جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بعد از هفت سال


بعد از هفت سال
در بغداد ، مردی دلال زندگی می کرد که یک شب قصه زندگی اش را برای ما تعریف کرد.
هر سال مرد بازرگانی از طرف خراسان به بغداد می آمد و جنس های زیادی برای فروش می آورد پ. من دلال او بودم. جنس ها را برایش می فروختم و اگر جنس دیگری می خواست برای او تهیه می کردم و در مقابل این کارها، از او مزد می گرفتم. مزد من آن قدر زیاد بود که تا سال بعد زندگی ام به خوبی می گذشت.
یک سال اتفاقی افتاد و آن مرد بازرگان به بغداد نیامد. به همین دلیل کار و بار من خراب شد. وضعم روز به روز بدتر شد. مجبور شدم در دکانم را ببندم و از ترس طلبکارها در خانه پنهان شوم.
روزی که هوا بسیار گرم بود، به کنار دجله رفتم و خودم را به آب زدم. مدتی شنا کردم و بعد از آب بیرون آمدم، کمی روی سنگ ها و ماسه ها قدم زدم. آب از سر و کله ام می چکید سرم پایین بود. ناگهان دیدم روی سنگ ها کیسه ای افتاده است. آن را برداشتم و به خانه برگشتم. در کیسه را که باز کردم، چشمم به هزار سکه طلا افتاد. با خود گفتم : « حالا که من از بی پولی به بدبختی افتاده ام، این طلاها را برای خود بر می دارم و کار و کاسبی ام را رونق می دهم. هر وقت که صاحب آن پیدا شد، هزار سکه طلا به او می دهم. با این نیت، طلا ها را خرج کردم و مشغول کاسبی شدم. خدا هم به کار و کسب من برکت داد و بعد از مدتی پولم به ده هزار سکه طلا رسید.
هفت سال از این ماجرا گذشت. روزی در دکان نشسته بودم که مردی از راه رسید، لباس های کهنه ای به تن داشت، نزدیک آمد و سلام کرد، من فکر کردم که فقیر است و پولی یا چیزی می خواهد. خواستم که پولی به او بدهم، اما آن مرد ناراحت شد و روی خود را برگرداند و رفت. قیافه اش به نظرم آشنا آمد. به دنبالش رفتم و خوب نگاهش کردم. دیدم که او همان مرد بازرگان خراسانی است که من دلال او بودم. وقتی که او را به آن حال و روز دیدم، دستش را بوسیدم و از ناراحتی به گریه افتادم. بعد، او را با خود به حمام بردم و لباس تمیزی بر تنش کردم و گفتم: ‌« خُب، حالا تعریف کن ببینم در این چند سال کجا بودی؟ و چرا به این روز افتاده ای؟ ‌»
گفت: « خداوند به من ثروتی بسیار داده بود که خودت شاهد آن بودی. » من با آن ثروت بازرگانی می کردم. یک سال می خواستم به سفری بروم. حاکم شهر مرا صدا زد و گفت:« یاقوتی دارم به اندازه کف دست، جواهری صاف و براق و بسیار گرانبهاست. هنوز هیچ جواهر شناسی نتوانسته است بر روی آن قیمت بگذارد. آن را به تو می دهم که به بغداد ببری و بفروشی و با پول آن برای من چیزهایی بخری و بیاوری. من هم قبول کردم. وقتی که یاقوت را دیدم، فهمیدم که از آنچه حاکم تعریف کرده بود، با ارزش تر است. یاقوت را ته کیسه ای جاسازی کردم و هزار سکه طلا در آن کیسه ریختم و به بغداد آمدم. روزی در کنار رودخانه گردش می کردم. خواستم که تنی به آب بزنم، کیسه را کنار سنگی گذاشتم و در آب شنا کردم، وقتی که بیرون آمدم لباس هایم را پوشیدم، اما برداشتن کیسه از یادم رفت. کمی که رفتم، یادم افتاد که کیسه را جا گذاشتم. فوری برگشتم که آن را بردارم، اما هرچه گشتم هیچ اثری از آن پیدا نکردم. برای هزار سکه خودم غصه ای نخورم، اما به فکر آن یاقوت امانتی بودم، با خود گفتم قیمت آن باید حدود سه هزار سکه طلا باشد. بنابراین با پول های خودم به اندازه سه هزار سکه طلا برای آن حاکم خرید کردم.
وقتی از سفر برگشتم، پیش حاکم رفتم و ماجرا را گفتم. حاکم گفت: « قیمت یاقوت من پنجاه هزار سکه طلا بود. » یا آن را پس بده و یا به همین اندازه باید پول بدهی. بعد مرا به زندان انداخت و تمام ثروت و دارایی ام را گرفت. هفت سال در زندان او بودم. بعد از هفت سال، ‌چند نفر از بزرگان شهر از او خواهش کردند که مرا آزاد کند. حاکم قبول کرد، از زندان که آزاد شدم چون نمی توانستم سرزنش دشمنان خود را بشنوم، به قصد دیدار تو به بغداد آمدم. »
وقتی که او این داستان را تعریف کرد، گفتم: « خداوند به خاطر درستکاری تو مقداری از پول هایت را به تو برگردانده است. » پر سید: « چطور؟ »
گفتم: « هفت سال پیش کیسه ای پیدا کردم، درست به همان شکلی که تو گفتی. آن کیسه را هنوز دارم، اما سکه های آن را خرج کرده ام. با خودم گفته بودم هر وقت صاحب آن پیدا شد، سکه ها را به او می دهم. »
مرد بازرگان را به خانه بردم و کیسه را نشانش دادم. خوشحال شد و گفت: « همین است» بعد هم زیر کیسه را پاره کرد و یاقوت را بیرون کشید. یاقوتی که از نورش تمام خانه روشن شد. مرد بازرگان خدا را شکر کرد و از خوشحالی به گریه افتاد. من هزار سکه ای را که برداشته بودم به او دادم، اما او قبول نکرد. آن قدر اصرار کردم که سیصد سکه برداشت و گفت: « این را برای خرج سفر تا خراسان برمی دارم، بقیه مال خودت باشد. » او در اولین فرصتی که به دست آورد، به طرف خراسان به راه افتاد. وقتی که به خراسان رسید، مردم دور او جمع شدند و حال و احوالش را پرسیدند. او هم همه ماجرا را تعریف کرد و همراه آنها به دیدن حاکم رفت و یاقوت را به حاکم داد. دیگر ثابت شده بود که حرف هایش راست بوده است.
حاکم از آن ماجرا و داستان بسیار حیرت کرد و دستور داد که همه پول ها و اثاثیه و چیزهایی را که از او گرفته بودند، پس بدهند.
به این ترتیب، مرد بازرگان دوباره ثروت خود را به دست آورد و کار و بارش از قبل هم بهتر شد.
منبع : واحد مرکزی خبر