شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا
درباره دورنمات

ما اغلب میگوییم كه بر روی یك آتشفشان زندگی میكنیم. بگذارید در این جمله نه به صورت استعاری بلكه به صورتی واقعی بنگریم. اجازه دهید تا در ذهنمان مجسم كنیم كه واقعاً روی شیب ملایمی از كوهی مخروطی شكل ـ كه در انتها به دریا منتهی میشود ـ زندگی میكنیم. در قلهٔ كوه حفرهای وجود دارد كه ابتدا از آن دود، سپس شعلههای سركش و سرانجام نهری از گدازههای آتش خارج میشود. كوه در میان دریا محاصره شده و هیچ كشتیای هم در آن اطراف مشاهده نمیشود، در بهترین حالت تصور كنید كه به جز چند قایق پارویی پوسیده چیز دیگری وجود ندارد. حال در چنین موقعیتی چه كاری از انسان برمیآید؟ آیا انسان میتواند معقولانه رفتار كند؟ در این وضعیت به نظر میرسد كه چهار رویكرد قابل توجه وجود داشته باشد:
اول اینكه به پرورش مرغ ادامه دهیم و به هیچ وجه اجازه ندهیم كه حتی شومترین خبرهای مربوط به پیشرفت گدازههای آتشفشانی، وضعیت صبحانه خوردن ما را بههم بزند. واقعیت وجود آتش را نپذیریم و به خود اجازه ندهیم كه به سوی «آخرتاندیشی» كشیده شویم و به گونهای زندگی كنیم كه گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. البته چنین رویكردی مستلزم تحمّل مسخرگی و بردباری است. فقط این آتشفشان است كه در آخرین وهله مشخص میسازد كه این رویكرد چیز مسخرهای است یا میتواند مسلكی از بیاعتنایی و پرهیزگاری باشد. اگر جریان گدازههای آتش به ناگهان از حركت باز ایستد، مردم آن مرد انعطافناپذیر و مرغدار را دیوانه یا دلقك خواهند پنداشت چراكه در آن هنگامی كه همه در تلاش برای نجات خود و یا دیگران بودند، او به خوردن تخممرغهای آبپزش ادامه میداد. اما از طرف دیگر اگر گدازههای آتش همهچیز را در خود فرو ببرد و مرد مرغدار در حال خوردن صبحانه بمیرد آنگاه نظر ما دربارهٔ او متفاوت خواهد شد و رویكرد او از دیدگاه ما بردبارانه و معقولانه خواهد بود. رویكرد دوم شناخت فوران آتشفشان یك الزام (ضرورتِ) تاریخی است. آن وقت آتشفشان نوعی امر الهی محسوب میشود و انسان باید برای آن رو به دعا و نماز بیاورد. اگر قرار باشد كه با دقت بیشتری بیندیشیم درخواهیم یافت كه این موقعیت دارای دو حالت است: یا باید این معادشناسی را مستدلاً تفسیر كنیم و یا اینكه آن را به نهادهای اسطورهای حوالت دهیم. اگر حالت اول مورد پذیرش قرار گیرد، آنگاه فیلسوفان به جای دعا و نماز، مسئلهٔ لزوم فوران آتشفشان را بهطور مستدل مورد بحث و بررسی قرار میدهند. رویكرد سوم، رویكردی حماسی و یا گروتسك است. انسان برای مقابله با گدازههای كوه آتشفشان باید اقدام به ایجاد موانع، چسباندن نوارچسبهای صلیبی شكل بر پنجرهها و یا كندن سنگر و پناهگاه كند و بدین صورت به جنگل كوه آتشفشان برود و به هر صورتی كه شده جزیره را نجات دهد. به نظر میرسد كه كامو در «طاعون» از این رویكرد دفاع میكند. با قطع نظر از فرصتهای محتمل پیروزی، باید در برابر مصیبتی چنین سهمناك مقاومت شود. تهدید طاعون یك حالت دائمی است، طاعون ابدی است و فقط شدت آن تغییر میكند. اما در این حالت باز هم كوه آتشفشان ـ و یا پیشرفت طاعون ـ است كه در آخرین لحظه مشخص میسازد رویكرد حماسی است یا گروتسك. اگر طاعون تحت كنترل درآمده باشد، این تنازع به معنای یك رویكرد حماسی است ولی اگر گدازههای آتش جزیره را در كام خود فرو ببرد و همه بمیرند، آنگاه ساختن سنگر با كیسههای شنی در برابر دریای آتش، دیگر برای ما عقلانی به نظر نمیرسد بلكه این دیگر رویكردی گروتسك است. چهارمین رویكرد، رویكردی پیش پا افتاده و بر طبق معمول تجارتمآبانه است. انفجار آتشفشان، تقاضاهایی برای ماسكها و لباسهای ضد تشعشعات به وجود میآورد و از همه مهمتر اینكه انسان میتواند سنگ قبر هم بفروشد. انسان موجودی است كه گاهی میتواند با كوه آتشفشان نیز معامله كند! شركت «كایسر روف» كه در سرتاسر جهان به فروش شلوار میپردازد در محاسبات خویش حتی مصیبتهای كیهانی را نیز در نظر گرفته است. چهارمین رویكرد ـ همانطور كه تجربه جنگ جهانی به ما ثابت كرد ـ معمولیترین رویكردهاست، ولیكن در برابر پایان جهان، آن نیز گروتسك است. مقایسه من بین تاریخ و كوه آتشفشان یك اشكال دارد و آن این است كه جزیره آتشفشان میتواند از صفحهٔ روزگار پاك شود ولی جهان و تاریخ آن ماندگار است. تمدنها به شكلی منفرد میمیرند: یك دنیا میمیرد و دنیایی دیگر متولد میشود. آخرالزمان (آپوكالیپس) امری ذهنی است كه میتواند ماهیتی ملّی و یا طبقاتی داشته باشد. تاریخ، آخرالزمان را تجربه نكرده است، یا به بیانی ملایمتر میتوان گفت كه هنوز آن را تجربه نكرده است. در هر مرحله از تاریخ كه قرار گرفته باشیم دورنمای پایانبخش جهان، مرگ به وسیلهٔ بمب اتمی است. به همین دلیل است كه نمیتوان آن را در طبقهبندیهای تاریخی توجیه كرد و یا معقولانه جلوه داد. در برابر آخرالزمان هیچ رویكرد معقولانهای وجود ندارد. نمایشنامهٔ دورنمات، فقط به شكل حاشیهوار مربوط به چنین پایانی از جهان است و در آن فقط اندكی از فضای مصیبتبار اتمی مشاهده میگردد، در عوض میتوان آن را به شكلی سادهتر به پایان یك دنیا و آغاز دنیایی دیگر تعبیر كرد. به عبارت دیگر، از یك نظر مانند نمایشنامههای تاریخی است با این تفاوت كه دربارهٔ وقایع گذشته نیست بلكه داستانی تاریخی دربارهٔ آینده است. در واقع نوعی داستان تاریخیِ واقعی است و به همین دلیل است كه نمایشنامهٔ رمولوس كبیر، نمایشنامهای غمانگیز است.آخرین امپراتور روم به پرورش مرغ میپردازد، اما او فقط تظاهر به دلقك بودن میكند. در حقیقت او از روم متنفر است و برای به پایان رساندن سرنوشت روم عجله دارد. تنفر او از روم بیشتر از تنفر روم از او نیست، او همچنین مورد تنفر آیندگانی همچون آلمانیها و همهٔ تاریخِ آینده است. او از تمامی این سناریوی بزرگ بیزار است و به همین دلیل نقش دلقك را مؤثرترین و انسانیترین نقش میداند و میپذیرد. او نه فقط تظاهر به دلقك بودن میكند بلكه میخواهد قاضی هم باشد، دستِ كم قاضیای برای آن قسمت از دنیا كه متعلق به اوست. او میخواهد كه سرنوشت را تحت كنترل خود درآورد و به سرعت آن بیفزاید تا از این طریق اسباب فروپاشی روم را فراهم آورد و پس از انجام این كارها بمیرد. مرگش برای او «امر اخلاقی» است اما او در این كار موفق نمیشود. اولین موقعیت مورد بحث در تشبیه استعاری من راجع به كوه آتشفشان اتفاق میافتد: تاریخ، كوه آتشفشان نیست و دامهایی بس هولناكتر در اختیار دارد. او سعی میكند در سناریوی شومی كه تاریخ برای او در نظر گرفته است رفتاری محترمانه، صبورانه و معقولانه داشته باشد ولی موقعیتهایی وجود دارند كه انسان در آن فقط میتواند رویكردهای گروتسك را انتخاب كند، زیرا رویكردهای دیگری در آن سناریو در نظر گرفته نشده است. دورنمات با آشكار ساختن این موضوع در نمایشنامهاش، نیش و كنایهٔ خویش را نشان میدهد. در بهترین صحنههای نمایش، رومیهای مضحك و احمق با رمولوس به نمایش گذارده میشوند كه در صدد تكرار وقایع پانزدهم مارس هستند. آنها درحالیكه پیچیده در شنلهای ساده و به خنجر مسلحند در كمدهای لباس و زیر تختخواب رمولوس پنهان شدهاند. وزیر داخلهٔ احمق، یك سواره نظام واقعاً قهرمان، امیلیانس شجاع كه به تازگی از اسارت آلمانیها آزاد شده، وزیر جنگ نیمه خُل، امپراتور شرقی كه تقاضای پناهندگی دارد و دست آخر آشپز رمولوس كه در اتاق او حضور دارد و در كمدها و زیر تخت خواب رمولوس پنهان شدهاند و از او تقاضا دارند تا شكست در جنگ و سقوط امپراتوری را اعلام كند، اما در عین حال آنها نمیدانند كه به نام چه چیزی دارند این كار را میكنند. افسوس كه پانزدهم مارس را در هیچ موقعیتی نمیتوان دوباره تكرار كرد. این سناریو فقط برای یك موقعیت گروتسك و ناگوار تهیه شده است، ژنرالهای رومی، امپراتور، امپراتور شرقی، خانوادهٔ رمولوس و آشپزش فقط میتوانند سوار قایقی پوشیده شده و در دریا غرق شوند. رمولوس تنها میماند. او روزی یك تخممرغ میخورد و در انتظار مرگ است. او تنها كسی است كه فرار نكرده. او فقط به این موضوع میاندیشید كه زیر سلطهٔ تقدیر است و نباید از تقدیرش فرار كند: او كشته شدن به دست آلمانیها را پذیرفته است. گرچه، ادواكر هیچ تمایلی به كشتن او ندارد بلكه برعكس، ابتدا نسبت به او ادای احترام و بعد به او پیشنهاد میكند كه فعلاً میتواند به امپراتور بودنش ادامه دهد تا بعداً با مقرر داشتن مستمری، از سلطنت كنارش بگذارند. رمولوس این پیشنهاد را میپذیرد، زیرا میداند كه در این موقعیت خودكشی هیچ مشكلی را، حل نمیكند. او به اندازهٔ كافی عاقل است تا بداند كه بازنشسته شدن آخرین امپراتور بعد از سقوط روم، به یك معنا ـ به معنای گروتسك آن ـ تراژیك است و آنچنان كه از ظواهر امر برمیآید هرگز در این سناریو نقش دیگری به جای این نقش وجود نداشته است. در این نمایشنامه زاویهٔ دید دیگری هم وجود دارد كه نه فقط معطوف به پایان جهان نبوده بلكه معطوف به آغاز جهانی جدید است. اما این زاویهٔ دید نیز چندان امیدبخش نیست. ادواكر نیز مشابهٔ رمولوس است، او از گاوهای اصیل نگهداری میكند و فقط نتیجهٔ كارش بهتر است. او مرد عملگرایی است كه با تاریخ كنار آمده است. اگرچه او از جنگ نفرت دارد اما به خوبی میداند كه رهبری مردمی را بر عهده دارد كه از طریق جنگ، امرار معاش و زندگی میكنند. بنابراین او به جنگ میپردازد و حتیالامكان سعی دارد این كار را از روی انسانیت انجام دهد! ولی موفق نمیشود زیرا كه ژنرالها و سربازان به مرور خشن و خشنتر میشوند و این در حالی است كه دیگر برای دست شستن از جنگ دیر است، او همان شاویان ادواكری است كه تفرعن تاریخی دارد، او میداند كه همهٔ این ماجراها به استقرار امپراتوری آلمان خواهد انجامید كه به مراتب بدتر از امپراتوری روم خواهد بود و در پایان هم به دست برادرزادهٔ خویش به قتل خواهد رسید. ادواكر با تاریخ كنار میآید ولی این تاریخ است كه بیشترین سود را میبرد. او در كار گاوداری بسیار موفق است اما نمیتواند مسیر تاریخ را تغییر دهد. او این درك را دارد تا دریابد كه در این سناریو نقش خوبی را به دست نیاورده است، زیرا بعد از اینهمه ماجرا این نقش خوبی نیست كه به دست برادرزادهاش كشته شود. برادرزادهٔ او تنها شخصیتی است كه از نقش خود راضی است. او در این نمایش پسر خوشرفتاری است كه در مقابل عموی خویش مرتباً «بله، عموی عزیزم!»، «البته، عموی عزیزم!» و «همین الساعه، عموی عزیزم!» را تكرار میكند. او هیچ تردید و یا دغدغهٔ خاطری ندارد و شمشیر كشیدن و غلاف كردن آن را به سادگی انجام میدهد. نامش «تئودریك» است. روزگاری ما او را «تئودوریك كبیر» خواهیم نامید. او هم رمولوس و هم ادواكر را خواهد كشت.
برای یک جفت کفش نو چقدر باید پرداخت؟
«ملاقات بانوی سالخورده» نوشته فردریك دورنمات از آن دسته نمایشهایی است كه با ما میماند. وقتی كه ما به اجرا مینگریم بیشتر مجذوب كیفیتهای تئاتری آن میشویم تا هیبتی كه نمایشنامه دارد. اما وقتی كه سالن تئاتر را ترك كردیم، نمایشنامه به سادگی فراموشمان نمیشود. ما را از درون پریشان میكند و مانند زخمی، باد میكند. اینكه نمایش مطمئناً به نقطه زخم اصابت میكند برای ما آزارنده و وحشتناك است. این حقیقت دارد كه تماشاگران غربی نیز به مانند این بخش از جهان دریافتهاند كه تعریف محل ویژهٔ زخم كار آسانی نیست. ما تقریباً در آستانهٔ نامگذاری آن هستیم كه ناگهان نمایش از تجزیه و تحلیل شدن سرباز میزند. نمایشنامه دورنمات پیچیده و مبهم است. در آن چیزهایی از كابوس، گروتسك، اسطورههای مربوط به آن و نیز چیزهایی از داستانهای پریوار وجود دارد. اما مهمترین چیز، آن است كه این نمایشها انسان را میآزارد و باید دانست كه چرا این تأثیر را دارد؟«گولن» شهرك كوچكی در ناحیهٔ اروپای مركزی است. زمانی ثروتمند و مشهور بوده: گوته در این شهر، شبی را در مسافرخانه گذرانده، برامس در آنجا كوارتتی را ساخته و حتی امروزه در كتابهای راهنما، كلیسای گولن را دو ستاره ارزیابی میكنند. زمانی در اینجا كارخانهٔ ریختهگری و سایر صنایع وجود داشته است، اما امروزه در آنجا فلاكت و بدبختی به چشم میخورد. گولن اكنون دمهای آخر را میگذراند. قطارهای سریعالسیر بینالمللی مانند سابق از میان گولن میگذرند اما دیگر در آن توقف نمیكنند. یك قطار محلی روزی دو بار در گولن توقف میكند و خیل بیكاران به سوی ایستگاه میشتابند و به قطارها مینگرند.سالهاست كه هیچچیز تغییر نكرده و هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما حالا به ناگهان ثروتمندترین زن جهان ـ یك مولتی میلیونر ـ كلر زاخاناسیان قرار است به گولن بیاید. شهردار و معلم مشغول تهیه نطقهایشان هستند، دستهٔ كُر محلی و دستهٔ موزیك شهر تمرین میكنند، نقاش بیكار حالا مشغول نصب پلاكارد خوشامدگویی است. گرچه، او (كلر زاخاناسیان) وقت ندارد كه توقف كند. در این سالها اولین باری است كه قطار بینالمللی در گولن میایستد: كلر ترمز خطر را كشیده است! او روی سكوی ایستگاه ایستاده است و همراهانش پشت سر او هستند: شوهری كه لباس ماهیگیری پوشیده و كلكسیون كاملی از وسایل ماهیگیری را همراه دارد، خدمتكارش و سپس دو خواجهٔ كورِ خندان. نوكرها صندوقهای بزرگ، قفس پلنگ و تابوت سیاه او را حمل میكنند. تخت روان باشكوهی كه از موزه «لوور» گرفته شده و هدیهٔ رئیس جمهور فرانسه است، انتظار او را میكشد. تخت روان توسط دو گانگستر كه به مرگ با صندلی الكتریكی در زندان «سینگ سینگ» محكوم شده بودهاند ـ و به درخواست كلر زاخاناسیان آزاد شدهاند ـ حمل میشود. یكی از آن دو گیتاری را بر شانهاش حمل میكند. كلر زاخاناسیان انسان است اما بیرحم و كنایهزن و در عین حال خوشمشرب. او بیش از ۶۰ سال دارد، موهایش قرمز و نگاهش مانند یك مومیاییِ زنده است. چیزی مانند خوابی بد، نیز چیزی از تصورات عامیانه، چیزی از ژورنالیسم احساساتی سطح پایین و چیزی از فضای كافكایی در ارتباط با همهٔ اینها وجود دارد. دورنمات تئاترش را بر مبنای تركیبی از همهٔ این شیوهها و عناصر و همچنین بر اساس آمیزهای شگفتانگیز و نگرانكننده بنا میسازد. بالاتر از همه، وی گروتسك و وحشت را به شیوهای جدید تركیب میكند. در پرولوگ نمایش عنصری از وحشت وجود دارد. آن بانوی پیر با موهای قرمز و لباس سیاه، كه بدنش پر از عضوهای مصنوعی است، مشابهاً در زمان ما، همان «موئیرا» الههٔ یونانی تقدیر است. دست كم این نظر معلم لاتین در مدرسه گرامر محلی دربارهٔ وی است. ولی موئیرای قرن بیستم، ثروتمندترین زن روی كرهٔ خاكی است و فقط بخشی از زندگی وی آمیخته با افسانه است. كلر زاخاناسیان در گولن ـ جایی كه پدرش در آنجا بنایی میكرد ـ بزرگ شد. پدرش مستراحهای عمومی مردانه و زنانه را در زمینهای ایستگاه راهآهن ساخت و این را از خود به یادگار گذاشت. كلر دختری زیبا بود و اولین عشق خود را در گولن تجربه كرد. هنگامی كه وی حامله بود، عاشقش او را رها كرد و به سراغ تجارت خود رفت. كلر به هامبورگ گریخت و در دادگاه، به علت اینكه شاهدها رشوه گرفته بودند و قسم میخوردند كه با وی همبستر شدهاند ـ محكوم شد و از گرفتن نفقه محروم گشت. بچهاش مُرد، او به روسپیخانهای وارد شد و از آن به بعد بود كه كسب و كارش شروع شد. اولین شوهرش مولتی میلیونر بود و در میان شوهران بعدیاش شاهزادهها، هنرپیشههای معروف و حتی برندگان جایزهٔ نوبل هم دیده میشدند. وی میتواند هر چیزی را بخرد و حالا او به گولن آمده تا عدالت را بخرد. اولین عاشق وی در ایستگاه منتظر اوست. آنتون ایل، مانند همهٔ آدمهای دیگر گولن، فقیر است، مغازهای كوچك و ورشكسته، یك همسر و دو بچه دارد. آدمی احساساتی، بینزاكت، احمق و همچنین پیر و فرسوده است. اما مردم گولن معتقدند كه كلر او را فراموش نكرده است و او میتواند مقداری از میلیونها پول او را بگیرد و گولن را به حال و روز اوّل خود بازگرداند. در حقیقت، كلر زاخاناسیان هیچچیز را فراموش نكرده است. او و ایل از اولین مكانهای ملاقاتشان دیدن میكنند. برگهای درختان در حال خش خش كردن و پرندگان در حال آواز خواندن هستند و نویسنده به مردم شهر اجازه میدهد تا نقش درختان و پرندگان را بازی كنند.پانتومیمی سوررئالیستی، دیدار عشاق قدیمی را همراهی میكند و به همین دلیل حالت گروتسك آن ظالمانهتر میشود. همچنین آمیختگی سبكها، حالتی آزارنده به آن میدهد. این كابوس شاعرانه از كافكا و سوررئالیستها نشئت میگیرد ولی دورنمات بیان تئاتری خویش را نیز به آن افزوده است. كلر زاخاناسیان چیزی را فراموش نكرده است. او در ضیافتی كه شهردار به افتخار وی داده، یك بیلیون پول به مردم گولن اهدا میكند كه نیمی از آن برای شهر و نیم بیلیون دیگر متعلق به مردم شهر است. یك بیلیون دیگر نیز به مردم شهر میدهد تا با آن آنتون ایل را به قتل برسانند. او بعد از چهل و پنج سال به گولن بازگشته است تا عدالت را خریداری كند. او برای جبران اشتباهاتش، مرگ بچهاش و آن حكم ناعادلانه در مورد نفقه به گولن بازگشته است. دو شاهد قلابی نیز حضور دارند: دو خواجهٔ كور خندان، او سراسر دنیا را برای پیدا كردن آن دو زیر پا گذاشته و آنها را پیدا كرده، دستور داده بود كه هر دو آنها را «اخته» كنند. حالا آن دو را همه جا با خود میبرد. آن دو خواجه هر دو گروتسك و غیر واقعی هستند. و این همان گونهای است كه مؤلف میخواهد آنها باشند، در غیر این صورت آنها غیر قابل تحمل میگشتند. مردم گولن اهدای آن پول را رد میكنند. آنها اروپایی هستند. آنها انسان هستند. گوته یك شب را در شهر آنان گذرانده و برامس كوارتتی را در همان شهر ساخته است. آنها ترجیح میدهند كه فقیر بمانند. ولی كلر زاخاناسیان وقت زیادی دارد و میتواند منتظر بماند. در گولن هیچچیز تغییر نكرده است. به جز اینكه در مقابل مغازهٔ ایل تابوتی قرار داده شده است كه هر روز به دستور كلر زاخاناسیان دسته گلی بر روی آن گذارده میشود. اما خیر، چیزی تغییر كرده است! همه كفشهای نو به پا دارند. از معلم و شهردار گرفته تا گروهبان شهربانی، كفشهایی نو و زرد رنگ به پا دارند. حتی واعظ كلیسا ـ كه در مراسم ورشو مقامش به كشیشی ارتقا یافته ـ ناقوسی نو برای كلیسا خریده است. همه در حال خرید كفش، رادیو و تلویزیون بهطور اقساط هستند. ایل دچار ترس میشود. از هوا بوی خون به مشام میرسد، ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است. كسی به فكر قتل نیست. آنها فقط در حال نسیه خریدن هستند. ایل میترسد. فقط اوست كه میداند شهر كمكم دارد خود را برای برگزاری تشریفات قتل آماده میسازد، اما وقتی كه در این باره صحبت میكند كسی به او گوش نمیدهد و این موضوع را باور و یا قبول نمیكند. حتی خودش هم این موضوع را باور نمیكند. ایل میخواهد به جای بسیار دوری، مثلاً استرالیا، برود. تمام شهر او را تا ایستگاه بدرقه میكند. با وجود این هیچكس با وی تماس برقرار نمیكند و هیچكس او را از این كار بازنمیدارد. برعكس، به او میگویند كه باید عجله كند تا قطار را از دست ندهد. ولی ایل توان ترك كردن آنجا را ندارد. از ترس خویش، مات و مبهوت مانده است، وی هزار چشم در اطراف خویش میبیند، او خود را میان دام احساس میكند. برای اولین بار خود را با چشم دیگران نظاره میكند و این صحنهٔ بزرگگویی متعلق به كافكاست.حال در گولن همهچیز نو است. حتی ایل هم مغازهای نو و عالی دارد كه به صورت نسیه خریداری شده است. همسرش كت خز نویی خریده، دخترش به تفریح میپردازد و پسرش برای خود ماشین آمریكایی نویی خریده است. همگی آنها برای خود ماشین خریدهاند. ایل قبلاً صاحب گاری فقیرانهای بوده ـ است!! و در گولن كاری را انجام داده كه اگر هر كس دیگری هم جای او بود، همان كار را نه بهتر و نه بدتر از او انجام میداد. چه كسی نمیخواست كه به كسب و كار خود بپردازد؟ بعدها او ـ مثل همه ـ فكر می كرد كه زمان، اشتباهات او را از بین میبرد. از آن پس او شروع به ترسیدن كرد، ولی حالا دیگر نمیترسد. او درك میكند كه همه، حتی همسر و فرزندانش، مرگ او را از صمیم قلب قبول كردهاند. او خود تسلیم به مرگ شده است. او مكانیسم آن را فهمیده است. اگر چنین چیزهایی قوانین زندگی هستند، پس زندگی به هیچ روی ارزش زیستن را ندارد. انسان از خودش هم نمیتواند دفاع كند. اما ایل دست به خودكشی نمیزند. او نمیخواهد كه این انتخاب را برای دیگران آسان كند. آنها خود مجبورند كه مرگ وی را بر عهده بگیرند. كلر زاخاناسیان عدالت را به مبلغ یك بیلیون میخرد. همهٔ آنها از شهردار گرفته تا كشیش، گروهبان شهربانی و معلم و قصاب به خرید كردن مشغول خواهند شد و بابت این خریدها پولی نخواهند پرداخت. از همهٔ اینها گذشته، كلر زاخاناسیان در حال خریدن عدالت است. بنابراین ایل بر حسب اقتدار كامل قانون و به نام موازین اخلاقی و ایدهآلها به قتل خواهد رسید. او توسط همهكس و هیچكس به قتل خواهد رسید. چگونه او چنین مرگی را قبول نكند؟
مردم گولن بر روی صحنه شاد و خندان رژه میروند. «ملاقات بانوی سالخورده» با نمونهٔ بارزی پایان میگیرد كه انسان را به یاد آخر نمایشهای رئالیسم سوسیالیسی میاندازد. مردم گولن آواز میخوانند، میرقصند، پرچمها را تكان میدهند و سرودی را به افتخار رفاه، هنر، آزادی، عدالت و كلر زاخاناسیان سر میدهند.اگر «ملاقات بانوی سالخورده» یك تراژدی باستانی بود، وقتی كلر زاخاناسیان دم در مغازه ایل ظاهر میشد، ایل در چشمان وی حكم «موئیرا» را میدید. در فضا فقط بوی خون استشمام میشد، خدای خشم (ارینی یس) ظاهر میشد و ایل را شكار میكرد. كاتارسیسم اتفاق میافتاد و هرچند كه این عمل ظالمانه انجام میشد اما ما احساس آسودگی و عدالت میكردیم. اگر «ملاقات بانوی سالخورده» توسط ایبسن نوشته میشد، كلر زاخاناسیان به صورت زنی فقیر و مسن به گولن باز میگشت. ایل هر روز او را بیحركت و فرتوت در گوشهای از خیابان و یا در جلوی یك كلیسا ملاقات میكرد. این زن هرگز كلمهای سخن نمیگفت، با این حال ایل قادر نبود كه به صورت وی نگاه كند. ایل همهچیز را برای همسرش اقرار میكرد، همسرش او را ترك میكرد و بچهها را با خود میبرد و ایل با اشتباهی كه سالها پیش انجام داده بود تنها میماند و با خودكشی به زندگی خود پایان میداد. ما احساس آسودگی میكردیم و حساب نیز تسویه میشد. در نمایشنامه «ملاقات بانوی سالخورده» نوشتهٔ دورنمات هم حساب تسویه میشود اما به قیمت یك جفت كفش برای هر یك از ساكنان گولن، یك بیلیون پول كلر با نظم اخلاقی درگیر شده است. این مبلغ بیش از اندازه گزاف است و به همین دلیل این نمایشنامه دربارهٔ جنایت و مجازات و یا اجرای عدالت دربارهٔ آنتون ایل و یا یك نمایشنامه خانوادگی و اخلاقی نیست. در «ملاقات بانوی سالخورده» عامل وحشتی وجود دارد و این عامل وحشت است كه آن را مدرن میسازد. قبل از جنگ من عادت داشتم كه در شهر ورشو به آرایشگاهی در «چه میلنا» بروم، آرایشگر ژوزف نام داشت و آدم مرتجعی بود و دربارهٔ یهودیان جوكهای مستهجنی تعریف میكرد. تا اینكه روزی او را بسیار عصبانی و رنگپریده دیدم، زیرا فاشیستهای لهستانی كه گروه «پیاسكی» نامیده میشدند، شیشههای پنجره آرایشگاه روبهرویی او را كه یهودی بود شكسته بودند. آرایشگر من مرتباً تكرار میكرد: ما كاتولیك هستیم، ما اروپایی هستیم، این كار شرمآور است. چند سال بعد، در دوران اشغال آلمانها، از آنجا میگذشتم، دیدم كه ژوزف همان مغازهٔ یهودی سابق را كه شیشههایش را شكسته بودند تصرف كرده است. برای اصلاح موهایم در آستانهٔ ورود به آرایشگاه بودم كه در همان لحظه كسی به من هشدار داد: ژوزف عادت به اخاذی از مشتریان آرایشگر پیر یهودی دارد.البته این فقط یك تجربه از زندگی واقعی است كه فقط در نمایشنامه دورنمات میتوان آن را خواند و یافت. همچنین در این نمایشنامه میتوان چیزی از فضای زمان جنگ در سوئیس را یافت، كشوری كه در آن زمان در آستانهٔ ورود به جنگ هیتلری قرار گرفته بود و در همین اثنا به تجارت میپرداخت و در حال ثروتمند شدن بود. كشور سوئیس كه در آن زمان از عامل وحشت فلج شده بود، چه كار دیگری میتوانست انجام دهد؟ به همین طریق، مطمئناً در این نمایشنامه چیزی از حال و هوای سال ۱۹۵۶ وجود دارد. حال و هوای آلمان غربی را دارد كه نویدبخش طلوع سعادتِ پرحرارتی از پسِ بیداری از مرگ و خرابی است. مؤلف در یادداشتی پس از نمایشنامه مینویسد: «كلر زاخاناسیان مظهر عدالت یا برنامه مارشال نیست و با این حال كمتر از آخرالزمان هم نیست.» آیا احتمالاً او از تمامی كنایات مدرن و موضوعات روز در آلمان، كه از روی صحنه به گوش میرسیدند نگران شده بود؟ شاید حق با او بوده باشد. من دلم نمیخواهد كه این نمایشنامه درخشان را ساده و یا معنای محدودی را بر استعارات آن تحمیل كنم. به عقیدهٔ من كینه و عامل وحشتی كه در این نمایشنامه هست از تمامی كنایاتی كه انسان میتواند دربارهٔ آن فكر كند، جهانیتر است. زیرا در آن اعتقاد عمیقی بر این مبنا وجود دارد كه انسان میتواند به بهایِ بیش از اندازه نازلی مردم را وادار به انجام هر كاری كند، فقط به بهای یك جفت كفش! آنها با انجام یك قتل دستهجمعی موافقت میكنند و وقتی كه آن قتل را انجام میدهند به خود میقبولانند كه این كار را به نام عدالت و تحقق آرمانها انجام دادهاند. این یك وجه مدرن از نمایشنامه «ملاقات بانوی سالخورده» است: شكوفایی ایدئولوژی از كنشهای عملی، ایدئولوژیی به هر قیمت و آن هم به سفارش دیگران، نه با رضایت خود انسان، بلكه بهطور خیلی ساده فقط برای زیستن. چند روزی پس از اولین اجرای نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» توانستم گزارش تكاندهندهای را دربارهٔ اینكه چگونه «آلك» توسط چتربازان فرانسوی مورد ایذا و شكنجه گرفته بود بخوانم. صحنههایی از ملاقات بانوی سالخورده به یادم آمد. در نمایشنامه دورنمات، مطمئناً آگاهی اساسی و مهمی دربارهٔ این مسئله وجود دارد كه در این سی سالهٔ اخیر، تمام كشورها، یكی پس از دیگری، دستخوش موجی از شكنجه شدهاند. هر بار مردم به نام عدالت و عالیترین آرمانها، مورد شكنجه قرار میگیرند و هر بار مردم گولن این موضوع را میپذیرند.
یان کات / مترجم:رضا سرور
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست