دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


مرثیه ای برای بخت سرکش


مرثیه ای برای بخت سرکش
چه با آن موافق باشید، چه مخالف، موسیقی محسن نامجو یک پدیده است. این قدر مهم هست که نویسنده و منتقدی مثل رضا براهنی از نسل گذشته و دکتر سارا شریعتی از این نسل در مورد کارش حرف بزنند و تحلیل کنند.
آن‌چه در زیر می‌خوانید صحبت‌های خانم شریعتی است در همایش «موسیقی زیرزمینی؛ نگاه به محسن نامجو» که سه‌شنبه ۲۰ آذر در دانشکده‌ علوم اجتماعی دانشگاه تهران و به همت بچه‌های کانون موسیقی این دانشکده برگزار شد.
راستش از خودم می‌پرسم که من اینجا چه کار می‌کنم. در میان این جمع جوان، نه جوان هستم، نه متخصص موسیقی نه رپر و نه با نگاه زیبایی‌شناسی می‌توانم در مورد این موضوع صحبت کنم و نقد کنم. این هفته با ۱۶ آذر شروع شد. این روزها اگر به در و دیوار دانشگاه توجه کرده‌ باشید، دیده‌اید که چقدر همایش دانشجویی و فکری و روان‌شناختی برگزار می‌شود و من در چند تا از این همایش‌ها دعوت بودم. اما همه را رد کردم و با این‌که موسیقی تخصص من نیست و با این‌که معمولاً از صحبت در مورد اشخاص و آثارشان پرهیز می‌کنم، پذیرفتم که در این جمع صحبت کنم.
دیروز یکی از همکاران از من پرسید می‌خواهی در مورد جامعه‌شناسی موسیقی زیرزمینی صحبت کنی؟ گفتم: نه. گفت: در مورد محسن نامجو که نمی‌خواهی صحبت کنی؟ گفتم: چرا می‌خواهم همین کار را بکنم. پرسید: ربطش چیست؟ این سؤال در دلم نشست. با خودم گفتم قبل از صحبت در اینجا فکر کنم و ارتباطش را پیدا کنم. اولین تصویری که به ذهنم آمد، مراسم عزاداری‌ای بود که مردم جنوب فرانسه برگزار می‌کنند. وقتی یک نفر می‌میرد، همه خانواده و آشنایانش مویه‌کنان دورش جمع می‌شوند. همه آواز می‌خوانند و سربه زیرند. یک دفعه یک نفر بلند می‌شود و می‌زند زیر آواز و با صدای بسیار زیبایی شروع می‌کند به خواندن و این هم‌صدایی را تبدیل می‌کند به یک صدا. این تصاویر من را به یاد کار محسن نامجو ‌انداخت. با خودم گفتم این آوازه‌خوان نابهنگام محسن نامجوست. این مویه‌کنان، دانشجویان دانشکده ما هستند و آن نعشی که وسطشان افتاده به قول محسن نامجو همان بخت سرکش است.
به همین خاطر گفتم که حتماً باید در این همایش صحبت کنم و این احساس شخصی را بیان کنم. با محسن نامجو آشنا نیستم. کارهایش را فقط دو ماه است که گوش می‌کنم، اما طرح‌هایش، کلماتش و بحث‌هایش و آن‌چه را که در دل موسیقی او شنیدم، سه سال است که از زبان دانشجویان این دانشکده می‌شنوم. همین دیروز بچه‌هایی که این مراسم را سازماندهی کردند، نشریه‌شان را به من دادند. دقیقاً پژواک همان بحث‌ها بود، همان چیزی که من در این موسیقی شنیده بودم. کورش نوشته بود: «حنجره‌پراکنی‌های بی‌مخاطب». بنفشه نوشته بود: «گذار از سنت به هیچ.» دیشب داشتم یکی از کارهای آقای نامجو را گوش می‌کردم. داشت خودش را آنالیز می‌کرد و نظراتش را می‌گفت. عقده‌گشایی می‌کرد. از جوانی لنگ در هوا، از جبر جغرافیایی. مکتوب همین ترانه‌ها را من در نوشته‌های دانشجویی می‌خواندم.
پرونده محسن نامجو پرونده دوگانه‌ای است. یکی رویکرد زیبایی‌شناسانه موسیقایی است که نمونه‌ نقدش را بسیار در نشریات و مصاحبه‌ها دیدم. این‌که آیا تلفیق است یا نیست، خوب است یا بد است و یا سنت و مدرنیته چگونه با هم می‌آمیزند و همه بحث‌هایی که در حوزه کار من نمی‌گنجد و من در موردش صحبت نمی‌کنم. یک رویکرد دیگر هم هست. این موسیقی‌ای است که باید به کلامش گوش کنیم. یکی به من گفت موسیقی محسن نامجو را گوش بده. موسیقی انتقاد است. سی‌دی را گرفتم و دو سه شب است که گوش می‌کنم. گفتم با دیدگاه‌های خودم به این موضوع می‌پردازم و پرونده را به دست گرفتم. دغدغه اول من این بود که ببینم آماتورهای محسن نامجو در دانشکده چه کسانی هستند. آماتور به معنای آدم غیرحرفه‌ای اما علاقه‌مند. این بچه‌هایی که مشتاقانه گرد هم آمده‌اند و من در این سه سال از طریق آنها با موسیقی محسن نامجو آشنا شدم. می‌خواستم ببینم اینها کی هستند؟ چرا به این موسیقی علاقه دارند؟ این موسیقی چه رابطه‌ای با آنها برقرار می‌کند؟ اینها چیزهایی بودند که دنبالشان بودم.
شناسنامه کار من این بود که مشارکت نکنم و با موضوع درگیر نشوم. هر چه نسبت به حوزه کارم بی‌تفاوت‌تر باشم، نتیجه کار علمی‌تر و دقیق‌تر می‌شد. این اما تثلیثی بود که جواب نمی‌داد. یاد جمله‌ای از هیمیون افتادم که گفت: آماتور یک ابله فرهنگی نیست. خودش می‌تواند تحلیل کند. خودش دلایل علاقه‌اش را پیدا می‌کند و می‌تواند آن را تفسیر کند. لازم نیست آماتور حرف بزند و من به عنوان دانای کل تحلیل کنم. جامعه‌شناسی انتقادی اگر در حوزه هنرهای تجسمی کارآمد است، علتش این است که یک شیء هنری وجود دارد که می‌شود دورش گشت و تحلیلش کرد، اما این جامعه‌شناسی برای موسیقی کارآمد نیست.
موسیقی یک شیء مادی نیست. یک اتفاق است. اتفاقی بین هنرمند، اثر هنری و شنونده. در موسیقی فقط رابطه‌ منِ شنونده و اثر نیست. سلیقه‌های ما به هم ربط پیدا می‌کند. در نتیجه وقتی می‌خواهیم موسیقی را تحلیل کنیم، باید به آن حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد توجه کنیم.
در اینجا هم برای بررسی لازم نیست که من تحلیل کنم. کافی است که به صحبت نامجوها گوش بدهم. ببینم آنها چگونه ذوق و علاقه‌شان را به نامجو تحلیل می‌کنند. این کاری است که من کردم. نشستم و نوشته‌های بچه‌ها را خواندم. گوش دادم به موسیقی نامجو. به موسیقی ‌به کلامش. آن‌چه که دیدم بر خلاف آن چیزی بود که شنیدم. به من گفتند موسیقی نامجو را گوش کنید چون موسیقی انتقاد است. اما آن‌چه من شنیدم نه موسیقی زیرزمینی بود و نه موسیقی انتقاد. منتظر بودم که موسیقی اعتراض پر از فریاد باشد، اما تمام دو سی‌دی که داشتم به دقت گوش دادم فقط یک بار فریاد شنیدم آن هم سر کوه بلند. بقیه‌اش یار بود، هق‌هق بود، رنج بود، آرامش با دیازپام ۱۰ بود، اما خشم نبود، خشونت نبود، منظورم این نیست که مخدر بود. منظورم این است که همیشه نارضایتی را با اعتراض یکی نگیرید.
احساس کردم این رنجی که من دیدم، رنج جوانان ماست. ...جوانانی که تاریخ مثل یک تانک از رویشان رد شده. جوانانی که تاریخ جمعی کشورشان اجازه نداده بود که تاریخ فردی‌شان را تجربه کنند. در نتیجه تلخی را در تک‌تک کلامشان می‌شود دید. ما بیرون از چرخه‌ایم. له شده‌ایم در این فضا، یا از جبر می‌گوییم، جبر جغرافیایی. جبر من زاده آسیا، منی که در بازی راهش نمی‌دهند و در عین حال جبر فیزیکی را می‌بینم. در آن ترانه که یک روز که از خواب بیدار شدی سنت بالاتر رفته، شانه‌هایت افتاده‌تر شده، موهایت سفیدتر، قیافه‌ات خسته‌تر. جبر سیاسی را می‌بینیم. دست‌هایت را یا بالای سرت می‌گیرند و یا اصلاً با تو کاری ندارند. یا ندیده گرفته می‌شوی و یا این‌که مدام کنترلت می‌کنند و قضاوت می‌کنند و این حرفی است که در گفتنش احتیاط داشتم، اما حالا مصمم می‌گویم: خلاص شدن، دویدن برای آرامش.
این رنجی را که شما در این کلام می‌شنوید و این تلخی را که می‌بینید را من بارها و بارها از زبان بچه‌ها شنیده بودم. این اواخر مصاحبه‌ای دیدم در مورد پدیده موسیقایی محسن نامجو. با خودم گفتم دست بردارید از این نقدها. کمی گوش کنید. بگذارید هر کسی که در این زمینه تخصص دارد در موردش حرف بزند. اما آن‌چه ما به عنوان شهروندان این مملکت باید به آن توجه کنیم این است که گوش بدهیم ببینیم چه می‌گوید. باید این رنج و تلخی را که در این کلام هست پیدا کنیم. موسیقی‌ای که من شنیدم عشق بود. آن‌چه که من شنیدم خشم نبود، انقطاع نبود، فریاد اعتراض نبود. اما رنج بود، نارضایتی بود، ناامیدی بود، جوانی بود.
جوانی که در جشن تولد ۲۸ سالگی‌اش می‌گوید که نصف راه را پیموده. این امید زندگی جوان زاده آسیاست. فکر کردم در یکی از شهرهای قدیمی فرانسه که سال‌ها در آن زندگی می‌کردم و متوسط سنشان ۸۰ تا ۹۰ سال بود، چقدر مسخره و خنده‌دار است اگر کسی بگوید در پایان زندگی‌ام، در ۵۰ سالگی به زندگی‌ام نگاه خواهم کرد، اما یک جوان ایرانی به راحتی در ۲۸ سالگی می‌گوید که نصف راه را پیموده‌ام و جوری حرف می‌زند که انگار به اندازه همه موهای سفیدش خاطره دارد. از این لحن می‌شود فهمید این جوانی است که خیلی زود پیر شده و به همین دلیل گفتم امروز ابزارهای مفهومی‌ام را کنار بگذارم. من می‌گویم هیچ چیز را رنگ نکنیم، همه چیز را خام و عریان ببینیم و آن وقت که همه چیز را خام و عریان دیدیم و به حرفشان گوش دادیم، خواهیم فهمید که چرا این جمعیت حاضر است ساعت‌ها روی پا بایستد اما برای یک مراسم مشابه باید کلی منتظر بماند تا نصف سالن پر شود. دلیلش تجربه زیست مشترک است.
به دلیل همین افسردگی و پوچی و سردرگمی است که بچه‌های ما به موسیقی نامجو علاقه‌مند می‌شوند. حرفشان را در آن منعکس می‌بینند و از آن استقبال می‌کنند و به پیام کسی که شاید تجربه عام زندگی خودشان در این دانشگاه‌ها باشد گوش می‌کنند. پیام من فقط همین است که باید به این کلام گوش بدهیم و وجه حرفه‌ای آن را به متخصصان بسپاریم.
نویسنده : سارا شریعتی
محسن امامی
منبع : چلچراغ