جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
ژاندارک در غسل تعمید ژاندارک
● بازآفرینی و دگرآفرینی فیلم ژاندارک ساختهی لوک بسون
ژاندارک با «اعتراف» آغاز میشود؛ اعتراف به گناهی مستتر در عمل که شاید تجلی آن به شکل ثواب، فریبی بیش نباشد. اعتراف در محضر شخصی، همچون کشیش. اما پیش از آن، رازی در پشت آن اعتراف نهفته است که تجلیاش در اعتراف است؛ رازی در قامت «بازنگری در خود»، بازنگری در ایده و عمل و هر آنچه نسبت به دیگران و حتا در مقابل دیگران انجام میدهیم!
ژاندارک در ابتدا آنگونه در تشخیص سلامت و مبرا یافتن ایده و عمل خویش از گناه، وسواس داشته و کندوکاو به خرج میدهد که حتا هنگام بخشش، که افراد آن را عین ثواب میدانند، در سلامتش شک کرده و در درون خود نیاز به اعتراف و توبه میبیند. نهال همین کنکاش است که او را از دیگران متمایز میسازد. چه از کسانی که ایمانی قوی نسبت به حقانیت خود و انتخابشان دارند و چه از افرادی که در گزینشهایشان متزلزل جلوه میکنند.
به تمام کسانی که همرزم او هستند نگاهی بیندازید. آیا آنها اصلن درخصوص آنچه نسبت به دیگران و بخصوص دشمنانشان انجام میدهند، داوری میکنند؟ حتا به آن فکر نمیکنند! آنان در مقابل دیگران و دشمنانشان، همانگونه رفتار میکنند که گویی هر عملی نسبت به دیگران جایز است و تنها دیگراناند که باید قضاوتشده و بیرحمانه و یکطرفه محاکمه شوند و پاسخگوی آنچه میکنند باشند. دشمنان ژاندارک نیز همین گونهاند. آنها مرتکب هر عملی نسبت به طرف مقابل خود میشوند؛ هر عملی که از عهدهی آن برآیند. ایشان همان رفتاری را که محکوم میکنند، خود انجام میدهند! چرا که از بازنگری در ایده و رفتار خود خبری نیست.
حضور یکهتازانهی «من» نزد تمامی شخصیتهای فیلم، به غیر از ژاندارک، تنها چیزیست که به چشم میخورد؛ حتا کشیشان و خادمان کلیسا. آنها نیز با همان معیاری که دیگران را استنطاق میکنند، خود را بازنگری نمیکنند! نمود این اصل در بخشی از فیلم هویداست که خادمی از کلیسا، ژاندارک را به خاطر هدیهگرفتن لباسهای فاخر محکوم میکند و هنگامی که ژاندارک متقابلن چنین پوشاکی در نزد خادمان کلیسا و مسیح را بازجویی میکند، رفتار خادمان بهگونهایست که ناگهان با چیزی مواجه شدهاند، که کاملن تازگی دارد! و چنین نیز هست؛ چرا که «خود» در نزد تمامی افرادی که اعتراف نمیکنند، در داخل پرانتزیست که هرگز مورد بازنگری قرار نمیگیرد و طبعن هر ایده و عملی نیز که منتسب به خود باشد، اصلن دیده نمیشود. و اشارهی ژاندارک است که چنان چیز پنهانی را از داخل پرانتز خارج میسازد! انگار خدای ایشان تنها برای داوری و محاکمهی دیگران است و با خود آنها، آنقدر به تبانی رسیده است که ایشان را آزاد گذاشته تا هر عملی را نسبت به دیگران مرتکب شوند!!
آیا خدای ژاندارک نیز چنین است؟ در جایجای ژاندارک میتوانیم مشاهده کنیم خدای ژان یک شمشیر دولبه است که تنها یک لبهی آن به سمت دشمنان است و لبهی دیگر آن به سمت خود ژاندارک و درونش کشیده شده است. این پارادوکس از آنچه هنگام فتح دژ تورل عاید او میشود و آنچه هنگام مشاهدهی اجساد و زخمیهای مختلف به وی عارض میشود و احساس درماندگیاش تا لحظهی بعد که مشاهده میکند اسیری توسط جنگجویی از خودشان، به خاطر دندانش کشته میشود، ادامه دارد و در همان صحنه نیز تمایز ژاندارک را با تمامی اطرافیانش نشان میدهد. اما آیا آن تنها یک نوع تأویل از ژاندارک نیست؟ و نمیتوان تأویلهایی دیگر و چه بسا متناقض با تأویل پیشین داشت؟
ژاندارک به طرز بینظیری، از فراوانی نمادها و معانی برخوردارست؛ به طوری که هر مخاطبی در برخورد با این اثر، همانگونه تأویلهای متعدد و معانیای متفاوت و حتا متناقض را استنتاج میکند، که افراد در طی زندگی در برخورد با پدیدهها و نشانههای آن میکنند. به بیان دیگر، ژاندارک همان تکثر و تناقض معناهایی را در فیلم بازآفرینی میکند، که درصدد است آنها را در دنیایی که زندگی میکنیم، معرفی کند. از این نقطهنظر، ژاندارک در اوج موفقیت است. هنگامی که وجدان ژان به او میگوید که تو از میان نشانهها همان چیزی را که میخواستی دیدی، مخاطبش تنها ژاندارک نیست، بلکه به مخاطبین و «ما» میگوید که ما نیز از فیلم ژاندارک، ژاندارک و صحت و سقم رسالتش، قدیس بودن یا نبودنش، ظالم بودن یا نبودنش و... همان چیزها و معانیای را تأویل و برداشت میکنیم که در درون بدان تمایل داریم و همواره گواهان و نشانههایی از فیلم را دال بر اثبات تفاسیرمان ارائه میکنیم. اما اعتبار چنان تأویلهای متفاوتی به یک میزان نیز نیست، و تأویل یا تأویلهایی از آن کاملتر است، که «تناقضهای» بیشتری از ژاندارک را در خود حل کرده و توضیح دهد. از این روی تعمق در تأویلها با حل پارادوکسهایشان تحقق مییابد. اوج روندی که تحلیل ژاندارک درصدد نیل به آن است.
اما درخصوص تأویل ژاندارک از نشانهها، بنا بر تمایل درونیاش، باید از خود پرسید که آیا ما نیز چنین نیستیم؟ آیا ما هنگامی که اعمالی را نسبت به طرف مقابلمان انجام میدهیم، در راه منافع دیگران است یا در راه آنچه خواست شخصی ماست سمتگیری میشود؟ به بیان واضحتر، آیا ما بهخاطر دیگران زندگی میکنیم، یا آن را با توجه به اهداف خویش سمت میدهیم؟! ما نیز و هیچکس از خودخواهی مبرا نیست. این کشف رمز همان رازیست که مسیح هنگام مواجهه با زن بدکارهای که توسط دیگران قرار است سنگسار شود، بیان کرد: کدامتان گناه نکردهاید، او بیاید و سنگ را پرتاب کند! آری هیچکس از گناه مبرا نیست، تنها آن که، نه در مواجهه با دیگران، بلکه در خود، ایدهها و اعمال خویش، بازنگری میکند و در این بازنگری، اعتراف به خودخواهیاش میکند، غسل داده شده و پاک میشود.
درست است که ژاندارک تمامی نشانهها را به گونهای که خود میفهمد تفسیر میکند، ولی او مجبور به تأویل آنچه در پیرامونش رخ میدهد نیست!! اما اگر آنچه اتفاق افتاده، راهی بوده است که خداوند با او سخن گوید، آیا بیتوجهی به آن، خودنافرمانی و گناه بزرگی به شمار نمیرود؟ این همان پرسشیست که موجب شده تا ژاندارک تفسیر نشانهها را وظیفهی خود دانسته و هنگام تأویل آنها، همچون همهکس، فهم، داوری و شناخت خود را بر آن تأویل دخیل سازد. باور به چنین رسالتی، در ابتدا توسط کشیشی که پس از فوت کاترین ـ خواهرش ـ با ژان سخن میگوید، جرقه زده میشود: «من وانمود نمیکنم که خواست خدا رو میدونم، اما از یه چیز مطمئنم؛ خداوند همیشه یه دلیل خوب داره، شاید اون تو رو انتخاب کرده، چون به تو احتیاج داره، برای یه درخواست والاتر، تا زمانی که تو به این درخواست پاسخ بدی، مرگ خواهرت بیهوده نخواهد بود». ژان در مورد فوت کاترین، خود را مقصر میپندارد؛ چرا که کاترین با واگذاری محل اختفایش به ژان، با چنان فاجعهای روبهرو میشود. پس حتمن خداوند از چنین کاری قصدی داشته است! قصدی که عذاب وجدان مرگ کاترین را برطرف سازد! شاید او را برای رسالتی حفظ کرده است؟ پس باور به رسالتش، برهانیست که هم زندهماندن ژان و مهمتر از آن، آنچه را که توسط خدا اتفاق افتاده بود، مشروعیت میبخشد!!
ژان میتوانست تمامی این نشانهها را به برتری اخلاقیاش نسبت به کاترین یا سایرین تعبیر کند، ولی چنین نکرد!! ژان میتوانست همچون مادرزن ولیعهد، از فریب عوام در جهت کسب قدرت یا ثروتش سود جوید، در حالی که او اصلن چنین اهدافی را نمیدید، چه رسد به آن که به سمتشان حرکت کند!
اما به نظر میرسد که ژان برای چیزی که در نظرش مهمتر بوده، جنگیده است؛ به خاطر انتقام گرفتن! ولی ژان علاوه بر مبارزه با دشمنان، که جدیت در مخالفت با آن تجاوز را اثبات میکند، به دشمنان شانس کنارهگیری از تجاوز را داده است و به آنها نسبت به عواقب ناگوار جنگ هشدار میدهد! خواهش او در اورلئان برای اجتناب از جنگ، همانقدر اصالت دارد که خندیدن وی در پیروزی تورل و سپس در جهت معکوس، درخواستش برای اعتراف حقیقیست. او میتوانست با کینهی صرف، متقابلن بیرحمانه نسبت به دشمنان رفتار کند، درحالیکه در هر بار مواجهه با دشمنان درصدد اجتناب از جنگ است. اوج آن را هنگامی میتوان در چهرهی ژان یافت که انگلیسها بدون درگیری، از اورلئان عقبنشینی میکنند. فراموش نکنیم؛ آنها همان کسانی هستند که خانوادهی ژان را به طرز فجیعی مورد تجاوز قرار داده و کشتهاند، در حالیکه ژان به جای کینهتوزی صرف، درصدد عمل بر طبق آن چیزیست که دستور خداوند میپندارد، و امیدوار است که خداوند آنها را ببخشد!! البته خود ژان که هرگز نمیتواند ببخشد و اگر میتوانست، پس یکی از همانها بود!!
به بیان دیگر، ژان از میان تمامی خودخواهیها، آن را برگزید که درصدد مشروعیت بخشیدن به زنده ماندنش و فعل خداوند بود. این که چنان فاجعهای که در حق کاترین و هموطنانش تحقق یافت، نمیتوانست توسط خداوند صورت گرفته باشد و حتمن پروردگارش برایش دلیلی داشت و درصدد رفع چنان جنایتی بود! راهی که ژان را مسئول میساخت. او همانگونه که وجدانش گفت حقیقتن آنچه را که در درونش میخواست، جستوجو کرد، چراکه درصدد تبرئهی تمامی خوبیها از پلیدیها بود و با غسل تعمید، نه در جهان، بلکه در درون خود بدان نیز نائل شد.اما آیا هیچ راه دیگری وجود ندارد؟ آیا ژاندارک نمیتواند در برابر تمامی تجاوزهایی که به او و اطرافیانش میشود، راه مقابله را پیش نگرفته و کناره گیرد؟ چرا؛ میتواند، اما آیا در این صورت، او با چنین انتخابی، مشروعیت همان تجاوزی را نپذیرفته است که به خواهرش روا شد؟ به بیان دیگر کنارهگیری، خود انتخابیست که میتواند همچون هر گزینش دیگری بازخواست و داوری شود و کنارهگیری در شرایطی که ژاندارک با آن روبهرو بود، اگر به معنای پذیرش مشروعیت تمامی گناهانی نبود که او از آنها متنفر و منزجر بود، حداقل بیتفاوتی نسبت به جنایاتی را به اثبات میرساند که در اطراف ژان به وقوع میپیوست و آن، دون انتخابیست که برخاستن بر علیه آن ظلمها را تجویز میکرد. همانگونه که ژان خطاب به آنانی که خود را مردان خدا میپندارند، میگوید: «در حالیکه مردم فرانسه در خون غوطهورند، شما دور مینشینید با لباسهای فاخرتان و سعی میکنید مرا فریب دهید، در حالیکه خودتان را فریب میدهید...»
آیا به جز آن، راه دیگری هست که بتوان بر هر دو پارادوکس فوق غلبه کرد؟ برای ما و تمامی کسانی که با دیدن ژاندارک، یا تنها به قضاوت در خصوص ژاندارک میپردازیم و یا با مقایسهی آن با رفتار خویش، از دیدن اشتباهاتمان طفره میرویم یا بهترین راه را کنارهگیری ژاندارک میپنداریم، پاسخ منفیست.
ولی بهنظر میرسد برای ژاندارک و هرکس که مانند او، حتا هنگامی که نزد دیگران تبرئه میشود، باز در درون اقناع نشده و درصدد است تا نزد خدا و وجدان خویش تبرئه شود، راه دیگری هست!؟ راز این نکته، در نماها و دیالوگهای ابتدای فیلم نهفته است؛ جایی که ژاندارک با بخشش کفش پدرش به شخص فقیری و اعلام رضایت پدر از کردهی او، باز به نزد کشیش میرود تا با اعتراف نزد خدا و وجدانش بخشیده شود! درحقیقت حل هر دو پارادوکس جدیت و بازنگری در انتخاب است که ژاندارک را از دیگران تمییز میدهد. بنابراین مخالفت ژان در مقابل تمامی تجاوزات، اصلیست که میبایست در کنار بازنگری ژان در رفتارش نسبت به دشمنان، در نظر گرفته شود. این «جدیت»، همراه با آن «بازنگری» و اعتراف، تنها راه حل این پارادوکس مینماید.
اما این هر دو ضد با هم در او متظاهر نمیشود، مگر در انتهای فیلم. تا پیش از آن، او با توالی آن دو روبهروست؛ جاییکه ژان شراب را سر میکشد، نوعی این همانی با خون و راهی را که در انتخاب خود برگزیده متجلی میسازد. از اینجا تا هنگامیکه مسیح را به خواب میبیند که صورتش با دستهای ژان خونین شده است، ژان بر ارادهی خود با جدیت حکمفرماست. او فرمان میدهد و آنچه در دنیای پیرامونش یافت میشود، از وی اطاعت میکند. او از درون، فرامین خدای خود را شنیده و با تمام وجود از آن اطاعت میکند و چنانکه خودش میگوید: او همچون طبلیست که خداوند در آن میکوبد و ژاندارک با شنیدن صدایش در درون، برانگیخته شده و از اینروی زندگی عادی خود را رها کرده و با بیقراری میکوشد تا با درک اشارتهای خداوند، هرچه را که تحقق فرامین خداوند تأویل میکند، هر چه زودتر عملی سازد. او در درونش به هیچوجه از صلابت برخوردار نیست، چراکه بخش «خود» وجودش مدام در حال تنظیمکردنش با خدای درون است و مدام در برابر او «عقبنشینی» میکند. ولی او به جهت صدای طبلی که در درونش میشنود، به گونهای برانگیخته شده و با جدیت خود را با فرامینش هماهنگ میسازد که از بیرون توسط دیگران باصلابت به نظر میرسد و پاسخهای قاطع وی در مواردی که خود را پیامبر احساس میکند، موجب میشود که دیگران به او ایمان آورند. آنچه اتفاق میافتد نیز مطابق با راستی انتخابش ارزیابی میشود. از سقوط دژهای تورل و اورلئان که دستنیافتنی به نظر میرسیدند تا متقاعد کردن افراد به لشکرکشی و تاجگذاری پادشاه فرانسه. پنداری موفقیتهایش برای وی برهانیست که بر تفسیر تفکراتش مبنی بر رسالتش در بیرون راندن انگلیسیها، صحه میگذارد.
اما یکهتازی «جدیت» مدت زیادی به طول نمیانجامد که عرصه برای «بازنگری» مهیا میشود. این جایگزینی پس از رؤیای به خون کشیدن مسیح آغاز شده تا پس از اسارتش تکمیل شود؛ در فیلم، جایی که ژاندارک از اسبش به پایین افتاده و اسیر میشود، همزمان به تصویری عطف میشود که او شمشیر خداوند را در دستانش دارد و آن تصویر که نمادی از رسالتش است، سقوط میکند. چنین نماهایی درصدد است تا برساند که با دستگیر شدن ژان، باور به رسالتش در ذهن او سقوط میکند. همان نشانههایی که زمانی مهر تأییدی بر انتخابش بودند، اکنون بر علیه او شهادت میدهند. پس هنگام آن رسیده تا بازنگریای در تمامی آنچه بر او گذشته و بر حقانیتش صحه گذاشته است، صورت گیرد.
ژان در طی جنگ با واقعیتی مواجه میشود که تاکنون تنها ایدهی آن را که بسیار متفاوت با انتظارش بود، در سر میپروراند. دفع تجاوز دشمن و بیرون نمودن آن، ایدهای درست مینمود. ولی هنگامیکه ژان طی جنگ، با کشتهها و زخمیها مواجه میشود و خود را نیز شریک و غرق همان گناهی میبیند که درصدد محکوم کردنش بود، یکبار دیگر تمایزش را با سایرین به ثبوت میرساند و وجدانش که به شکل مسیح بر وی ظاهر میشد، به او ندا میدهد که خون چیزی نیست که او در پیاش بود! پس او باز احساس نیاز به اعتراف میکند و باز تنها اوست!؟
پس او اینبار ناگزیر است که همزمان با دو دشمن روبهرو شود. دشمنی که حتا اگر حق با ژان نباشد، دلیلی بر حقانیتش نمیتوان یافت. چراکه ژان آنچه را که در پی آن است تا به عنوان گواه گناهی مستتر در خود بیابد تا اعتراف به اشتباه کند، به گونهای مشهود در دشمنانش مییابد. اما دشمن دوم او جدیتر از دشمن بیرونیاش به نظر میرسد و هموست که عامل شکستش شده است، و آن قضاوت در خصوص رفتارش است. آیا او خود، آبستن آنچه به دشمن نسبت میداده، نبوده است؟ آیا او همچون دشمنانش از برخی از وقایع به نفع خواستهای شخصی و خودخواهانهاش سود نبرده است؟ آنچه دشوارتر مینماید، اعتراف به اشتباهش است که میتواند توسط دوستان، دشمنان و ناظرانش به اشتباه، پیروزی و حقانیت دشمنانش ارزیابی شود. اما به نظر میرسد که این عرصه امتحانیست که راز دشواریاش در بدنامیاش نهفته است!! پس او از امتحان سربلند بیرون میآید. اگر ژان در راستی راهش شک نمیکرد، نه تنها چنین امری، دلیلی بر حقانیتش نبود، بلکه همواره امکان آن را میداد تا او را فریبکاری بپنداریم که برخلاف اعتقاد در آگاهیاش، به فریب دیگران در جهت اهداف شخصیاش سود برده است. اما او با شک در درستی راهش، امکان چنین وسوسهای را ابطال میکند؛ حتا اگر او دچار اشتباه شده است، ولی این اشتباه با نیرنگ توأم نبوده است؛ چراکه او اکنون به داوری و بازنگری از خود برخاسته است و همین خصیصه است که او را از نمونههایی همچون مادرزن ولیعهد، که از باورها و رفتارهای عوام در جهت منافعش سود میبرد، جدا میسازد. شخصیت مادرزن ولیعهد به دقت در فیلم تعبیه شده است تا ژان را از تأویلی بهدور سازد که میگوید: او تنها کسی بوده که با نفاق و دورویی، باورهایی را جلوه داده که اعتقادی بدانها نداشته است و تنها از باورهای دیگران در جهت خودخواهیهایش استفاده کرده و با خودخواهیهایش، جنایاتی را مرتکب شده است. تمایز ژان با او در حل پارادوکس بازنگری و جدیت است، که به جای آن که از او شیادی بسازد که از باورهای دیگران سوءاستفاده میکند، او را معتقدی معرفی کند که تا پای قربانی کردن خویش پیش میرود!
ژان با انسانهای خرافاتی و متعصب نیز متفاوت است و نمیتوان او را متعصبی پنداشت که با جهلش سبب جنایاتی شده است. خرافاتیها و جاهلان همانهایند که دست به ژان میزنند تا با این عمل تقدیس شوند. «جاهل» همانهایند که بهدنبال نشانهای برای اثبات رسالت ژان هستند، و «خرافاتی» همان مبارزیست که هم به ژان اعتقاد دارد و هم میخواهد از طریق جادو، او را از زخمی که برداشته است، نجات دهد.
اما اگر ژان گناهکار نیست و مصمم نسبت به آنچه برگزیده است، پس به چه سبب هنگامیکه پای مجازات به میان کشیده میشود، او اعترافنامه را امضا میکند؟ چیزی به جز ترس از مرگ میتواند دلیل چنین تجدیدنظری باشد؟ ژان چه هنگامیکه در دادگاه، خواهان کشیشی برای اعتراف میشود و چه زمانیکه نامهی اقرار به اشتباه خود را امضا میکند، ترس عامل چنین انتخابی نیست؛ چراکه بخشهای متناقض دیگری از فیلم امکان صحت چنین برداشتی را رد میکند. دیالوگهای او در دادگاه که مدام در دفاع از آنچه در مورد رسالتش بود، طفره میرود، ولی دربارهی دیگر اعمالش، پاسخهایی قاطع درمقابل بازجویانش میدهد، نشاندهندهی همان نکته است که او از طرفی درصدد توجیه رفتاری نیست که قابل دفاع نمیبیند، و از طرف دیگر به عدم حقانیت دشمنانش اعتقاد دارد: «من بیشتر از ناراضیکردن اون (خداوند) «میترسم» تا پاسخندادن به شما». زیرا آنچه را که در خود اشتباه یافته و خواهان اعتراف به آنهاست، بهگونهای عیان در دشمنانش مییابد. ژاندارک دقیقن به همین جهت با وجود اینکه از گفتوگوی خداوند با خود، تأویل جدیدی معنا کرده است، اما آن نمیتواند به معنی نادرستی راهش تأویل شود. از همانروی، حتا پس از تأویل جدید نشانهها و پس از اعتراف به گناهانش نزد وجدان، خطاب به کلیسا میگوید که اگر رسالت او را نمیپذیرند، او نیز کلیسا را به رسمیت نمیشناسد! ژان تنها به دلیل این که مبادا در امتحان اصلیاش، که اعتراف به اشتباهش است، شکست بخورد و اعترافنکرده از دنیا برود، نامهی اقرار به اشتباهش را امضا میکند؛ چراکه اکنون دیگر نظر و اندیشهی دیگران و بخصوص دشمنانش دربارهی حقانیت ژان، درمقابل شکست در امتحان اصلیاش، چندان مهم نیست، بلکه تنها اعترافکردن و پیروزشدن در این امتحان است که او را برانگیخته میسازد.اما این باور، همچون دیگر باورهای ژاندارک مدت زیادی به طول نمیانجامد که مجددن مورد بازخواست وجدانش قرار میگیرد که مبادا چنان امضایی به مفهوم انکار باورهایش ـ نه اشتباهاتش ـ باشد؟! او پس از آن که مورد این بازخواست وجدان قرار میگیرد که ـ در نهایت این تو بودی که او را رها کردی و از این پس او برایت دروغی بیش نخواهد بود ـ میخواهد اعترافنامهاش را پاره کند؛ زیرا تا پیش از این تصور میکرده است، آنچه دیگران دربارهاش میاندیشند، چندان اهمیتی ندارد، از اینروی او با امضای اقرارنامه خواهد توانست به خواستهی اصلیاش که اعتراف است، دست یابد. اما وجدانش به وی ندا میدهد که او نه نزد دیگران، بلکه در اندیشهی تو که انکارش کردی، دروغ خواهد بود. پس با شکلگیری چنین تأویلی در ذهن ژان، او به سرعت میخواهد تا نامهی اقرار به اشتباهش را پاره کند. ژاندارک با چنین تجدیدنظری در نامهی اقرار به اشتباه، به ثبوت میرساند که اعترافات ژان را هرگز نباید به معنای انکار رسالتش انگاشت؛ چراکه بهمحض اینکه چنین تأویلی در ذهنش شکل میگیرد، میخواهد برای پرهیز از آن، امضای خود را پس گیرد. جالب اینجاست؛ کلیسایی که باید ملاکش، ایمان قلبی و حقیقی افراد باشد، انکارهای پیاپی ژان را نمیپذیرد و ملاک او دستخطی است که بهعنوان امضای اقرار به اشتباه بر کاغذی رسم شده است! از همینروی اقرار ژان نمیتواند به معنای انکار حقیقی باورهایی که هنوز به آنها پایبند است، تأویل شود؛ باورهایی که دشمنان و همرزمانش بدان پایبند نبودهاند. همانگونه که ملاقاتکنندهای در زندان به ژان میگوید که او نه به خدا اعتقاد دارد و نه به شیطان. بنابراین همواره «من»، یکهتازی میکند و «دیگری» را همواره بیرحمانه محکوم میسازد، بدون آن که حتا لحظهای درنگ و بازنگری در آنچه انجام میدهد، صورت دهد و در درون شخصیت فرد، نمود خودخواهی، به هیچ نوع آشتیای با دیگرخواهی نمیرسد. پس هستی با بازآفرینی مداوم جنایاتی که صورت گرفته است، ادامه مییابد؛ به زندان فرستادن، تجاوز کردن، به آتش کشیدن...
اول ژان و سپس دیگراناند که نباید هیچیک از دو سوی آن پارادوکس را صحیح انگارند. آنها هردو اشتباهاند و تنها کسی که اعتراف به اشتباه کند، غسل تعمید داده میشود و صحت هرراه، نه در ارزش مطلق هر راه، بلکه در همین «اعتراف مکرر به اشتباه در طی راه»، نهفته است. هیچکس مبرا نیست، بلکه میوهی ممنوعه، هرروزه و توسط همهی افراد مدام خورده میشود، تنها آنکه اعتراف میکند، غسل تعمید مییابد. اما این رازی است که حتا کشیشی که از طرف کلیسا مأمور محاکمهی اوست، درنمییابد. او درصدد بهانهای است تا از طریق آن، گناه کشتن ژان را به گردن دیگری بیندازد، در حالیکه ژان درنهایت (چون در ابتدا او نیز درصدد توجیه اعمال خود است) درست عکس آن، درصدد کشف گناهی مستتر در هر ایده و رفتار خود است تا بدون این که از آن طفره رفته یا آن را بر گردن کسی دیگر بیندازد، با اعتراف به آن، نزد وجدان تبرئه شود. همانگونه که در زندان به کشیش میگوید که این جسم من نیست که میخواهد آزاد شود، بلکه روح من است.
اما در ژاندارک، تأویل کلیسا از ژان و به طور کلی «قداست» چگونه است؟ کلیسا درابتدا قدیسان را که مدعی رسالتی هستند به «کفر»، «جادوگری» و «گمراهی» متهم کرده و به صلیبکشیدن و به آتش کشیدن محکوم میسازد. البته این پایان ماجرا نیست، چراکه پس از مدتی همانها را در شمار قدیسان قرار میدهد!!
ژان در جایی با سیلی زندانبانی بیدار میشود، که همزمان احساس میکند وجدانش به او سیلی میزند. این امر را به دوگونه میتوان تأویل کرد. با دستگیری و زندانیشدن ژان بهدست دشمنانش، آن سیلیای است که واقعیت به گوش او میزند تا از دنیای خودساختهی درونش بیدار شود، یا سیلیای است که وجدانش به او میزند تا بازنگریای بر کردههای گذشتهی خویش داشته باشد، سیلیای که وجدانش هر بار به بهانهای بر او مینواخت!
انکارهای پیاپی ژان درابتدا که مورد بازخواست وجدانش قرار میگیرد، چگونه با تأویلهای فوق سازگار است؟ شاید بتوان گفت که آن اجتنابناپذیر است! ژان اگر پس از برملاشدن گناهش و در اولین مواجههی غیرمنتظره با آن، به راحتی پذیرایش میشد، دیگر نمیتوانست کسی باشد که چنان وسواسی را نسبت به نفس گناه دارد!! بلکه او تنها کسی خواهد بود که از هرچیز از جمله ایده و ارزشهایش برای موفقیتش سود میبرد و هنگامیکه لو میرود که او برخلاف ایدهها و ارزشهایش رفتار کرده است، وی به راحتی آنها را کنار گذارده و بهدنبال دستاویزی دیگر برای عرض اندام خودخواهیهایش میگردد! ژان پس از آن که توسط وجدانش به ارتکاب گناهانی محکوم میشود، به همان میزان که از گناهان متنفر است، منقلب میشود و به همان میزان که آنها را جدی میگیرد، نمیتواند درنهایت از بازخواست وجدانش رهایی یابد تا عاقبت به آن گردن مینهد.
وجدان ژان دارای سه چهره است؛ نخستین چهرهاش، در دوران کودکی اوست که تنها وی را امر به نیکی میکند. چهرهی بعدی او، شبیه مسیح است که با قضاوت از دنیای پیرامون ژان، نیکی را از بدی جدا کرده و با امر ژان به نیکی، درصدد داوری برطبق آن دربارهی دیگران بوده و بهدنبال آن است تا جهان را از خیر انباشته و از بدی پاکیزه سازد. چهرهی انتهایی وجدان که کاملترین چهرهی آن است در زندان با او روبهرو میشود، همان هویتی که ژان را «داوری» میکند. در ذهن ژان، این تعریف جدید از خداوند از خاکستر تعاریف پیشین از خدا برخاسته و متولد شده است که جانشینشان میشود. تنها این تعریف از خداوند است که «خداوند جهانیان» را معنا میبخشد. زیرا آن تنها تعریفی از خداوند است که نه تنها دیگران، بلکه ژان و رسولانش را نیز محاکمه میکند. آن شأن نزول معنای خداوندیست که رسولان، آن را خداوند جهانیان نامیدهاند. زیرا خداوندی که تنها رسولان و باورمندان خود را پیروز گرداند و صرفن دشمنانشان را داوری کند، تنها همان خداوند رسولان و باورمندانش خواهد بود، نه خداوند جهانیان!؟! خداوند جهانیان، خداوندی است که همه را و حتا خود را داوری کند؟! و تنها همین نحوهی رفتار انسانهاست که تعیینکنندهی اعتقادشان به ماهیت خداوند درونشان خواهد بود. چهرهی نهایی وجدان، درابتدا بهوسیلهی ژان به عنوان شیطان ارزیابی میشود؛ همان تصوری که در اولین ندای وجدان بر علیه هر فردی که دارای اعتقادات دینیست، پدید میآید. آیا او وسوسهای شیطانی نیست؟! چرا که برعلیه بسیاری از احکامی که تا پیش از این خدایی و الهی تصور میشدند، حکم میکند!! اما برخورد پیاپی با این میهمان فراخواندهشده موجب میشود که احکام و ارزشهای جدیدی، جانشین ارزشهای پیشین گردد؛ واژگونسازی ارزشهایی نظیر:
ژاندارک قدیس است، چون گناه نمیکند! نه؛ ژاندارک یک قدیس نیست، چون گناه کرده است!! اما ژاندارک قدیس میشود، چون دقیقن برعکس، او اعتراف به گناه میکند!!! ژاندارک پیامآور است، پس باید نشانهای از طرف خدا با او باشد! نه؛ ژاندارک پیامآور نیست، چون نشانی را به همراه ندارد!! اما ژاندارک، نشانهاش را با معنا بخشیدن به رفتارش، خلق میکند، پس خداوند در او سخن میگوید!! خداوند سخن میگوید؟! اما کجاست آن که سخن میگوید؟ انگار او خاموش است! هیچکدام؛ خداوند نه سخن میگوید و نه خاموش است، «او به کنایه اشاره میکند»؛ در «تمام هستی»، از جمله در ژان، در اعترافش، در «شکستش»، در «بازنگریاش»، در «وسواسش» و در «غسل تعمیدش»! هریک از تعاریف فوق همچون ققنوسی در درون تعاریف پیشین و از خاکسترشان متولد میشود.
این همان معناییست که در دیالوگ ژان با کسانی که از او نشانهای از طرف خداوند میخواهند، مستتر است: «مرا شیاد تصور نکنید، یک ارتش به من بدهید، مرا به اورلئان ببرید و آنجا شما علامتی را که من فرستاده شدهام تا انجام بدهم، خواهید دید». یعنی معنای رسالتم از آن چه میکنم برمیخیزد، که نشانهی من به حساب میآید، نه انجام کارهای عجیب و غریب. به بیان دیگر، توسل به هر ملاکی به جز خود رسالت، هرگز دلیل و گواهی بر رسالت نمیشود. هر نشانهای که به گونهای غیرعادی موجب وقوع خارقالعادهی چیزی شود، تنها گواه همان کار خارقالعاده است، نه گواهی بر رسالت. تنها تجلی معنای رسالت در ایده و عمل است که گواهی بر رسالت است. هر نشانهی دیگر به سان سوگندی برای حرف راست است، که اگر سخن به صرف خود راست باشد، سوگند، گواه آن نخواهد بود، بلکه تنها خود گفتار راست است که گواه خود است.
ژان در جایجای تصمیمهایش، بر این باور است، آنچه را که انجام داده تنها و تنها بر طبق حکم خدا بوده است و هنگامیکه سیری در تمامی رفتارهایش میکند، با ندای وجدانش به یاد میآورد زمانی را که در لحظهای از نبرد، فریادی را برآورده است که میتواند حکایت از آن داشته باشد که از جنگ و خونریزی لذت برده است. او با دریافت آن حقیقت، بیدرنگ زانو میزند، تمامی نگاه ملتمسانهی او به وجدانش که با به زانو در آمدن همراه میشود، یکی از زیباترین تجلیات «معنای سجده» است. او تسلیمشدن بیقید و شرط را درمقابل خدای درونش، به نمود میکشد: «آزادم کن». تا پیش از آن، سجده تنها رفتاری است قراردادی که چون پیشینیان چنان گفتهاند، باید چنین کرد، ولی ژاندارک تجلی شأن نزول سجده را معنا میبخشد: «تسلیم بیقید و شرط در مقابل ندای وجدان».
اکنون او دریافته است، آنچه را که گذشته و او بهگونهای خاص، از آن بر حقانیت انتخابش تفسیر کرده و باور داشته است، میتوانسته بهگونهای دیگر نیز تعبیر کند، و اعتقاد مردم به او را نباید مبنی بر تحقق وعدههایی بپندارد که به خداوندش نسبت میداد. چنانکه درمی یابد، مردم همان چیزهایی را که در جستوجویش بودند در او مییافتند. ژاندارک، نه از نظر خداوند مستثنا بود و نه زندهماندناش به سبب برگزیدنش از طرف خداوند بود. بلکه دقیقن برعکس؛ ژاندارک با وجود آن که از شرایطی یکسان با دیگران برخوردار بود، مستثنا با دیگران رفتار کرد و از آن روی نزد خداوند مستثنا با دیگران «شد». او زنده نمانده بود تا رسالتی را به انجام رساند. او همچون همه زنده بود و چون چنان متفاوت عمل کرد، زندهماندناش به معنای دقیق کلمه، «رسالتی» برایش شد! رسالتی که تاریخی را آفرید که اگر او نبود، حقیقتن به گونهای دیگر رقم میخورد. بر هر انسانی «ندای وحی خدای درونش» نازل میشود. تنها اندکی اجازهی گوشکردن به خود میدهند، قلیلی از آنها، آن را باور میکنند، فقط برخی آن را در قالب «ایدهای» در خود درونی میسازند، صرفن بعضی آن ایده را آنقدر جدی میگیرند که با آن زندگی میکنند و تنها اندکی آن را همچون رسالتی در خود تأویل نموده و وظیفهی خود میدانند که بهعنوان «پیامبری»، آن را به گوش دیگران برسانند. و اینها تمایز ژاندارک با دیگران است.اما ژان پس از بازگشت به زندان، درس دیگری نیز میگیرد. هنگامیکه درمییابد هیچ کشیشی به اعترافات او گوش نمیدهد، آن هنگام است که وجدانش به او ندا میدهد که من به تو گوش میدهم و درمییابد که آن اعتراف تنها به درگاه آن خدای درونی است که پذیرفتنی و غسلدادنی است. ژان حرکت درونیای را که لازمهی گامنهادن در دنیای معنویت است، طی میکند و تمام دشواریاش، نه در کمیت آن، بلکه در کیفیت تودرتوی همان پارادوکسهایی است که میبایست با هم حل شوند. ژان در بدترین شرایط اعتراف میکند. بسیاری پس از کتمان حقایق، آنچه را که در خود ناپسند مییابند، رها کرده و پس از بنای دنیایی جدید، با تکیه بر آن، به گذشته نگاه کرده و به کرده و اشتباه خود اعتراف میکنند. زیرا اکنون جاپایی دارند که با تکیه بر آن، خرابههای گذشته را به دور افکنند. اما ژاندارک ویرانهای را به آتش میکشد!؟ از اینروی حکمش به جای ماندن رفتن میشود! چرا که او با انتخاب چنین ویرانسازی مداومی، چیزی برای ماندن و انتخاب دیگری را برای کمال باقی نمیگذارد!! از اینروی است که به «خدایی» میرسد. خورشید رستگاری ژان، وقت شکستش طلوع میکند. فرجامی که هرگز از آغاز نمیشد، حتا تخیل آن را متصور شد!؟ دربارهی به خدایی رسیدن، آن راز به ظاهر ظریف، ولی در گزینش بسیار متفاوت و عریض بین خدا شدن یا نشدن است!؟ رازی که با فاش نشدن بسیاری را فریفت!! اگر ژان کسی بود که در انتهای راهش به جای اعتراف قلبی به غرور و خودخواهی بر آن میبالید، به خدایی نمیرسید، بلکه به راهی گام برمیداشت که از خداییشدن فاصله میگرفت. بسیاری از کسانی که برای به خدایی رسیدن، به راز غسل تعمید پی نبردهاند، با تصور به خدایی رسیدن، در آن آزمون مردود شدند!! به بیان دیگر، راز آن گزینش، بسیار پرمعنا و از آن روی فریبنده است. آن کس که در تصور است مردودشده پیروز از آزمون بیرون میآید!؟! اعتراف قلبی و تأویلی که حقیقتن خود را یک مقصر تمامعیار و معترف به خودخواهی بینگارد، به خدایی میرسد و تأویلی که خود را به خداییرسیده بداند، مردود میشود تا شاید در تجربهای دیگر بیازماید. در نماهای پایانی، تصویر به آتش کشیدن ژاندارک با صلیب، این همانی میشود تا تأکیدی دیگر بر روح مشترک نهفته در دو تجلی متفاوتی داشته باشد که نماد یکی به صلیب کشیدن و نماد دیگری به آتش کشیدن است.
«یحیا» با «آب»، غسل تعمید میداد، پس «موضوع غسل تعمید» را شکل میبخشید، مسیح با «روحالقدس»، «محتوای» آن را معرفی میکرد و ژاندارک با «تجدیدنظر پس از اعتراف»، بنابراین، «معنای غسل تعمید» را میآفرید. ژاندارک با تمام آن جدیت پیگیری ایدهها و به واقعیت بدل ساختنشان، با همهی وسواس یافتن گناه در هر انتخاب خود، قدرت دیدن اشتباه در گزینشها و قضاوتها، و حتا فروتنی تجدیدنظر مداوم در منطق حاکم بر قضاوتها. او در کار آفرینش تعریفی از خداوند است که همچون دیگران از ژاندارک نیز استنطاق کرده، و در این میان استثنایی را پذیرا نمیشود.
اما اگر ژاندارک به چنان مقامی نائل شده بود، چرا در هستی به آتش کشیده شد؟ به چه دلیل ژان پس از اعتراف و تجدیدنظر، کشته شد؟ مگر او چه کرده بود؟! آخر او ابتدا به قدیسی بدل شده بود و اکنون داشت به مقام خدایی نائل میگشت!! او نیکی را برگزیده بود، چون نیکی بر پلیدی برتری داشت و این یعنی خودخواهی. نیکیها و خوبیها به سبب برتریشان نسبت به زشتیها و پلیدیها، برگزیده شده بودند و این، «خودخواهی» را میآفرید. نیکیها وخوبیها هرگز با پلیدیها و زشتیها یکسان نبودند و بر آنها برتری داشتند و این «غرور» را میآفرید!؟ همانطور که ژاندارک نزد وجدانش به «خودخواهی» و «غرور» اعتراف کرد، زیرا درمی یابد که «او مبرا نبوده است»!!؟ مجازات به آتش کشیدن، تاوان و کفارهی تمامی خوبیها برای برتریشان نسبت به تمامی پلیدیهاست!؟! و یکی از معانی آفرینش از روز نخست تا غایت آن است!!
ژاندارک با اعتراف به پایان میرسد، اما اینبار اعتراف در محضر وجدان. آنجا دیگر هیچ کشیشی نمیتواند غسل تعمید دهد، همانگونه که کشیش داخل زندان نتوانست. ژان یک قدیس نیست، ولی به قدیسی بدل میشود. اما نه بدین سبب که گناه نمیکند، بلکه دقیقن برعکس؛ هنگامیکه اعتراف به گناه میکند به قدیس بدل میشود، و هنگامیکه با تجدیدنظر مداوم، معانی پیشین از «خداوند» را ذوب کرده و معانی جدیدی را جانشین آن میسازد، از یک قدیس فراتر رفته و به سمتی میل میکند که غایت آن «به خدایی رسیدن» است. چراکه او اکنون به مقام «قضاوت خود از خود» و «اعتراف خود به درگاه درون خود» رسیده است و نمود اعتراف به اشتباه را جانشین وانمود حقانیت خویش ساخته است و با تجدیدنظر مداوم در خود، به سوی «کمال» رهسپار گشته است. باید توجه کرد که نمای اعتراف ژاندارک یکی از مواردی است که به دقت نشاندهندهی تفاوت بین زبان، معنا و پیام یک اثر یا فیلم با زبان، معنا و پیام شخصیتهای یک اثر یا فیلم است. ژاندارک به اشتباهات، گناهان، غرور و خودخواهی خود اعتراف میکند، اما این هرگز نظر فیلم ژاندارک نیست. اگر بهخاطر بیاورید، ژان پس از اعترافش، توسط وجدانش غسل تعمید داده میشود و در نمای بعد که قرار است به آتش کشیده شود، از خداوند میخواهد که نجاتش دهد و وجدانش به او میگوید که نجات خواهی یِافت! مهمتر از آن، تناقض بین این دیالوگ با دیالوگ اعتراف ژان را چگونه تشریح میکنیم؟ اگر دیالوگهای ژان در اعتراف به ظلم و خودخواهی در انتهای فیلم را دلیلی بر عدم حقانیت ژاندارک بینگاریم، چطور نمایی را تبیین خواهیم کرد که در انتهای فیلم صلیبی پس از به آتش کشیدن ژان، با او اینهمانی و عجین میشود؟! شاید منتقدان چنین پاسخ دهند که درست است در انتهای فیلم ژاندارک توسط وجدانش غسل تعمید داده میشود، ولی تأکید وجدان ژان مبنی بر این که ژاندارک آن صداها و نداهای وحی را که منتظرش است، نخواهد شنید، دلالت بر بطلان وحی ژان و رد دیانت وی میکند. اگر چنین تأویلی صحیح است، پس چگونه وقتی که ژاندارک نامهی اعتراف به اشتباه و کتمان وحی خود را امضا میکند، وجدانش به او هشدار میدهد که از این پس او برایت دروغی بیش نخواهد بود و در حقیقت او را از آن عملش نهی کرده و منصرف میسازد؟! در حالی که اگر فیلم و وجدان ژان، او و وحیاش را رد میکردند، وجدان ژان باید عمل او را تأیید کرده و به او میگفت که با کتمان وحیات، اینک به واقعیت اذعان کردی. اینگونه هشدارهای وجدان ژان و تناقضات گفتارهای او با ژاندارک حاکی از این است که زبان و پیام فیلم، چیزی فراتر از دیالوگهای آنهاست و آن نمیتواند چیزی باشد مگر این که ژان غسل تعمید داده میشود، ولی نه بدانگونه که بسیاری در باورهای مألوف مذهبی و تقدسمآبیهای سطحی تصور کردهاند، بلکه در تضاد آشکار با آن باورها، او با اعتراف حقیِقی به ظلم و خودخواهیاش، غسل تعمید یافته و همانگونه که وجدانش در فیلم به او قول میدهد، نجات مییابد. این کشف رمز همان پیامی است که مسیح در انجیل میگوید. این که هر کسی خود میبایست صلیب خوِیش را بر دوش کشد. این که همهی ما میبایست به گناهان و اشتباهاتمان اعتراف کنیم و هیچکس از آن مبرا نیست. اینجاست که مشخص میشود منتقدی قادر به درک تمایز بِین پیام فیلم با شخصیتهای فیلم هست یا تنها مطالبِ را حفظ کرده است. تقریبن تمامی نقدهایی که در ایران بر نقد ژاندارک ساخته لوک بسون خواندم، نتوانسته بودند بین این دو تفاوت قائل شوند و دچار این اشتباه فاحش شده بودند که در این اثر، ژاندارک بر تمامی تصورات باورمندانش و ادعاهای بزرگ تاریخیاش خط بطلانی میکشد. در حالی که ژاندارک لوک بسون عمیقترین و معنویترین ژاندارکی است که در طول تاریخ آفریده شده است و بدون آن که با تمجیدهای سطحی و تقدسهای کورکورانه او را تنزل دهد، در غایت شک و ویرانسازی او را غسل تعمید میدهد تا به خدایی رسد.
اما نکتهی دیگری نیز از نظر منتقدان دور مانده است. با فرض این که کارگردان یا فیلم ژاندارک پیام یا منظور دیگری داشته باشند، آیا آنها همینقدر از نقد ادبی و هنری نمیدانند که یک اثر آفرینشگر و خلاقه خود میتواند در زبان و محتوای درونیاش چیزی بیافریند که در فیلم یا هر اثری که نقد میکند، به فکر خطور نکرده است؟! با این تبیین میتوان گفت: ژاندارک، برخلاف تمامی همرزمانش، همهی دشمنانش، باورمندان، تماشاچیان و انکارکنندگانش، اعتراف میکند و غسل تعمید داده میشود، بهوسیلهی وجدانش، همانگونه که با این «قلمزنی» غسل تعمید یافته است.
کاوه احمدی علی آبادی
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست