پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا
میانجیگران

زمینهای جنگلی گرادویتز، فراخ و پر از شکار بود. اهمیت باریکه پرشیب چمنزاری که اطراف جنگل را پوشانده بود به خاطر شکاری که پناه میداد و امکانی که برای تیراندازی فراهم میکرد نبود، ولی در محدوده املاک صاحبش، با غیرت و تعصب بیشتری حفاظت می شد. در روزگار پدربزرگش، طی دعوای قانونی مشهوری، آن تکه زمین را از مالکیت غیر قانونی یکی از خانوادههای خرده مالک مجاور در آورده بودند. این گروه خلع ید شده، هیچگاه به تصمیم دادگاه تن نداده بودند و از آن پس، دورهای از درگیریهای طولانی و تجاوزگرانه رسواییهای دیگری از این دست، روابط سه نسل از این خانوادهها را تیره کرده بود. از زمانی که اولریک، سرپرست خانوادهاش شده بود، این کینه بیشتر حالت شخصی پیدا کرده بود. اولریک از گئورک زنایم۴ بینهایت نفرت داشت و سایهاش را با تیر میزد.
گئورک زنایم، شکار دزد خستگیناپذیر که وارث این درگیری و پیش قراول حمله به جنگل مرزی مورد نزاع، بود. اگر کینه شخصی این دو، سد راه نمیشد، شاید درگیری از بین میرفت. از کودکی به خون هم تشنه بودند و در بزرگسالی آرزوی بدبختی یکدیگر را میکردند. و اولریک در این شب بلازده زمستانی، افرادش را گماشته بود، جنگل تاریک را بگردند. آن هم نه در پی شکار چهارپا، که برای یافتن دزدان ولگردی که به ظن او در مرز جنگل پرسه میزدند. غزالهایی که در طی باد و بوران معمولاً در گودالهای مسقف پناه میگرفتند، امشب مثل موجودات رانده شده به هر سو میدویدند. و میان جانورانی که عادت داشتند در این موقع از شب بخوابند، بیقراری و اضطراب موج میزد. قطعاً عنصری مزاحم در جنگل بود و اولریک حدس میزد این موضوع از کجا آب میخورد.
اولریک از نگهبانانی که در کمینگاه بالای کوه گماشته بود جدا شد و در میان لاشبرگهای در هم تنیده جنگلی، به سرعت سرازیری را پست سر گذاشت. لابهلای تنه درختان را نگاه میکرد و به زوزه و صفیر باد و صدای بیتاب، به هم خوردن شاخهها، گوش میداد تا مگر نشانهای از غارتگران بیابد. چه میشد اگر در این شب ناآرام، در این مکان تاریک و دورافتاده، تن به تن بدون هیچ شاهدی، با گئورک زنایم رو در رو میشد؟ بزرگترین آرزویش همین بود. تا اینکه پس از چرخیدن دور تنه راش تنومندی، با همان کسی که دنبالش میگشت روبهرو شد.
این دو دشمن دیرینه، لحظه دیرپایی را در سکوت، چشم در چشم هم دوختند. در دست هر کدام تفنگی بود، و نفرتی در دل و سودای کشتن دیگری در سر. پس از گذشت یک عمر، فرصتی دست داده بود تا به خشم و غضب خویش جامه عمل بپوشانند.
اما آدمی که تحت قوانین یک فرهنگ دست و پا گیر، بار آمده ـ مگر در هنگام دفاع از ناموس و شرفش ـ نمیتواند عزمش را جزم کند تا با خونسردی و بدون گفتگو، همسایهاش را از پای در بیاورد. اما قبل از اینکه لحظه تردید، به واکنشی منجر شود، قهر طبیعت دامنگیرشان شد و هر دو را نقش بر زمین کرد. در اثر زوزه هراسانگیز طوفان، بر فراز سرشان، صدای شکستن و خرد شدن چیزی آمد. اما قبل از اینکه بتوانند از معرکه در بروند تودهای از راش بر سرشان خراب شد. اولریک فون گرادویتز دراز به دراز روی زمین افتاده بود. یک دستش بیحس شده بود و به همان کرختی با دست دیگرش به شاخههای در هم و جناغی چنگ میانداخت. هر دو پایش هم زیر توده انباشته راش مدفون شده بود. پوتینهای شکاری زمختش، پاهایش را از خطر تکهتکه شدن نجات داده بود.
ولی معلوم بود با وجود جدی نبودن شکستگیهایش، نمیتواند از جایش تکان بخورد. مگر اینکه کسی میآمد و از آن وضعیت رهایش میکرد. یکی از شاخههای فرو آمده، پوست صورتش را زخمی کرده بود. ولی قبل از اینکه بتواند کاملاً ببیند چه بلایی به سرش آمده، میبایست پلکزنان، قطرههای خون را از اطراف مژههایش دور میریخت. در کنارش ـ آن قدر نزدیک که در شرایط عادی میتوانست لمش کند ـ گئورک زنایم نیمه جان افتاده بود و دست و پا میزد. ولی مثل خود او دست و پا بسته و بیپناه بود. کلافی از شاخههای متلاشی در اطرافشان پراکنده بود.
اولریک، تسکینیافته از اینکه زنده مانده بود و آزرده از گرفتار شدن در چنین وضعیتی، آمیزهای عجیب از شکرگذاریهای زاهدانه و نفرینهای زننده به لب آورد. گئورک، که خون، بگویی نگویی چمشانش را کور کرده بود، لحظهای دست از تقلا کشید و گوشهایش را تیز کرد. سپس، خندهای کوتاه سر داد و فریاد زد: «از قرار معلوم هنوز زندهای، اما به هر حال، گرفتار که شدهای. زود هم به دام افتادی. هه، واقعاً که خندهدار است. اولریک فون گرادویتز توی جنگلی که بالا کشیده، گرفتار شده. به این میگن عدالت.»
و دوباره از روی بیرحمی و تمسخر خندید.
اولریک در جواب گفت: «من توی جنگل خودم گرفتار شدهام. وقتی افرادم برای نجات دادنمون سر برسن، تو با خودت میگی؛ ای کاش تو وضع و حال بهتری دستگیر میشدی، نه در حال پرسه زدن توی زمینهای همسایهات. خجالتآوره!»
گئورک، لحظهای ساکت بود. بعد به آرامی گفت: «فکر میکنی افرادت چیزی برای نجات دادن پیدا میکنن؟ من هم امشب افرادمو توی جنگل، بغل گوش خودم مستقر کردهام، اونها، اول میرسن و نجاتم میدن. اون قدرها هم ناشی نسیتن که وقتی منو از زیر این شاخههای لعنتی بیرون آوردن، نتونن همه شو بریزن سر تو. افرادت، جسد رو زیر ویرونههای یه درخت راش پیدا میکنن. به خاطر تشریفات هم که شده یه نامه تسلیت واس خونوادهات میفرستم.»
اولریک، ددمنشانه گفت: «نکته خوبیه. من به افرادم دستور دادهام بعد از ده دقیقه راه بیفتن، هفت تاشون هم بایستی تا حالا حرکت کرده باشن، وقتی هم منو از این زیر بیرون کشیدن، اون نکته رو فراموش نمیکنم. من هم فکر نمیکنم بتونم پیام تسلیت شایستهای رو برای خونوادهات بفرستم، چون هر چی باشه، تو در حال پرسه زدن توی زمینهای من بودی که مردی.»
گئورک غرولندکنان گفت: «خیلی خب، پس این جنگ رو تا پای مرگ ادامه میدیم. من و تو و افرادمون؛ بدون هیچ میانجی فلان فلان شدهای. اولریک فون گرادویتز، مرگ بر تو! لعنت بر تو!»
«ارزونی خودت گئورک زنایم، دزد جنگلی، شکارقاپ!»
هر دو با تلخی از شکست احتمالی صحبت میکردند چون میدانستند مدتی طول خواهد کشید تا افرادشان بگردند و آنها را پیدا کنند. فقط بخت و اقبال میدانست که کدام گروه، نخست در صحنه حاضر میشود.
تسلیم شده بودند و دیگر برای رهایی از تودهای که اسیرشان کرده بود بیهوده تقلا نمیکردند. اولریک تمام تلاشش را کرد که دست نیمه آزادش را به جیب بیرونی کتش برساند و قمقمه مشروبش را بیرون بیاورد. اما تازه وقتی این کار را انجام داد، مدت زیادی طول کشید تا سر قمقمه را باز کند و مقداری از آن را سر بکشد. ولی عجب شربت گوارایی بود! زمستان ملایمی بود. ولی با این حال، برف اندکی به زمین نشسته بود و با اینکه سرما خاصیت این فصل بود، ولی آن دو گرفتار، کمتر به خاطر سرما به خود میلرزیدند. به هر حال، شراب برای مرد زخمی گرمیبخش و جانفزا بود و او با حالتی ناشی از غلیان ترحم و دلسوزی، نگاهی به کنارش انداخت، جایی که دشمنش آرمیده بود و نالههای درد و خستگی از لبهای به هم دوختهاش به گوش میرسید.
اولریک ناگهان پرسید: «اگه این قمقمه رو برات پرت کنم، میتونی بگیریش؟ حال آدمو جا میاره. بزنیم به سلامتی، حتی اگه قرار باشه امشب یکی از ماها بمیره.»
گئورک گفت: «من به زور میتونم چیزی ببینم؛ خون زیادی دور چشمام ماسیده، تازه من هیچ وقت با دشمنم چیزی نمیخورم.»
اولریک لحظاتی در سکوت بود و درازکش به زوزه خسته باد گوش فرا میداد. فکری داشت آرامآرام در ذهنش نقش میبست. و نگاه کردن به مردی که سخت با درد و خستگی دست و پنجه نرم میکرد؛ این فکرش را قوت میبخشید. با درد و ضعفی که خود اولریک هم حس میکرد، آن تنفر شدید دیرین انگار داشت آهستهآهسته رنگ میباخت. بدون معطلی گفت: «همسایه، اگر افراد تو زودتر رسیدن، هر کاری که عشقت کشید بکن. پیمان منصفانهای بود. و اما من، من تصمیمم رو عوض کردم. اگه افراد من زودتر برسن، باید اول تو رو نجات بدن و تو رو مهمون من بدونن. تموم عمرمون مثل دو تا جونور به جون هم افتادیم، اون هم سر این قطعه جنگل لامسبی که درختهایش تاب وزن یه نسیم رو هم ندارن. امشب که اینجا افتادهام و با خودم فکر میکنم، به نظرم میرسه خیلی احمق بودهایم. تو زندگی کارهای بهتر از جار و جنجال سر دعواهای مرزی هم هست. همسایه، اگه کمکم کنی، این دعوای قدیمی رو فراموش کنیم، اون وقت من هم تو رو دوست خودم میدونم.»
گئورک زنایم آن قدر ساکت مانده بود که اولریک فکر کرد شاید زیر در زخمهایش غش کرده است. سپس، گئورک آرام و بریده بریده گفت: «فکرشو بکن، اگه با هم وارد میدون بازارچه شیم، مردم چه جوری بهمون زل میزنن و پچپچ میکنن. هیچ احدی به یاد نداره زنایم و فون گرادویتز رو دیده باشه که مثله دو تا رفیق با هم حرف میزنن. راستی، اگه همین امشب دعوامون رو تموم کنیم نمیدونی چه صلح و صفایی بین جنگلنشینها برقرار میشه. اگر بخواهیم مردم رو با هم آشتی بدیم هیچ کس نیست که موی دماغمون بشه. سر و کله هیچ مزاحمی هم پیدا نمیشه ... تو هم میای و شب سیلوستر۵ رو زیر سقف خونه من میگذرونی.
اون وقت من همه یه روز عید میام به قصرت و دلی از عزا در میارم ... دیگه هیچ وقت توی زمینات تیراندازی نمیکنم، مگه اینکه دعوتم کنی. من هم دعوتت میکنم با هم بریم پایین، سمت مرداب، شکار پرندههای وحشی. توی تموم ییلاقات کسی نیس که بتونه مانع آشتی کردن ما بشه. تموم عمرم، جز نفرت از تو، به چیز دیگهای فکر نمیکردم، اما گمونم تو همین نیم ساعت گذشته، نظرم درباره خیلی چیزها عوض شده. تازه تو هم شراب تعارف کردی ... اولریک فون گرادویتز، من دیگه رفیقتم.»
مدتی ساکت بودند و تغییرات حاصل از این آشتی عجیب و غریب را در ذهن مرور میکردند در جنگل سرد و تاریک که باد از لابهلای شاخههای لخت به طور پراکنده هجوم میآورد و دور تنه درختان صفیر میکشید، منتظر بودند کمکی برسد و از این وضعیت نجاتشان دهد و فریادرسشان باشد. هر کدام آهسته در دلش دعا میکرد که افرادش اول برسند تا شاید بتواند زودتر تفعد خود را نسبت به دشمنی که اکنون به یک دوست تبدیل شده بود، ابراز کند.
پس از اینکه باد لحظهای از تب و تاب افتاد، اولریک زود سکوت را شکست و گفت: «بیا کمک بخوایم. شاید توی این سکوت، کسی صدامون رو بشنوه.»
گئورک گفت: «صدامون از میون درختا و بوتهها به جایی نمیرسه. اما امتحانش مجانیه. پس با هم داد میزنیم.»
فریاد ممتد و عربدهجویانه سر دادند.
اولریک پاسخی نشنید و سپس گفت: «دوباره ... اون دفعه یه صداهایی شنیدم.»
گئورک خسخسکنان گفت: «من که جز صدای این باد طاعونی هیچ چیز دیگهای نشنیدم.»
دوباره برای دقایقی سکوت حکمفرما شد و سپس، اولریک شادمانه فریاد زد: «عدهای رو میبینم که از توی جنگل به این طرف میان. از همون تپهای میان که من اومدم.»
با تمام وجود فریاد زدند.
اولریک فریاد زنان گفت: «صدامون رو میشنون! وایستادهان. الان میبیننمون. دارن از بالای تپه، یه راس سرازیر میشن طرف ما.»
گئورک پرسید: «چند تان؟»
اولریک جواب داد: «خوب نمیتونم ببینم. ولی گمونم نه یا ده تا.»
گئورک گفت: «پس باید افراد تو باشن. افراد من هفت تا بیشتر نبودن.»
اولریک با خوشحالی گفت: «دارن با سرعت تموم میان. دمتون گرم بچهها.»
گئورک پرسید: ««افراد توئن؟ افراد توئن؟»
بیصبرانه این سؤال را تکرار میکرد و اولریک جواب نمیداد.
اولریک با خنده ابلهانه و ناشمرده آدمی که از ترسی دردناک وارفته باشد گفت: «نه.»
گئورک بلافاصله گفت: «اونا کین؟»
به چشمهایش فشار میآورد تا چیزی را که شاید همسایهاش واضح ندیده بود، ببیند.
ـ گرگن!
هکتور هیومونرو
ترجمه: زانیا نقشبندی،محمد حیاتی
پینوشت:
۱. سلسله جبال کارپاتیان بین لهستان و چکسلواکی واقع است.
۲. Sportsman’s calendar.
۳. Ulrich von Grandwitz.
۴. Sylvester night Georg znaeym.
۵ . شب سی و یکم ماه دسامبر است. بسیاری از کشورها این روز را به احترام سیلوستر قدیس که از ۳۱۴ تا ۳۳۵ پس از میلاد اسقف رم بوده، جشن میگیرند.
ترجمه: زانیا نقشبندی،محمد حیاتی
پینوشت:
۱. سلسله جبال کارپاتیان بین لهستان و چکسلواکی واقع است.
۲. Sportsman’s calendar.
۳. Ulrich von Grandwitz.
۴. Sylvester night Georg znaeym.
۵ . شب سی و یکم ماه دسامبر است. بسیاری از کشورها این روز را به احترام سیلوستر قدیس که از ۳۱۴ تا ۳۳۵ پس از میلاد اسقف رم بوده، جشن میگیرند.
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست