پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

نیت بد


نیت بد
شاهزاده « قباد » به شکار رفته بود. در شکارگاه، ناگهان گور خری را دید و به دنبال او رفت. کم کم از همراهان خود دور شد. هوا گرم بود و او تشنه شد. از دور، آبادی ای در میان صحرا دید و به طرف آن رفت. وقتی نزدیک شد، چند خیمه کهنه دید که پهلوی هم بر پا شده بودند. نزدیک چادر ها رفت و گفت: « مهمان می خواهید؟ » پیرزنی بیرون آمد و مهار اسب او را گرفت. شاهزاده پیاده شد. پیرزن کمی شیر و غذاهای ساده‌، جلوی او گذاشت. شاهزاده قباد غذا خورد و کمی استراحت کرد، اما چون خسته بود زود خوابش برد و تا آخر روز بیدار نشد. وقتی که از خواب بیدار شد، شب شده بود. تصمیم گرفت که همان جا بماند. وقت نماز شام که شد، چند گاو ماده از صحرا رسیدند. آن پیرزن دختری دوازده ساله داشت که بسیار باهوش و با نمک بود. پیرزن به دختر گفت: « دخترم! بلند شو کمی شیر بدوش تا برای آن مهمان عزیز ببرم. » دخترک رفت و شیر زیادی از آن گاو دوشید.
به طوری که قباد تعجب کرد و با خود گفت: « عجب گاو پر شیری! این مردم زیر سایه حکومت ما زندگی خوبی دارند. هر روز شیر زیادی از گاوهای خود می دوشند. باید دستور بدهم شیر یک روز گاوهایشان را به دولت بدهند. با این کار ضرر زیادی به آنها نمی رسد اما در عوض خزانه دولت پر تر می شود. » شاهزاده قباد تصمیم گرفت که هر وقت به قصر خود برگشت، دستور بدهد که همه باید شیر یک روز گاوهایشان را به خزانه دولت بدهند. صبح روز بعد، پیرزن، دختر خود را بیدار کرد و گفت: « دخترم! بلند شود و گاو را بدوش. » دختر خواست گاو را بدوشد، اما ناگهان فریاد زد و گفت: « مادر! مادر! فکر می کنم پادشاه ما تصمیم بدی گرفته است. » شاهزاده قباد این حرف را شنید و با خود گفت: « پناه بر خدا! این بچه از کجا فهمید که من تصمیمی گرفته ام؟! » پیرزن بلند شد و با گریه و زاری دعا کرد. شاهزاده قباد پیرزن را صدا زد و گفت: « از کجا فهمیده اید که پادشاه فکر بدی کرده است؟ » پیرزن گفت: « هر روز صبح، گاو ما شیر زیادی می داد. ولی امروز شیری نداد.
هیچ علتی هم ندارد جز اینکه پادشاه، نیت بدی کرده است. هر وقت پادشاه ما نیت بدی می کند، خدای بزرگ خیر و برکت را از زمین بر می دارد و اثر آن نیت بد، حتی به گاوها هم می رسد، اما هر وقت پادشاه نیت خیری می کند، خداوند آن قدر خیر و برکت به سرزمین او می فرستد که اثر آن به همه مردم می رسد. » قباد گفت: « راست گفتی. من شاهزاده قباد هستم و آن نیت بد را هم خودم کردم. اما شاد باش دیگر از نیت بد خود گذشتم و فکرش را هم نمی کنم. » دختر بلند شد و دوباره گاو را دوشید و همه با تعجب دیدند که گاو، شیر زیادی داد. شاهزاده قباد از آن پس تصمیم گرفت که هرگز نیت بدی نکند.
منبع : واحد مرکزی خبر