چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


رابعه و بکتاش اساطیری همان آمیتیدا/پان ته آ و همسرش آبرادات/سپیتمه هستند


رابعه و بکتاش اساطیری همان آمیتیدا/پان ته آ و همسرش آبرادات/سپیتمه هستند
این شاهدخت به همراه خواهرش آموخا (دانا، ظله تورات =خوشی، ارنواز شاهنامه) شهره آفاق بوده است. داستان دلاوری و بی باکی وی در کسوت مسلح مرد نقاب پوش در جنگ هم در اسطوره پان ته آی کورشنامه گزنفون و هم گرد آفرید شاهنامه و هم در همین هیئت رابعه عدویه (=کعبه منسوب به عاد) که به طور مشترک برجای مانده است، منشأ واصل یکسان این هیأت وی را به خوبی نشان میدهند. نظر به اسامی یمه (موبد، جمشید) و یمی (راهبه) در اوستا معلوم میشود که رابعه (کعبه، راهبه) و کعب (راهب) در اساس اسطوره کهن نه دختر و پدر بلکه زن و شوهر بوده اند. میدانیم مطابق اوستا، فرگرد دوم وندیداد، [سپیتمه] جمشید در ورجمکرد ایرانویج (دژ شوشی قره باغ اران) در سمت کنار رود دائیتی (ارس) در سه نوبت با اهورامزدا (که باید در روایت اصلی اهورامیثره، ایزد مهر بوده باشد) در سه نوبت به همپرسگی پرداخته بود. موضوع انتساب ایشان به بلخ از آنجا برخاسته است که کورش سوم بعد از قتل آستیاگ و داماد و ولیهعدش سپیتمه جمشید پسر معروف وی یعنی سپیتاک بردیه (گائوماته زرتشت) از فرمانروایی ولایات جنوب قفقاز برداشته و به حکومت بلخ و شمال غربی هندوستان برگماشته و دختر خویش آتوسا (هووی) را به ازدواج وی در آورده است. راجع به داستان به پیشواز رابعه شتافتن خانه کعبه که احمد کسروی صورت ظاهری آن را دیده و آن را کذب محض دریافته است، معلوم است که از این کعبه در واقع کعب (شخص والامقام) همان همسر وی سپیتمه جمشید (آبرادات) منظور بوده است که در اسطوره رابعه پدر وی تصور گردیده است. از شخص حارث (در اصل حارس =نگهبان) در اسطوره رابعه و بکتاش (همپرسه با خدا= منظور سپیتمه جمشید) هم در اساس نه برادر رابعه (کعبه) بلکه همان آراسپ (سهراب) یا هاراسپ (رکابدار و نگهبان و مهتر اسب= اوگبارو سردار کورش سوم) مراد است که سپیتمه جمشید (آبرادات) را در شهر شوشی قراباغ (ورجمکرت) به قتل رسانده و همسر وی آمی تیدا (دوغدو= شاهدخت) را دستگیر نموده بوده و به پیش کورش سوم یعنی همسر بعدی وی آورده است. در اسطوره رابعه و بکتاش، حارث در مقام فرمانروا به جای خود کورش سوم (فریدون، ثراتئونه اوستا) نیز هست. بکتاش این اسطوره یعنی همپرسه با خداوند (=خلیل الله) هم بی تردید خود همان بکتاش ولی فرقه علوی بکتاشیه است که برایش جشنی آیینی به عین الجم (آیین جم) به جای آورده میشود. از اینجاست که سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه در روایات مسلمین به نام ابراهیم خلیل الله (یعنی پدر امتهای فراوان پسر دوست صدیق خداوند) و همچنین شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی (ابراهیم زرین موی= زریادر/زرتشت) ذکر شده است.در اینجا برای آشنایی بیشتر با اسطوره رابعه که تاریخ وی مطابق سنت مرسوم ایرانیان عهد اعراب رنگ و بوی اسلامی گرفته و به دوران مسلمین آورده شده است مطالبی را از چهارتارنمای مختلف نقل می نمائیم:
●اولین زنی که به زبان فارسی شعر گفته است (تارنمای فرهنگسرا):
"رابعه قزداری" (=کعبه دارای جامهً ابریشمی) نخستین زن شاعر فارسی گوی، مشهور به مگس رویین (مؤبد مستوره) و ملقب به "زین العرب" (زیبای عربها)، دختر کعب ، امیر بلخ و از اهالی قزدار (به ظاهر به معنی منسوب به قصدار، خضدار، شهری قدیمی واقع میان سیستان، مکران و بست، در اصل به معنی دارای جامهً ایریشمی) و معاصر "رودکی" بود.تذکره ها شرح حال و نمونه های شعر او را بعنوان نخستین زن شاعر فارسی گوی آورده و مقام بلند او را در طلوع شعر فارسی ستوده اند. "محمد عوفی" در لباب الالباب، از او چنین تجلیل میکند: «دختر کعب اگر چه زن بود اما به فضل بر مردان جهان بخندیدی. فارس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر فارسی به غایت ماهر بود.»عطار نیشابوری، نخستین بار شرح احوال او را در ۴۲۸ بیت شعر در "الهی نامه" خود آورده و تذکرده های بعدی همگی با کم و بیش تفاوتهایی و به صورت نظم و نثر به نقل زندگی و اشعار وی پرداخته اند. گرچه داستان عطار از اغراق و مبالغه گوییهای عارفانه تهی نیست اما تا حدودی مبین زندگی اوست.به نوشته عطار، پس از کعب، پسرش حارث که به جای پدر امیر بلخ شده بود، سرپرستی رابعه را بر عهده گرفت و او در نزد حارث زندگی میکرد. رابعه دلباخته یکی از غلامان زیبا روی برادرش به نام "بکتاش" شد، اما عشق خود را پنهان داشت و رنجور گردید. پیرزن دنیا دیده ای دلیل رنجوری او را پرسید، وی ابتدا خودداری کرد و بالاخره راز خود را برایش آشکار نمود و توسط او اشعار عاشقانه ای برای بکتاش میفرستاد.بکتاش نیز به عشق رابعه مبتلا شد. یک ماه بعد در جنگی که برای برادرش روی داد بکتاش زخمی شد و نزدیک بود اسیر شود که ناگاه زن روبسته ای خود را به صف دشمن زد و تنی چند از آنان را کشت و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پیروز شد.
زمانی نیز رودکی شاعر در حال عبور رابعه را دید. اشعارش را بر او خواند و رابعه نیز اشعار خود را برایش خواند. در جشن باشکوهی که "امیرنصر سامانی" در بخارا ترتیب داده بود، رودکی اشعار رابعه را خواند. امیرنصر پرسید که شعر از کیست و رودکی پاسخ داد که از دختر کعب است که دلباخته غلامی گردیده است و به سرودن شعر روی آورده و اشعارش را برای او میفرستد. حارث که در جشن حضور داشت به راز خواهرش پی برد و به اشعار او دست یافت. از این رو بکتاش را به چاهی و خواهر را نیز در گرمابه ای افکندند و رگ دست او را بریدند و در گرمابه را با سنگ و خشت و آهک بستند. رابعه با خون خود بر دیوارهای گرمابه اشعار خود را مینوشت تا اینکه ضعف بر او غلبه کرد و درگذشت.
تذکره نویسان پیرامون عشق رابعه به بکتاش اختلاف نظر دارند: "جامی" در نفحات الانس از قول "ابوسعید ابوالخیر" عشق رابعه را عشق مجازی نمیداند و داستان بکتاش را بهانه ای برای طرح عشق حقیقی دانسته است. "هدایت" نیز در روضةالصفا، رابعه را "صاحب عشق حقیقی و مجازی" میداند و داستان دلباختگی او را در "گلستان ارم" به نظم درآورده است. بسیاری از تذکره ها نیز عشق او را، صرفاً عشق مجازی دانسته اند.
از اشعار اوست:
ز بـس گـل کـه در بـاغ مـأوی گــرفــت چــمــن رنــگ ارتــنــگ مــــانــــی گــــرفـــت
صـبا نـــافــه مــشـک تـبـت نـداشــت جـهـان بــوی مـشــک از چــه مـعـنـی گرفت
مگر چشم مجنون به ابــر انــدر است کـه گـل رنـگ رخـسـار لـیـلــــی گـــــــرفــت
بـه مـی مــانـد انـدر عـقـیـق قـــــــدح سـرشـکـی کـه در لالـه مــأوی گــــــــرفـت
●رابعه به روایت زهرا خانلری(کیا)
"شیخ فریدالدین عطار از عارفان بزرگ و شاعران منصوف ایران در قرن ششم هجری است. عطار ابتدا شغل پدر یعنی عطاری را پیشۀ خود ساخت؛ اما پس از چندی از آن دست کشید و به عالم عرفان را آورد. وی افکار لطیف خود را در ضمن اشعار دل‌انگیز بیان کرد. آثار عطار فراوان و مشهوراست. از جمله دیوان شعر شامل قصاید غزلیات و مثنوی‌های اسرارنامه، الهی‌نامه، منطق‌الطیر، خسرونامه و گل و هرمز است.داستان «بکتاش و رابعه» از «الهی‌نامۀ شیخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداری، که این داستان دربارۀ او است، نخستین بانوی سخنور ایران است و بعضی قطعات زیبا و دل‌آویز از او باقی مانده است.
چنین قصه که دارد یاد هرگز؟
چنین کاری کرا افتاد هرگز؟
رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آیندۀ دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایستۀ او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش د رباغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزۀ بهاری حکایت از شور جوانی می‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر نمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکوروی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همۀ آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز می‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان‌درمان هم از جانان پذیرد
رابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش می‌ندانم
سخن چون می‌توان زان سر و من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه می‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد. مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوس‌های پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی.»پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود، نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد، »
چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرامی‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه‌سار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه."
شمس الدین عراقی در تارنمای خود "بی نشانه" در باب رابعه عدویه می آورد: عطار در دکان خود نشسته بود . بی تفاوت به رهگذران درروشنایی روز در بازار عطاران دفتر خود را باز کرده وادامه ی مطلــب شب گذشته را می نوشت :
......... آن مقبول رجال ، رابعه ی عدویه رحماالله تعالی – اگر کسی گوید که : ذکـــر او در صف رجــــال چرا کردی ؟ گوییم : خواجه ی انبیا علیه الصلوه و اسلام می فرماید که : ان الله لا ینظر الی صورکم کار به صورت نیست ، به نیت نیکوست . زن در راه خدای تعالی مرد باشد او را زن نتوان گفت . چنانـکه عباسه ی طوسی گفت : چون فردا در عرصات آواز دهند که : یا رجال ! اول کسی که پای در صف رجال نهد مریم بود....زن جوانی جلوی دکان او ایستاد عطار حضور زن را حس کرد سرش را بلند کرد و نگاهی بر او انداخت و با تبسمی نگاه ملتمس زن را پاسخ داد و دوباره مشغول نوشتن شـد زن جوان پس از مکثی کوتاه خرسنــــد از دیـــدار شیـــخ و نگاه پر عطوفتش به سمت بازار مسگر ها براه افتاد .عــطار دردکان خود نشـسته بود و صدای غـژ وغژ قلمش بر روی کاغذ در فضای ساکت دکان عطاری گم می شد .او کنار پنجره ی کوچک به دور دست کویر نگاه میکرد دیگر صدای موسیقی نبود تا در هم شدن زمان ها را یاری کند او به زمانی پیش از این رها شده بود زمانی خیلی پیش از این و به شهری دور به شهر بصره ...
قحطی شهر را فرا گرفته بود بوی گرسنگی و مرگ می آمد مفـتیان شهر که انبارهای آذوقه ی خود را از چشم مردم گرسنه پنهان کرده بودند ، ندا می دادند که : خدا ازاعمال ناشایسـتتـان خشمگین شده است ای وای بر ما! که در آتش شما گناهکاران مـی سوزیم استغفار کنید شاید بخشوده شوید و باران بیاید و خشکسالی تمام شود .مردم بی حوصله که دیگر برگی بر درختان هم باقی نگذاشته بودند در کنار عزیزان از دست رفته ی خود نای گریستن هم نداشتند . برده فروشان شهرهای دیگر به بصره آمده بودند و در مقابل باجی که به والیان شهر می دادند ، اجازه داشتند به هر کجا که می خواهند سرک بکشند و کودکان بینوا را بربایند. رابعه در کنار سه خواهر بزرگتر از خود به جسد پدر ومادر می نگریست که هنوز نگران گرسنگی کودکان خود بودند . مردی که چهره ی خودرا با دستار پوشانده بود به آنهـا نگاه می کرد ترس سراپای کودکان را گرفته بود سه خواهر بزرگتر در حالیکه رابعه را می خواندند گریختند و رابعه که از شدت گرسنگی توان حرکت نداشت ، همچنان نشسته بود دست قدرتمند مرد چون پنجه ی عقابی بر او فرود آمد و او را از زمین کند . رابعه بـه بردگــی برده شد و پس از چند روز در شهری دیگر در بازار برده فروشان در کنار کودکان ربوده شده دیگر ، به معرض فروش گذاشته شده بود
مردان وزنانی با لباسهایی فاخر به برده ها نگاه می کردند و از نحیفی آنها گلایه می کردند :
- اینها که به کاری نمی آیند !
- نـــگاهشان کن ! پوست واستخوان ! بـــا چشمـــان دریده شان انگار می خواهند آدم را بخورند !!
- آن دخترک را نگاه کن ! آی برده فروش لا اقل کمی پروارش می کردی بعد برای فروش می آوردی اینها توان کار ندارند .
- خیر خواجه ی بزرگ ! اینها به کم خوردن عادت دارند غذای کمی بـه آنها بده و تازیانه ی زیـاد ! آنوقت ببینید چطور کار می کنند .
رابعــه به قیمت ناچیزی فروخته شد و مردی که اورا خریده بود چه خوب گفته ی برده فروش را بکار بست .رابعه در مقابل ظلمی که بــــه او روا مـــی شد به خــدا پناه برد . روزه می گرفت و شب تا صبــح به نمــاز بــود و با خدای خود در راز ونیاز . یک شب مرد با صدای گریه های او بیدار شد و به سراغش آمد نمی دانست آتچه می بیند در خــواب است و یا بیداری . رابعه در نماز بود و با خدای خود راز می گفت و قندیل نوری بالای سرش معلق در فضا ، اتاق را نور افشانی می کرد. او از پشت پنجره به کویر نگاه می کرد و متعجب بود و پرسشگر ! نه از آنچه می بیند . فکر می کرد چرا حالا معجـزه نمی شود و یا می شود و ما آنقدر سرگرم شده ایــم کـــه نمـــی بینیم . شاید آنها با چشم دیگری مــی دیدند کاش ما هم یاد می گرفتیم آن جور نگاه کنیم ...
مرد از آنچه دیده بود بیدار شد و رابعه را آزاد کرد . رابعه آزاد شد ولی جایی نداشت که برود در کوچه های شهر سرگردان بود .در میدان شهر در هیاهوی مردمـان می گشت صدای ساز و آواز چند دوره گرد نظرش را به خود جلب کرد از سادگی و بی پیرایگی آنها خوشـش آمـد و به دنبالشان راه افتاد و با آنها همراه شد آنها هم او را پذیرفتند . بـه او یاد دادند کاسـه ای بدست بگیرد و هنگامی که آنها می خوانند بمیـــان جمعیـت برود و از مردم پول بگیرد او هم بخوبی اینکار را می کرد همان چیز هایی را که در زمان بردگی و گرفتاری با خدا می گفت اینجا تکرار می کرد با عجز و التماس . و مردم بــه او پول می دادند . روزی کاسه ی خـود را بسوی مردی دراز کرد و التماس کنان از او خواست کمک کند .
مرد به او نگاهی کرد وگفت : تو که به این خوبی بلدی دل مردم را بــه رحم آوری بهتر نیست باز هم به خدا التماس کنی و از او کمک بخواهی ؟! یا شاید یادت رفته کــه خواستن از خلق ننگ است و التماس از خدا افتخار؟رابعه به چشمان مرد نگاه کرد .نگاه مرد به دوردست بود ردایی بدوش داشت و هنگامی که دور می شد هاله ای از نور او را احاطه کرده بود .رابعه حیران و متعجب مانده بود . از مردی که کنار او ایستاده بود پرسید : او که بود؟
- او را نمی شناسی او حسن بصری است . و آنها که با او بودند مریدان اویند . او هر روز از اینجا می گذرد می گویند پانصد نفر در مجلس درسـش می نشینند .کاسه از دست رابعه افتاد صدای به زمین ریختن سکه ها در هیاهوی میدان گـــم شد کمی ایستاد و پس از آن بسویی رفت که حسن بصری رفته بود.حسن بصری نشـسته بـود . عبایش را برروی پاها کشیده و نگاه عمیقش به دور دست بود به هیچکس نگاه نمی کرد و هیچکس توان نگاه کردن در چشمانش را نداشـــت مــریدان ساکت وخاموش منتظر شروع درس بودند ولـــی او سخــن نمــی گفــت مریدان پرسـشگر به یکدیگر نگاه می کردند . زنی شتابان وارد شد یکی از مریدان نیم خیز شد تا اورا براند ولـی به اشاره حسن بصری بر جای خود نشست و رابعـه دور از دیگران در حالیکه چشم از حسن بصری نمی گرفت ، نشـست و حسـن بصـری درس خود را شروع کرد. پس از آن تا رابعه نمی آمد درس شروع نمی شد .
او از پنـجره به کویر نگاه می کرد رابعه رامی دید که کنار رودی پـر آب ایستـاده است و حسن بصری را . حسن بصری سجاده بر روی آب انداخــت و خــود بـروی آب به نماز ایستاد و گفت رابعه بیا اینجا دو رکعت نماز بـخوانیم . رابعه در حالیکه سجاده اش را به هـــوا پــرتاب مـی کرد پا بر ابر گذاشت و گفت :ای استاد اینجا بهتر است دور از چشم خلق تو بیا اینجا ! پس از آن فــرود آمد پا بر آب گذاشت وگفت : استاد بزرگ آنچـــه مــن وتـو کردیم ،ماهی و مگس نیز بکنند کار از این هردو بیرون است . وباز رابعــه را می دید در راه کعبه شیفته وشیدا سوزان وگدازان از عشق الله عصا زنــان و شوریده حال می رفت که کعبه به استقبالش آمد . بر زمین نشست دستهایش را در شن های سوزان کویر فرو برد سر بـــر آسمان گرفت و مـــی گریست : خدایا من تو را می خواستم برای من سنگ و گل می فرستی؟
●پس بسوی خانه بازگشت.
ابراهیم ادهــــم را دید که چهارده سال در راه کعبه طی نموده و در هر قدمی دو رکعت نماز خوانده بود ، چون به نزدیک کعبه رسید اثری از آن ندید فـریاد برآورد که : خدایا چهارده سال صبر کردم در هر قدم دو رکعت نمــاز خـواندم تا به زیارت خانه ی تو بیایم حال تو چشمانم را از من گرفتی تا خانه ات را نبینم ؟ ندایی به او می گفت : ای ابراهیم چشمانت بینا است کعبـه را بــه استقبال زنی فرستاده ایم که روی به ما دارد .ابراهیم ازغیرت خروشید که:این زن کیست ونزد تو چه مقام دارد ؟
ابراهیم بر سر راه رابعـه قرارگرفت که عصا زنان در راه بازگشت بود . ابراهیم از او ســـؤال کرد: ای زن این چه شور وحال است که در عالم انداخته ای ؟ رابعــــه پاسخ داد تو این شور در جهان انداخته ای که چهارده سال درنگ کردی . تو به نماز بودی و من در نیاز.سکوتی اسرار آمیز فضای اتاق کارش را فرا گرفته بود او همه چیز را به روشنی می دید او همه ی سخنان را می شنید دیگر در اتاق نبــود جزیی از فضای بی کران شده بود در لابلای شن های ســـوزان کویـــر خود را مـــی دید که رابعه و ابراهیم ادهم بر آن پا می گذارند جزیی از هوایی بود که آنها تنفس می کردند در دم رابعه به درون او نفوذ می کرد و با عطر نفسش همراه با مناجــات شبانه اش در فضاپراکنده می شد :
« بارخدایا ! مرا از دنیا هرچه قسمت کردی ،بر دشمنان خود ده ، و هر چـه از آخـرت قسمـت کردی به دوستان خود ده ، که تنها تو ما را بسی .خداوندا ! اگـــر تو را از خوف دوزخ می پرستم ، در دوزخم بسوز و اگر به امیــد بهشت می پرستم ، بر من حرام گردان من تو را برای تو می پرستم جمالت را از من دریغ مدار.الهی ! کــار من و آرزوی من از جمله ی دنیا یاد توست و در آخرت لقای تو . آن من این است تو هرچه خواهی کن .خدایا! دلــم پیــش توست یا دلم را به من بازگردان و یا نماز بی دل مرا قبول فرما. »باز او خـود را در اتـــاق کـــوچک کارش می دید دیوار های چوبی وسـقف کــوتـــاه اتاق او را احاطه کرده بودند ولی پنجره ی کوچک بســـــوی کویــر باز بود از آسمان ذرات نور را می دید که به زمین می آمد .رابعـــــه در بستــر بیماری بود . بزرگانی از شهر به عیادت او آمده بودند ازهیبت اوکسی جــرات نمی کــرد سخنی بگوید « سفیان ثوری » به خود جرات داد و بــــه آرامی سرش را نزدیک رابعه برد و آهسته گفت : یا رابعــه تو از خاصانی برای خودت دعا کن از خدا بخواه تا این رنج را برتو آسان کند!
سکوت فضـــا را فـرا گرفت سفیان ثوری پشیمان از گفته ی خود در دل می گفت (کـــاش لال مــی شدم وحرفی نمی زدم ) رابعه چشمانش را بــاز کرد و گفـت : نمـــی دانی که رنج مرا او خواسته است ؟ پس چگونه چیزی بخواهــم کــه بــر خلاف خـواست اوست . برخیزید و بروید که رسولان خدا می آیند .آنها از اتاق بیرون آمدند و می شنیند که می گفت :
« یا ایتهـا النفس المطمأنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی فی جنتی »
و دیگر هیچ صدایی نیامد .پس از مرگش کسی او را به خواب دید از او پرسید رابعه از نکیر و منکر بگو از فرشتگان اولین شب قبر . رابعه گفت : به سراغم آمدند و از من سوال کردند : خـــــدای تو کیست ؟ پاسخ دادم بروید و به او بگویید : تــــو با این همه مخلوق که داری مرا فراموش نکردی ، من که تنهــا تــــو را دارم چــــگونـه نامت را فــــــراموش کنم ،که کسی را می فرستی که : خدای تو کیست ؟در سایت اصالت در باب رابعه می خوانیم: ...محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:
خبر دهند که بارید بر سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین
اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟! سزد که بارد بر من یکی مگس روهین.
یکی از غز لها ی منسوب به ر ا بعه بلخی:
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا چنان چون حیدر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی ز زلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم که هرگز سود نکند کس به معشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر."
جالب است که در کتاب فضایل بلخ، ایوب پیامبر که در اشعار فوق نامبرده شده وزیر گشتاسپ (مگابرن ویشتاسپ ) در بلخ معرفی گردیده است، چنانکه پیداست که منظور گائوماته بردیه /سپیتاک زرتشت حاکم نواحی جنوب قفقاز و بعد در عهد کورش سوم فرامانروای بلخ و شمال هندوستان و برادر کوچک مگابرن ویشتاسپ (ابتدا حاکم ماد سفلی و در عهد کورش حاکم گرگان) منظور است که در حکومت عاجل برادر کوچکش بر امپراطوری هخامنشی هنگام نیابت سلطنت کمبوجیه سوم در ایران (به هنگام سفر جنگی کمبوجیه به مصر ) و نیز هفت ماه سلطنت رسمی وی بر امپراطوری هخامنشی، بعد از ترور یا خودکشی کمبوجیه در راه بازگشت از مصر، شریک بوده است.
علی مفرد


همچنین مشاهده کنید