یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


از دنیای دیروز تا دنیای فردا


« دو دنیا» مجموعه ی هفت داستان از خانم گلی ترقی است كه برای نخستین بار در زمستان ۱۳۸۱ توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده , و در واقع جلد دوم « خاطره های پراكنده» از این نویسنده است.آنطور كه از نخستین داستان این مجموعه برمی آید, راوی ( كه در حقیقت خود نویسنده است) به دنبال برخی مشكلات روانی و آشفتگی های ذهنی, چند ماهی مجبور به اقامت در كلینیك روانی ویل دوری, در حومه ی پاریس, و زندگی میان « آدم های مچاله با صورت های مقوایی و چشم های مسدود» , « آدم های ویران با دست های پیر» و
« پرستارهای سفید پوش موطلایی» می شود. این محیط خاموش به نظر او بیگانه می رسد, و در آن از همه چیز وحشت دارد,از زندگی یكنواخت و راكد, از لحظه های غبار غم گرفته و زنگار بیهودگی بسته, از « درخت های سوگوار با سایه های غمگین خاكستری» , از
« شمشادهای صاف منظم, یك اندازه, یك شكل, ایستاده كنار هم, مثل سربازهای آماده به خدمت » , و نسبت به همه چیز و همه كس احساس بیگانگی و دلزدگی می كند. انگار میان او و جهان دور و برش خندقی عبور ناپذیر فاصله انداخته است. خودش را متعلق به این دنیا
نمی داند, حس می كند پریشان حالی او با بقیه فرق دارد و مال او دلیلی معقول و قابل فهم دارد. هر چه تلاش می كند این را به دیگران, به پرستاران و خانم دكتر كلینیك حالی كند , موفق نمی شود. تنها پناهگاه و دست آویزی كه حس می كند ممكن است فریاد خاموش امداد خواهی اش را بشنود و دستش را در بحبوحه ی حالت تعلیق بگیرد و از سقوط در سیاه چال مخوف نومیدی نجاتش بخشد, خاطرات دوران سپری شده ی كودكی و نوجوانی در شهر محبوبش, تهران, در خانه های پدری ـ خانه ها ی خیابان خوشبختی و باغ محمودیه ـ و در میان خانواده , دوستان و آشنایان دور و نزدیك خانوادگی , و هم بازی ها و هم محله ای های قدیمی است. از این روست كه با نومیدی چنگ در دامان خاطرات گذشته می اندازد و می كوشد با اتكا به آن ها و زنده كردنشان, خود را از سیاه چال آشفتگی روانی نجات دهد:
خاطره ی باغ محمودیه با درختان تبریزی اش كه زمانی همبازی دوران كودكی او بوده اند , خاطره ی مجسمه های گچی توی باغچه ها, خاطره ی پری دریایی چاق و چله ی كنار استخر, خاطره ی پدرش, نشسته روی صندلی راحتش كنار جوی آب, زیر درختان چنار, با سایه ای گسترده تا انتهای باغ, خاطره ی صدای پرتوان و زنگدار پدر كه هنوز در گوشش زنگ می زند: « من فولادم و فولاد هرگز زنگ نمی زند.» , خاطره ی تلخ بدبیاری روز اول دبستان و حبس شدن تنبیهی توی زیر زمین تاریك مدرسه , خاطره ی روشن عشق كودكی اش به دختر بی باكی كه در آن روز با او در زیر زمین مدرسه حبس بوده , به او قوت قلب و دلداری داده , كنارش نشسته , با مهربانی بی غل و غشش ترس او را از تاریكی ریخته , دریچه ی روشنایی مهر و دوستی را برای نخستین بار بر قلب او گشوده , و ده ها خاطره ی تلخ و شیرین دیگر...
حس می كند كه خاطرات كودكی می تواند مطمئن ترین نقطه ی اتكا و امن ترین پناهگاه او باشد وآشفتگی روانی اش را درمان كند. در خود احساس میلی مفرط و كششی شدید می كند به نوشتن و روی كاغذ آوردن خاطرات دوردست دوران كودكی و نوجوانی, و ساختن و پرداختن قصه هایی از این خاطرات. وقتی خانم دكتر كلینیك از عشق او به نوشتن آگاه می شود, برایش یك دسته كاغذ سفید و چند تا مداد نوك تیز می آورد و او شروع می كند به نوشتن, ابتدا به سختی و بسیار كند و نفس گیر, سپس, آرام آرام , نرم تر و روان تر. و این فعالیت فكری و روانی سامان دهنده و آرام بخش روزها و هفته ها ادامه می یابد و راهی می شود به سوی درمان پریشانی های روحی راوی, كه در انتهای آن, پس از چند ماه , سلامت كامل روانی و ذهنی خود را باز می یابد و به دنبال آن از كلینیك مرخص می شود. در واقع مسیری را كه راوی از روان نژندی به سوی سلامت روحی می پیماید, نوعی نوشتار درمانی است كه در آن با بازآفرینی خاطره ها و بر كاغذ آوردن آن ها , به تدریج,آرامش و نظم از دست رفته را به ذهن آشفته اش بر می گرداند و خودـ روان درمانی می كند.پنج داستان خاطره آمیز « خانم ها »,« آن سوی دیوار»,«گل های شیراز»,« فرشته ها » و « پدر » محصول معنوی این دوران از زندگی راوی در آن كلینیك روانی است و روندی را نشان می دهد كه در سیر آن راوی آهسته و آرام, از اختلال و ناآرامی روانی به سلامت و آرامش روحی می رسد:
« می نویسم,خط می زنم. دنبال كلمه ها می گردم. فكرهایم آشفته اند و جمله هایم سر و ته ندارند. مثل شاگرد تنبل و عقب افتاده ای هستم كه قواعد دیكته و دستور زبان را فراموش كرده باشد. اتاقم پر از كاغذهای مچاله شده و مدادهایم را ده بار تراشیده ام. پاك كن ها را با دندان تكه تكه كرده ام , جویده ام, خورده ام. می نویسم و خط می زنم. خاطره ها, رنگ باخته و پراكنده, به ذهنم هجوم می آورند, و مثل دایره های دوار روی آب, چرخ زنان ناپدیدمی شوند.
«اغتشاش ذهنی ام كمتر شده و حالم رو به بهبودی ست. می توانم تنها در باغ قدم بزنم و یكی دو صفحه از روزنامه ی صبح را بخوانم. نوشتن چند جمله ی كوتاه, تعریف كردن ماجرایی ساده, نیرویی تازه به من بخشیده است. تلنگری عاشقانه به قلبم خورده و, بعد از مدت ها , حسی شیرین و بازیگوش وسوسه ام می كند.
با خودم می گویم:« اگر بتوانم بنویسم, خوب خواهم شد.» و می خواهم خوب شوم. خودم را به این شكل, ناتوان و بیمار, قبول ندارم. می دانم این غریبه كه در جانم خانه كرده مهمانی ناخوانده و غریبه است و حضورش موقتی ست.»
« هر چه توی سرم می گذرد, می نویسم. مهم نیست كه آشفته و در هم اند. مهم نیست كه سر و ته ندارند. این ابتدای كار است. سلامت روانی من در گرو نوشتن فكرها, حس ها و خاطره هایم است. باید از واژه ها, حرف ها, نقطه ها, ریسمانی محكم ببافم و از این چاه تاریك, چاه خواب و فراموشی, بیرون بیایم. كلمه ها, مثل اقماری رها شده از جاذبه ی زمین, در فضا شناورند و دورم می چرخند. هر كدام را كه نزدیك دستم باشد , می قاپم و روی كاغذ می چسبانم. زبانی رمز آمیز اختراع كرده ام, مثل سنگ نوشته های قدیمی كه می بایست معنایش را كشف كنند.»« خانم دكتر به كارم اعتقاد دارد و تشویقم می كند. پرستارها آزادم گذاشته اند. اجازه می دهند میان كلمات گردش كنم, دست به سر و گوششان بكشم, در آغوششان بگیرم, بهشان عشق بورزم, یا بر عكس, كتكشان بزنم , تكه پاره شان كنم و دست و پایشان را با طناب به هم ببندم. با نخ های رنگین كلمات قالی پرنده ای می بافم و به دور ترین روزهای گذشته سفر می كنم. به نخستین خاطره ها.»« اولین قصه هایی كه می نویسم چرك نویس های آشفته و ناتمامند. اما آرام آرام, مثل گیاه های رونده, از دیوارك های ذهنم بالا می خزند و كنج و كنار سرم را می پوشانند. هر بار كه داستانی را از نو بازنویسی می كنم, كامل تر و بهتر می شود و قدمی رو به جلو بر می دارم. دلیلی برای برخاستن از خواب پیدا كرده ام و در خلاء دلهره انگیز صبح ها چراغكی كوچك سوسو می زند. خانم دكتر ظهور این چراغك ها را به فال نیك می گیرد و به من می گوید كه اتفاقی خوب در انتظارم است. چراغ علاءالدین را یافته ام و از آن می خواهم كمكم كند تا دوباره بتوانم بنویسم.یك ماه نگذشته, چهار داستان نوشته ام. اغلب شب ها بیدار می شوم و می بینم صورتی آشنا, از انتهای خاطره ای دور به دیدنم آمده است كه گاه آن چنان واقعی و زنده است كه تماس سرانگشتانش را با پوست صورتم احساس می كنم...»
« از پس هر خاطره, خاطره ای دیگر نمایان می شود. مسترغزنی, معلم انگلیسی, گیتی خانم , زن بد همسایه, دایی ها, آدم های خوشبخت سالم, آدم های غمگین شكست خورده , همه به یادم می آیند تا جای خود را در میان نوشته هایم تصاحب كنند.»
آخرین داستان , با عنوان « آخرین روز» حكایت از سلامت روانی , آرامش روحی و فعالیت ذهنی طبیعی راوی دارد. او از این سفر رنجبار و جان اوبار به مدد نیروی معجزآفرین و جادوگر كلمات مكتوب و حروف و نقطه ها, و سطر ها و بند ها, تسكین یافته و درمان شده,آسوده خاطر و آرام , در بهبود كامل به خانه ی درون خویش بازگشته و به سلامت از خطر جسته است.« حس می كنم از سفری طولانی آمده ام, از انتهای تاریكی, از كشف موهبت كودكی و ترس های بزرگ, از تماشای مرگ.»حالا دیگر آخرین نقطه را بر انتهای آخرین جمله ی نوشته ها می گذارد و دری را رو به گذشته می بندد, رو به پنجره ی باز اتاق می نشیند و به آبی ملایم آسمان و خط روشن افق نگاه می كند, و به آینده می اندیشد:
« امروز , با دقیقه های جاری اش در زمان حال, با اتفاق های واقعی و حضور ملموسش, مرا در خود فرو می كشد و گذشته به تاریخی در پشت سر, به دیروز و پریروزهای قدیمی تبدیل می شود. به ظهر و بعد از ظهر امروز فكر می كنم, به وقت صریح و عریانی كه پیش رویم است, به حالا و حادثه های كوچك بعد از این.»
« قصه هایم را توی گنجه می گذارم و در آن را قفل می كنم. كلیدش را توی گلدان روی میز می اندازم و رو به فردا می ایستم, رو به وعده های ممكن و آرزوهای میسر. می خواهم به امروز فكر كنم, به حضور آشنای اجسام دوروبر, به این روز آفتابی و درخت جوانی كه پای پنجره است, به دست هایم كه آرام و صبور كتابی را ورق می زنند و بدن خاموشم كه با اتفاق های اطراف در صلح است. فكرهای مغشوشم, دوباره, در جای خود مستقر شده اند و ذهن آشفته ام, از نو, منطق ساده ی رابطه های روزانه را كشف كرده است. ترس های مجهول دست از سرم برداشته اند و تنم لبریز از اعتمادی شیرین است.» اینك, آرام و هدفمند, به پشت دیوارهای خاكستری باغ آسایشگاه می اندیشد, به دنیای دیگری كه چشم انتظار اوست, به « دنیایی بیدار , با بوی كافه ها و كوچه ها, آدم ها, حرف ها , كلمه ها , تپش های عاشقانه, وعده های رنگین, حس های لذیذ, مزه ها , آفتاب, رفقا.»پس از آن دوران دردناك دلمردگی , اینك احساس می كند كه پر از نیرو و انگیزه ی زندگی است. خود را سرشار می یابد از شور و شوق زیستن و تلاش و پویش بی وقفه و جریان یافتن و جاری شدن ابدی:« چقدر كار در پیش دارم. می خواهم خانه ام را عوض كنم و به محله ای جدید بروم. می خواهم سفر كنم. می خواهم داستان های تازه بنویسم. شهرهایی هست كه می خواهم ببینم
( دست كم فكرش را می كنم). صداهایی هست كه می خواهم بشنوم, عطرها , مزه ها, رنگ هایی كه می خواهم كشف كنم. دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم را به خاطر بسپارم و پیری خودم را جشن بگیرم. روی تمام زمین های جهان خانه كنم و زیر تمام آسمان های عالم بخوابم.» راوی برای مرخص شدن از كلینیك دقیقه شماری می كند. بیرون از آسایشگاه برای او آن سوی دنیاست, و « آن سوی دنیا دست یافتنی است. واقعیت دارد و دروازه اش را گشوده اند.»
بالاخره لحظه ی روًیایی رهایی فرا می رسد و او, خود سبكبار, اما با كولبار سنگین تجربه و خاطره , كولباری آكنده از ره آورد های گران قیمت زندگی, كه آن ها را به بهای سنگینی به دست آورده , از كلینیك مرخص می شود و سالم و پر امید و سرزنده به سوی زندگی حقیقی كه آن سوی دیوارهای سیمانی آسایشگاه جریان دارد بال می گشاید و پرواز می كند:« تمام شد. پشت سرم را نگاه نمی كنم. به روز چهارشنبه می چسبم, به همهمه های زندگی آن سوی دیوارهای سیمانی, به تصویر رنگین بچه هایم و بوی اشتها آور مرغ بریان.
جواز خروج توی دستم است. نگهبان در سرش را تكان می دهد. دستم را توی دست بزرگش می گیرد. نگاهم می كند. نفس می كشم. هوایی تازه وارد ریه هایم می شود. هوای دنیایی كه رو به رویم گسترده است. صدای بسته شدن در را می شنوم و كلینیك ویل دوری, با اتاق های سفید و پرستارهایش , با اوهام سرگیجه آور و هذیان هایش , با خواب ها و ترس ها و آدم هایش , ته سرم تبدیل به قصه ای كوتاه می شود , قصه ای كه آن را خواهم نوشت.»بین دو داستان اول و آخر كتاب « دو دنیا» , پنج داستان دیگر این مجموعه قرار دارد كه به خاطرات راوی از دوران نوجوانی , بین سنین ده دوازده سالگی تا پانزده شانزده سالگی, اختصاص دارد. این داستان ها بروز هنرمندانه و خلاق اجزاء درونی وجود خود نویسنده است. در طی این داستان ها راوی به تدریج بزرگتر و پخته تر می شود. در نخستین داستان , ده دوازده ساله است , و در آخرین داستان , در سن پانزده شانزده سالگی است, و با كولباری پر از تجربه های رنگارنگ, در آستانه ی ورود به دنیایی نو, دنیای جوانی, و جدا شدن از خانواده و سفر به سرزمینی دور دست است.این داستان ها سرشار است از خاطرات راوی از مكان های دیدنی وجلوه های چشمگیر تهران در دهه ی سی. برای راوی تهران سرشار است از بوهای خوش, جاهای دیدنی و یادگارهای خاطره انگیز فراموش نشدنی: پل تجریش, خیابان اسلامبول و لاله زار, كافه نادری و اركسترش كه سر ساعت هشت شروع به نواختن می كرد,تئاتر جامعه باربد,سالن روباز تابستانی سینما ری, سینما ركس , سینما ایران , سینما متروپل,سینما مایك, سینما بهار سر پل تجریش, كافه شهرداری, پیراشكی فروشی خسروی با پیراشكی های گوشتی داغ و تازه اش, ساندویچ فروشی آندره با ساندویچ كالباسش كه آدم از مزه اش سیر نمی شود, كلاس رقص مادام یلنا, تالار فرهنگ, كتابفروشی معرفت ته لاله زار, كوچه پس كوچه ها و تپه های الهیه و بیابان های اطرافش تا امانیه, پل رومی, سرازیری باغ فردوس ,باغ امینی, قنات خانم فخرالدوله,خیابان سعدآباد,بستنی فروشی ویلا, فروشگاه جدید التاًسیس فردوسی با پله برقی شگفت انگیزش, با كالا های لوكس خارجی پر زرق و برق و خیره كننده اش, با كافه آلمانی اش در طبقه ی دوم و سوسیس آلمانی و سیب زمینی سرخ كرده و سس مایونزش كه مزه ی آن همیشه زیر زبان آدم است و هیچ وقت از یادش نمی رود...آدم ها هم یكی ازدیگری شگفت انگیز تر و فراموش نشدنی ترند.آدم هایی جالب با رفتارهایی حیرت انگیز كه هر كدام تاًثیری خاص بر راوی دارند. بچه های همبازی, هم كلاسی و هم محله ای, دوست های دختر و پسر: پرویز, همایون,سهراب, گل مریم, ژنا, پریوش, میترا ـ بزرگترها, اهل خانه و خانواده: پدر, مادر, خاله آذر با شوهرش, حسن آقا آشپزـ معلم های پیانو: خانم لهستانی با اشك های همیشه جاری اش و بوی تند شراب مانده و عرق تنش , پیرزن بد اخلاق ارمنی, مادام یلنا معلم رقص, مستر غزنی معلم زبان انگلیسی... سایر بزرگترها: خانم چنار و همسرش آقای تانك و آتش افروز دختر آتش پاره شان, خانم موش و شوهرش, خانم گرگه و پسر نا اهل و الواطش امیرخان, خانم ناز و شوهرش آقای حسام السلطنه, آقای « ر» و همسرش ماری خانم و دخترشان سوفی, گیتی خانم و دختر بد خلقش...هر كدام از این آدم ها با ورود به زندگی راوی نوجوان, دری رازآگین از دنیایی تازه و مرموز بر او می گشایند و او را با ماجراهایی تازه و تجربه هایی رنگارنگ آشنا می كنند و بر گنجینه ی گرانبار خاطراتش می افزایند:
پدر به او درس محكم بودن و شكست ناپذیری می دهد , درس فساد ناپذیری و چون فولاد در مقابل هر نوع زنگاری مقاوم بودن. مادر به او درس فداكاری, صبوری و شكیبایی و نرم خویی در هنگام بروز ناملایمات می دهد و حفظ آرامش و خونسردی در هر شرایطی. خانم ناز او را با دغدغه ها و دلهره های مذهبی آشنا می كند, با خدا و شیطان, با بهشت و دوزخ, با گناه و ثواب, و روح نونهال او را پر می كند از دلواپسی های مذهبی, از دلهره ی اینكه خدا با نگاهی همیشه بینا و بیدار, مراقب تمام رفتارها و كردارهای اوست و اگر دست از پا خطا كند در نامه ی اعمالش ثبت می شود و در روز جزا باید جوابگو باشد و مجازات شود. هم چنین خانم ناز نخستین كسی است كه راوی نوجوان را با ناخواسته با خصلت های زشتی چون دورویی, تظاهرو ریاكاری آشنا می كند. خانم گرگه با رك گویی ها , بذله گویی ها , زبان تیزتر از نیش مار و متلك های آبدارش كه هیچكس حتی پدر با همه ی ابهت و عظمتش از آن در امان نیست, او را تحت تاًثیر قرار می دهد. از بی خیالی و بی تكلفی, بی اعتنایی او به آداب و رسوم سنتی رایج, و خود مختاری او خوشش می آید , پررویی و كله شقی و خوش گذرانی و رك و راست بودن او را می پسندد و بر جانماز آب كشیدن مقدس نمایانه ی خانم ناز ترجیح می دهد. در آشنایی با گیتی خانم , با مفهوم زن بدكاره آشنا می شود و با نهایت حیرت مشاهده می كند كه این زن كه همه ی زن های دیگر پشت سرش بد می گویند و لعن و نفرنش می كنند, اصلا زن بدی نیست و خیلی هم مطبوع و دلپذیر است و از خیلی از زنهای دیگری كه پشت سر او هزار جور حرف زشت و تهمت زننده می زنند و غیبتش را می كنند, بهتر, صاف و ساده تر, بی شیله پیله تر و مهربان تر است. بیماری ناگهانی پدر, او را با واقعیت های تلخ و دردناك زوال , پیری , بیماری و مرگ آشنا می كند, و فرو ریزی تدریجی فولادی را به چشم می بیند كه مدعی بوده هرگز زنگ نمی زند. مرگ و درد و رنج های آن در داستان های دیگراین مجموعه, چون « خانم ها» و« گل های شیراز» نیز چهره ی كریه خود را می نماید, و این یكی از اصلی ترین دغدغه ها و دل مشغولی های نویسنده است: مرگ امیرخان, مرگ آقای حسام, پیری و درماندگی خانم گرگه و خانم ناز, مرگ دن ژوان تجریش پرویز ناكام, مرگ پدر بعد از آن همه بیماری سخت و از دست دادن پا و چشم, احتضار دردناك مستر غزنی, هر كدام گوشه ای از خاطرات راوی را پر كرده و او را می آزرد. در این داستان ها شاهد بروز و رشد تدریجی آگاهی دلهره آمیز از مرگ و بی رحمی های كریه و هراس انگیزش هستیم. راوی نوجوان با ادراك مفهوم نیستی در لحظات بحرانی به شناخت واقعیت مرگ نزدیك می شود. در كنار بیماری و پیری و مرگ, و پا به پای رنج ها و اندوه ها, شادی ها و خوشی ها و تفریحات هم هستند, مجالس مهمانی و رقص و پایكوبی, جشن ها و كنسرت ها و عیش و نوش ها, بازی با دوستان و گردش و تفریح ها, سفر تابستانی به ییلاق شهرستانك و دماوند, خوش گذراندن در فروشگاه فردوسی و كافه نادری. این ها روشن ترین خاطرات دوران كودكی راوی می باشند.در داستان « گل های شیراز» شاهد درگیری های سیاسی تابستان ۱۳۳۲ و كودتای ۲۸ مرداد از دید راوی نوجوان هستیم. او كه از طرفداران مصدق است ناظر رویدادهای فاجعه آمیز آن روزها و درگیری های خونین خیابانی در روزهای پیش از كودتا است, و حوادث تلخ آن روزها اثر بدی بر روان او می گذارد.دوران بلوغ و آشنایی پنهان راوی با مسائل دوران شكوفایی خصوصیات زنانه ی خود, و نیز آشنایی با مفهوم زن بدكاره در داستان « آن سوی دیوار» به زیبایی نشان داده شده است.
دو داستان « خانم ها» و « آن سوی دیوار», زیباترین داستان های كتاب « دو دنیا» هستند. در داستان « خانم ها» راوی شاهد ورود غیر منتظره و هیجان انگیز خانم گرگه و خانم ناز به خانه ی پدری برای اقامت چند ماهه ی تابستانی است. این دو خانم عجیب و غریب كه خواهر هم هستند درست در نقطه ی مقابل هم قرار دارند و همه چیزشان ضد هم دیگر است. ورود میهمانان ناخوانده به زندگی آرام , یكنواخت و كسل كننده ی راوی خردسال, درهای ورود به دنیایی تازه و شگفت انگیز, دنیایی عجیب و مرموز را بر روی او باز می كند.
در داستان « آن سوی دیوار » , درهای دنیای شگفت انگیز و ممنوعه بر راوی نوجوان گشوده می شود و او در بحبوحه ی دوران بلوغ و در آستانه ی چهارده سالگی, دزدانه و مخفیانه, از درز دریچه ی انباری, با جلوه های ممنوع و گناه آلود زندگی زن بد كاره ی آن سوی دیوار آشنا می شود. رنج ها , اندوه ها, حرمان ها و ناكامی های این آدم ها دل راوی نوجوان را به درد می آورد و اشك های او را سرازیر می كند, و شادی ها و كامیاری هایشان او را شاد و مسرور می كند, و او طی آشنایی با این شخصیت ها, با همه ی رنج ها شادی های زندگی انسانی, و كام ها و ناكامی هایش, در آن حد كه سن و تجربه اش اجازه می دهد آشنا می شود.داستان های كتاب « دو دنیا» مثل دیگر نوشته های گلی ترقی سرشارند از شرح رویداد های كوچك فرعی و جزئیات به ظاهر بی اهمیت و در باطن زنده كننده و جان بخشنده ای كه به داستان ها جذابیتی چشمگیر عطا كرده است. نگاه شوخ طبعانه ـ بازیگوشانه ی نویسنده همراه با روایت واقع گرایانه ای كه به شدت ساده و صمیمانه است ,و زبان روان و نرم آهنگ شاعرانه و بیان طنز آمیز , در مجموع به داستان های این مجموعه شیرینی و جذابیت خاصی بخشیده و آن ها را دلنشین كرده است.


همچنین مشاهده کنید