چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا


همیشه‌ مادر


همیشه‌ مادر
بازجو جزوه‌ای‌ به‌ من‌ نشان‌ داد: «این‌ را شما تایپ‌ كرده‌ای‌؟»
قاطعانه‌ گفتم‌: «نه‌. نخیر.»
عكس‌ پسربچه‌ای‌ را جلو صورتم‌ گرفتند: «می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
عكس‌ شعاع‌ را نشانم‌ دادند: «او را كجا دیده‌ای‌؟»
«هیچ‌جا. نمی‌شناسم‌.»
عكس‌های‌ دیگری‌ نشانم‌ دادند و من‌ گفتم‌ كه‌ نمی‌شناسم‌.
مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند كه‌ دیوارهایش‌ با كاشی‌ سفید پوشیده‌ شده‌ بود.همان‌ بازجوی‌ سیه‌چردهٔ‌ دیشبی‌ پشت‌ میز نشسته‌ بود. شتك‌های‌ خون‌ روی‌كاشی‌ها دیده‌ می‌شد. عضدی‌ آمد و مچ‌ دست‌ مرا گرفت‌ و پیچاند و یكی‌ ازمأمورها گفت‌: «زودتر آن‌ وسایل‌ الكتریكی‌ را بیار.»
گیره‌های‌ فلزی‌ دستگاه‌ را به‌ بدنم‌ وصل‌ كردند. به‌زیر گلو، لالهٔ‌ گوش‌،روی‌ پلك‌ها و جاهای‌ حساس‌ بدن‌. برق‌ را وصل‌ كردند. یك‌هو تكان‌ خوردم‌.تمام‌ بدنم‌ گُر گرفت‌. مثل‌ آن‌كه‌ توی‌ آتش‌ افتاده‌ باشم‌. مثل‌ برق‌گرفته‌ها بدنم‌سوزن‌ سوزن‌ می‌شد. می‌سوخت‌. باز شوك‌ دادند. مأمورها دورم‌می‌چرخیدند. شلاق‌ آوردند و در حالی‌ كه‌ گیره‌های‌ برقی‌ به‌ بدنم‌ بود، شلاق‌می‌زدند. بعد از میلهٔ‌ پنجره‌ آویزانم‌ كردند. دست‌هایم‌ را به‌ میله‌ها قفل‌ كردند.دوباره‌ آتش‌ از سر و پایم‌ بالا رفت‌. به‌شدت‌ تكان‌ می‌خوردم‌. هیچ‌چیز در آن‌لحظه‌ها نمی‌توانست‌ مرا از حرف‌زدن‌ بازدارد مگر عشق‌ به‌ بچه‌هایم‌، عشق‌ به‌رفقایم‌. عشق‌ به‌ آن‌ها كه‌ خون‌شان‌ روی‌ كاشی‌ها پاشیده‌ شده‌ بود. من‌ به‌ دست‌دشمن‌ افتاده‌ام‌ و كوچك‌ترین‌ كلمه‌ای‌ می‌تواند آن‌ها را به‌ این‌ شكنجه‌گاه‌بكشاند.
«جهان‌بخش‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
و خوش‌حال‌ شدم‌ كه‌ جهان‌ هنوز زنده‌ است‌.
«شعاع‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
در دل‌ شاد شدم‌ كه‌ شعاع‌ هم‌ زنده‌ است‌.
بازجو دسته‌كلیدی‌ جلو صورتم‌ گرفت‌: «این‌ كلیدها مربوط‌ به‌ كجاست‌؟»
این‌ را می‌دانستم‌ كه‌ دو شبانه‌روز از دست‌گیری‌ من‌ گذشته‌ و رفقا بایدخانه‌های‌ خود را تخلیه‌ كرده‌ باشند. كلید در برابر چشمانم‌ تكان‌ می‌خورد. من‌ساعت‌ دو بعد از ظهر دو روز قبل‌ با كبیر قرار داشتم‌ و كبیر ساعت‌ هفت‌همان‌روز با شعاع‌ قرار داشت‌. پس‌ فكر كردم‌ كه‌ حتماً كبیر و شعاع‌ هم‌دیگر رادیده‌اند و جریان‌ را متوجه‌ شده‌اند و خانه‌ را خالی‌ كرده‌اند و مأمورها كلیدهارا از همان‌ خانه‌ به‌ دست‌ آورده‌اند.
فریاد زدم‌: «دژخیم‌ها، پسرم‌ را كشتید. مرا هم‌ بكشید.»
«عجله‌ نكن‌. تو را هم‌ می‌كشیم‌؛ اما پس‌ از گفتن‌ تمام‌ اطلاعاتت‌.»
و پرسید: «هر چه‌ زودتر محل‌ خانهٔ‌ تیمی‌ات‌ را بگو.»
«نمی‌گویم‌.»
شوك‌ و شلاق‌ دوباره‌ از سر گرفته‌ شد. از پنجره‌ بازم‌ كردند و پایین‌آوردند: «نقشهٔ‌ خانه‌ را بكش‌ روی‌ این‌ كاغذ.»
چون‌ از تخلیهٔ‌ خانه‌ مطمئن‌ بودم‌، نشانی‌ را دادم‌. بازجو فوراً با تلفن‌ نشانی‌را به‌ مأمورهایش‌ داد و گفت‌ كه‌ به‌ آن‌ نشانی‌ بروند و تمام‌ وسایل‌ خانه‌ راانگشت‌نگاری‌ كنند. بعد برگشت‌ و مشتی‌ به‌ صورتم‌ كوبید: «تو همهٔ‌ كارها راخراب‌ كردی‌. ما همه‌جا را محاصره‌ كرده‌ بودیم‌ و می‌خواستیم‌ آن‌ كسی‌ را كه‌تو را به‌ آن‌ خانه‌ برده‌ بود، دست‌گیر كنیم‌؛ اما تو همه‌چیز را به‌هم‌ زدی‌.»
من‌ خوش‌حال‌ بودم‌ كه‌ كبیر نجات‌ پیدا كرده‌ بود. دوباره‌ عكس‌ شعاع‌ راآوردند. عكس‌ جدید او بود.
«این‌ را می‌شناسی‌؟»
«بله‌ می‌شناسم‌.»
«چرا قبلاً گفتی‌ نمی‌شناسی‌؟»
«آن‌ عكس‌ مربوط‌ به‌ جوانی‌اش‌ بود و نشناختم‌.»
«خُب‌ این‌ شعاع‌ قدش‌ چه‌ اندازه‌ است‌؟»
«یادم‌ نیست‌.»
«چه‌ لباسی‌ می‌پوشد؟»
«لباس‌ سرمه‌ای‌.»
می‌دانستم‌ كه‌ شعاع‌ آن‌ لباس‌ سرمه‌ای‌ را كه‌ سال‌ها می‌پوشید دیگرنمی‌پوشد. دیگر نخ‌نما شده‌ بود.
«موهایش‌ بلند است‌ یا كوتاه‌؟»
«بلند.»
و با خود گفتم‌ كه‌ حتماً او موهای‌ خود را كوتاه‌ می‌كند.
مأمورها از خانه‌ای‌ كه‌ نشانی‌اش‌ را داده‌ بودم‌، دست‌خالی‌ برگشتند. خیلی‌عصبانی‌ بودند. مرا دوباره‌ به‌ اتاق‌ شكنجه‌ بردند. شوك‌ و شلاق‌ از سر گرفته‌شد. پس‌ از مدتی‌ شكنجه‌، دوباره‌ مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند. مردی‌ به‌ اتاق‌ آمدو با من‌ صحبت‌ كرد: «خانم‌، من‌ غیر از این‌ها هستم‌. این‌ها جلادند. ممكن‌است‌ هر آن‌ خون‌ تو را بریزند. بیا و حرف‌هایت‌ را صاف‌ و ساده‌ به‌ من‌ بگو تانجات‌ پیدا كنی‌.»
پوزخند زدم‌ و گفتم‌: «بله‌ شما واقعاً غیر از آن‌ها هستید. از قیافه‌تان‌پیداست‌.»
مرا به‌ اتاق‌ دیگری‌ بردند و دیدم‌ كه‌ سمایل‌ را آورده‌اند. روی‌ تخت‌شكنجه‌ بسته‌ شده‌ بود. مرا بالای‌ سر او بردند و گفتند: «این‌ را می‌شناسی‌؟»
«نه‌.»
سمایل‌ را از روی‌ تخت‌ باز كردند و كشان‌كشان‌ بردند.
بعد از ظهر بازجوی‌ جدیدی‌ هم‌راه‌ با عضدی‌ آمد. او ناهیدی‌ بود.شكنجه‌گر معروف‌ مشهد. به‌ من‌ نزدیك‌ شد و گفت‌: «اسم‌ رفقایت‌ را بگو!»
من‌ چند تا اسم‌ از رفقایی‌ كه‌ قبلاً دست‌گیر شده‌ بودند گفتم‌. عضدی‌ سیلی‌محكمی‌ توی‌ گوشم‌ زد و فریاد كشید: «این‌ سلیطه‌ اسم‌ آن‌هایی‌ را می‌گوید كه‌دست‌گیر شده‌اند. ببریدش‌ بالا.»
مرا به‌ اتاق‌ بالا بردند، به‌ شكنجه‌گاه‌ و شروع‌ كردند. دوباره‌ مرا پایین‌آوردند. چند بار این‌كار را تكرار كردند تا هوا تاریك‌ شد.
شب‌، مردی‌ با ظرفی‌ كه‌ قلم‌موی‌ پهنی‌ در آن‌ بود آمد. قلم‌مو را در ظرف‌ زدو روی‌ زخم‌هایم‌ كشید. آب‌ نمك‌ بود. از درد و سوزش‌ به‌خود پیچیدم‌. او درحالی‌ كه‌ قلم‌ مو می‌كشید، خیلی‌ آرام‌ و خون‌سرد می‌گفت‌: «حرف‌هایت‌ رابزن‌ خانم‌. اگر حرف‌هایت‌ را بزنی‌ به‌ وجدانم‌ قسم‌ تو را فوراً به‌ بیمارستان‌می‌فرستم‌.»
به‌ چشمان‌ قی‌گرفته‌اش‌ نگاه‌ كردم‌ و ساكت‌ ماندم‌. عضدی‌ در را به‌هم‌ زد وبه‌ اتاق‌ آمد. كشیده‌ای‌ به‌ صورتم‌ زد و گفت‌: «این‌ بی‌شرف‌ به‌ فكر بچه‌هایش‌نیست‌. این‌ عفریتهٔ‌ بی‌غیرت‌ معلوم‌ نیست‌ الان‌ بچه‌هایش‌ كجا هستند. مثل‌سیب‌زمینی‌ بی‌رگ‌ است‌.»
مردی‌ با موهای‌ جوگندمی‌ وارد شد و گفت‌: «خانم‌ بگو بچه‌هایت‌ كجاهستند. قسم‌ به‌ وحدانیت‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترین‌ مدرسه‌ها می‌فرستم‌.»
با صدای‌ پر از كینه‌ گفتم‌: «آن‌ مدرسه‌ها برای‌ خودتان‌ خوب‌ است‌.»
مرد گفت‌: «اگر حرف‌ نزنی‌ دوباره‌ می‌بریمت‌ بالا.»این‌ تهدید بود. می‌دانستم‌. چون‌ دیگر در بدنم‌ جای‌ سالمی‌ باقی‌ نمانده‌بود كه‌ دوباره‌ شكنجه‌ام‌ بدهند. چند لحظه‌ پیش‌ مرا از زیر سِرُم‌ بیرون‌ آورده‌بودند. روز پیش‌ هم‌ در زیر سِرُم‌ بیهوش‌ شده‌ بودم‌. مرا به‌ سلولی‌ بردند. یك‌تخت‌ آهنی‌ در سلول‌ بود كه‌ مرا روی‌ آن‌ بستند.
نگهبان‌ها رفتند. تنها ماندم‌. به‌ سقف‌ سلول‌ خیره‌ شدم‌... داشتم‌ توی‌ بیابان‌بی‌سر و تهی‌ می‌دویدم‌. خروسی‌ زیر بغلم‌ بود، خروسی‌ سیاه‌. می‌بردم‌ برای‌دعانویس‌. دعانویسی‌ كه‌ چند فرسنگ‌ از ده‌ ما دور بود. یازده‌ سالم‌ بود. برادرم‌،برادر كوچكم‌ مریض‌ شده‌ بود و گفته‌ بود كه‌ آب‌ دعا باید به‌ خوردش‌ بدهیم‌.خروس‌ از دستم‌ فرار كرد. خیلی‌ دویدم‌ تا گرفتمش‌. دعانویس‌ خروس‌ را ازمن‌ گرفت‌ و كاغذی‌ به‌ دستم‌ داد تا در آب‌ بزنیم‌ و آبش‌ را به‌ برادرم‌ بدهیم‌... مرابه‌ پاسبان‌ پیری‌ شوهر دادند. عرق‌خور بود. از در كه‌ می‌آمد از مستی‌ می‌افتادتوی‌ حوض‌. او را بیرون‌ می‌آوردم‌. به‌ اتاق‌ می‌بردم‌. لباس‌هایش‌ را عوض‌می‌كردم‌... از او طلاق‌ گرفتم‌... به‌ فرمان‌ شوهر كردم‌. هر شب‌ كتكم‌ می‌زد.دست‌هایم‌ را از پشت‌ می‌بست‌. می‌خواست‌ با چاقو سرم‌ را ببرد... بچه‌هایم‌...بچه‌های‌ عزیزم‌ مزدك‌ و مانی‌ و اسفندیار. كجا بودند حالا. چه‌ می‌كردند درخانه‌های‌ تیمی‌... بُغض‌ گلویم‌ را فشار می‌داد. نگذاشتم‌ اشكم‌ سرازیر شود.ممكن‌ بود، شكنجه‌گرها، توی‌ سلول‌ بیایند و اشك‌هایم‌ را ببینند.
ساعت‌ دوازده‌ شب‌ بود كه‌ یك‌ نفر عینكی‌ تو آمد. من‌ از گذشت‌ زمان‌ حس‌می‌كردم‌ كه‌ باید چه‌ ساعتی‌ باشد.
مرد، عینك‌ تیره‌ای‌ به‌ چشم‌ داشت‌. نشست‌ و پرسید: «شما عضو كدام‌گروه‌ هستید؟»
محكم‌ گفتم‌: «چریك‌های‌ فدایی‌ خلق‌.»
عینكی‌ پرسید: «ایدئولوژی‌ شما چیست‌؟»
«ماركسیسم‌ ـ لنینیسم‌!»
«چه‌كاره‌ بودی‌؟»
«خانه‌دار.»
«كسانی‌ را كه‌ می‌شناسی‌ نام‌ ببر...»
من‌ نام‌ كسانی‌ را كه‌ می‌دانستم‌ دست‌گیر یا شهید شده‌اند بردم‌.
پرسید: «موقع‌ دست‌گیری‌ چه‌ كسی‌ همراهت‌ بود؟»
«هیچ‌كس‌. تنها بودم‌.» و نام‌ كبیر را نگفتم‌.
«چه‌ كسی‌ شما را به‌ آن‌ خانهٔ‌ تیمی‌ برد؟»
«یكی‌ از رفقایی‌ كه‌ تا آن‌وقت‌ ندیده‌ بودم‌.»
«قدش‌ چه‌ اندازه‌ بود؟»
«متوسط‌.»
«چه‌ كتاب‌هایی‌ تا به‌ حال‌ خوانده‌ای‌؟»
«فرصتی‌ برای‌ مطالعه‌ نداشته‌ام‌. خیلی‌ كم‌ كتاب‌ خوانده‌ام‌.»
«یكی‌ از كتاب‌هایی‌ را كه‌ خوانده‌ای‌ نام‌ ببر.»
«كتاب‌ مادر ماكسیم‌ گوركی‌.»
نمی‌دانستم‌ كه‌ خواندن‌ كتاب‌ مادر، سه‌ سال‌ زندان‌ دارد.
«بچه‌هایت‌ را پیش‌ چه‌ كسانی‌ گذاشته‌ای‌؟»
«آن‌ها یك‌ روز از خانه‌ بیرون‌ رفتند و ازشان‌ بی‌خبرم‌.»
«كدام‌ خانه‌؟»
«همان‌ خانه‌ای‌ كه‌ در تهران‌ بودم‌.»
«بچه‌هایت‌ با چه‌ كسانی‌ دوست‌ بودند؟»
صورتم‌ را رو به‌ دیوار برگرداندم‌ و با اعتراض‌ گفتم‌: «آقا دیگر خسته‌شده‌م‌. می‌بینی‌ كه‌ جای‌ سالمی‌ در بدنم‌ باقی‌ نگذاشته‌اند. نمی‌توانم‌ جواب‌بدهم‌.»
بازجویی‌ آن‌شب‌ به‌ وسیلهٔ‌ آن‌ مرد، تا صبح‌ طول‌ كشید. چشمانم‌ از هم‌ بازنمی‌شد. بازجو دست‌هایم‌ را باز كرد و رفت‌.
از توی‌ راه‌رو خِش‌خِش‌ زنجیر می‌آمد. كسی‌ پاهایش‌ را روی‌ زمین‌می‌كشید و زنجیرهایش‌ صدا می‌داد. از میان‌ سلول‌ صدای‌ جیغ‌ و فریاد می‌آمد.
«بگو رفقایت‌ را.. بگو كجا قرار داری‌؟»
«نمی‌دانم‌... نمی‌دانم‌... اشتباهی‌ مرا گرفته‌اید.»
می‌دانستم‌ كه‌ تا چند لحظه‌ دیگر، شكنجه‌ و بازجویی‌ من‌ شروع‌ خواهدشد. بلند شدم‌ و نشستم‌ روی‌ تخت‌. روسری‌ام‌ را باز كردم‌ و دور گردنم‌پیچیدم‌. دو سر روسری‌ را از دو طرف‌ كشیدم‌ كه‌ شاید بتوانم‌ خودم‌ را خفه‌كنم‌. اما نشد. نتوانستم‌. یعنی‌ دست‌هایم‌ آن‌ قدرت‌ را نداشتند كه‌ روسری‌ رامحكم‌ بكشم‌. خواستم‌ بلند بشوم‌ و خودم‌ را با سر از روی‌ تخت‌ به‌ زمین‌ بزنم‌.اما توانایی‌ بلندشدن‌ نداشتم‌. مدتی‌ بی‌حال‌ ماندم‌. سرم‌ را به‌ دیوار زدم‌.فایده‌ای‌ نداشت‌. روسری‌ را توی‌ دهان‌ خودم‌ چپاندم‌. بی‌فایده‌ بود. هنوز زنده‌بودم‌.
در تقلای‌ نابودی‌ خودم‌ بودم‌ كه‌ در باز شد و پنج‌ شش‌تا ساواكی‌ تو آمدندو شروع‌ كردند به‌ زدن‌ سیلی‌ و لگد. باز هم‌ همان‌ مرد جوگندمی‌ آمد و مرا اززیر دست‌ مأمورها بیرون‌ كشید و گفت‌: «خانم‌ مسیر بچه‌هایت‌ را بگو. كجارفتند؟ به‌ خدایی‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترین‌ مدرسه‌ها می‌گذارم‌. من‌ دلم‌ برای‌آن‌ها می‌سوزد.»
گفتم‌: «آقا اگر بچه‌های‌ من‌ جایی‌ می‌رفتند كه‌ می‌باید من‌ بدانم‌، خُب‌همان‌جا پیش‌ خودم‌ می‌ماندند. من‌ صد بار دیگر می‌گویم‌ كه‌ نمی‌دانم‌ آن‌هاكجا رفته‌اند.»
عضدی‌ از در وارد شد و طبق‌ معمول‌ كشیده‌ای‌ به‌ صورتم‌ زد و پرسید: «آن‌چاهی‌ كه‌ توی‌ زیرزمین‌ كندید برای‌ چه‌كاری‌ بود؟»
با تعجب‌ پرسیدم‌: «كدام‌ چاه‌؟ ما چاهی‌ در زیرزمین‌ نداشته‌ایم‌!»
چند سیلی‌ دیگر به‌ من‌ زد و گفت‌: «بله‌ چاه‌! خودت‌ را به‌ آن‌ راه‌ نزن‌سلیطه‌.»
به‌ دستور عضدی‌ وسایل‌ الكتریكی‌ را آوردند و همان‌جا توی‌ سلول‌ به‌بدنم‌ وصل‌ كردند. این‌بار پسر جوانی‌ مرا شكنجه‌ می‌داد. گیره‌های‌ فلزی‌ را به‌پلك‌هایم‌ وصل‌ كرده‌ بودند و هم‌راه‌ با پرش‌ پلك‌ها، گیره‌ها می‌پریدند و بازمی‌شدند. جوان‌ برای‌ آن‌كه‌ گیره‌ها جدا نشوند، پالتوی‌ مرا روی‌ سرم‌ كشید.نیم‌ساعت‌ گیره‌ها به‌ پلك‌ها و بدنم‌ وصل‌ بود.
مرا بلند كردند و از نردهٔ‌ پنجره‌ آویختند و با شلاق‌ زدند. گیره‌ها وصل‌بودند. شوك‌ داده‌ می‌شد و با شلاق‌ هم‌ می‌زدند. سرم‌ از شدت‌ جریان‌ برق‌تكان‌ می‌خورد و سر و صدای‌ عجیبی‌ در مغزم‌ می‌پیچید: «شعاع‌ كجاست‌؟»
«نمی‌دانم‌.»
عضدی‌ با خشم‌ گفت‌: «این‌ شعاع‌ از پویان‌ هم‌ خطرناك‌تر است‌.مدت‌هاست‌ دنبالش‌ هستیم‌. از هفده‌ سالگی‌ فعالیت‌ می‌كرده‌ و حتی‌ یك‌بارهم‌ دست‌گیر نشده‌. عكس‌ و تفضیلاتش‌ را داریم‌.»
سقلمه‌ای‌ زیر چانه‌ام‌ زد: «موهایش‌ بلند است‌ یا كوتاه‌؟»
«بلند است‌.»
«چه‌وقت‌ روز از خانه‌ بیرون‌ می‌رود؟»
«صبح‌ زود.»
بارها و بارها سؤال‌ها را تكرار كردند، اما من‌ با همهٔ‌ سر و صداها و ضربه‌هاو صدمه‌هایی‌ كه‌ می‌زدند حواسم‌ جمع‌ بود. گم‌راه‌شان‌ می‌كردم‌.
«جای‌ بچه‌هایت‌ را بگو قبل‌ از آن‌كه‌ دست‌گیرشان‌ كنیم‌ و جلو جوخهٔ‌ آتش‌بگذاریم‌.»
«گفتم‌ كه‌ نمی‌دانم‌ بچه‌هایم‌ كجا هستند.»
علی‌اشرف‌ درویشیان‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه