یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

« سنجش خردزدایی فلسفه ستیز »


« سنجش خردزدایی فلسفه ستیز »
● فلسفه و دمكراسی
از آنجا كه گفته های ریچارد رورتی غالباً در قالب جملاتی خنثی و بی آزار بیان شده اند، تا حدود زیادی انگیزه و میل به نقد و تحلیل را در مخاطب از بین می برند . با این حال كل مطالب سخنرانی رورتی ، ادامه ستیز طولانی و كم ثمر فیلسوفان آمپریكال ( انگلیسی ـ آمریكایی ) بر علیه دستاوردهای فلسفی عصر روشنگریست كه نهایتاً به عقل زدایی و حتی فلسفه ستیزی منتهی می شود . سخنان رورتی كه به دعوت دفتر پژوهش های فرهنگی به تهران آمده بود، تحت عنوان « فلسفه و دمكراسی » ایراد شد. اما منظور وی بیشتر نشان دادن بی ربطی فلسفه با دمكراسی بوده است. خود وی در آغاز می گوید : « من این بن مایه بی ربط بودن فلسفه به دمكراسی را در ملاحظات خود شرح و بسط خواهم داد ». در ذیل این عنوان و موضوع دلایل و براهینی به شرح زیر ارائه می شود :
●جمهوریخواهان و دمكراتها در آمریكا
گوینده درباره جمهوریخواهان می گوید كه آنها منظورشان از دمكراسی ، بیشتر انتخابات آزاد یا حكومت قانونمدار[۲] است و « بخاطر این اعتقاد آماده اند كه نتیجه انتخابات را هر چه باشد بپذیرند » . و اگر نامزد دمكراتها (كری) پیروز شود « موجب خشم و انزجار آنان خواهد بود . اما آنان در این فكر نیستند كه با ریختن به خیابان مانع از به قدرت رسیدن وی بشوند . این كه ژنرالهای پنتاگون باید كودتای نظامی كرده و بوش را در كاخ سفید نگه دارند برای آنان بشدت هولناك است » .
گوینده درباره دمكراتها نیز می گوید كه آنان غالباً‌معنای دمكراسی را وسیع تر و مبتنی بر مساوات و برابری فرصت هایعنی اگالیتاریزم[۳] می دانند و اگر نامزد آنها «كری» انتخابات را ببازد آنها قلباً ملول خواهند شد . با اینهمه ، آنان تحمل چهار سال دیگر زیستن در چارچوب زمامداری جمهوریخواهان را بر براه انداختن انقلاب یا تن دادن به یك كودتای نظامی ترجیح می دهند » . گوینده سعی می كند نشان دهد كه علت این گونه مدارای جمهوریخوهان و دمكراتها را باید در نحوه استدلال تجربی و عینی آنها ، و دوری نگرش آنها از مباحث فلسفی و مذهبی جستجو كرد ، چرا كه می افزاید : « مناظرات مطرح میان راستگرایان و چپ گرایان ... باعتقادات مذهبی متضاد یا اصول فلسفی متضاد نیز ربطی ندارد . مشاجره ... كارزاری در عرصه فلسفه یا مذهب نیست » . « آنان به احتمال قوی به تجربه تاریخی استناد خواهند كرد نه به اصول مذهبی یا فلسفی ». « مناظرات مطرح میان این دو جناح نوعاً وجهه ای عملی تر دارند ... چنین بحث هایی نه با استناد به تكالیف اخلاقی معتبر بلكه با استناد به تجربه تاریخی مطرح می شوند (مثلاً) تجربه نظارت و مالیات بندی بیش از حد از یكسو و تجربه فقر و فلاكت از سوی دیگر ... برای پی گرفتن آنها به هیچ گونه طول و تفصیل دینی یا فلسفی نیازی نیست » .
در حقیقت گوینده می خواهد نشان دهد كه اولاً‌ گفتمان درون دمكراسی ها از نوع تجربی (و جزئی) است (و نه فلسفی و بنیادی) و ثانیاً در چنین محیط و گفتمانی ، مدارای با یكدیگر (و عدم قهر اجتماعی) نتیجه می شود یا دستكم همیشه با آن همراه است . رورتی در صدد اثبات روش تجربی به شیوه ای تجربه گرایانه است. او برای اثبات روش تجربی به مردمانی را شاهد مثال می گیرد كه نگرش و شیوه ای تجربی دارند .
اما این واقعیت پسندیده و پذیرفته شده كه مردمان و نیروهای اجتماعی در غرب ، به یكدیگر با نگرشی بنیادی ـ فلسفی نمی نگرند و نیز از قهر و زور علیه یكدیگر استفاده نمی كنند ، دو گونه تفسیر و تحلیل دارد :
تفسیری تجربی با منطقی صوری (مثل نظرات گوینده) و آن این است كه مردمان در غرب ، شیوه تجربی را به كار بردند ، از آن نتایج بهتری گرفتند ، پس شیوه تجربی را بیشتر گسترانیدند و به همین ترتیب به آرامش و مدارای بیشتری دست یافتند (تفسیر رورتی) .
اما تفسیر دیگری هم از این پدیده می توان ارائه داد و آن تفسیریست تاریخی با منطقی دیالكتیكی . یعنی بررسی دمكراسی در غرب در روندی كلی تر بر اساس شرایط عینی : یافتن علت های واقعی آن در پروسه زمان . شیوه اول از این نظر می توانند گمراه كننده باشند كه گویی پدیده هایی چون مدارا و قهر یا دمكراسی و انقلاب و غیره بعلت درون ـ ذاتی خودشان بوجود آمده اند و حیاتشان به شیوه استدلالات و نوع منطقی شان وابسته است و بهمین ترتیب هم می توانند از بین بروند و یا تضعیف و تشدید گردند . اما شیوه دوم نگرش ، علت های عینی آنها را در بستر اصلی تاریخ (و نه جزئیات كوتاه مدت) نشان می دهد و وجود آنها را علیرغم استدلالی كه درون و همراه آنهاست در پرتو زمان بیان می كند . در حقیقت بیشتر پدیده های اجتماعی ـ علیرغم هر تفكر و یا توهمی كه درباره خود انگاشته باشند ـ نه به خاطر نوع و قوت استدلالاتشان بوجود آمدند و نه به خاطر شیوه و ضعف آن از بین رفتند. پدید آمدن یا افول غالب آنها بیشتر به علت هایشان یعنی خاستگاههای تاریخی و اجتماعیشان بر می گردد . به بیان ساده آنكه، وجود دمكراسی و مدارا (و افول قهر و انقلاب) در غرب ناشی از نزدیك شدن دیدگاهها ـ كم شدن تضادهای اجتماعی ـ حذف شكافهای عینی و فاصله های بزرگ طبقاتی قبلی و قدیم در آنجا می باشد كه اكنون آنها را از وجود دیدگاههای اساسا مخالف و كلیات متضاد فلسفی بی نیاز كرده است . اولین دلیل عینی ما ، همین دو جزب قدرتمند آمریكا هستند . همه می دانیم كه دمكرات ها كه امروز جنبه روشنفكری و دمكراتیسم و مساوات طلبی را تا حدی در آمریكا بازتاب می دهند، ریشه شان به جنوب آمریكا و طرفداران برده داری و زمین داران مرتجع می رسد. همانطور كه جمهوریخواهان كه امروزه بصورت نیروهای محافظه كار ، دست راستی و جنگ طلب ظاهر می شوند در حقیقت بازماندگان نیروهای آمریكای شمالی و بورژوازی صنعتی مخالف برده داری و حامی آزادی و برابری هستند . چگونه این دو حزب كه اكنون یكدیگر را اینگونه تحمل می كنند در زمان لینكلن به جنگی خونین و داخلی بر علیه یكدیگر پرداختند ؟ آیا به خاطر بكار نبردن روش استدلال تجربی و توسل به تحلیل های فلسفی و مذهبی بود ؟ كه حتی اگر همین هم می بود باز از علتی عمیق تر و اساسی تر یعنی تضاد اجتماعی بین زمین داران برده دار با بورژوازی صنعتی و مردم آزاده حكایت داشت . دلیل دیگر عینی ، همین تاریخ واقعی خود اروپاست .
تاریخی كه تا یك سده پیش مملو از دیدگاههای عمیقاً متضاد فلسفی (از ماركسیسم تا فاشیسم) و موجی از انقلابات خونین پس از عصر روشنگری بوده است . چرا آن انقلابات بوقوع پیوستند ؟ چرا آنزمان در غرب كمتر كسی به مدارا روی می آورد ؟ چرا فیلسوفان عصر روشنگری كه طلیعه داران این تحولات بودند از طریق عقل و فلسفه ، نهادهای حاكم بر جهانشان را ـ از تئوكراسی تا آریستوكراسی ـ بطور بنیادی به پرسش وچالش كشیدند؟ در اینجا به دومین قسمت براهین رورتی می رسیم :
●چرایی عصر روشنگری و انقلابات دمكراتیك
دیدگاه تجربی ـ استدلالی گوینده ، علت های رویدادهای بالا را در استدلالات آنها و نهایتاً در تجربه ها جستجو می كند . اما دیدگاهی كه به هیچ وجه با اندیشه روشنفكران معاصر بیگانه نیست ، ریشه های روشنگری و انقلابات را در اروپا بیشتر در تحولات عمیق اجتماعی ـ اقتصادی پس از سده های میانه باز می یابد .
سخنران می گوید : « به هنگام وقوع انقلابات دمكراتیك قرن هجدهم ، جدال بین مذهب و فلسفه اهمیتی داشت كه اكنون فاقد آنست . زیرا برای آن انقلاب ها امكان استناد به گذشته وجود نداشت . آنها نمی توانستند به موفقیت هایی اشاره كنند كه رژیم های دمكراتیك و سكولاریستی بدست آورده اند . زیرا تا آن زمان تنها تعداد انگشت شماری از اینگونه رژیم ها بر سر كار آمده و آنها هم همیشه موفق نبودند. بنابراین ، تنها پشتوانه این انقلاب ها توجیه خود با اتكاء به اصول فلسفی بود. حرف آنان این بود كه عقل و خرد ، وجود یك حقوق بشر جهانشمول را نشان داده ، پس ضروریست كه انقلابی بپا شود و جامعه بر یك اساس عقلانی استوار شود . عقل برای دین ستیزان در سده هجدهم آن چیزی بشمار می رفت كه «ایمان» در نزد دینداران. زیرا انقلابیون آن دوران لزوما دین ستیز بودند » . چنین است تحلیل آمپریستی از یكی از بزرگترین رویدادهای تاریخ بشر .
باین ترتیب به نظر گوینده اگر فیلسوفان عصر روشنگری از طریق فلسفی به دمكراسی و حقوق بشر نزدیك شدند باین دلیل ساده بود كه آنها مشاهدات عینی كافی و سابقه تجربی در این حیطه در اختیار نداشتند و گرنه بهمین شیوه تجربی گوینده روی می آورند و فلسفه را كنار می زدند و اگر به عقل و شناخت عقلانی پای فشردند، ناشی از یك مقابله صرف در برابر ایمان دین باوران بود و نه ضرورتی واقعی برای شناخت عقلانی .
آیا واقعاً آنچه در غرب روی داد چنین بود ؟‌ یعنی آیا وجود تمام فرایند های فلسفی ـ عقلانی ـ انقلابی عصر روشنگری به یك تصادف استدلالی و حتی سوء تفاهم فلسفی گره خورده بود ؟‌ آیا نداشتن مشاهدات كافی آنها را به سوی فلسفه راند ؟ آیا تاكید فیلسوفان آلمانی چون كانت بر عقل بر پایه یك سوء برداشت بود؟ نتیجه منطقی و گریز ناپذیر سخنان فوق این است كه اگر آن متفكرین از تجربه های بیشتری برخوردار بودند، پس به فلسفه و اندیشه های فلسفی متوسل نمی شدند و اگر با این دیدگاه های فلسفی ، مطالب را بیان نمی كردند، لاجرم آن انقلابها و دگرگونیها هم پدیدار نمی شد و ای بسا مسیر تاریخ معاصر عوض می شد یا اصلا وجود نمیداشت. این دیدگاه تجربه گراست . اكنون از دیدگاه زمان گرا به سیر فلسفی عصر روشنگری اروپا نظر می افكنیم تا ببینیم این روند چه « زیبا و علمی » از ضرورتهای عینی و كشش تاریخی برخوردار بود . می دانیم از دوران روشنگری تا به امروز كه روند شناخت بشر (چه فردی و چه اجتماعی) علیرغم بعضی حواشی و نوسان های ناهمخوان ، معمولاً از این مراحل مشخص می گذرد :
۱- دریافت حسی و تجربی
۲- بازسازی عقلی و منطقی
۳- اثبات علمی و آزمایشی
و باز می دانیم به موازات این سه مرحله ، جامعه نیز نهادها و عناصری سه گانه ای دارد كه با مراحل شناخت بشر همخوانی و ارتباط نزدیكی دارد :
۱- بنیادهای اجتماعی ـ اقتصادی
۲- بنیادهای فرهنگی ـ ایدئولوژیك
۳- بنیادهای دولتی و سیاسی
حال با نگاهی كلی و اساسی به سیر فلسفی عصر روشنگری، می بینیم این رویداد بزرگ همانند و به موازات مراحل شناخت بشری و نهادهای اجتماعی هم ذات با آن ، در اروپا روی داده است : فلسفه ابتدا در انگلیس تحت تاثیر تحولات شدید اجتماعی ـ اقتصادی ، در حیطه شناخت شناسی ، به مرحله اول شناخت یعنی تجربیات و حسیات اهمیت و ارزش بسیار داد و بنیادهای این مرحله آغازین به طرزی نوین و البته مبالغه آمیز بوسیله فیلسوفانی چون :‌ بیكن ، لاك ، بركلی و هیوم تشریح و تثبیت گردید . این همان نحله فكریست كه فیلسوفان انگلوامریكن (مثل رورتی) هنوز از آن متاثر بوده و مورد توجه آنان قرار می گیرد . در گام دوم از تحلیل شناخت شناسانه ، در محیط سنگین مذهبی و ایدئولوژیك آلمان ، این مرحله دوم شناخت یعنی جنبه عقلایی و فكری آن بود كه به طرزی دامنه دار و آذین شده بوسیله فیلسوفانی چون كانت ، فیشته ، شلینگ و هگل بسط و شرح داده شد . باین ترتیب سیر فلسفی اروپا در آلمان به مرحله شناخت عقلی خود رسید . در مرحله سوم یعنی شناخت عملی ، این فرایند بخش آخر خود را در فرانسه به روی صحنه آورد و فلسفه یكسره رنگ ستیزه و انقلاب بر علیه دین و دولت حاكم بر آنجا را بخود گرفت و ردیفی از فیلسوفان ستیزه گر كه مردم را به مبارزه عملی فرا می خواندند در فرانسه میدان داران فلسفه و ادبیات گردیدند : ولتر، روسو ، دیدرو ، هولباخ ، هلوسیوس ، لامتری و غیره .
این تصادفی نبود كه فرانسه بیش از هر نقطه دیگری در اروپا به مركز ثقل انقلاب های پی در پی تبدیل گردید . این سمنونی هماهنگ و ارگانیك فلسفی را می توان به فرایند تاریخی شناخت بشر نسبت داد و نه به فقدان مشاهدات تجربی . اتفاقا آن فیلسوفان عقل و فلسفه و انقلاب ،‌ از مشاهدات تجربی بسیار غنی و سترگی برخوردار بودند ولی نه از آن گونه مشاهدات تجربی كه گوینده مایل به استناد به آنهاست.●جفرسون و كانت ، عقل و فلسفه
سخنران می گوید : « جفرسون آثار فلسفی بسیاری خوانده بود و در واقع فلسفه را بسیار جدی می گرفت . او در « اعلامیه استقلال » می نویسد كه « ما این ها را حقایق مسلمی می دانیم كه ، انسانها همگی خلقتی برابر داشته اند . كه خالقشان حقوق سلب ناپذیر خاصی را به آنان بخشیده كه از این جمله است: حق زندگی، آزادی و شادكامی جویی » . او به عنوان یك عقل گرای روشنگر شایسته ، با كانت هم هقیده بود كه عقل سرچشمه چنین حقایقی بوده و این عقل برای هدایت ما به راه درست اخلاق و سیاست كفایت می كند » . رورتی سپس این گونه متكفران را كه به عقل (و فلسفه) باور دارند فیلسوفان بنیان باور[۴] مــی خـــواند و مـــی افــــزاید : « نـــوشته هــای فیلسوفان بنیان ستیز[۵] چون خود من كه استدلال می كنند چیزی بعنوان «عقل انسانی» وجود ندارد ، آنان را مكدر و معذب می كند . با این حال ما بنیان ستیزان ،‌ عقل گرایی منتسب به عصر روشنگری را تلاش نابجایی برای بلند شدن روی دست مذهب می دانیم . یعنی تلاش برای اثبات این مدعا كه چیزی فوق و فرای تاریخ بشر وجود دارد كه می تواند بر مسند قضاوت درباره این تاریخ بنشیند » .
سخنران می خواهد بگوید كه عقل بشری نمی تواند منبع خوبی برای استنباط و استنتاج اخلاق و دمكراسی باشد و فیلسوفان روشنگری بیهوده كوشیده اند آنرا ـ پس از مذهب زدایی ـ جایگزین وحی و ایمان كنند. زیرا عقل انسان كه خود محصول تجارب تاریخی ست، چیزی ورای تاریخ نیست كه بتواند درباره آن قضاوت كند و لذا جفرسون و كانت اشتباه كرده اند كه «حقوق بشر» و «اصول اخلاقی» خود را به عقل و فلسفه منتسب نموده اند . مشكل این استدلال مانند قبل در این است كه بر استدلالات درونی ساختار متن (اعلامیه استقلال و نقد خرد محض) بگونه ای مستقل و بالذات چشم می دوزد، به طوری كه گویا عقل بشر را محوری و مبالغه آمیز باز گو كرده اند و به آنها همچون جمع بندی تاریخی ـ مرحله ای عقل انسان از تجربه ، آنهم از تجریه ای بزرگ و تاریخی نمی نگرد . بدیهی است كه وقتی در «مرحله عقل» باشی ، همه چیز را عقلانی می بینی : كانت زمان و مكان را هم زائیده عقل می دانست و هگل می گفت آنچه هست ، عقلانی ست. و این درست مشابه به برخورد خود سخنران است كه بعنوان بازمانده «مرحله تجربی» جز تجربه چیزی نمی تواند مشاهده كند ، آنهم تجربه های كوچك و روزمره . اما از منظر دیالكتیك تاریخ ، آن تجارب بزرگی كه در پشت سر جفرسون و در مقابل كانت قرار گرفته بود، همانا انقلاب آمریكا (جنگ استقلال) و انقلاب بزرگ فرانسه بود كه جهان را عمیقا تكان داد و چشم های بشریت را گشود . این رستاخیزهای آمریكایی و فرانسه كه به نوعی تا آن زمان در تاریخ بشریت بی همتا بودند می بایست بر مسندی عقلی و فلسفی بنشینند و با اعمال شگفت انگیز خود موجب چشم گشایی عقل باورانه و جدیدی برای متفكرینی چون جفرسون و كانت گردند . جفرسون نمی توانست به ایده آزادی و حقوق انسانی برسد مگر آنكه ارزش ها و پیكارهای انسانها برای عدالت و آزادی در جریان جنگ انقلابی آمریكا را ببیند .
چگونه می توان امروز ،‌ این انقلاب های سرنوشت ساز را به گونه ای نمایاند كه گویی سوء رفتارهایی ناشی از تعقل بی جا در اثر كمبود شواهد تجربی بوده اند . انقلاب فرانسه فرزند عملی شناخت عقلی آلمان بود . بی جهت نیست كه در خاطره ها آمده است : «كانت شصت و پنج ساله همچون جوانان ، انقلاب فرانسه را با شور و شوق استقبال كرد و با چشم اشكبار به دوستان خود چنین گفت : حال می توانم مانند شمعون (بهنگام رویت مسیح) بگویم : ‌خداوندا اكنون بگذار تا بنده ی تو بیارامد ، زیرا دیدگان من سلام و رحمت تو را دیدند » . [۶]
●پارادوكس های كهن و بی پایان
سخنران بر این تصور ساده انگارانه تكیه دارد كه گویا عقل چون ورای تاریخ نیست، پس نمی تواند بر مسند داوری بنشیند و حال آنكه این مسئله بالعكس باید مطرح شود . عقل (انسان) درست باین دلیل كه محصول تاریخ (انسان) است می تواند و مجبور است كه قضاوت كند و بالعكس ، اگر موجود مجردی بود كه ورای جهان چمباتمه زده است، نمی توانست به هیچ گونه قضاوتی بنشیند. زیرا در آن صورت او از همه تعلقات انسانی ، از گرایش های خاص زندگی ، از دیدگاههای ملی و طبقاتی و از تمام تضادها و یكجانبه نگریها و غیره بكلی و اساسا دور ، مبری و بیگانه بود و لذا قادر به هیچ داوریی نمی بود . آری داوری نه از ورای جهان و تاریخ، بلكه از درون جهان و تاریخ ، و نه جدای از تنگناهای انسانی بلكه به وسیله آن میسر و ممكن است .
داستان فلسفی طنزآمیزی در این رابطه زبانزد است. فیلسوفی جبری مسلك كه همه كس را مخلوق شرایط زمانه می دانست خادم خود را تنبیه می كرد. خادم می پرسید چرا مرا تنبیه می كنی در حالیكه می دانی من محصول شرایط و زمانه هستم و فیلسوف پاسخ داد: ترا تنبیه می كنم زیرا خودم هم محصول شرایط و زمانه هستم . این دیالكتیك تاریخ است كه انسان ها در عین آنكه محصول شرایط خود هستند، اما شرایط قبلی خود را عیناً تكرار نمی كنند، بلكه هر بار و بتدریج آنرا تغییر داده و بجلو می برند . انسان بازتاب تاریخ و زمان است اما اندك اندك به قضاوت تاریخ خویش و درك حقیقی تر خود دست می یازد . هیچ نیازی به نگاهی ماوراء مكانی و زمانی نیست . اتفاقاً آن دیدگاه هایی كه برای خود منشایی ماوراء مكانی و زمانی قایل می شوند، منشاء بیشترین گمراهی ها و یكجانبه نگریها بهمراه بیشترین نا مدارایی ها و قشریت بوده اند . اما بدون یك نگرش عینی ، ‌فلسفه به عبارت پردازیهایی منتهی می شود كه در گرداب پارادوكسی لاینحل فرو می ریزد . چنانكه رورتی می گوید : « بحث ما این است كه اگرچه برخی فرهنگ ها آشكارا بهتر از برخی فرهنگ های دیگرند ، با این حال، هیچگونه معیار فوق فرهنگی در تعیین بهتر بودن وجود ندارد ،‌ تا ما با استناد به آن بگوییم كه جوامع دمكراتیك امروز بهتر از جوامع فئودالی اند ، یا جوامع مساوات طلب بهتر از جوامع نژاد پرست یا زن ستیزند » .
برای قضاوت چه نیازی به معیارهای فوق فرهنگی هست ؟ اگر بعضی فرهنگ ها آشكارا بهترند، چرا نتوانیم بگوییم آنها نسبت به اشكال پست تر تاریخ بهترند ؟ مگر اینكه دیدگاه آمپریكال ، ما را از نزدیك شدن بدین حد و مرز باز دارد زیرا این فرا رفتن از تجربه و دخالت عقل است .
انسان می تواند اشكال بهتر را چه در اخلاق و چه در سیاست تشخیص دهد و می دهد ، فقط باید از اینكه مثل فوكویاما آنرا « پایان تاریخ » بداند احتراز كند . چون حقیقت نسبی و در جریان است نه ثابت در ماورای تاریخ یا جهان . این ماورای تاریخ است كه باید دم فرو بندد و از داوری دوری جوید . انسان (هر روزه و همه جا) داوری می كند چون موجودی نسبی و وابسته است نه ماورای تاریخ .
بهمین دلایل حتی آخرین سخنان گوینده با آنكه شیرین و هشدار دهنده است می تواند متناقض بنظر آید . این سخن او بسیار صحیح و پر مغز است وقتی می گوید : « اگر كسانی كه با آنها بد رفتاری شده مجالی برای اعلام رنج و درد خود نیابند، این امكان هست كه در مملكتی انتخابات دمكراتیك برگزار شود، اما شاهد هیچگونه ارتقاء اخلاقی نباشیم » . اما وی در آخر می افزاید : « نتیجه اخلاقی موعظات بنیان ستیزانه من برای شما این است كه برای كشورهایی كه روند سكولار شدن را كه از مهمترین تاثیرات روشنگری اروپایی بوده از سر نگذرانده اند ، یا كشورهایی كه تا بحال تنها شاهد ظهور حكومت های قانونمدار بوده اند (انتخابات بدون آزادی) ، تاریخ فلسفه غرب حوزه مطالعاتی چندان نافعی نیست . مطالعه تاریخ موفقیت ها و شكست های تجارب اجتماعی گوناگون در كشورهای دمكراتیك گوناگون كار بسیار نافع تری است » .
چطور می توان روش تجربی مبتنی بر مطالعه تجارب گوناگون در غرب سكولار شده پس از عصر روشنگری را برای جوامعی توصیه نمود كه در ما قبل عصر روشنگری قرار دارند و نیازمند آن دوران و آن فلاسفه و آن نظرات و تحولات هستند، در حالیكه مفاهیمی چون «دمكراسی» و مانند آن را نه؟
یك شاعره عرب این وضع را به زیبایی تمام اینگونه به تصویر كشیده : « دمكراسی آن نیست كه مردان درباره سیاست سخن بگوید و كسی معترض شان نشود .دمكراسی آن است كه زنان درباره عشق هایشان سخن بگویند و كسی آنان را نكشد ! »
نقدی بر سخنان ریچارد رورتی[۱]
نوشته: فرزین ناجی

این مطلب نقدیست بر سخنرانی ریچارد رورتی فیلسوف صاحب نظر آمریكایی در خانه هنرمندان تهران كه عیناً (به ترجمه پیام یزدانجو) در روزنامه شرق شماره۲۱۳(۲۴/۴/۱۳۸۳) درج گردیده است . بنابراین هر جا در این مقاله از سخنان رورتی نقل قول گردیده همانا از همان متن چاپ شده برگرفته شده است . [۱]
[۲] constitutionalism
[۳] egalitarianism
[۴] foundationalist
[۵] anti - foundationalist
[۶] ویل دورانت ، تاریخ فلسفه ، (ترجمه عباس زریاب خویی) ، چاپ دانش ، ص ۲۶۷.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه