پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

موشی که آهن خورده بود


موشی که آهن خورده بود
در روزگاران قدیم بازرگانی قصد سفر كرد. قبل از این كه به مسافرت برود به خانه دوستش رفت و گفت: «ای دوست من. می خواهم به سفر طولانی و دور و درازی بروم.
غرض از مزاحمت این كه مقدار ۳۰۰ كیلو آهن دارم كه اگر زحمتی نیست می خواهم پیش تو امانت بماند!» دوستش گفت: «هر چقدر امانت داری اینجا بگذار و برو!» بازرگان آهنها را در خانه دوستش خالی كرد و به سفر رفت. مدتی گذشت.
بازرگان بالاخره از سفر برگشت و به هوای پس گرفتن آهنها به خانه دوستش رفت و پس از احوالپرسی گفت: «اگر اجازه بدهی آمده ام تا آن امانت آهن را كه پیشت بود ببرم. از این كه در طول این مدت آنها را حفظ كرده ای از تو سپاسگزارم!» مرد سرش را پایین انداخت و گفت: «آهن های تو را توی یكی از اتاق هایم گذاشته بودم. جایش هم امن بود. اما یك لحظه غفلت كردم و متوجه سوراخ موشی كه گوشه اتاق بود نشدم.
گویا دور از چشم من، موش نابكار هر شب می آمد و تكه تكه آهن ها را می خورد. تا به خودم بیایم تمام آهن ها را خورده بود.
ببین چه روزگاری شده كه موشها هم آهن می خورند!» بازرگان كمی فكر كرد و گفت: «راست می گویی دوست من. اصلا یادم نبود. موش علاقه خاصی به خوراك آهن دارد.
آنقدر دندان تیزی دارد كه می تواند مثل نان تكه های آهن را بجود!» دوستش وقتی دید بازرگان به همین آسانی دروغش را باور كرده از ته دل خوشحال شد و از او خواست كه شب را پیش او میهمان باشد.
بازرگان تشكر كرد و بی آن كه ناراحت شود گفت: «فردا به دیدنت می آیم حالا چون خسته از سفر هستم می روم تا كمی استراحت كنم.»
اینها را گفت و از خانه آن مرد بیرون آمد. وقتی سر كوچه رسید، نگاهش به پسر كوچك دوستش افتاد كه مشغول بازی كردن بود. بچه را بغل كرد و به طرف خانه اش دوید.
دوست بازرگان چند ساعت بعد وقتی فهمید بچه اش گم شده شروع كرد به سروصدا كردن. طولی نكشید كه تمام مردم شهر خبردار شدند كه بچه آن مرد گم شده. هر چقدر این طرف و آن طرف گشتند نتوانستند بچه را پیدا كنند.
فردای آن روز بازرگان پیش دوستش آمد و گفت: «دوست من چرا ناراحتی؟» مرد جواب داد: «از دیروز تا به حال بچه ام گم شده و هیچ اثری از او نیست.»
بازرگان گفت: «دیروز وقتی از خانه ات رفتم بیرون، كلاغ را دیدم كه بچه ای را به منقار گرفته بود و در آسمان می رفت.
مرد با شنیدن این حرف عصبانی شد و فریاد زد: «چرا دروغ می گویی؟ آخر یك كلاغ چگونه می تواند یك كودك را به منقار بگیرد.»
بازرگان لبخندی زد و گفت: «در شهری كه یك موش بتواند ۳۰۰ كیلو آهن بخورد. چطور یك كلاغ نمی تواند كودك را از جا بلند كند؟
مرد كه همه چیز را فهمیده بود لب به اعتراف گشود و گفت: ای بازرگان هیچ موشی در این شهر آهن نخورده است. آهن هایت سر جایش هست. پسرم را بیاور و آهنت را تحویل بگیر!
بازنویسی از كلیله و دمنه
نویسنده: رامین جهان پور
تصویرگر: حسین كشتكار
منبع : روزنامه جوان