جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا


تنها یک روایت دارد


تنها یک روایت دارد
اگر تنها می رفتم،مه آ می ماند پیش کی؟بعدش چه میشد؟حتا نمی خواستم یک لحظه تنهاش بگذارم.حالا که مانده ام،دستکم دیگر دلواپس نیستم.شاید آنجا تاجی بر سر و شنلی بر دوش ، باشکوه تمام نشسته بر تخت و... چه دارم می گویم؟ زده به سرم؟!آن جا هم از این خبرها نیست.چند روز گذشته؟ آخرین سیگارم را کی دود کردم؟
تو این مدت هر وقت دلم پر کشید، حسرت خوردم که خرگوشکش را کاش داده باشند دستش !داده اند؟از طرف این ها نگاه کنی ، همه ی گناه های عالم روی دوش ماهاست، همیشه همینطور بوده .چه می دانستم تمام راهها را مرگ موش زده اند!حتما می گویی تنها برای تو زده اند؟نه برای من، او،او،او!اما آنها که من نبودند!من و تو با هم فرقی نداریم؟این جوری نمی شود،بالاخره یکی باید یک کاری بکند.کاش واقعاً می شد با این تیله قائله را پایان داد! منطق گنگی است؟اگر این تیله نبود هیچ جورنمی شد تحمل کرد. کوتاه نمی آیم ، شاید یک بار تیله را برداشتم واین آسمان را ریختم به هم ، گناه همه ی این «او»ها هم گردن من .روزگار چند بار به من شلیک کرده باشد ، خوب است ؟ اگر جان سگ نداشتم ، همان چند سال پیش مرده بودم ؛ قبل از این که این همه صاعقه به من بزند .
این ها فقط بلدند بگویند : «چه خبرت هست پیام ؟ آروم بگیر .» چه طور آرام بگیرم وقتی که پول دادند وقت بی وقت تو کوچه داد بزنند : « شور بلال و شیر بلال /شور و بامزه بلال ،..» تو بگو ، وسوسه مان نمی انداخت ؟این ها اگر مردند ، رک و راست بگویند که خار چشم شان هستیم ،بگویند:« رومون نمیشه همین طوری بگیریم حلق آویزتون کنیم ،اینه می خوایم قطره قطره بچکونیم تو خون تون و...» موهایم را از ته زده اند . روی این نیمکت نشسته ام و گمانم یک نفر دیگر هم توی این لباس جا میگیرد . چه کار کنم؟گاهی دستهایم را از هم باز میکنم تا دخترم ، مه آ را که می آید جلوی چشم، بغل کنم . اما انگار یکی دستم را پس میزند. آن وقت کاری ندارم جز این که زانو هایم را بغل کنم سرم را بیندازم پایین و چشمم باشد به دمپایی های رنگارنگ و پارچه های آبی که می روند و بر میگردنند .بالاسر مه آ ایستاده بودم و نگاش می کردم .
انگار خواب بود ، یک خواب سنگین ، عین فرشته بود، لب های گوشتالودش مانده بود کنار گوش خرگوشک ،انگار داشت چیزی می گفت که من نشنوم!نمی دانم چرا اسم عروسکش را گذاشته بود خرگوشک.خواستم ببوسمش،ترسیدم بیدار شود.باورکردنی نبود،چرا باورم شده بودخوابیده است؟زانوهایم دیگر نمی توانستند نگه ام دارند.نشستم،دست کشیدم روی پوست مهتابی اش .عین یخ بود!بالاخره با ترس و لرز چشمهایش را بوسیدم.حالا دیگر نوبت من بود.آنقدر نگاهش کردم که یادم رفت ،یادم رفت یا نتوانستم؟شاید نمی توانستم.یقین داشتم کار درستی می کنم،باید توی برهوت ولش می کردم به امان چه کسی؟زنده میماند میشد مثل کی؟آخ اگر بدانی چه قدر دلم تنگ شده برای بغل کردنش!ای وای پسره ی لنگ دراز می آید طرفم! _چه طوری؟
...بالاخره نگفتی چه شد آوردنتون اینجا؟بهت نمی آد دستو پای باباهه رو بسته باشی و... حوصله اش را ندارم،از آن ادمهایی است که خیال می کند خیلی بارش است.سرم را بلند کنم،ول کن نیست. _لااقل اسمتو بگو...باز نمی خوای چیزی بگی؟... بگویم که هستم؟چه به دردش می خورد؟نمی خواهم چشم از زمین بردارم. _غزاله را از کجا می شناسید!آهان ،فهمیدم! بیچاره مادر! «آخی زای جان!تی نازنین جانَ...» باید دگمه ی پیراهنم را ببندم.آن جا را چطوری دیده! _ناراحتت کردم؟... حالا ولش کن.اونو میبینی سیخ وایستاده و دستشو مثل هیتلر نگه داشته؟می گه اینا،اونایی هستن که دنبال خر دجال راه می افتن و بشکن می زنن...گفتی اسمت چه بود؟
...کری؟!..هچ گامّاز. چقدر حرف میزند این بشر!پک آخری را چقدر عمیق زد!حتما دلش نمی خواست تمام شود.کاش یک نخ داشتم!دلم می خواهد همیشه بیایم بنشینم روی همین نیمکت و یک نخ سیگار روشن کنم، مه آ را بیاورم جلو چشمم و هیچ کس با من کاری نداشته باشد. من که نخواستم تنهاش بگذارم،اگر نمی آمدند ،مرا نمی گرفتند،دستم را نمی پیچاندند،دمر نمی انداختنم تو ماشین و نمی بردند ،حالا کنارش بودم.
فقط توانستم با لگد بزنم به آنجای یکی شان و دادش را در بیاورم البته او هم جبران کرد. قرار گذاشته بودیم با هم برویم.نفهمیدم چه شد!چه کسی مامورها را خبر کرده بود؟!غزاله که مثل همیشه نیمه شب می آمد خانه،آمده بود!پس من چرا نمی دیدمش؟هنوز کارم تمام نشده بود.قرار
حسن فرهنگ فر
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها