چقدر زندگی نویسندهای را آرامش میبخشد، حتی اگر این ارمغان درصبح یک روز معمولی چیزی جز چند نامه کاریِ مبهم و دو سه تقاضا برای نوشتندستخط و امضا بر روی کتابی را در خود نداشته باشد.
برنارد پی وُو: اکنون ساعت ۲۱ و ۴۲ دقیقه است. آقای ولادیمیر ناباکوف، معمولاً در اینساعت مشغول چه کاری هستید؟
- در این ساعت من در زیر لحاف پَرِ خود هستم... با سه بالش زیر سرم در اتاقخواب ساده و محقرم که از آن به عنوان اتاق کار نیز استفاده میکنم. چراغ بسیار پرنوربالای سر و کنار تخت خوابم، که چراغ راهنمای شبهای بیخوابی من است، همچنان برروی میز نورافشانی میکند، اما لحظهای دیگر خاموش خواهد شد. در دهانم پاستیلی ازمویز و در دستانم یک هفته نامه ادبی چاپ نیویورک یا لندن است. آن را کنار میگذارم.چراغ را خاموش میکنم. باز چراغ را روشن میکنم تا دستمالی را در جیب کوچکپیراهن خوابم بچپانم. و اکنون کلنجار درونیام آغاز میشود: قرص خواب آور بخورم یانخورم؟ چه دلپذیر است تصمیم به انجام کار!
در یک روز معمولی وقت خود را صرف چه کارهایی میکنید؟
یک روز معمولی در وسط زمستان را در نظر بگیریم (در تابستان تنوع بسیار بیشتریدر زندگیام وجود دارد). بین ساعت شش و هفت از بستر برمیخیزم، تا ساعت نهمینویسم، با مداد و سرِ پا ایستاده جلوی میز مطالعه... پس از صبحانهای ساده ومختصر، همسرم و من محموله پستیمان را که همواره سخت پُر و پیمان استمیخوانیم. آنگاه، ریشم را میتراشم، حمام میکنم، لباس میپوشم، یک ساعتی درامتداد اسکلههای مونترو گردش میکنیم و پس از ناهار و چُرتی مختصر من به دور دومکارم میپردازم تا وقت شام. این برنامه نمونه من است.
آیا وقتی اندکی جوانتر بودید نیز همین طور از وقتتان استفاده میکردید؟ یا اینکهنه، دلبستگیهای شدید، تب و تابها و کششهای ناگهانیای داشتید که شبها و روزهاتانرا آشفته میساخت؟
خُب البته! در بیست و پنج سالگی، در سی سالگی، تاب و توان، هوس، الهام وبالاخره همه اینها به نوشتن تا ساعت چهار صبح میکشانیدم. بندرت پیش از ظهر ازجایم بلند میشدم، و همه روز را در حالی که بر کاناپهای دراز کشیده بودم مینوشتم. قلمخودنویس و حالت افقیِ درازکش اکنون جایشان را به مداد و حالت قائم و عبوسدادهاند، دیگر تب و تابی در کار نیست، تمام شد! اما بیدار باش پرندگان و آواز توکایسیاه را که گویی در ستایش آخرین فرازهای فصلی که به روی کاغذ آورده بودم نغمه سرداده بودند چه میپرستیدم!
پس، نوشتن همواره موضوع بزرگ زندگیتان بوده. آیا هیچ تصور زندگی دومی را که درآن ننویسید میکنید؟
آری، بسیار هم تصور زندگی دیگری را میکنم: زندگیای که در آن رُمان نویس وساکن خوشبخت برج عاجِ بابل نباشم، بلکه کسی باشم البته خوشبخت، با روشی دیگر -که این را تجربه نیز کردهام -، حشرهشناسی گمنام که تابستان را در شکار پروانهها دردیاری افسانهای و زمستان را در طبقهبندی کشفیاتش در آزمایشگاه موزهای بگذراند.
آیا شما خودتان را، بیشتر، روس احساس میکنید یا بیشتر آمریکایی، یا از وقتی که درسویس زندگی کردهاید بیشتر سویسی؟این جزئیاتی است که به جنبه جهان وطنیِ زندگیام ارتباط مییابد. من در خانوادهایقدیمی در سنپترزبورگ متولد شدم. مادربزرگ پدریام اصلاً آلمانی بود، اما من هرگزاین زبان را آن اندازه خوب که بتوانم بدون نگاه کردن به کتاب لغت بخوانم نیاموختهام.هجده تابستانِ نخستِ زندگیام را در ییلاق ولایتمان که از سنپترزبورگ دور نیستگذرانیدم. در پاییز، به جنوب فرانسه، به نیس (Nice) و ناحیه پُو (Pau) و بیاریتس (Biarritz)وآباتزیا [در نواحی پیرنه و کرانه اقیانوس اطلس] یا شهرهای دارای چشمه آب معدنیِآلمان میرفتیم. در زمستان همیشه در سنپترزبورگ بودیم که اکنون [(زمان این گفتوگو)] لنینگراد است و جایی است که خانه زیبای سنگ خارای سرخ رنگمان هنوز همدر آن - دستکم به لحاظ نمای بیرونیاش - دست نخورده باقی است: خودکامهگان مستبدمعماری گذشته را دوست دارند! ولایت ما در دشت پُر درخت شمالیای واقع بود که بهلحاظ گیاه و دارو درختاش سخت به کناره شمال شرقی آمریکا میماند: جنگلهایی ازدرختان سپیدار نقرهفام و درختان صنوبر تیرهرنگ، شمار زیادی درخت غان وچمنهایی روح افزا با انبوهی گُل و پروانه که کم و بیش از جنس گیاهان قطبیاند. اینمرحله یکسره خجسته تا زمان تغییر نظام به دست بولشویکها دوام یافت. آنگاه عمارتقصرمانندمان به دست روستاییانِ سخت افراطی به آتش کشیده شد و خانه شهریمانمصادره گردید. در آوریل ۱۹۱۹، سه خانواده ناباکوف، خانواده پدرم و خانوادههای دوبرادرش، ناگزیر از ترک روسیه از طریق بندر سباستوپول - دژ قدیمی بخت برگشتگان -شدند. ارتش سرخ که از شمال میآمد تا همان دم شبه جزیره کریمه را - که پدرم در آنجادر حکومت محلی و در دوره کوتاه حکومت لیبرالِ پیش از دوران وحشت بولشویکی بهوزارت دادگستری منصوب شده بود - در تصرف خود داشت. همان سال، در نوزدهماکتبر، تحصیلم را در کمبریج آغاز کردم.
زبانی که ترجیح میدهید کدام است؟ روسی، انگلیسی یا فرانسه؟
زبان نیاکانم هنوز همان است که وقتی در کانون آن هستم خودم را کاملاً در خانهخویش احساس میکنم، اما هیچگاه بر دگرگونی زبانیام، که اکنون انگلیسی است،تأسف نمیخورم. زبان فرانسه - یا بهتر بگویم زبان فرانسه من - در برابر خلجاناتذهنیام چندان نرمش نشان نمیدهد. نحو آن پارهای آزادی عملها را که با آن دو زباندیگر از آنها برخوردارم از من دریغ میکند. بسیار طبیعی است که روسی را از دل و جاندوست داشته باشم، اما انگلیسی به عنوان ابزار کارم بر آن پیشی میگیرد... از دیدگاهغنای ریزهکاریهای زبانی، نثر سُکرآور و دقت شاعرانه بر آن پیشی میگیرد. شماناگزیرم میکنید تا اعترافاتی سخت خصوصی بکنم...
زبان نیاکانم هنوز همان است که وقتی در کانون آن هستم خودم را کاملاً در خانهخویش احساس میکنم، اما هیچگاه بر دگرگونی زبانیام، که اکنون انگلیسی است،تأسف نمیخورم.
"صفی کامل عیار از nurseها [(پرستاران بچه)] و معلمان سرخانه انگلیسی... در حالیکه به گذشتهام باز میگردم به دیدارم از خانه بیرون میشوند."(۱) در سه سالگی انگلیسیرا بهتر از روسی صحبت میکردم و پیش از روسی به آن میخواندم و مینوشتم. از طرفدیگر، بین سنین ده تا بیست سالگی، دورهای تمام و کمال در زبان روسیِ خاص خودموجود داشت که طی آن در عین خواندن آثار خیل عظیم نویسندگان انگلیسی، ولز وکیپلینگ و شکسپیر - و مجله "The Boys Own Faper" - و اینها فقط قلههایی چند در ادبانگلیساند که نام بردم - به انگلیسی صحبت نمیکردم مگر به ندرت... مخصوصاً که دردبستان هم دروس انگلیسی نداشتیم (برعکس، زبان فرانسه داشتیم - سراسر یکزمستان را به خواندن دقیق رُمان کسالت بار کولومبا۱ اثر مریمه(۲) گذرانیدیم). زبان فرانسهرا در شش سالگی یاد گرفته بودم، خانم معلم من مادموازل سسیل میوتون(۳) بود.
چه نامی را گفتید؟
می - یو - تون... یک نام سویسی در کانتون وُدِ سویس است. او در کانتون وُد متولدشده بود اما در پاریس تحصیل کرده بود. تا سال ۱۹۱۵ در خانواده ما باقی ماند. با لوسید(۴)و بینوایان شروع کردیم. اما گنجینههای حقیقی در کتابخانه پدر برزگم در ییلاق و کتابخانهپدرم در شهر انتظارم را میکشیدند. خُب! این بود گاهشمار سه زبانی که آموختهام. اکنونجزئیاتی چند: مانند بیشتر افراد خانواده ناباکوف و مانند بسیاری از روسها (مثلاً لنین) زبان مادرزادم را با تلفظ اندکی غلیظ حرف "ر" صحبت میکردم که در زبان فرانسهچندان ناراحتم نمیکرد (هر چند که حرف "ر"ی غلیظی که خوانندگان زنِ کابارههای پاریس تلفظ میکنند هیچ دخلی به یک تلفظ دلانگیز ندارد) اما با شتاب کوشیدم تا درزبانانگلیسی خودم را ازدست آن راحت کنم... البته خیلی دیر وموقعی که بهآمریکا آمدمو پس از آنکه برای نخستین بار صدایم را از رادیو شنیدم! به طور وحشتناکی [با تشدید برروی "ر"] میگفتم: "I am Rrussian" تو گویی که از روسییون(۵) میآمدم. من این نقص ذاتیرا به این گونه حذف میکردم که آن حرف مشکل آفرین "ر" را با اندکی نوسان خنثی کهدر بیانم میدادم پوشیده میداشتم؛ میگفتم: "I am Wussian" [به جای "I am Russian"(۶) ]
جلای وطن با همه دردناک بودنش آیا برای پدیدآورندگان آثار، امری برانگیزاننده وامکانی برای غنا بخشیدن به روح و روان و به قریحه نیست؟
پس از گذرانیدن امتحاناتی آسان در زمینه ادبیات روس و فرانسه در کمبریج و اخذدیپلم امتحانات نهایی در ادبیات - که در تلاشهایم برای امرار معاش هیچ کمکی به مننکرد مگر در نوشتن کتاب - به نوشتن داستانهای کوتاه و رُمان به زبان روسی، البته برایروزنامهها و مجلاتِ در تبعید در برلین و پاریس، مشغول شدم... و این دو شهر دو مرکزِجلای وطن کردگان بود که من بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۹ در آنها زندگی کردم. آنگاه کهاکنون به این سالهای جلای وطن میاندیشم خودم را و صدها هزار روسهای سفیددیگری را میبینم که زندگانی عجیب و غریبی را که به هیچ وجه ناخوشایند نیز نیست،در فقری مادّی و شکوه و جلالی روشنفکرانه و در میان بومیان کم و بیش فریبکار، ازفرانسویها و آلمانیها، میگذرانند که بیشتر هموطنان من با آنان هیچ تماسی نداشتند. اماهر یکچندی آن جمع اشباح که ما از پیششان رژه میرفتیم و، در سکوت، جراحات وخوشیهامان را به رُخشان میکشیدیم دستخوش تشنجی خوفانگیز میشدند و به مانشان میدادند که اسیر و گرفتار مجسم کیست و خداوندگار حقیقی کیست. و اینموضوع وقتی اتفاق میافتاد که میبایست کارت شناسایی مزخرفی را تمدید کرد یا - واین هفتهها وقت میگرفت - روادیدی را برای رفتن از پاریس به پراگ یا از برلین به برنبدست آورد. جلای وطنکردگان که اهلیت خودشان به عنوان شهروند روس را از دستداده بودند از سوی جامعه ملل از داشتن گذرنامهای موسوم به نانسن(۷) برخوردارمیشدند... کاغذ پارهای که هر بار که تاه آن را باز میکردند به طور رقّتانگیزی جرمیخورد. اما هیچکس در جمع ما رضایت نمیداد که عنصری نامشروع و "عوضی" یاشبح قلمداد شود. اشخاص با راحتی فراوان از طریق باریکه راههای کوهستانیای کهبرای شکارچیان پروانه یا شاعران بیخیال سخت آشنا بود از منتون (Menton) [در فرانسه] به سن رمو [(Sanremo)در ایتالیا] میرفتند.تاریخچه زندگی من بیش از آنکه به یکزندگینامه مانند باشد به یک کتاب نامه مانند است: ده رُمان به زبان روسی بین سالهای۱۹۲۵ و ۱۹۴۰، هشت رُمان به زبان انگلیسی از ۱۹۴۰ تا امروز... بدون به شمار آوردنترجمهها. در ۱۹۴۰ بود که من اروپا را ترک کردم تا به آمریکا عزیمت کنم و در آنجااستاد ادبیات روسی شوم. آشکار شد که ابداً نمیتوانم از قلم و دواتم جدا شوم و درمنظر عام سخن بگویم. پس بر آن شدم که چیزی حدود صد کنفرانس سالانهام دربارهادبیات روس را به روی کاغذ بیاورم. این، دوهزار صفحه ماشین شده شد که من هفتهایسه بار بیست صفحهای از آن را درس میگفتم... آنها را قبلاً، در وضعی نه چندانمشهود، بر روی میز خطابهام در قسمت جلوی سالن آمفیتآتری که دانشجویانم در آنگرد میآمدند مرتب میکردم. به برکت این شیوه هیچگاه ترتیب خواندن صفحات را گمنمیکردم و مستمعان از دستاورد ناب دانش من برخوردار میشدند. هر سال، هماندروس را تکرار میکردم و در عین حال یادداشتهایی تازه و جزئیاتی تازه را در آنهاداخل میکردم. دیری نپایید که دریافتم دستنوشتههایی به شکل "فیش" برای پیوستهچشم دوختن به دستاورد اندیشهام - در پشت دیوارهای از کتاب بر روی میز خطابه بلندم- روشی مطلوب است. البته لغزش پذیریِ سخنران کاملاً از دیدهها پنهان نمیماند، امافنّ بیان کار خود را میکرد. دانشجوی زبر و زرنگ به زودی مشاهده میکرد که چشماناستاد با ضرباهنگ دَم و بازدَمش به بالا و پایین دوخته میشود، اما من بر این امتیاز چنانروشی پای میفشرم: دانشجویی که از آن چیزی ملتفت نشده بود میتوانست از دستمبرگه کاغذی را که هنوز گرمای دستم را داشت بگیرد.
چرا در سویس زندگی میکنید؟ و چرا در یک میهمانسرا؟ آیا با این کار دست رد برسینه آمریکا میزنید... بر زندگی آمریکایی؟ آیا با این کار دست رد بر مالکیت میزنید؟ یانه! به عنوان مهاجری دایمی از ثابت ماندن در جایی سر باز میزنید؟
چرا در میهمانسرایی در سویس! خُب، سویس دلانگیز است و زندگی میهمانسراییانبوهی از کارها را آسان میکند. جایم در آمریکا بسیار خالی است و امیدوارم برایاقامت دیگری به مدت بیست سال، یا قدری کمتر، به آن بازگردم. زندگیای راحت دریک شهر دانشگاهی آمریکا تفاوت اساسی با مونترو ندارد... تازه در اینجا خیابانها ازایالتی در آمریکا پر سروصداتر است. از طرف دیگر، چون من به اندازه کافی ثروتمندنیستم - کما اینکه هیچکس به اندازه کافی ثروتمند نیست تا سراسر زندگیِ نخستینسالهای عمرش را به تمامی نقش بازی کند - به زحمتش نمیارزد که در یک مکان جاخوش کنم. مقصودم اینست که بازیافتن مزه شکلاتِ شیریِ سویسیِ سال ۱۹۱۰غیرممکن است. پس میبایست ساختارم را کلاً بسازم. و اما پنیر! خلل و فُرج پنیرسویسی، آن قدیمها، چکههای خوشمزه آب در خود داشت، در حالی که اکنون آن خللو فُرجها به طرز وحشتناکی قرینه همدیگرند... بدون آن اشکها! همسرم و من به داشتنویلایی در فرانسه یا در ایتالیا نیز فکر کردهایم، اما آنوقت شبح اعتصابات پستی با همهدلشورهاش رُخ مینماید. خوانندگان من شاید متوجه نباشند که یک پست منظم و مطمئنمانند سویس چقدر زندگی نویسندهای را آرامش میبخشد، حتی اگر این ارمغان درصبح یک روز معمولی چیزی جز چند نامه کاریِ مبهم و دو سه تقاضا برای نوشتندستخط و امضا بر روی کتابی را در خود نداشته باشد - که من هیچگاه این تقاضاها رااجابت نمیکنم (قابل توجه خواننده آثارم). و بعد، چشمانداز مهتابی و تراس مشرف بردریاچه - این دریاچهای که به قیمت همه آن نقره مذابی که بدان مانند است میارزد...
غیر از جلای وطن و دل کندن از وطن، مضامین اصلی کتابهایتان چیست؟
غیر از دل کندن از وطن؟ اما من که از همه جا، و همیشه، دل کندهام. من در یاد وخاطرههای بسیار شخصیای که هیچ پیوندی با یک روسیه جغرافیایی و همگانی و مادّیندارند در دریار خویشم. نقّادان جلای وطن کرده به پاریس و آموزگاران مدرسهام درسنپترزبورگ تنها همان یکباری که شکوه سر دادند که من چندان روس نیستم حق بهجانبشان بود. و اما درباره مضامین اصلی کتابهایم!... خُب، همه چیز.
یک رُمان خوب مگر پیش از هر چیز سرگذشتی عالی نیست؟
سرگذشتی عالی - من کاملاً با شما همعقیدهام. با وجود این، اضافه میکنم که بهترینرُمانهایم نه یک سرگذشت که چندین سرگذشتاند که به شیوهای خاص درهم تنیدهاند.آتش بیرنگِ من دارای این "کُنتروُپُوان" (Contrepoint)یا "نتهای متناظر" است و آدا نیز بههمچنین. من دوست دارم ببینم که نه تنها "تم" اصلی در سراسر همه رُمان بدرخشد بلکه"تم"های کوچک فرعی نیز گسترش یابند. گاهی، پرتشدگی از موضوع است که درکُنجی از روایت به ماجرا یا "درام" راه میبَرَد... یا نه! استعارههای گفتاری پایدار به همپیوند میخورند تا سرگذشتی نو را شکل دهند.
آیا فکر میکنید که سرگذشتهای ابداعیِ رُمان نویسان - و من مخصوصاً به ولادیمیرناباکوف میاندیشم -... آری سرگذشتهای ابداعیِ رُمان نویسان جالب توجهتر ازسرگذشتهای واقعی زندگیاند؟
بیایید با هم تفاهم کنیم: سرگذشت واقعی یک زندگی را نیز باید کسی حکایت کند واگر آن سرگذشت، زندگینامه خودِ آن شخص اما بدون گزافهگوییهایی پر نقش و نگارباشد که با قلم زاهدمآبانه و خشک شخصیتی بیقریحه به روی کاغذ آمده باشد، بسیارمحتمل است که آن زندگی در کنار سرگذشت ساختگی شگفتانگیزی مانند اولیسجیمز جویس بسیار بیبو و خاصیت و لوس به نظر رسد.
آیا در پایان کار بر اثر موفقیت لولیتا، دل آزرده نشدید که از بس شایان توجه بوده استبعضیها میپندارند که شما پدر آن دخترک تنهای اندکی منحرف هستید؟
لولیتا دخترک منحرفی نیست. دختربچه بیچارهای است که به راه مفسدهاشمیکشانند و احساسات نفسانیاش در زیر نوازشهای آقای هامبرت کثیف هیچگاه بیدارنمیشود و حتی یکبار از این مرد میپرسد: "آیا همیشه باید همین طوری زندگی کرد وبه انواع کارهای انزجارآور مبادرت کرد؟". اما پاسخ به پرسش شما! نه، موفقیت این اثرآزردهام نمیکند. من سِر آرتور کُونان دویل(۸) نیستم که از سرِ اسنوبیسم یا بلاهتِ محضترجیح میداد که نویسنده اثری چون جنگ آفریقا که خود برتر از شرلوک هُلمز خویشمیپنداشت بشناسندش.بسیار جالب توجه است که به مسئله انحطاط اخلاقی جاهلانهای - به قولروزنامهنگاران - از سر دلسوزی بنگریم که پرسوناژ عروسک مانند لولیتا، که من در سال۱۹۵۵ از خودم ساختم، در اذهان جماعت نتراشیده و نخراشیده جوامع دستخوش آنشده است. نه تنها انحراف آن کودک بیچاره را به طور عجیب و غریبی شاخ و برگدادهاند بلکه قیافه ظاهری، سنّ و سالش و خلاصه همه چیزش را در تصاویر انتشار یافتهدر خارج رنگ و لعاب دادهاند. در گزارشهای مجلات ایتالیا و فرانسه و آلمان و غیره بهدختران هجده ساله یا بیشتر، به زنان ولگرد پیادهروها، و به مدلهای ارزان قیمت نقاشییا بدکارههای پاگُنده عنوان "لعبت" یا "لولیتا" دادهاند. روکشهای ترجمههای ترکی وعربی این اثر با نشان دادن زن جوان چاق موطلاییای - که زاییده فکر ابلهانی است کههرگز کتاب من را نخواندهاند - کار بلاهت را به اوج خود رسانیده...
در واقع، لولیتا کودکی دوازده ساله است و حال آنکه هامبرت (Mr. Humbert)مردیجاافتاده است و همین ورطه میان سنّ و سال او و سنّ و سال دخترک است که خلاء،حیرت و سرگشتگی، و اغواگری مهلکه باری را باعث میشود. در وهله بعد،خیالپردازیِ آدمهای هرزه حقیر است که موجودی افسونگر را از این بچه مدرسهایآمریکاییای میسازد که در نوع خود همان قدر پیش پا افتاده و عادی است، که هامبرت- آن شاعر واخورده و مترسک - در نوع خودش. در ورای نگاه شیدای هامبرت لُعبتینیست. لولیتای لُعبت وجود خارجی ندارد مگر در پهنه فکر دلشورهانگیزی که هامبرترا زیر و رو کرده است. این است جنبه اساسی کتابی غریب و استثنایی که محبوبیّتیکاذب آن را تحریف کرده است.
آیا آدا دختر عموی لولیتا است؟
آدا و لولیتا به هیچ وجه دخترعمو نیستند. در جهان تخیّلِ من - زیرا آمریکای لولیتا درعمق مسئله همان اندازه تخیلی است که آمریکایی که آدا در آن زندگی میکند - در این دوجهان ساختگی آن دو دخترک به طبقاتی متفاوت و به سطوح فکری متفاوتی تعلق دارند.از بین آن دو، من از اولی سخن گفتهام که نرم و نازکتر، شکنندهتر و شاید دلپذیرتر است)آدا ابداً دلپذیر نیست(. من از ورطه زمانیای که هامبرت را از لولیتا جدا میکند... سخنگفتهام.
وقتی خوب فکرش را میکنیم، در آثار شما نفسانیّات کم نیستند!
در آثار هر رُمان نویسی که بتوان بدون پوزخند از او سخن گفت نفسانیّات کم نیستند.آنچه نفسانیّات مینامند چیزی جز تزییناتِ هنر رُمان نیست.
و در آدا شیفتگیتان به پروانهها را میبینم!
به استثنای چند پروانه سویسی، انواع دیگر را از خودم ساختهام، اما نه گونهها را، کهدر آدا از آنها صحبت میشود. من قویّاً میگویم این نخستین بار است که کسیپروانههایی از دیدگاه علمی ممکن را در یک رُمان از خودش میسازد. ممکن استپاسخ دهید: "بسیار خُب، اما در عین قانع کردن یک دانشمند شما دارید از بیدانشیخواننده در خصوص پروانهها کمی سوءاستفاده میکنید، زیرا اگر یک جور سگ و گربهتازه از پیش خودتان برای دژسالاران کتابتان بسازید این فریب تنها ممکن است خوانندهرا قدری کلافه کند... اما او میبایست هر بار که آدا آن جانور کوچک را در آغوشمیگیرد چهارپای کوچک اساطیریای را مجسم سازد." حیف است که من نکوشیدم تاچهارپایی را از پیش خودم بسازم، به این فکر نبودم اما در باغستان دژ درخت تازهای را ازخودم درآوردم. این خودش هم چیزی است.
آیا طرفدار حفط محیط طبیعی هستید؟
حفظ بعضی حیوانات کمیاب کار بسیار خوبی است. اما همین که بیدانشی یا فضلفروشی وارد کار میشود این موضوع پوچ و مهمل میشود.
فوتبال دوست دارید؟
آری، من همیشه عاشق سینه چاک این ورزش بودهام. در روسیه، مدرسه که بودمدروازهبان بودم... همین طور در انگلستان در دانشگاه، و در بین گروهی از روسهای سفیددر برلین در سالهای دهه ۱۹۳۰. در مقابل تیم کارگران آلمانیِ خیلی نازک نارنجیای کهپولیور فُرم کالج ترینیتی (Trinity)ام دلخورشان میکرد بازی میکردیم. آخرین خاطرهام ازسال ۱۹۳۶ است. پس از برخورد و سقوطم به میان گل و لای در حالی چشم باز کردم کهروی تختخواب کوچک تیم پزشکی بودم. توپ را گرفته بودم، و خوب هم گرفته بودم وهنوز هم آن را روی سینهام محکم نگاه داشته بودم، در حالی که دستهایی قوی تلاشمیکردند آن را به زور از چنگم دربیاورند.
شما که آن رُمان عالی دفاع را نوشتهاید آیا شطرنج باز بسیار خوبی هم هستید؟
چهل سال پیش شطرنج بازی بودم تا اندازهای خوب. نه به قول آلمانیها یک "استادقهّار"، بلکه بازی کن باشگاهیای که گاهی قادر است دامی بر سر راه یک قهرمان گیجشطرنج بیفکند. چیزی که همیشه به شطرنج جذبم کرده است دقیقاً حرکتی دام گسترانهبوده است... طرح و نقشهای زیرجُلکی، و به همین سبب است که دست از مبارزه جوییبرداشتم تا کوششم را وقف تلفیق مسایل شطرنج کنم. تردید ندارم که بین پارهای سرابهادر نثرم و بافتِ در عین حال روشن و تاریک مسایل شطرنج و معماهای سحرآمیزی کههریک از آنها ثمره هزار و یک شب بیخوابی است پیوندی تنگاتنگ وجود دارد.
به نظر نمیرسد که به فروید ارج بگذارید؟
این به تمامی درست نیست. من فروید را به لحاظ خصوصیاتش به عنوان نویسندهایفکاهی نویس ارج میگذارم. تفسیرها و ایضاحاتی که او درباره عواطف بیمارانش وخواب و رؤیاهای آنان به دست میدهد به گونهای باورنکردنی هزلآمیز و خندهآوراست. من نمیفهمم که چگونه میشود او را جدّی گرفت. خواهش میکنم در این بارهدیگر صحبت نکنیم.بسیاری اوقات با نوعی کنجکاوی زیرکانه از من میپرسند که من از میان رُمان نویسانسرسپرده یا غیرسرسپردهای که همزمان با من در این قرن شگفتانگیز مینویسند چهکسی را دوست دارم و از چه کسی بدم میآید. بسیار خُب، اول از همه من به نویسندهایکه شگفتیهای این قرن، امور پیش پا افتادهای مانند آزادگذاری لباس مردانه، حمامهایخانگیای را که جایگزین دستشوییها شدهاند و امور مهم مانند تجلّیِ آزادیِ والایاندیشه در پهنه دوگانه مغرب زمین و کُره ماه را نمیبیند ابداً ارج نمیگذارم. گفتم: کرهماه! به یاد دارم که با چه ارتعاشی که زاییده حظّ و لذت، غبطه و رشک و دل نگرانی بودنخستین گامهای لرزان انسان را بر صفحه تلویزیون و در میان برفک ماهوارهمانمینگریستم و چگونه همه کسانی را که با پافشاری میگفتند که ره سپردن در میانگردوغبار دنیایی مرده به میلیاردها دلار هزینه نمیارزد به چشم حقارت مینگریستم.پس، از پیلهوران سرسپرده، نویسندگانی که دستشان بر همه رو شده و بیچارگانی که ازاکسیر و نوشداروی آن شیّادِ [اتریشیِ] اهل وین تغذیه میکنند بدم میآید. کسانی کهدوستشان میدارم آنهاییاند که مانند من میدانند که تنها کلام و واژگان ارزش واقعی یکشاهکار است - اصلی هم قدیمی و هم حقیقی، که همه روزه به دست نمیآید. لازم بهنام بردن از کسی نیست. به طور غریزی، فلان کس میداند که من چگونه درباره آثارشفکر میکنم. از طریق زبان نشانهها و از طریق نشانههای زبانی اشخاص همدیگر رامیشناسند، یا برعکس، همه چیزِ اسلوب نگارش یکی از معاصران که منفورشمیداریم کلافهمان میکند، حتی نشانههای تعلیق در نوشتهاش.
به من میگویند که از ویلیام فاکنر خوشتان نمیآید. هر چه میکنم نمیتوانم این را باورکنم...
از ادبیات ناحیهای و فولکورهای ساختگی بدم میآید.
شما خیلی با کلمات بازی میکنید؟ خیلی اهل جناس هستید؟
باید هر قدر میتوان از دل کلمات چیز بیرون کشید، زیرا این تنها گنجینه راستینیاست که یک نویسنده راستین داراست.
آیا میتوانم درباره ولادیمیر ناباکوفِ رُمان نویس بگویم که او فرهنگ یک دانشمند وطنز یک نقاش را دارد؟
"فرهنگ یک دانشمند" درست است. در نظام ردهبندیِ حشرهشناسی گوشهایکوچک است که من همه چیز را در آن میشناختم و در سالهای دهه ۱۹۴۰ در موزههاروارد استاد مسلم آن بودم. اما اینکه گفتید: "طنز یک نقاش را"، طنز روش مجادلهایاست که سقراط برای درمانده ساختنِ سوفسطاییانِ "مِن عِندی" به کار میگیرد - و منکاری به کار سقراط ندارم. به معنای وسیع کلمه، طنز خندهای تلخ است... اما چرندنگویید! خنده من درخششی از روی سبکروحی و شادمانگی است که از دل و جرأت واز هوش و خردمندیام سرچشمه میگیرد.
* گفت و گوی ولادیمیر نابوکوف با برنامه آپوستروف (Apostrophes)کانال ۲ تلویزیون فرانسه سالی پیشاز مرگش
به نقل از شماره مارس ۱۹۷۸ مجله ادبی لیر(Lire)
۱) ناباکوف با بیان عبارت داخل گیومه (که شاید از یکی از نوشتههایش آورده باشد) میخواهد بگوید - و این راعبارت بعدیاش هم نشان میدهد - که از بس در زمان خردسالی زبان انگلیسی را به خوبی میدانسته استوقتی به گذشته قدم میگذارد صفی از پرستاران بچه و آموزگاران سرخانه انگلستان به پیشوازش میشتابند. و درهمان عبارت نیز به جای واژه فرانسوی nourrice )پرستار بچه( واژه معادل انگلیسی nurse را به کار میبرد. م. ۲) Prosper Mإrimإe نویسنده فرانسوی (۱۸۷۰ -۱۸۰۳) که در سال ۱۸۴۰ رُمان Colomba و در ۱۸۴۵ کارمن راانتشار داد که این دومی الهامبخش اپرای مشهوری گردید که ژرژ بیزه بر اساس آن تصنیف کرد. م.
۳) ۳. Mll Cإcile Miauton
۴) Le Cid، تراژدیای اثر پییر کُورنی نمایشنامه نویس مشهور فرانسه در قرن هفدهم - م.
۵) Roussillonایالتی قدیمی فرانسه که از قرن سیزدهم به اسپانیا ملحق شد و بار دیگر در ۱۶۵۹ به تصرفکشور فرانسه درآمد. مترجم.
۶) عبارت انگلیسی به معنای: "من روسیام"، مقصود این است که نابوکوف به جای R حرف W را به کارمیبُرد - م.
۷) Fridtjof Nansenمکتشف و طبیعیدان نروژی (۱۹۳۰-۱۸۶۱) که فعالیتهایی بشردوستانه داشت و در۱۹۲۲ جایزه صلح نوبل را بدست آورد، و گویا نام گذرنامه تبعیدیان و پناهندگان نیز از روی نام اوست - م.
۸) Sir Arthur Conan Doyle، نویسنده انگلیسی (۱۸۵۹-۱۹۳۰) و آفریننده شرلوک هُلمز، کارآگاه افسانهای - م.
قدرت الله مهتدی
منبع : سمر قند
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست