جمعه, ۲۰ مهر, ۱۴۰۳ / 11 October, 2024
مجله ویستا


آخرین عکس هوایی


آخرین عکس هوایی
▪ سودابه محافظ
▪ ترجمه مهشید میر معزی
▪ نشر چشمه
معمولاً ادبیات مهاجرت به دلایل قابل فهمی احساساتی تر از ادبیات بدنه هر کشوری ست.البته این موضوع در مورد ستارگان ادبیات جهان با استثناء مواجه می شود اما به هیچ وجه دامنه شمول خود را از دست نمی دهد .مکان برای یک مهاجر همواره چیزی نزدیک به ذهنیت باقی می ماند به همان شکل که دوبلین برای جویس همواره پر رنگ و اضطراب آور باقی ماند. در اولین داستان مجموعه با نام "رسوب " ما با حلول امر شبه گون در قالب کوه دماوند مواجهیم که در جای جای برلین در رویاهای روزانه (توهمات بصری)یک پیرزن مهاجر بروز یافته است . نام داستان به ته نشین شدن چیزی به دست زمان اشاره دارد اما دماوند شکل برجسته و مهیب خود را داراست
« دوباره آنجاست .با تمام شکوهش ،تابان ، درخشان، ومقاومت ناپذیر. دوباره آن جاست و مثل همیشه مرا غافلگیر کرد .هرگز ورود خود را اعلام نمی کند .هر وقت دوست داشته باشد می آید و می رود ۱۱.»
تقابل های این قصه، جنس توصیف کوه و نوع حضور نشانه در متن، در لایه های ناخودآگاه خود نیز بر جدال تاریخی جنسیت اشاره دارد که در یک فرایند تصعید شده رنگ و لعابی از عنصر خنثی به خود گرفته است و بر جنبه کلی مجموعه، یعنی نوعی نوستالوژی مکان تاکید دارد. گویی، هویت انسانی ( روح اینجایی)به کوه بخشیده شده است. یاد آوری این مسئله هم در اینجا بد نیست که برای یک مهاجر، همواره بحث ارزش افزوده به عنوان ثروتی درونی مطرح است .چیزی باید با صفات عالی به درون کشیده شده و همچون مروارید به عنوان امر متعالی پرورده شود. او مالکیت را در وجه بیرونی بی ثبات دیده و هر تکه از مکان و زمان را با به کار گیری اسم خاص به این چیز ارزش مند و کاملا" شخصی تبدیل می کند تا با این تمرکز درونی بتواند بر خلاء جدایی از مکان به مثابه جدایی از ارزش های قوام یافته اجتماعی و بحران مالکیت فائق آید.استعاره یهودی سرگردان برای این موضوع بهترین نمونه است . او مکان را به نفع امر درونی ارزشمند قربانی کرده و همواره به آن چیز درونی و در دسترس رجوع می کند. تجلی این خصلت در قالب مادی آن را می توان به رویکرد به جواهرات و اشیاء با ارزش قابل حمل، به خوبی مشاهده کرد. پس با این تفاسیر هر چیز برجسته ای که بتواند از زمینه خود به سمت تحریک حافظه جدا شود و قابلیت کندن از زمینه را به خود گیرد چیزی مثل تصویر قربانی کردن یک شتر یا کوه دماوند یا نمایی از ستارگان کویر همه و همه به این عنصر متعالی بدل می شوند که در هاله ای از روایت و توصیف قاب گرفته شده اند. مفهوم هاله در اینجا از آن روی اهمیت می یابد که بتواند کارکرد اسطوره ای را در باز آفرینی شخصی و یگانه آن با مساعدت صفات عالی، مؤکد و امروزی سازد. این بخش از کار «سودابه محافظ» با به کار گیری موصوف وصفت های پی در پی، به شکلی از صحنه آرایی و ویترینیسم اشاره دارد که همواره در جهت شیک و براق نشان دادن تصاویر عمل کرده اند. « ابرهای پنبه ای سرخ – سیاهی مخملین افق – مانند مروارید روی مخمل خاکستری تیره می درخشید.» برای پی گیری دقیقتر این موضع می توان به کلماتی که بعد از ادات تشبیه -مثل ،گویی ،مانند و امثالهم می آیند دقت کرد.
در داستان "تنها دیدگاه معتبر " ما با "تنها" به مثابه "فقط محدود کننده "به سمت نوعی یگانه گی (ایده سامی ) سوق داده می شویم و با "معتبر "به همان مقوله ارزش و در نهایت بحث مشروعیت راه می یابیم . این داستان نیاز مبرمی به یک حاکم یا پدر مقتدر دارد تا بتواند با جهت دهی به یک تثلیث،قربانی شدن راوی را به یک نمایش غم انگیز بدل کند. پدر که با حلول ناگهانی خود در قالب ضمیر سوم شخص، به مثابه حاکم بر تقدیر راوی (در داستان در مقابل اریکه خداوند نیز با این حاکم بی رحم و عنصر شر مواجه می شویم) این داستان را با فرایند پیچیده ای از احکام و آیین های شخصی اش به شکل پر رنگی نمادین کرده است.(کافیست به کارکرد اعداد و سابقه آنها توجهی بیشتر کرد و با لایه های زیرین روایت درگیر تر شد) البته که "او " (پدر)همواره و در همه حال سادیست و بی رحم و زور گو ست. چرا که نه ؟! در این مجموعه که به شدت با توجه به همان ساختار مونولوگ با اشیاء و امر دورنی،و سلوک خود شیفته وارش، اگر تقدیری به هنجار تر برای جنس مقابل رقم می خورد عجیب می نمود . وقتی به این آگاهی توجه داشته باشیم که به کار گیری صفات براق و جلا یافته بیرونی و جایگزینی و ترکیب آن ها در جهت القاء حس درونی وجهی سلبی به جهان داده و در نهایت دیگری را در بطن کار پی ریزی می کند و درونیات کوچک را به مثابه نوستالوژی یا هر شکل از کلکسیون و فتوشیسم انتزاعی (بت درونی) به عنوان چیزی با ارزش مضاعف باز می نمایاند، به راحتی می توان این جریان هدف مند را نوعی جایگزینی از جنس واکنشی و عصبی آن به حساب آورد. حتی با برخورد با این سطور به ظاهر نرم و مخملین :
«بنا براین قایقی پَر وزن ، ساختم . کفش هایی از صدای ناقوس و برف قله ها درست کردم. در کیسه ام شکوفه گیلاس و آواز توکا داشتم و درخت توت، چوب دستی من بود. آرام آرام در کوچه ها راه می رفتم ، مقابل جریانات می ایستادم و از هر راه باریکی که خوشم می آمد،سر در می آوردم ، گاهی خط کشی جاده را گم می کردم و باز می گشتم ،گرچه خسته، اما باز به راه باز می گشتم .۷۲»
اگر صادق هدایت با نفی و جابجایی مونث به مثابه دیگری به سراغ عروسکی کوکی میرود و یا در بوف کور و علویه خانم آنگونه نگاه می کند.اگر ساعدی بهترین همدم قهرمان قصه اش را گاو –اش می بیند (دقت کنید به مقوله ضمیر مالکیت و پیوند آن به همان موضوع مالکیت دورنی در هاله ای از رنگ و توصیف و چیدمان ) یا در آنسوی دنیا ناباکوف همواره قلم را یک سویه به دست مرد روایتگرش (لولیتا)می دهد چرا نباید به این نویسنده دور افتاده،مجال کمی تسویه حساب با مرد قصه هایش را بدهیم ؟
فرهاد اکبرزاده